عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
از سرو سخنوری ندیدم
وز ماه صنوبری ندیدم
حوری چو تو در لباس مردم
نشنیده ملک پری ندیدم
با زلف تو نافه ی ختا را
یک موی برابری ندیدم
از باد بهار و بوی بستان
این غالیه گستری ندیدم
جز طره ی او در آتش چهر
از مار سمندری ندیدم
نخل و گل و یاس و ارغوان را
با سرو تو همسری ندیدم
هجر تو و صبر خویشتن را
کاری است که سرسری ندیدم
با آن همه رم دل آمدت رام
از چرخ کبوتری ندیدم
دل بردن و زیر پا فکندن
زیبنده دلبری ندیدم
از جوق بتان به جز تو کس را
در جور چنین جری ندیدم
از دشمن و دوست هم به بدخواه
این پایه ستمگری ندیدم
توحید مجو صفایی از خویش
کز شرک ترا بری ندیدم
جز مو نستردن از تو یک موی
قانون قلندری ندیدم
وز ماه صنوبری ندیدم
حوری چو تو در لباس مردم
نشنیده ملک پری ندیدم
با زلف تو نافه ی ختا را
یک موی برابری ندیدم
از باد بهار و بوی بستان
این غالیه گستری ندیدم
جز طره ی او در آتش چهر
از مار سمندری ندیدم
نخل و گل و یاس و ارغوان را
با سرو تو همسری ندیدم
هجر تو و صبر خویشتن را
کاری است که سرسری ندیدم
با آن همه رم دل آمدت رام
از چرخ کبوتری ندیدم
دل بردن و زیر پا فکندن
زیبنده دلبری ندیدم
از جوق بتان به جز تو کس را
در جور چنین جری ندیدم
از دشمن و دوست هم به بدخواه
این پایه ستمگری ندیدم
توحید مجو صفایی از خویش
کز شرک ترا بری ندیدم
جز مو نستردن از تو یک موی
قانون قلندری ندیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ترا تا از دو عالم برگزیدم
دو عالم را قلم بر سر کشیدم
به سودای غمت در رستهٔ عشق
دلی بردم جهان ها جان خریدم
عذاب دوزخش نارد تلافی
دمی کز لعل سیرابت مکیدم
شراب کوثرم زهر است درکام
لبی تا طعم این شکر چشیدم
به جنات جنان نارم مقابل
گلی کز گلشن چهر تو چیدم
زمانی سیر صیادم هوس بود
عبث از صیدش این ساعت رمیدم
پی رفع گمان ها بود چندی
اگر پای از سر کویت کشیدم
نبودم با خیالت گر هم آغوش
چرا در کنج تنهایی خزیدم
ز تاب زلف و چهرت شاهدستی
بدین روز سیه موی سفیدم
صفایی عشق را باید بسی شکر
اگر در راه او سازد شهیدم
دو عالم را قلم بر سر کشیدم
به سودای غمت در رستهٔ عشق
دلی بردم جهان ها جان خریدم
عذاب دوزخش نارد تلافی
دمی کز لعل سیرابت مکیدم
شراب کوثرم زهر است درکام
لبی تا طعم این شکر چشیدم
به جنات جنان نارم مقابل
گلی کز گلشن چهر تو چیدم
زمانی سیر صیادم هوس بود
عبث از صیدش این ساعت رمیدم
پی رفع گمان ها بود چندی
اگر پای از سر کویت کشیدم
نبودم با خیالت گر هم آغوش
چرا در کنج تنهایی خزیدم
ز تاب زلف و چهرت شاهدستی
بدین روز سیه موی سفیدم
صفایی عشق را باید بسی شکر
اگر در راه او سازد شهیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
من اول ره که رفتار تو دیدم
به درد این گرفتاران رسیدم
به دستی دامن از دستم کشیدی
که از دستت گریبان ها دریدم
به هشیاری شکستم شیشه و جام
شراب از چشم سرمستت کشیدم
ز قتلم تا دگر نایی پشیمان
به زیر تیغت اینسان آرمیدم
شهم در ششدر نرد غمت مات
به دل تا مهره ی مهر تو چیدم
به میدان بلا از تیر مژگان
چو ابروی کمان دارت خمیدم
ز حرمان من آخر حاصلت چیست
مکن چندین خدا را ناامیدم
فشانم باد را برخاک ره جان
رساند از وصالت گر نویدم
به شوق قتل خود زان دست مخضوب
نماید تیغ خنجر برگ بیدم
به قیدی دل برو بستم صفایی
که از قید دو عالم وارهیدم
به درد این گرفتاران رسیدم
به دستی دامن از دستم کشیدی
که از دستت گریبان ها دریدم
به هشیاری شکستم شیشه و جام
شراب از چشم سرمستت کشیدم
ز قتلم تا دگر نایی پشیمان
به زیر تیغت اینسان آرمیدم
شهم در ششدر نرد غمت مات
به دل تا مهره ی مهر تو چیدم
