عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۳
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر به دل صد بار گویم قصه ی جانانه را
باز می خواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هر کس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
دل نمی بندم دگر بر التفات نیکوان
صید دام افتاده میداند فریب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موی او
بر سر زلف دو تا آهسته تر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست
زان که او فرقی نمی داند ز کس بیگانه را
با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش
کرده ام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را
خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را
باز می خواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هر کس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
دل نمی بندم دگر بر التفات نیکوان
صید دام افتاده میداند فریب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موی او
بر سر زلف دو تا آهسته تر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست
زان که او فرقی نمی داند ز کس بیگانه را
با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش
کرده ام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را
خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کرده روی خود به خون دل خضاب
از لب چون لعل نایت لعل ناب
روی تو در خواب بیند چشم من
چشم من گر بی تو بیند روی خواب
خود وفا از مردم عالم مخواه
سردی از آتش مجو آب از سراب
غنچه ی او پرده دار اختران
سنبل او سایبان آفتاب
گر بنوشد جرعه ای زاهد کند
صد ردا مرهون یک جام شراب
غیر شاه عشق کز اقلیم دل
کس نخواهد باج از ملک خراب
گوئیا از قند می ریزد نمک
از لب شیرین به هنگام جواب
عشق یار و پند ناصح بر دلم
همچو نقشی این به خارا آن بر آب
از (سحاب) ای ماه گفتم: رخ مپوش
گفت: پوشد روی خود مه از سحاب
از لب چون لعل نایت لعل ناب
روی تو در خواب بیند چشم من
چشم من گر بی تو بیند روی خواب
خود وفا از مردم عالم مخواه
سردی از آتش مجو آب از سراب
غنچه ی او پرده دار اختران
سنبل او سایبان آفتاب
گر بنوشد جرعه ای زاهد کند
صد ردا مرهون یک جام شراب
غیر شاه عشق کز اقلیم دل
کس نخواهد باج از ملک خراب
گوئیا از قند می ریزد نمک
از لب شیرین به هنگام جواب
عشق یار و پند ناصح بر دلم
همچو نقشی این به خارا آن بر آب
از (سحاب) ای ماه گفتم: رخ مپوش
گفت: پوشد روی خود مه از سحاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ندارد تحفه ی جان گر حقارت
زما صد جان و از او یک اشارت
عبارت از حیات جاودان چیست؟
لب شیرین آن شیرین عبارت
بهای بوسه ی جان بخش جان خواست
ندانم چیست سودش زین تجارت؟
اگر از شوق خواهی نسپرم جان
نهان از من به قتلم کن اشارت
چه داری پر عتاب آن لعل شیرین؟
ز شیرینی نکو نبود مرارت
کس از زهاد بوی عشق یابد
گر از کافور کس یابد حرارت!
غمین برگشت از آن کو قاصد من
مگر بر قتل من دارد بشارت
دمید از باغ حسنش سبزه ی خط
فزون شد گلستانش را نضارت
نماند دل به دست کس (سحابا)
چو ترک من گشاید دست غارت
زما صد جان و از او یک اشارت
عبارت از حیات جاودان چیست؟
لب شیرین آن شیرین عبارت
بهای بوسه ی جان بخش جان خواست
ندانم چیست سودش زین تجارت؟
اگر از شوق خواهی نسپرم جان
نهان از من به قتلم کن اشارت
چه داری پر عتاب آن لعل شیرین؟
ز شیرینی نکو نبود مرارت
کس از زهاد بوی عشق یابد
گر از کافور کس یابد حرارت!
