عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
عنایتیست خدا را به حال ما امروز
که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت
سپردهایم به باد شمال ما امروز
کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟
جماعتی که شکستند بال ما امروز
از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست
که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز
ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم
گر التفات نماید به حال ما امروز
خیال را بفرستد دگر به شب جایی
گرش وقوف دهند از خیال ما امروز
به زلف او دهم این نیم جان که من دارم
و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز
به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن
که پیش دوست نباشد مجال ما امروز
چو باد صبح کنون قابلی نمییابد
که بشنود سخنی از مقال ما امروز
صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت
اداکن این غزل از حسب حال ما امروز
اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی
که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز
که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت
سپردهایم به باد شمال ما امروز
کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟
جماعتی که شکستند بال ما امروز
از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست
که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز
ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم
گر التفات نماید به حال ما امروز
خیال را بفرستد دگر به شب جایی
گرش وقوف دهند از خیال ما امروز
به زلف او دهم این نیم جان که من دارم
و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز
به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن
که پیش دوست نباشد مجال ما امروز
چو باد صبح کنون قابلی نمییابد
که بشنود سخنی از مقال ما امروز
صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت
اداکن این غزل از حسب حال ما امروز
اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی
که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟
ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش
هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن
نمیرسد نظر هیچکس به کنه کمالش
مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت
که هیچ چاره ندانم به جز نهفتن حالش
سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم
ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش
چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر
گرم به خواب میسر شود حضور خیالش
هزار فال گرفتم من از صحیفهٔ ایام
چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش
به یاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو
به روز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش
ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش
هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن
نمیرسد نظر هیچکس به کنه کمالش
مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت
که هیچ چاره ندانم به جز نهفتن حالش
سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم
ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش
چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر
گرم به خواب میسر شود حضور خیالش
هزار فال گرفتم من از صحیفهٔ ایام
چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش
به یاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو
به روز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال
گفتا: منم دوای تو از درد من منال
گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال
گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی
گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال
گفتم: دلم به وصل تو تعجیل میکند
گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال
گفتم: به شام روی تو دیدن مبارکست
گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال
گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من
گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال
گفتم که: ابروی تو نشان میدهد بعید
گفتا: نشان عید بود دیدن هلال
گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من!
گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟
گفتم که: بوسهای دوسه بر من حلال کن
گفتا که: بیبها نتواند شدن حلال
گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی
گفتا: ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال
گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟
گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال
گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر
گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال
گفتم: سال من به جهان وصل روی تست
گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال
گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو
گفتا که: چارهٔ تو شکیبست و احتمال
گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟
گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال
گفتا: منم دوای تو از درد من منال
گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال
گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی
گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال
گفتم: دلم به وصل تو تعجیل میکند
گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال
گفتم: به شام روی تو دیدن مبارکست
گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال
گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من
گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال
گفتم که: ابروی تو نشان میدهد بعید
گفتا: نشان عید بود دیدن هلال
گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من!
گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟
گفتم که: بوسهای دوسه بر من حلال کن
گفتا که: بیبها نتواند شدن حلال
گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی
گفتا: ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال
گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟
گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال
گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر
گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال
گفتم: سال من به جهان وصل روی تست
گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال
گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو
گفتا که: چارهٔ تو شکیبست و احتمال
گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟
گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟
کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل
دلم ار خواستی، جانا، به حجت میدهم خطی
کزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل
نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودی
که تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل
دلم تنگست، از آن چندین تعاون میکنم، ورنه
فدای خاک پای تست، اگر باشد هزارم دل
اگر چشم تو این معنی به زاری گوش میکردی
برین صورت چرا بودی نزارم چشم و زارم دل؟
چو گفتم: در میان تو بپیچم چو کمر دستی
شدی در تاب و دربستی به زلف تابدارم دل
دلم را پار برد آن زلف و زان امسال واقف شد
چون امسال آشنا میشد، چرا میبرد پارم دل؟
چو در سیل زنخدانت کشیدم دست بوسیدن
کشیدی از کفم دست و کفایندی چو مارم دل
اگر بر آسمان باشی بزیر آرم چو مهتابت
دمی کندر دعای شب بر آن بالا گمارم دل
نخواهی یاد فرمودن ز حال اوحدی، لیکن
ز من یاد آوری، دانم، که پیشت میگذارم دل
به جان پروردهام دل را ز بهر کار عشق تو
چو گشتی فارغ از کارش نمیآید به کارم دل
کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل
دلم ار خواستی، جانا، به حجت میدهم خطی
کزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل
نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودی
که تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل
دلم تنگست، از آن چندین تعاون میکنم، ورنه
فدای خاک پای تست، اگر باشد هزارم دل
اگر چشم تو این معنی به زاری گوش میکردی
برین صورت چرا بودی نزارم چشم و زارم دل؟
چو گفتم: در میان تو بپیچم چو کمر دستی
شدی در تاب و دربستی به زلف تابدارم دل
دلم را پار برد آن زلف و زان امسال واقف شد
چون امسال آشنا میشد، چرا میبرد پارم دل؟
چو در سیل زنخدانت کشیدم دست بوسیدن
کشیدی از کفم دست و کفایندی چو مارم دل
اگر بر آسمان باشی بزیر آرم چو مهتابت
دمی کندر دعای شب بر آن بالا گمارم دل
نخواهی یاد فرمودن ز حال اوحدی، لیکن
ز من یاد آوری، دانم، که پیشت میگذارم دل
به جان پروردهام دل را ز بهر کار عشق تو
چو گشتی فارغ از کارش نمیآید به کارم دل
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل
ز بس جمال که داری، نظر به روی تو مشکل
مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول
چو چین زلف تو در هم، چو بند موی تو مشکل
به خوابگاه قیامت گذشتگان غمت را
ز خواب خوش شدن آگاه جز به بوی تو مشکل
بر آستان تو از دست منکران محبت
گذار عاشق مسکین به جستجوی تو مشکل
به رغم خوی تو گردن هزار نقش برآرد
که آن هزار نباشد یکی چو خوی تو مشکل
ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟
که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل
بر اوحدی شده آسان بر تو مردن و بازش
ز دور زنده نشستن به آرزوی تو مشکل
ز بس جمال که داری، نظر به روی تو مشکل
مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول
چو چین زلف تو در هم، چو بند موی تو مشکل
به خوابگاه قیامت گذشتگان غمت را
ز خواب خوش شدن آگاه جز به بوی تو مشکل
بر آستان تو از دست منکران محبت
گذار عاشق مسکین به جستجوی تو مشکل
به رغم خوی تو گردن هزار نقش برآرد
که آن هزار نباشد یکی چو خوی تو مشکل
ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟
که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل
بر اوحدی شده آسان بر تو مردن و بازش
ز دور زنده نشستن به آرزوی تو مشکل
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم
جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب
بس که این توفان خون در راه خواب انداختم
تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه
یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم
از شتاب عمر میترسد دل من، خویش را
زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم
بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب
دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین
زانکه میپنداشتم کین دل به آب انداختم
چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو
اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم
جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب
بس که این توفان خون در راه خواب انداختم
تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه
یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم
از شتاب عمر میترسد دل من، خویش را
زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم
بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب
دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین
زانکه میپنداشتم کین دل به آب انداختم
چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو
اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
چو بر سفینهٔ دل نقش صورت تو نبشتم
حکایت دگران سر به سر زیاد بهشتم
اگر چه نام مرا دور کردهای تو ز دفتر
به نام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم
ز شاخ وصل تو دستم نداد میوهٔشیرین
مگر که دانهٔ این میوه تلخ بود، که کشتم
اگر چه موی شکافی همی کنم ز معانی
به اعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم
به خاک پای تو کز دامن تو دست ندارم
و گر ز قالب پوسیده کوزه سازی و خشتم
اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت
به دوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم
سرشک دیده چنان ریخت اوحدی ز فراقت
کز آب دیدهٔ او خاک ره به خون بسرشتم
حکایت دگران سر به سر زیاد بهشتم
اگر چه نام مرا دور کردهای تو ز دفتر
به نام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم
ز شاخ وصل تو دستم نداد میوهٔشیرین
مگر که دانهٔ این میوه تلخ بود، که کشتم
اگر چه موی شکافی همی کنم ز معانی
به اعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم
به خاک پای تو کز دامن تو دست ندارم
و گر ز قالب پوسیده کوزه سازی و خشتم
اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت
به دوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم
سرشک دیده چنان ریخت اوحدی ز فراقت
کز آب دیدهٔ او خاک ره به خون بسرشتم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم
که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم
دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت
ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم
ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی
چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم
هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم
فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم
ز رنگ گونهٔ زردم چو روز گشت هویدا
اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم
درین فراق چه شبها که مردمان محلت
ز نالهٔ من مسکین نخفتهاند و نخفتم!
چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من
عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم!
دل مرا به سر زلف تابدار مشوران
که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم
ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟
بیا، که مهرهٔ دل را به خار هجر تو سفتم
که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم
دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت
ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم
ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی
چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم
هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم
فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم
ز رنگ گونهٔ زردم چو روز گشت هویدا
اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم
درین فراق چه شبها که مردمان محلت
ز نالهٔ من مسکین نخفتهاند و نخفتم!
چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من
عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم!
دل مرا به سر زلف تابدار مشوران
که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم
ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟
بیا، که مهرهٔ دل را به خار هجر تو سفتم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
دگر رخت ازین خانه بر در نهادم
دگر خاک آن کوچه بر سر نهادم
دگر پای صبر از زمین برگرفتم
دگر دست غارت به دل در نهادم
دگر عهد با نیستی تازه کردم
دگر بار هستی به خر بر نهادم
به بوی گل عارض او دل خود
در آن زلف چون سنبل تر نهادم
چنان دل به شمع رخ او سپردم
که با نور چشمش برابر نهادم
ز اشک چو خون بر رخ زعفرانی
چو لعل بدخشی به زر بر نهادم
مسلمان کنون ساختم اوحدی را
که در دست آن چشم کافر نهادم
دگر خاک آن کوچه بر سر نهادم
دگر پای صبر از زمین برگرفتم
دگر دست غارت به دل در نهادم
دگر عهد با نیستی تازه کردم
دگر بار هستی به خر بر نهادم
به بوی گل عارض او دل خود
در آن زلف چون سنبل تر نهادم
چنان دل به شمع رخ او سپردم
که با نور چشمش برابر نهادم
ز اشک چو خون بر رخ زعفرانی
چو لعل بدخشی به زر بر نهادم
مسلمان کنون ساختم اوحدی را
که در دست آن چشم کافر نهادم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
اگر آن یار سیه چرده ببیند رخ زردم
هم به نوعی که تواند بکند چارهٔ دردم
پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود
این زمان دل به یکی دادم و ترک همه کردم
شرم دارم ز سگان درو سکان محلت
بر سر کوچهٔ او روز و شب از بس که بگردم
آ ستین گر چه به خون ریختنم باز نوردد
تا اجل در نرسد دامن ازو در ننوردم
خاک کوی توام، ای یار و پس از مرگ به زاری
هم به کوی تو برد باد محبت همه گردم
همه عالم به جمالت نگرانند وز غیرت
من آشفته کنون با همه عالم به نبردم
اوحدی را بر خود راه ده، ای فرد به خوبی
تا تفاخر کند اندر همه آفاق که: فردم
هم به نوعی که تواند بکند چارهٔ دردم
پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود
این زمان دل به یکی دادم و ترک همه کردم
شرم دارم ز سگان درو سکان محلت
بر سر کوچهٔ او روز و شب از بس که بگردم
آ ستین گر چه به خون ریختنم باز نوردد
تا اجل در نرسد دامن ازو در ننوردم
خاک کوی توام، ای یار و پس از مرگ به زاری
هم به کوی تو برد باد محبت همه گردم
همه عالم به جمالت نگرانند وز غیرت
من آشفته کنون با همه عالم به نبردم
اوحدی را بر خود راه ده، ای فرد به خوبی
تا تفاخر کند اندر همه آفاق که: فردم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
چو تیغ بر کشد آن بیوفا به قصد سرم
دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم
به کوی او خبر من که میبرد؟ که دگر
غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم
به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند
مجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم
فراق آن رخ آبی به کار باز آورد
که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم
هزار دوزخ و دریا برون توان آورد
ز آتش دل سوزان و آب چشم ترم
به مرد و زن خبر درد من رسید، ولی
تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم
غم تو کرد پراگنده کار ما آخر
نگفتهای که: غم کار اوحدی بخورم؟
دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم
به کوی او خبر من که میبرد؟ که دگر
غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم
به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند
مجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم
فراق آن رخ آبی به کار باز آورد
که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم
هزار دوزخ و دریا برون توان آورد
ز آتش دل سوزان و آب چشم ترم
به مرد و زن خبر درد من رسید، ولی
تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم
غم تو کرد پراگنده کار ما آخر
نگفتهای که: غم کار اوحدی بخورم؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
عمریست تا ز دست غمت جامه میدرم
دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم
یادم نمیکنی تو به عمر و نمیرود
یاد تو از خیال و خیال تو از سرم
رفت از فراق روی تو عمرم به سر، ولی
پایم نمیرود که ز پیش تو بگذرم
میبایدم خزینهٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم
چون عمر گل دو هفته وفای تو بیش نیست
ای گل، تو این دو هفته مبر سایه از سرم
عمر عزیز و جان گرامی تویی مرا
ای عمر و جان، تو دور چرا باشی از برم؟
گیتی بسان عمر مرا گو: فرو نورد
گر در بسیط خاک بغیر تو بنگرم
عمری دگر بباید و شلتاق عالمی
تا گنج غارتی چو تو باز آید از درم
شیرینتری ز عمر و من اندر فراق تو
فرهادوار محنت و تلخی همی برم
ای عمر عاریت، مکن از پیش من کنار
تا در کنار خویش چو جانت بپرورم
گر اوحدی به سیم سخن عمر میخرد
من عمر میفروشم و وصل تو میخرم
دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم
یادم نمیکنی تو به عمر و نمیرود
یاد تو از خیال و خیال تو از سرم