به میدان بلا از تیر مژگان
چو ابروی کمان دارت خمیدم
ز حرمان من آخر حاصلت چیست
مکن چندین خدا را ناامیدم
فشانم باد را برخاک ره جان
رساند از وصالت گر نویدم
به شوق قتل خود زان دست مخضوب
نماید تیغ خنجر برگ بیدم
به قیدی دل برو بستم صفایی
که از قید دو عالم وارهیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
تنی جز خاطر لیلی به غم دلشاد نشنیدم
سری جز گردن مجنون به بند آزاد نشنیدم
هلاکم در صفوف غمزه ات نبود غریب اما
مروت بین که من یک صید و صد صیاد نشنیدم
مدد جست از میانت طرگان در دل ربایی ها
طناب از موی دارد چشم استمداد نشنیدم
بنای عشق محکم تر ز سیل دیده شد دل را
ز ویرانی بلادی را چنین آباد نشنیدم
به جز یاد تو کآمد منتهای کام ناکامان
عروسی را به خلوتگاه صد داماد نشنیدم
به قتلم خاستی کز ناله ام آسوده بنشینی
بدین زودی چنین تأثیری از فریاد نشنیدم
بدین دستم که دل پامال در میدان آن مژگان
شهیدی در سیاستگاه صد جلاد نشنیدم
به ترک عشق بس تهدید ها راندم صفایی را
جوابی از وی الا هر چه بادا باد نشنیدم
سری جز گردن مجنون به بند آزاد نشنیدم
هلاکم در صفوف غمزه ات نبود غریب اما
مروت بین که من یک صید و صد صیاد نشنیدم
مدد جست از میانت طرگان در دل ربایی ها
طناب از موی دارد چشم استمداد نشنیدم
بنای عشق محکم تر ز سیل دیده شد دل را
ز ویرانی بلادی را چنین آباد نشنیدم
به جز یاد تو کآمد منتهای کام ناکامان
عروسی را به خلوتگاه صد داماد نشنیدم
به قتلم خاستی کز ناله ام آسوده بنشینی
بدین زودی چنین تأثیری از فریاد نشنیدم
بدین دستم که دل پامال در میدان آن مژگان
شهیدی در سیاستگاه صد جلاد نشنیدم
به ترک عشق بس تهدید ها راندم صفایی را
جوابی از وی الا هر چه بادا باد نشنیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
بنامیزد بتی عیار دارم
که با او از دو عالم عار دارم
چه غم گر دارم از وی دیده خونبار
که چونان لعبتی خونخوار دارم
ز تیغش تا قیامت سینه مجروح
ز لعلش دیده گوهر بار دارم
به عکس عادت از یک سرو بالاش
به یک کاشانه صد گلزار دارم
هزارش گل به بار اما چه حاصل
که از هر غنچه اش صد خار دارم
دلم با خود نبردی زانکه دیدی
غم صد مرده بر وی بار دارم
فراقم کاست از هر در ولی شکر
که غم از دولتت بسیار دارم
همه خلق جهان نالند ز اغیار
خلاف من که داد از یار دارم
برو ناصح به زهد و پارسایی
مخوانم غیر این هم کار دارم
الا یار وفا پرور ندانی
کت از غم تاکجا تیمار دارم
ز شرح تاب و تیمار جدایی
بیا برخوان که صد طومار دارم
صفایی فسق و زهد از من میاموز
که زین کفر و دین انکار دارم
که با او از دو عالم عار دارم
چه غم گر دارم از وی دیده خونبار
که چونان لعبتی خونخوار دارم
ز تیغش تا قیامت سینه مجروح
ز لعلش دیده گوهر بار دارم
به عکس عادت از یک سرو بالاش
به یک کاشانه صد گلزار دارم
هزارش گل به بار اما چه حاصل
که از هر غنچه اش صد خار دارم
دلم با خود نبردی زانکه دیدی
غم صد مرده بر وی بار دارم
فراقم کاست از هر در ولی شکر
که غم از دولتت بسیار دارم
همه خلق جهان نالند ز اغیار
خلاف من که داد از یار دارم
برو ناصح به زهد و پارسایی
مخوانم غیر این هم کار دارم
الا یار وفا پرور ندانی
کت از غم تاکجا تیمار دارم
ز شرح تاب و تیمار جدایی
بیا برخوان که صد طومار دارم
صفایی فسق و زهد از من میاموز
که زین کفر و دین انکار دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
به گردون رشته تا زان دو زلف پر شکن دارم
چرا بر وش یک مومنت از مشک ختن دارم
دل از چاه زنخدانت برآید کی معاذ الله
ز پیچان طره ات با آنکه صد مشکین رسن دارم
نباشد چشم درماندم ز جایی درد عشقت را