غمین برگشت از آن کو قاصد من
مگر بر قتل من دارد بشارت
دمید از باغ حسنش سبزه ی خط
فزون شد گلستانش را نضارت
نماند دل به دست کس (سحابا)
چو ترک من گشاید دست غارت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
اگر این روزگار و این زمانه است
به عالم قصه ی راحت فسانه است
به من دارد گمان نیم جانی
به قاصد مژده ی وصلم بهانه است
به کنج دام او جایی که هرگز
نمی آید به یادم آشیانه است
دل خلقی از آن زلف پریشان
پریشان همچو زلف او ز شانه است
نگردد صید صیادی دل من
مگر کز زلف و خالش دام و دانه است
نه هر دل واقف از اسرار عشق است
نه این در هر صدف را در میانه است
چو بشکافی درون صد صدف را
یکی را در میان دری یگانه است
زبانی نیست تا رازم کند فاش
ولی ز آه درونم صد زبانه است
در این ره کی رسد بارم به منزل
که راه عشق راهی بیکرانه است
(سحاب) از چشمه ی حیوان خضر را
مرا ز آن لب حیات جاودانه است
به عالم قصه ی راحت فسانه است
به من دارد گمان نیم جانی
به قاصد مژده ی وصلم بهانه است
به کنج دام او جایی که هرگز
نمی آید به یادم آشیانه است
دل خلقی از آن زلف پریشان
پریشان همچو زلف او ز شانه است
نگردد صید صیادی دل من
مگر کز زلف و خالش دام و دانه است
نه هر دل واقف از اسرار عشق است
نه این در هر صدف را در میانه است
چو بشکافی درون صد صدف را
یکی را در میان دری یگانه است
زبانی نیست تا رازم کند فاش
ولی ز آه درونم صد زبانه است
در این ره کی رسد بارم به منزل
که راه عشق راهی بیکرانه است
(سحاب) از چشمه ی حیوان خضر را
مرا ز آن لب حیات جاودانه است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
روشن از شعله ی دل عارض جانانه ی ماست
شمع را روشنی از آتش پروانه ی ماست
حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر
خانه ای را که ندانی تو همین خانه ی ماست
عاقلی گر نبود شیوه ی طفلان چه عجب
سرو کار همه با این دل دیوانه ی ماست
مست عشق نو نشاید همه کس ورنه شوند
عالمی مست ازین می که به پیمانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
دل درین سینه یکی ناله که میخواست نکرد
وای بر حسرت جغدی که به ویرانه ی ماست
گر نه فریاد غریبانه ی من رهبر اوست
غم چه داند که در این شهر کجا خانه ی ماست
زود باشد که جهانی همه از جان گذرند
کز (سحاب) آفت جانها غم جانانه ی ماست
شمع را روشنی از آتش پروانه ی ماست
حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر
خانه ای را که ندانی تو همین خانه ی ماست
عاقلی گر نبود شیوه ی طفلان چه عجب
سرو کار همه با این دل دیوانه ی ماست
مست عشق نو نشاید همه کس ورنه شوند
عالمی مست ازین می که به پیمانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
دل درین سینه یکی ناله که میخواست نکرد
وای بر حسرت جغدی که به ویرانه ی ماست
گر نه فریاد غریبانه ی من رهبر اوست
غم چه داند که در این شهر کجا خانه ی ماست
زود باشد که جهانی همه از جان گذرند
کز (سحاب) آفت جانها غم جانانه ی ماست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
مرغ دل با زلف او آرام نتواست کرد
گر چه مرغی آشیان در دام نتواست کرد
بارها کردیم ساز می کشی از باده هم
چاره ی نا سازی ایام نتوانست کرد
شد چنان شرمنده از رنگ لب میگون یار
ساقی محفل که می در جام نتوانست کرد
چشم او را دیدم و چشم از جهان بستم که گفت
خویش را قانع به یک بادام نتوانست کرد
در تمام عمر چندان نا امید از وصل بود
دل که هرگز این خیال خام نتوانست کرد
حسن روی نیکوان از بسکه آغازش خوشست
ترک آن ز اندیشه ی انجام نتوانست کرد
گر چه ماندم چند روزی زنده در هجران (سحاب)
لیکن آن را زندگانی نام نتوانست کرد
گر چه مرغی آشیان در دام نتواست کرد
بارها کردیم ساز می کشی از باده هم
چاره ی نا سازی ایام نتوانست کرد
شد چنان شرمنده از رنگ لب میگون یار
ساقی محفل که می در جام نتوانست کرد
چشم او را دیدم و چشم از جهان بستم که گفت
خویش را قانع به یک بادام نتوانست کرد
در تمام عمر چندان نا امید از وصل بود
دل که هرگز این خیال خام نتوانست کرد
حسن روی نیکوان از بسکه آغازش خوشست
ترک آن ز اندیشه ی انجام نتوانست کرد
گر چه ماندم چند روزی زنده در هجران (سحاب)
لیکن آن را زندگانی نام نتوانست کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
مدعیان در پیم جمله کمین کرده اند
آه که مهر مرا با تو یقین کرده اند
داغ غلامیش را من بدل خویش جا
داده ام و خسروان زیب جبین کرده اند
رخ زمی سرخ کن سرخ بر غم سپهر
خاصه که از سبزه سبز روی زمین کرده اند
برهمنان گشته اند گرنه از این بت خجل
از چه بتانرا چنین گوشه نشین کرده اند
مملکت حسن را چون تو نیامد شهی