رفت از فراق روی تو عمرم به سر، ولی
پایم نمیرود که ز پیش تو بگذرم
میبایدم خزینهٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم
چون عمر گل دو هفته وفای تو بیش نیست
ای گل، تو این دو هفته مبر سایه از سرم
عمر عزیز و جان گرامی تویی مرا
ای عمر و جان، تو دور چرا باشی از برم؟
گیتی بسان عمر مرا گو: فرو نورد
گر در بسیط خاک بغیر تو بنگرم
عمری دگر بباید و شلتاق عالمی
تا گنج غارتی چو تو باز آید از درم
شیرینتری ز عمر و من اندر فراق تو
فرهادوار محنت و تلخی همی برم
ای عمر عاریت، مکن از پیش من کنار
تا در کنار خویش چو جانت بپرورم
گر اوحدی به سیم سخن عمر میخرد
من عمر میفروشم و وصل تو میخرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم
که مرید توام و نیست مراد دگرم
بر سر من بنهد دست سعادت تاجی
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم
پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری
مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم
رشتهای نیست نصیحت، که ببندد پایم
سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم
فال میگیرم وزین جا سفری نیست مرا
ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم
هیچ جایی ز تو خالی چو نمیشاید دید
غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم
راز عشق تو ببیگانه نمیشاید گفت
اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم
هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع
تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم
بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید
ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟
بر من سوخته یک روز به پایان نرسید
که نیاورد فراق تو بلایی به سرم
هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم
گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی
ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم
که مرید توام و نیست مراد دگرم
بر سر من بنهد دست سعادت تاجی
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم
پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری
مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم
رشتهای نیست نصیحت، که ببندد پایم
سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم
فال میگیرم وزین جا سفری نیست مرا
ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم
هیچ جایی ز تو خالی چو نمیشاید دید
غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم
راز عشق تو ببیگانه نمیشاید گفت
اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم
هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع
تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم
بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید
ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟
بر من سوخته یک روز به پایان نرسید
که نیاورد فراق تو بلایی به سرم
هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم
گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی
ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
منازل سفرت پیش دیده میآرم
اگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بیتو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگندهای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمیشود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم
اگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بیتو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگندهای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمیشود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
من همان داغ محبت که تو دیدی دارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم
که بیاو آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم
ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه
حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم
مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی
بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم
ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او
نمییارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم
به حکم آنکه جای او قمر میبیند از گردون
من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم
مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل
که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم
مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟
حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم
که بیاو آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم
ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه
حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم
مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی
بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم
ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او
نمییارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم
به حکم آنکه جای او قمر میبیند از گردون
من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم
مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل
که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم
مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟
حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم
که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم
اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد
که از فراق عزیزان مشوشست دماغم
مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا
که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم
چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی
چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم
از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در
نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم
همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون
خیال روی تو فرصت نمیدهد به فراغم
چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم
ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم
که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم
اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد
که از فراق عزیزان مشوشست دماغم
مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا
که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم
چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی
چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم
از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در
نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم
همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون
خیال روی تو فرصت نمیدهد به فراغم
چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم
ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
درهجر تو درمان دل خسته ندانم
زان پیش که روزی به غمت میگذرانم
گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم
آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟
تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی
همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم
دیدی که: چو دادم دل خود را بتو آسان
بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟
جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
اینست که از روی تو دوری نتوانم
دی با من آسوده دلی دیدی و دینی
امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم
ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین
بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم
از پای دلم اوحدی ار دست بدارد
خود را به سر کوی تو روزی برسانم
زان پیش که روزی به غمت میگذرانم
گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم
آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟
تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی
همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم
دیدی که: چو دادم دل خود را بتو آسان
بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟
جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
اینست که از روی تو دوری نتوانم
دی با من آسوده دلی دیدی و دینی
امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم
ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین
بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم
از پای دلم اوحدی ار دست بدارد
خود را به سر کوی تو روزی برسانم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
فراق روی تو میسوزدم جگر، چه کنم؟
ز کوی عافیت افتادهام بدر، چه کنم؟
به دل کنند صبوری چو کار سخت شود
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز
برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
دلی که بود، به زلف تو دادهام، دیرست
کنون ز هجر تو جان میکنم، دگر چه کنم؟
ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟
چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:
منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟
ز کوی عافیت افتادهام بدر، چه کنم؟
به دل کنند صبوری چو کار سخت شود
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز
برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
دلی که بود، به زلف تو دادهام، دیرست
کنون ز هجر تو جان میکنم، دگر چه کنم؟
ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟
چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:
منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
درمان درد دوری آن یار میکنم
وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم
چون شد شکسته کشتی صبرم در آب عشق
خود را بهرچه هست گرفتار میکنم
گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست
بیاو قناعتیست که با خار میکنم
جانا، دوای این دل مسکین به دست تست
زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم
گفتم که: چارهای بود این درد عشق را
چون چاره نیست صبر به ناچار میکنم
گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده
بر من گواه باش، که اقرار میکنم
ای همنشین آن رخ زیبا،مرا ز دور
بگذار، تا تفرج گلزار میکنم
از من بپرس راز محبت، که روز و شب
این قصه مینویسم و تکرار میکنم
غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی
از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟
این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز
خود را به بندگی تو بر کار میکنم
پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان
تا بشنود که: من طلب یار میکنم
وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم
چون شد شکسته کشتی صبرم در آب عشق
خود را بهرچه هست گرفتار میکنم
گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست
بیاو قناعتیست که با خار میکنم
جانا، دوای این دل مسکین به دست تست
زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم
گفتم که: چارهای بود این درد عشق را
چون چاره نیست صبر به ناچار میکنم
گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده
بر من گواه باش، که اقرار میکنم
ای همنشین آن رخ زیبا،مرا ز دور
بگذار، تا تفرج گلزار میکنم
از من بپرس راز محبت، که روز و شب
این قصه مینویسم و تکرار میکنم
غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی
از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟
این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز
خود را به بندگی تو بر کار میکنم
پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان
تا بشنود که: من طلب یار میکنم