کجا مرهم پذیر افتد چنین زخمی که من دارم
چو دل تا در بغل نارم به یک پیراهنت با خود
چو گل هر روز چاک از داغ رویت پیرهن دارم
تو آنجا در وثاقت کام بخشایی رقیبان را
من اینجا در فراقت سر به زانوی محن دارم
به بوی پیرهن مشتاق و محتاجم بشیری کو
که درکوی غمت هر گام صد بیت الحزن دارم
به سروقت دلم در لب رهی بنما که من با وی
حکایت های خونین از درون خویشتن دارم
به بالینم شبی تا روز بنشین و آتشم بنشان
که با لعلت نهانی بی زبان چندین سخن دارم
حدیث حسنت از مردم نهان ماند مگر چندی
به بزم خویش و بیگانه از آن پاس دهن دارم
غریب آسا هنوز از نو سر بیگانگی داری
به من با آنکه عمری شد که در کویت وطن دارم
صفایی سال و ماه و هفته چون باید جدایی را
تواند زیست او یک روز بی رویت نپندارم
چرا بر وش یک مومنت از مشک ختن دارم
دل از چاه زنخدانت برآید کی معاذ الله
ز پیچان طره ات با آنکه صد مشکین رسن دارم
نباشد چشم درماندم ز جایی درد عشقت را
کجا مرهم پذیر افتد چنین زخمی که من دارم
چو دل تا در بغل نارم به یک پیراهنت با خود
چو گل هر روز چاک از داغ رویت پیرهن دارم
تو آنجا در وثاقت کام بخشایی رقیبان را
من اینجا در فراقت سر به زانوی محن دارم
به بوی پیرهن مشتاق و محتاجم بشیری کو
که درکوی غمت هر گام صد بیت الحزن دارم
به سروقت دلم در لب رهی بنما که من با وی
حکایت های خونین از درون خویشتن دارم
به بالینم شبی تا روز بنشین و آتشم بنشان
که با لعلت نهانی بی زبان چندین سخن دارم
حدیث حسنت از مردم نهان ماند مگر چندی
به بزم خویش و بیگانه از آن پاس دهن دارم
غریب آسا هنوز از نو سر بیگانگی داری
به من با آنکه عمری شد که در کویت وطن دارم
صفایی سال و ماه و هفته چون باید جدایی را
تواند زیست او یک روز بی رویت نپندارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
به دست اگر چه متاعی به جز گناه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ندانمش که به گردون چگونه بگذارم
دلی که برد نهانی ز کف پری دارم
مرا که از دو جهان نیست غیر جان و تنی
بدین بضاعت اندک ترا طلبکارم
من گدا که به کف جز غمیم وافر نیست
هوای صحبت شاهی عجب به سر دارم
ز غم گذشته متاعی جز اشتیاقم چیست
که بی بها من مسکین ترا خریدارم
به یمن عشق به دوشم ز تست منت ها
که از غم دو جهان ساختی سبکبارم
ز آشیان و قفس فارغم بحمدالله
به قید حلقه ی این دام تا گرفتارم
مجال گفتن رازت که بازگویم کو
ببست نطق تو محکم زبان گفتارم
شکنجه ذقن و زلف و چشم و چهر تو برد
خیال عاقل و مجنون و مست و هشیارم
مرا به خواب هم امکان دیدن تو نماند
که راه خواب ببستی ز چشم بیدارم
تو خود به کار صفایی عنایتی فرمای
که رفت کار من ازدست و دست از کارم
دلی که برد نهانی ز کف پری دارم
مرا که از دو جهان نیست غیر جان و تنی
بدین بضاعت اندک ترا طلبکارم
من گدا که به کف جز غمیم وافر نیست
هوای صحبت شاهی عجب به سر دارم
ز غم گذشته متاعی جز اشتیاقم چیست
که بی بها من مسکین ترا خریدارم
به یمن عشق به دوشم ز تست منت ها
که از غم دو جهان ساختی سبکبارم
ز آشیان و قفس فارغم بحمدالله
به قید حلقه ی این دام تا گرفتارم
مجال گفتن رازت که بازگویم کو
ببست نطق تو محکم زبان گفتارم
شکنجه ذقن و زلف و چشم و چهر تو برد
خیال عاقل و مجنون و مست و هشیارم
مرا به خواب هم امکان دیدن تو نماند
که راه خواب ببستی ز چشم بیدارم
تو خود به کار صفایی عنایتی فرمای
که رفت کار من ازدست و دست از کارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
وفای عهد راجاوید اگر مانم نگه دارم
ولی دانم که ز اقسام جفا جبران کند یارم
غرور و قهر وی چندان قصور و عجز ما چندین