گرچه بس این مملکت زیر نگین کرده اند
از دل و دین کسی نیست نشانی زبس
زلف و رخت خلق را بیدل و دین کرده اند
سنبل پر چین او هر دو زغیرت (سحاب)
خون بدل آهوی چین کرده اند
آه که مهر مرا با تو یقین کرده اند
داغ غلامیش را من بدل خویش جا
داده ام و خسروان زیب جبین کرده اند
رخ زمی سرخ کن سرخ بر غم سپهر
خاصه که از سبزه سبز روی زمین کرده اند
برهمنان گشته اند گرنه از این بت خجل
از چه بتانرا چنین گوشه نشین کرده اند
مملکت حسن را چون تو نیامد شهی
گرچه بس این مملکت زیر نگین کرده اند
از دل و دین کسی نیست نشانی زبس
زلف و رخت خلق را بیدل و دین کرده اند
سنبل پر چین او هر دو زغیرت (سحاب)
خون بدل آهوی چین کرده اند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
دلش از عشق خون به سینه نگر
می نابش در آبگینه نگر
مایلش دل بمهر کینه دلی است
در دلش باز میل کینه نگر
کلبه اش ز آب دیده چون بحریست
تن در آن بحر چون سفینه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگینه نگر
که چون من با فغان و ناله قرین
دل آن ماه بی قرینه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنینه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ی کمینه نگر
خسروی کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ی کهینه نگر
می نابش در آبگینه نگر
مایلش دل بمهر کینه دلی است
در دلش باز میل کینه نگر
کلبه اش ز آب دیده چون بحریست
تن در آن بحر چون سفینه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگینه نگر
که چون من با فغان و ناله قرین
دل آن ماه بی قرینه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنینه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ی کمینه نگر
خسروی کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ی کهینه نگر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
هر که دید آن گل عارض مژه ی خون بارش
گلستانیست که گل میدمد از هر خارش
قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند
آه از آنان که شکستند چنین بازارش
ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا
عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش
آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است
هر گل فصل که سر میزند از گلزارش
وه که هر دم طمع عقده گشایی دارد
دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش
از شرف بر سر خورشید بود سایه فکن
بر سر هر که بود سایه ای از دیوارش
بوی جان میدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)
به غبار در دارای فلک دربارش
جم نشان فتحعلی شه که به حکمش گردون
اختران فلک از ثابت و از سیارش
گلستانیست که گل میدمد از هر خارش
قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند
آه از آنان که شکستند چنین بازارش
ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا
عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش
آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است
هر گل فصل که سر میزند از گلزارش
وه که هر دم طمع عقده گشایی دارد
دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش
از شرف بر سر خورشید بود سایه فکن
بر سر هر که بود سایه ای از دیوارش
بوی جان میدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)
به غبار در دارای فلک دربارش
جم نشان فتحعلی شه که به حکمش گردون
اختران فلک از ثابت و از سیارش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گر خواهی ای صبا خبری خوش رسانیش
گو شرح ناتوانی من تا توانیش
بلبل که خوش دلی به چمن بسته در بهار
گو غافلی ز آفت باد خزانیش
ز اهل هوس نکرده مرا فرق تا زخط
زایل نگشت دلبر من دلستانیش
چندان گرفته دل به غمش خو که پیش او
عیشی است جاودانه غم جاودانیش
خطش اگر دمید چه حاصل که از غرور
با عاشقان بجاست همان سرگرانیش؟
با هر که مهربان کشد او را زرشک غیر
یا رب نصیب کس نشود مهربانیش
ای همنشین بگوی که در بزم ماست غیر
شاید به این وسیله به محفل کشانیش
دارم طمع که از عوض بوسه ای دهم
این نقد جان که او نستد رایگانیش
ساقی زروی دختر رز پرده بر گرفت
یا از رخ (سحاب) زر از نهانیش
گو شرح ناتوانی من تا توانیش
بلبل که خوش دلی به چمن بسته در بهار
گو غافلی ز آفت باد خزانیش
ز اهل هوس نکرده مرا فرق تا زخط
زایل نگشت دلبر من دلستانیش
چندان گرفته دل به غمش خو که پیش او
عیشی است جاودانه غم جاودانیش
خطش اگر دمید چه حاصل که از غرور
با عاشقان بجاست همان سرگرانیش؟
با هر که مهربان کشد او را زرشک غیر
یا رب نصیب کس نشود مهربانیش
ای همنشین بگوی که در بزم ماست غیر