هلاکم گیر اگر الطاف او ناید مددکارم
به خام زلف بندی هر دلی کز غمزه بربایی
عجب از پخته کای های آن سرمست هشیارم
چو نی نالان و زرد و زار و خشک و لاغرم کردی
که درکوی غمت چون گاه بینی رو به دیوارم
کند سیر توام غافل ز رنج زخم خوردن ها
بفرمای اندکی تعجیل تا سرگرم دیدارم
به سودای دگر سودایت از سر نفکنم حاشا
خود از روی یقین هر چند خوانی اهل پندارم
به عهد ترک مستت فتنه ها بیدار شد آری
مگر در خواب بیند این زین پس چشم بیدارم
به صبرم بر ستیز باغبانان خنده کمتر کن
که دیدی بردمد روزی گل امید از این خارم
ندانستم صفایی با همه حزم آن سیه جادو
چه لعبی باخت کز یک نظره چون خود ساخت بیمارم
ولی دانم که ز اقسام جفا جبران کند یارم
غرور و قهر وی چندان قصور و عجز ما چندین
هلاکم گیر اگر الطاف او ناید مددکارم
به خام زلف بندی هر دلی کز غمزه بربایی
عجب از پخته کای های آن سرمست هشیارم
چو نی نالان و زرد و زار و خشک و لاغرم کردی
که درکوی غمت چون گاه بینی رو به دیوارم
کند سیر توام غافل ز رنج زخم خوردن ها
بفرمای اندکی تعجیل تا سرگرم دیدارم
به سودای دگر سودایت از سر نفکنم حاشا
خود از روی یقین هر چند خوانی اهل پندارم
به عهد ترک مستت فتنه ها بیدار شد آری
مگر در خواب بیند این زین پس چشم بیدارم
به صبرم بر ستیز باغبانان خنده کمتر کن
که دیدی بردمد روزی گل امید از این خارم
ندانستم صفایی با همه حزم آن سیه جادو
چه لعبی باخت کز یک نظره چون خود ساخت بیمارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
چنان خیال تو انگیخت چاره در نظرم
که هر طرف نظر آرم ترا همی نگرم
شدی به روی چو درهای شادمانی باز
چو صبح عید شبی گر درآمدی ز درم
مرا به دیده و لب دگر اشک و آه نماند
شرار آتش عشق تو سوخت خشک و ترم
مپرس حالت من کزغمت به روز سیاه
هزار بار ززلف تو دل شکسته ترم
من آن نیم که بتابم سر ارادت دوست
اگر سرم رود از تن نمی روی ز سرم
به کام دشمنم ار بندبند در گسلی
گمان مبند که پیوند دوستی ببرم
فنای هستی خود را به جلوه ی رخ یار
چو شمع برابر آفتاب منتظرم
دریغ نیست صفایی گرم بود مقدور
به مژدگانی وصلش هزار جان سپرم
که هر طرف نظر آرم ترا همی نگرم
شدی به روی چو درهای شادمانی باز
چو صبح عید شبی گر درآمدی ز درم
مرا به دیده و لب دگر اشک و آه نماند
شرار آتش عشق تو سوخت خشک و ترم
مپرس حالت من کزغمت به روز سیاه
هزار بار ززلف تو دل شکسته ترم
من آن نیم که بتابم سر ارادت دوست
اگر سرم رود از تن نمی روی ز سرم
به کام دشمنم ار بندبند در گسلی
گمان مبند که پیوند دوستی ببرم
فنای هستی خود را به جلوه ی رخ یار
چو شمع برابر آفتاب منتظرم
دریغ نیست صفایی گرم بود مقدور
به مژدگانی وصلش هزار جان سپرم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خواهم از شوق زنم بوسه مکرر به دهانم
گاه و بیگاه که نام تو برآید به زبانم
گویم این غایت حسن است و ملاحت که تو داری
باز چون بنگرمت در نظر آیی به از آنم
در کمالات تو چندانکه سخن می کنم آخر
ناتمام است معانی که نگنجی به بیانم
سنگ و خاک ره دشمن شود از پستی و خواری
سر و جان در قدمت گر به محبت نفشانم
در جدایی تو عجب نیست که از من بشکیبی
من چه تدبیر کنم کز تو تحمل نتوانم
تا نیایی و به جای دل تنگم ننشینی
تو چه دانی که درین زاویه چون می گذرانم
بیش وکم راز تو تا گوشزد غیر نگردد
یک نفس جز دل خود کس نشنیده است فغانم
درمیان تو و من واسطه دل بود و خبر شد
ورنه او هم نشدی واقف اسرار نهانم
کس ندانست که گریان کیم ورنه صفایی
چشم مردم همه دیده است به رخ اشک روانم
گاه و بیگاه که نام تو برآید به زبانم
گویم این غایت حسن است و ملاحت که تو داری
باز چون بنگرمت در نظر آیی به از آنم
در کمالات تو چندانکه سخن می کنم آخر
ناتمام است معانی که نگنجی به بیانم
سنگ و خاک ره دشمن شود از پستی و خواری
سر و جان در قدمت گر به محبت نفشانم
در جدایی تو عجب نیست که از من بشکیبی
من چه تدبیر کنم کز تو تحمل نتوانم
تا نیایی و به جای دل تنگم ننشینی
تو چه دانی که درین زاویه چون می گذرانم
بیش وکم راز تو تا گوشزد غیر نگردد
یک نفس جز دل خود کس نشنیده است فغانم
درمیان تو و من واسطه دل بود و خبر شد
ورنه او هم نشدی واقف اسرار نهانم
کس ندانست که گریان کیم ورنه صفایی
چشم مردم همه دیده است به رخ اشک روانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
گر بود قابل قربان قدومت جانم
بی وفایم که به جان در طلبت درمانم
خرم آن روز که قیدم بگشایند ز پای
و ز قفس باز پرد طایر بال افشانم
بسپرم راه گلستان وفا دست نشان
پر کنند از گل مقصود مگر دامانم
گر به پای سگ کوی تو بسایم سر و روی
تارک فخر و شرف بگذرد از کیوانم
ور به خاک در خود بخشیم آرامگهی
فرق خورشید بود در قدم دربانم
گر نه زنجیر ی سودای تو بودم ز نخست
پس چرا عدل تو فرمود بدین زندانم
بر کریمی زکرامت شودم خضر طریق
چند دارند سراسیمه و سرگردانم
نه کنون عجز خود از قرب تو معلومم شد
روزگاری است که در نقض همم حیرانم
گر به دامان توام دست تمنا نرسید
شکر لله که به گوش تو رسید افغانم
نهیم از ناله مفرمای صفایی که نماند
بیش از این تاب تحمل ز تاب هجرانم
بی وفایم که به جان در طلبت درمانم
خرم آن روز که قیدم بگشایند ز پای
و ز قفس باز پرد طایر بال افشانم
بسپرم راه گلستان وفا دست نشان
پر کنند از گل مقصود مگر دامانم
گر به پای سگ کوی تو بسایم سر و روی
تارک فخر و شرف بگذرد از کیوانم
ور به خاک در خود بخشیم آرامگهی
فرق خورشید بود در قدم دربانم
گر نه زنجیر ی سودای تو بودم ز نخست
پس چرا عدل تو فرمود بدین زندانم
بر کریمی زکرامت شودم خضر طریق
چند دارند سراسیمه و سرگردانم
نه کنون عجز خود از قرب تو معلومم شد
روزگاری است که در نقض همم حیرانم
گر به دامان توام دست تمنا نرسید
شکر لله که به گوش تو رسید افغانم
نهیم از ناله مفرمای صفایی که نماند
بیش از این تاب تحمل ز تاب هجرانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آن روز و شب به کام که من با تو سر کنم
صبحی به شام آرم و شامی سحر کنم
گاهی چو طره تارک تمکین نهم به پات
گه دست بندگی به میانت کمر کنم
گه بنگرم طرایف لطف ترا به خویش
گه در رخ تو صنع خدا را نظر کنم
از بوسه ی دو لعل تو هر دم زبان وکام
تشویر جام باده و تنگ شکر کنم
تاگیرمش به بر شب هجران به یاد تو
گویی حدیث وصل و من از شوق برکنم
درداکه در حضور ز رشکم کسی نگفت
پایم مقیم حضرت و ترک سفر کنم
آن شب که با تو رفت به خلدم گذشت عمر
و امروز بی تو زندگی ای در سقرکنم
خواهم که خاک کوی توگردم ولی فراق
نگذارد آنقدر که من آنجا گذر کنم
پیکی اگر به دست فتد ز اهل دل مرا
عنوان نامه ی تو به خون جگر کنم
صیاد چرخ چون اجلم بال بست و برد
پاسی امان نداد که سر زیر پر کنم
برحسرت وصال صفایی شدم هلاک
وز سختی فراق سخن مختصر کنم
صبحی به شام آرم و شامی سحر کنم
گاهی چو طره تارک تمکین نهم به پات
گه دست بندگی به میانت کمر کنم
گه بنگرم طرایف لطف ترا به خویش
گه در رخ تو صنع خدا را نظر کنم
از بوسه ی دو لعل تو هر دم زبان وکام
تشویر جام باده و تنگ شکر کنم
تاگیرمش به بر شب هجران به یاد تو
گویی حدیث وصل و من از شوق برکنم
درداکه در حضور ز رشکم کسی نگفت
پایم مقیم حضرت و ترک سفر کنم
آن شب که با تو رفت به خلدم گذشت عمر
و امروز بی تو زندگی ای در سقرکنم
خواهم که خاک کوی توگردم ولی فراق