شاید به این وسیله به محفل کشانیش
دارم طمع که از عوض بوسه ای دهم
این نقد جان که او نستد رایگانیش
ساقی زروی دختر رز پرده بر گرفت
یا از رخ (سحاب) زر از نهانیش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
روزی که یکی شیفته آمد به کمندش
آرام نگیرد دل دیوانه پسندش
گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت
بر پای چرا بند نهد زلف بلندش
آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراری جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز
عشاق زبان باز گشایند به پندش
این ست اگر کوتهی دست امیدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شاید که کند مایل دلهای نژندش
جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد
شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش
آرام نگیرد دل دیوانه پسندش
گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت
بر پای چرا بند نهد زلف بلندش
آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراری جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز
عشاق زبان باز گشایند به پندش
این ست اگر کوتهی دست امیدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شاید که کند مایل دلهای نژندش
جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد
شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رود ز جانم اگر بنگرم بر آن عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که یک رهش بنمایی به امتحان عارض
بیفتد از نظر عندلیب عارض گل
دهد چو جلوه گل من به گلستان عارض
نگار سرو قدم داشت نسبتی آری
به سرو و ماه از آن قامت و از آن عارض
نه سرو داشت اگر ماه آسمان قامت
نه ماه داشت اگر سرو بوستان عارض
عنان بلبل و قمری گهی ز دست شدی
که سرو داشتی آن قامت و گل آن عارض
(سحاب) داشت نهان عارضت ز غیر و دریغ
که او کنون کند از روی تو نهان عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که یک رهش بنمایی به امتحان عارض
بیفتد از نظر عندلیب عارض گل
دهد چو جلوه گل من به گلستان عارض
نگار سرو قدم داشت نسبتی آری
به سرو و ماه از آن قامت و از آن عارض
نه سرو داشت اگر ماه آسمان قامت
نه ماه داشت اگر سرو بوستان عارض
عنان بلبل و قمری گهی ز دست شدی
که سرو داشتی آن قامت و گل آن عارض
(سحاب) داشت نهان عارضت ز غیر و دریغ
که او کنون کند از روی تو نهان عارض
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چه غم گر در بهاری بوسه ی او نقد جان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
گله تا حشر اگر زیار کنم
شرح یک شمه از هزار کنم
چاره ی یأس شد زو عده ی وصل
تا چه با درد انتظار کنم
روزگارم سیه تو کردی و من
شکوه از جور روزگار کنم
بر در او چه جای نومیدیست
به چه دل را امیدوار کنم؟
نیم جانی که هست قابل نیست
که به پای تواش نثار کنم
هم ز بهر نثار نیست مرا
بجز این نیم جان چه کار کنم
بی تو چشم (سحاب) را چو سحاب
خجل از چشم اشک بار کنم
شرح یک شمه از هزار کنم
چاره ی یأس شد زو عده ی وصل
تا چه با درد انتظار کنم
روزگارم سیه تو کردی و من
شکوه از جور روزگار کنم
بر در او چه جای نومیدیست
به چه دل را امیدوار کنم؟
نیم جانی که هست قابل نیست
که به پای تواش نثار کنم
هم ز بهر نثار نیست مرا
بجز این نیم جان چه کار کنم
بی تو چشم (سحاب) را چو سحاب
خجل از چشم اشک بار کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
مپندار نا شادی یار دارم
یک امشب که با او دلی شاد دارم
چه سازیم با هم که نه تاب افغان
تو داری نه من تاب بیداد دارم
گرفتار سرو چمن قمری و من
گرفتاری سرو آزاد دارم
طمع بین که با مدعی چون ستیزم
از آن بی وفا چشم امداد دارم
حرامم بود گر کنم یاد گلشن
فراغی که در دام صیاد دارم
دهی گرز فریاد داد ضعیفان
کی از ضعف قدرت بفریاد دارم
زحرمان شیرین لبی آن چنانم
که حسرت بر احوال فرهاد دارم
به رغم سپهر است و ناشادی او
(سحاب) ار دمی خویش را شاد دارم
یک امشب که با او دلی شاد دارم
چه سازیم با هم که نه تاب افغان
تو داری نه من تاب بیداد دارم
گرفتار سرو چمن قمری و من
گرفتاری سرو آزاد دارم
طمع بین که با مدعی چون ستیزم
از آن بی وفا چشم امداد دارم
حرامم بود گر کنم یاد گلشن
فراغی که در دام صیاد دارم
دهی گرز فریاد داد ضعیفان
کی از ضعف قدرت بفریاد دارم
زحرمان شیرین لبی آن چنانم
که حسرت بر احوال فرهاد دارم
به رغم سپهر است و ناشادی او
(سحاب) ار دمی خویش را شاد دارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
گفتم از وصلش علاج درد روزافزون کنم
روز وصلش دردم افزون شد ندانم چون کنم؟!