نگذارد آنقدر که من آنجا گذر کنم
پیکی اگر به دست فتد ز اهل دل مرا
عنوان نامه ی تو به خون جگر کنم
صیاد چرخ چون اجلم بال بست و برد
پاسی امان نداد که سر زیر پر کنم
برحسرت وصال صفایی شدم هلاک
وز سختی فراق سخن مختصر کنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تا نمیرم کی ز افغان چاره ی هجران کنم
درد هجران را به جان کندن مگر درمان کنم
دامن از دستم کشیدی دیگرم زین در مران
تا مگر خاکی به سر از دست آن دامان کنم
صد جهانم جان و سر در پای او ممکن نبود
ورنه نرخ جان و سر می خواستم ارزان کنم
جان ندادم شام هجران صبح دیدار ای دریغ
با کدامین چشم و رو، رو در روی جانان کنم
دل زدن بر قلب مژگانت چو مردم مردوار
چشم دارم و آن نیم کاندیشه از پیکان کنم
برد زلف سرکشت سودای عیش از سر مرا
کی بدین آشفتگی فکر سر و سامان کنم
وه چنان بینم که بیند چشم مردم رو به رو
من که درغیرت ترا ازچشم خود پنهان کنم
تا عقیق لعلت از الماس خط فیروزه فام
هر دم از جزع یمان صد شاخه مرجان کنم
جان دهم و ز رنج هجرانش صفایی وارهیم
مشکلی این سان به کاری مختصر آسان کنم
درد هجران را به جان کندن مگر درمان کنم
دامن از دستم کشیدی دیگرم زین در مران
تا مگر خاکی به سر از دست آن دامان کنم
صد جهانم جان و سر در پای او ممکن نبود
ورنه نرخ جان و سر می خواستم ارزان کنم
جان ندادم شام هجران صبح دیدار ای دریغ
با کدامین چشم و رو، رو در روی جانان کنم
دل زدن بر قلب مژگانت چو مردم مردوار
چشم دارم و آن نیم کاندیشه از پیکان کنم
برد زلف سرکشت سودای عیش از سر مرا
کی بدین آشفتگی فکر سر و سامان کنم
وه چنان بینم که بیند چشم مردم رو به رو
من که درغیرت ترا ازچشم خود پنهان کنم
تا عقیق لعلت از الماس خط فیروزه فام
هر دم از جزع یمان صد شاخه مرجان کنم
جان دهم و ز رنج هجرانش صفایی وارهیم
مشکلی این سان به کاری مختصر آسان کنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای دل امشب چاره هجران به مردن می کنم
آخر این دشوار را آسان به مردن می کنم
عشق را درمان به هجران هجر را درمان به صبر
کردم اینک صبر را درمان به مردن می کنم
دوست فرمانم به هجران داد و هجرانم به مرگ
ناگزیر امضای این فرمان به مردن می کنم
هر دم از نو بهر ما اندیشه آزاری چرا
نفی این غم از دل جانان به مردن می کنم
در جدایی شد شکیبایی ز مرگم صعب تر
سلب یک گردون ملال از جان به مردن می کنم
جان ندارم بی تو و خوانند خلقم زنده باز
از خود اکنون رفع این بهتان به مردن می کنم
سینه بر دل تنگ شد چون جایگه برتن مرا
جان خویش آزاد ازین زندان به مردن می کنم
راز عشق دوست کز دشمن نهفتم سال ها
آشکارا بر سر میدان به مردن می کنم
زندگی را در قفا جز مرگ نبود دیر و زود
مشق عمر جاودانی زان به مردن می کنم
نالش سر پنجه ی هجرم چنان در هم شکست
کش صفایی ناگزر جبران به مردن می کنم
آخر این دشوار را آسان به مردن می کنم
عشق را درمان به هجران هجر را درمان به صبر
کردم اینک صبر را درمان به مردن می کنم
دوست فرمانم به هجران داد و هجرانم به مرگ
ناگزیر امضای این فرمان به مردن می کنم
هر دم از نو بهر ما اندیشه آزاری چرا
نفی این غم از دل جانان به مردن می کنم
در جدایی شد شکیبایی ز مرگم صعب تر
سلب یک گردون ملال از جان به مردن می کنم
جان ندارم بی تو و خوانند خلقم زنده باز
از خود اکنون رفع این بهتان به مردن می کنم
سینه بر دل تنگ شد چون جایگه برتن مرا
جان خویش آزاد ازین زندان به مردن می کنم
راز عشق دوست کز دشمن نهفتم سال ها
آشکارا بر سر میدان به مردن می کنم
زندگی را در قفا جز مرگ نبود دیر و زود
مشق عمر جاودانی زان به مردن می کنم
نالش سر پنجه ی هجرم چنان در هم شکست
کش صفایی ناگزر جبران به مردن می کنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
سیه مستی فراز آمد به راهم
که چشمش دل ربود از یک نگاهم
به دل کز وی غم آبادی است ویران
کشید از غمزه پی درپی سپاهم
نشاند از عضو عضو خود سراپای
چو چشم خویش بر خاک سیاهم
به محشر نیز از او نارم تظلم
که حق با اوست با چندین گواهم
هنوزش جان و سر خواهم به پا ریخت
چه غم کافکنده در پا دستگاهم
گرم بر سر نهد نام غلامی
کند فخر از غلامی پادشاهم
به خاک آستانش فقر و خواری
از آن به کز برون تشریف و جاهم
بدین خردی دریغ آن کنج لب نیست
چوخال از فتنه ی مژگان پناهم
نباشد غیر رسوایی دریغا
به سودای تو سودی ز اشک و آهم
صفایی نزد جانان سر فرو رفت
به جیب شرمساری از گناهم
نخواهم دیده از خجلت گشودن
مگر فضل وی آید عذر خواهم
که چشمش دل ربود از یک نگاهم
به دل کز وی غم آبادی است ویران
کشید از غمزه پی درپی سپاهم
نشاند از عضو عضو خود سراپای
چو چشم خویش بر خاک سیاهم
به محشر نیز از او نارم تظلم
که حق با اوست با چندین گواهم
هنوزش جان و سر خواهم به پا ریخت
چه غم کافکنده در پا دستگاهم
گرم بر سر نهد نام غلامی
کند فخر از غلامی پادشاهم
به خاک آستانش فقر و خواری
از آن به کز برون تشریف و جاهم
بدین خردی دریغ آن کنج لب نیست
چوخال از فتنه ی مژگان پناهم
نباشد غیر رسوایی دریغا
به سودای تو سودی ز اشک و آهم
صفایی نزد جانان سر فرو رفت
به جیب شرمساری از گناهم
نخواهم دیده از خجلت گشودن
مگر فضل وی آید عذر خواهم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
راندی آخر چون سگ از درگاه خود با خواریم
مرحبا دادی عجب پاداش خدمتکاریم
از توام جز حسرت و بیگانگی حاصل نرست
خوب آوری به جا شرط وفا و یاریم
مشکلم زاری نکرد آسان به حکم آزمون
غمزه ات خون خوارتر شد هر دم از خونباریم
نازم آن دل کز غرور و قهر و نازت کم نشد
هر چه دیدی بیشتر عجز و نیاز و زاریم
آب کو طاقت کجا چندم تحمل صبر چون
سنگ و سندان نیستم آخر چه می پنداریم
تیرها کردی رها بر سینه ام وانگه ز مهر
مرهمی نگذاشتی بر زخم های کاریم
جز ارادت جز صفا جز مهربانی جز وفا
خود چه دیدی تا چنین خونین جگر می داریم
دل مقیم آستان چشم از قفا غم پیش روی
تن روان است از سر کویت به صد ناچاریم
شب خیالت در بغل روز از فراقت در فغان
بارک الله مرحبا زان خواب و این بیداریم
شیر چرخم صید رو به آید ای آهو خرام
از سگان کوی خود یکبار اگر بشماریم
در ره جانان صفایی زاری ما سهل بود
از دو لعلش می کشد اظهار آن بی زاریم
مرحبا دادی عجب پاداش خدمتکاریم
از توام جز حسرت و بیگانگی حاصل نرست
خوب آوری به جا شرط وفا و یاریم
مشکلم زاری نکرد آسان به حکم آزمون
غمزه ات خون خوارتر شد هر دم از خونباریم
نازم آن دل کز غرور و قهر و نازت کم نشد
هر چه دیدی بیشتر عجز و نیاز و زاریم
آب کو طاقت کجا چندم تحمل صبر چون
سنگ و سندان نیستم آخر چه می پنداریم
تیرها کردی رها بر سینه ام وانگه ز مهر
مرهمی نگذاشتی بر زخم های کاریم
جز ارادت جز صفا جز مهربانی جز وفا
خود چه دیدی تا چنین خونین جگر می داریم
دل مقیم آستان چشم از قفا غم پیش روی
تن روان است از سر کویت به صد ناچاریم
شب خیالت در بغل روز از فراقت در فغان
بارک الله مرحبا زان خواب و این بیداریم
شیر چرخم صید رو به آید ای آهو خرام
از سگان کوی خود یکبار اگر بشماریم
در ره جانان صفایی زاری ما سهل بود
از دو لعلش می کشد اظهار آن بی زاریم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
الا ماهم الا یارم الا جان
گلستانم گلستانم گلستان
جدایی تا گزیدم زان سر کوی
پشیمانم پشیمانم پشیمان
ز سودای سر آن زلف سرکش
پریشانم پریشانم پریشان