تا زرنگ زرد من ظاهر نگردد درد من
روی خود از اشک گلگون هر زمان گلگون کنم
شمه ای از حسن یار و عشق خود یابم چو گوش
بر حدیث لیلی و افسانه ی مجنون کنم
خون شد از گردون دل من لیک دارم خویش را
شادمان تا زین سبب خون در دل گردون کنم
می توانم کرد کین غیر را از دل برون
گر توانم مهر جانان را ز دل بیرون کنم
می توان ز افسون پری را کرد با خود رام لیک
آن پری رامم نگردد گر هزار افسون کنم
از قد موزون نشاید کرد منع من (سحاب)
طبع من موزون و من ترک قد موزون کنم؟!
روز وصلش دردم افزون شد ندانم چون کنم؟!
تا زرنگ زرد من ظاهر نگردد درد من
روی خود از اشک گلگون هر زمان گلگون کنم
شمه ای از حسن یار و عشق خود یابم چو گوش
بر حدیث لیلی و افسانه ی مجنون کنم
خون شد از گردون دل من لیک دارم خویش را
شادمان تا زین سبب خون در دل گردون کنم
می توانم کرد کین غیر را از دل برون
گر توانم مهر جانان را ز دل بیرون کنم
می توان ز افسون پری را کرد با خود رام لیک
آن پری رامم نگردد گر هزار افسون کنم
از قد موزون نشاید کرد منع من (سحاب)
طبع من موزون و من ترک قد موزون کنم؟!
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
گر قصه ای از زلف چو چوگان تو آرم
سرها همه چون گوی به میدان تو آرم
دستی به سر از حسرت و دستی به گریبان
دست دگرم کو که به دامان تو آرم
گر در چمن از حسن تو یک شمه سرایم
مرغان چمن را به گلستان تو آرم
تا غنچه لب از شرم به گلشن نگشاید
از سینه برون غنچه ی پیکان تو آرم
بندند لب از دعوی خون گر به قیامت
حرفی به لب از اجر شهیدان تو آرم
گر یک سخن از ذوق اسیری تو گویم
صد یوسف گم گشته به زندان تو آرم
بر شعر (سحاب) ار نکند شاه جهان گوش
بیتی دو سه از لعل سخندان تو آرم
سرها همه چون گوی به میدان تو آرم
دستی به سر از حسرت و دستی به گریبان
دست دگرم کو که به دامان تو آرم
گر در چمن از حسن تو یک شمه سرایم
مرغان چمن را به گلستان تو آرم
تا غنچه لب از شرم به گلشن نگشاید
از سینه برون غنچه ی پیکان تو آرم
بندند لب از دعوی خون گر به قیامت
حرفی به لب از اجر شهیدان تو آرم
گر یک سخن از ذوق اسیری تو گویم
صد یوسف گم گشته به زندان تو آرم
بر شعر (سحاب) ار نکند شاه جهان گوش
بیتی دو سه از لعل سخندان تو آرم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
به زلف او همه دلهای دل فگاران بین
به بی قرار دگر جای بی قراران بین
چو بزم وصل بود گو مباد گشت چمن
به جای عارض گل روی گلعذاران بین
به بی وفائی یار و به بی ثباتی عمر
گواه عهد گل و موسم بهاران بین
به گلشن آی و ز شوق عذار همچو گلت
هزار ناله زهر گوشه از هزاران بین
اگر ندیده ای از زلف خویش تیره تری
به تیره روزی ما تیره روزگاران بین
وفاست چون گنه ما خوشست عفو اما
به زیر تیغ امید گناه کاران بین
جدا ز ماه رخ آن نگار همچو سحاب
روان ز چشم (سحاب) اشک همچو باران بین
به بی قرار دگر جای بی قراران بین
چو بزم وصل بود گو مباد گشت چمن
به جای عارض گل روی گلعذاران بین
به بی وفائی یار و به بی ثباتی عمر
گواه عهد گل و موسم بهاران بین
به گلشن آی و ز شوق عذار همچو گلت
هزار ناله زهر گوشه از هزاران بین
اگر ندیده ای از زلف خویش تیره تری
به تیره روزی ما تیره روزگاران بین
وفاست چون گنه ما خوشست عفو اما
به زیر تیغ امید گناه کاران بین
جدا ز ماه رخ آن نگار همچو سحاب
روان ز چشم (سحاب) اشک همچو باران بین