من و صبر از فراقت حاش لله
هراسانم هراسانم هراسان
ز محنت های هجران در وصالت
گریزانم گریزانم گریزان
چنان آسان چرا از دست دادی
گریبانم گریبانم گریبان
زکف مگذار اگر بازت رسد دست
به دامانم به دامانم به دامان
بیا زنهار از آن سان تندخویی
مرنجانم مرنجانم مرنجان
چه بردریا جدا زانرو چه در دشت
به زندانم به زندانم به زندان
چو نی هردم پریشان در جدایی
خروشانم خروشانم خروشان
گلستانم گلستانم گلستان
جدایی تا گزیدم زان سر کوی
پشیمانم پشیمانم پشیمان
ز سودای سر آن زلف سرکش
پریشانم پریشانم پریشان
من و صبر از فراقت حاش لله
هراسانم هراسانم هراسان
ز محنت های هجران در وصالت
گریزانم گریزانم گریزان
چنان آسان چرا از دست دادی
گریبانم گریبانم گریبان
زکف مگذار اگر بازت رسد دست
به دامانم به دامانم به دامان
بیا زنهار از آن سان تندخویی
مرنجانم مرنجانم مرنجان
چه بردریا جدا زانرو چه در دشت
به زندانم به زندانم به زندان
چو نی هردم پریشان در جدایی
خروشانم خروشانم خروشان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
غمت گرفت فضای دلم چنان که در آن
نمانده یکسر مو جای فکرت دگران
به قید زلف تو دل تا کمند الفت بست
گسست رشته مهر و وفای سیم بران
مثال موی و میانت مرا رود ز نظر
اگر دقایق حکمت رود به گوش گران
ملامتم نکند هرکست که دیده و لیک
منت چگونه نیابم به چشم بی بصران
تو بی پدر صنم آن دختری که مادر دهر
ز شوی خویش خجل شد ز زادن پسران
سبک شمردی ومیثاق مهر بشکستی
مگر محبت ما بود بردل تو گران
رسان به قافله سالارم از طریق خلوص
اگر چه بس عقب افتاده ام از هم سفران
خجل مخواه به دل خواه دشمنم ای دوست
بپوش عیب صفایی ز چشم بی هنران
نمانده یکسر مو جای فکرت دگران
به قید زلف تو دل تا کمند الفت بست
گسست رشته مهر و وفای سیم بران
مثال موی و میانت مرا رود ز نظر
اگر دقایق حکمت رود به گوش گران
ملامتم نکند هرکست که دیده و لیک
منت چگونه نیابم به چشم بی بصران
تو بی پدر صنم آن دختری که مادر دهر
ز شوی خویش خجل شد ز زادن پسران
سبک شمردی ومیثاق مهر بشکستی
مگر محبت ما بود بردل تو گران
رسان به قافله سالارم از طریق خلوص
اگر چه بس عقب افتاده ام از هم سفران
خجل مخواه به دل خواه دشمنم ای دوست
بپوش عیب صفایی ز چشم بی هنران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
شب و روز از غمت در باغ و زندان
در افغانم در افغانم در افغان
کجا بی باغ رویت دل گشاید
ز بستانم ز بستانم ز بستان
بیا و ز دیده بنگر سیل خونین
به دامانم به دامانم به دامان
برون شد نعمت قرب تو از دست
به کفرانم به کفرانم به کفران
چه دولت ها کم از کف زایل آمد
به طغیانم به طغیانم به طغیان
گدازد این سفر هم جان و هم جسم
به هجرانم به هجرانم به هجران
اگر کردی خبر دل خواهدت سوخت
به حرمانم به حرمانم به حرمان
چسان دل آب ناید ز آتش هجر
نه سندانم نه سندانم نه سندان
دریغا کز نظر خوارم فکندند
عزیزانم عزیزانم عزیزان
پریشان نامه ام برخوان صفایی
به جانانم به جانانم به جانان
در افغانم در افغانم در افغان
کجا بی باغ رویت دل گشاید
ز بستانم ز بستانم ز بستان
بیا و ز دیده بنگر سیل خونین
به دامانم به دامانم به دامان
برون شد نعمت قرب تو از دست
به کفرانم به کفرانم به کفران
چه دولت ها کم از کف زایل آمد
به طغیانم به طغیانم به طغیان
گدازد این سفر هم جان و هم جسم
به هجرانم به هجرانم به هجران
اگر کردی خبر دل خواهدت سوخت
به حرمانم به حرمانم به حرمان
چسان دل آب ناید ز آتش هجر
نه سندانم نه سندانم نه سندان
دریغا کز نظر خوارم فکندند
عزیزانم عزیزانم عزیزان
پریشان نامه ام برخوان صفایی
به جانانم به جانانم به جانان