عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۵
من اگر دستزنانم نه من از دست زنانم
نه ازینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه ازین اهل زمانم
خرد پورهٔ آدم چه خبر دارد ازین دم
که من از جملهٔ عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که ازین ظاهر و باطن نپذیرم نستانم
رخ تو گرچه که خوب است قفص جان تو چوب است
برم از من که بسوزی که زبانهست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خداییست کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
چو درآیم به گلستان گلافشان وصالت
ز سر پا بنشانم که ز داغت بنشانم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
نه ازینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه ازین اهل زمانم
خرد پورهٔ آدم چه خبر دارد ازین دم
که من از جملهٔ عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که ازین ظاهر و باطن نپذیرم نستانم
رخ تو گرچه که خوب است قفص جان تو چوب است
برم از من که بسوزی که زبانهست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خداییست کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
چو درآیم به گلستان گلافشان وصالت
ز سر پا بنشانم که ز داغت بنشانم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
زیکی پستهدهانی صنمی بستهدهانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
همه خوبی قمر او همه شادیست مگر او
که از او من تن خود را ز شکر باز ندانم
تو چه پرسی که کدامی تو درین عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم
وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم
چو ازو در تک و تابم زپیاش سخت شتابم
چو مرا برد نبازم دو چو خود باز ستانم
چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
چه شد اربهر شکارت شکند تیر و کمانم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
همه خوبی قمر او همه شادیست مگر او
که از او من تن خود را ز شکر باز ندانم
تو چه پرسی که کدامی تو درین عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم
وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم
چو ازو در تک و تابم زپیاش سخت شتابم
چو مرا برد نبازم دو چو خود باز ستانم
چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
چه شد اربهر شکارت شکند تیر و کمانم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یارب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمیست که از روز وصالش رسدم؟
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شدهست
یا که جامیست که از خمر حلالش رسدم؟
یا چو بازیست که از عشق همیپراند؟
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم؟
سرکشان از طرف غیب به من میآیند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یارب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمیست که از روز وصالش رسدم؟
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شدهست
یا که جامیست که از خمر حلالش رسدم؟
یا چو بازیست که از عشق همیپراند؟
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم؟
سرکشان از طرف غیب به من میآیند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
ما سر و پنجه و قوت نه ازین جان داریم
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
رگ و پی نی و در آن دجلهٔ خون میجوشیم
دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم
هفت دریا بر ما غرقهٔ یک قطره بود
که به کف شعشعهٔ جوهر انسان داریم
چه کم ار سر نبود، چون که سراسر جانیم؟
چه غم ار زر نبود، چون مدد از کان داریم؟
بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و دست در انبان داریم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
چون که در عشق خدا ملک سلیمان داریم
در چه و حبس جهان گرچه رهین دلویم
چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم
شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
رگ و پی نی و در آن دجلهٔ خون میجوشیم
دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم
هفت دریا بر ما غرقهٔ یک قطره بود
که به کف شعشعهٔ جوهر انسان داریم
چه کم ار سر نبود، چون که سراسر جانیم؟
چه غم ار زر نبود، چون مدد از کان داریم؟
بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و دست در انبان داریم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
چون که در عشق خدا ملک سلیمان داریم
در چه و حبس جهان گرچه رهین دلویم
چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم
شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
من ازین خانهٔ پر نور به در مینروم
من ازین شهر مبارک به سفر مینروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من ازو گر بکشی جای دگر مینروم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من به جز جانب آن گنج گهر مینروم
شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطین به حشر مینروم
شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز گنجینهٔ گوهر به حجر مینروم
شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
من ز فردوس و ز جنت به سقر مینروم
شهر پر شد که فلان ابن فلان میبرود
شهر اراجیف چرا پر شد اگر مینروم؟
این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید
من ازین بیخبری سوی خبر مینروم
یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من ازین جان قدر جز به قدر مینروم
تو مسافر شدهیی تا که مگر سود کنی
من ازین سود حقیقت به مگر مینروم
مغز را یافتهام پوست نخواهم خایید
ایمنی یافتهام سوی خطر مینروم
تو جگرگوشهٔ مایی برو الله معک
من چو دل یافتهام سوی جگر مینروم
تو کمربسته چو موری پی حرص روزی
من فکنده کله و سوی کمر مینروم
نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر
من پدر یافتهام سوی پدر مینروم
شمس تبریز مرا طالع زهره دادهست
تا چو زهره همه شب جز به بطر مینروم
من ازین شهر مبارک به سفر مینروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من ازو گر بکشی جای دگر مینروم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من به جز جانب آن گنج گهر مینروم
شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطین به حشر مینروم
شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز گنجینهٔ گوهر به حجر مینروم
شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
من ز فردوس و ز جنت به سقر مینروم
شهر پر شد که فلان ابن فلان میبرود
شهر اراجیف چرا پر شد اگر مینروم؟
این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید
من ازین بیخبری سوی خبر مینروم
یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من ازین جان قدر جز به قدر مینروم
تو مسافر شدهیی تا که مگر سود کنی
من ازین سود حقیقت به مگر مینروم
مغز را یافتهام پوست نخواهم خایید
ایمنی یافتهام سوی خطر مینروم
تو جگرگوشهٔ مایی برو الله معک
من چو دل یافتهام سوی جگر مینروم
تو کمربسته چو موری پی حرص روزی
من فکنده کله و سوی کمر مینروم
نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر
من پدر یافتهام سوی پدر مینروم
شمس تبریز مرا طالع زهره دادهست
تا چو زهره همه شب جز به بطر مینروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
دوش میگفت جانم کی سپهر معظم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم
بی گنه بیجنایت گردشی بینهایت
بر تنت در شکایت نیلییی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را میکند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانیست یارا این چنین آشکارا
پیش کردهست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم
بی گنه بیجنایت گردشی بینهایت
بر تنت در شکایت نیلییی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را میکند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانیست یارا این چنین آشکارا
پیش کردهست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
سالکان راه را محرم شدم
ساکنان قدس را همدم شدم
طارمی دیدم برون از شش جهت
خاک گشتم فرش آن طارم شدم
خون شدم جوشیده در رگهای عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
گه چو عیسی جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش چون مریم شدم
آنچه از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باور کنی آن هم شدم
پیش نشترهای عشق لم یزل
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم
هر قدم همراه عزرائیل بود
جان مبادم گر ازو درهم شدم
رو به رو با مرگ کردم حربها
تا ز عین مرگ من خرم شدم
سست کردم تنگ هستی را تمام
تا که بر زین بقا محکم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو ز من
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم
رو نمود الله اعلم مر مرا
کشتهٔ الله و پس اعلم شدم
عید اکبر شمس تبریزی بود
عید را قربانی اعظم شدم
ساکنان قدس را همدم شدم
طارمی دیدم برون از شش جهت
خاک گشتم فرش آن طارم شدم
خون شدم جوشیده در رگهای عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
گه چو عیسی جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش چون مریم شدم
آنچه از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باور کنی آن هم شدم
پیش نشترهای عشق لم یزل
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم
هر قدم همراه عزرائیل بود
جان مبادم گر ازو درهم شدم
رو به رو با مرگ کردم حربها
تا ز عین مرگ من خرم شدم
سست کردم تنگ هستی را تمام
تا که بر زین بقا محکم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو ز من
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم
رو نمود الله اعلم مر مرا
کشتهٔ الله و پس اعلم شدم
عید اکبر شمس تبریزی بود
عید را قربانی اعظم شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
من به سوی باغ و گلشن میروم
تو نمیآیی میا من میروم
روز تاریک است بیرویش مرا
من برای شمع روشن میروم
جان مرا هشتهست و پیشین میرود
جان همیگوید که بیتن میروم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن میروم
عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن میروم
من به هر بادی نگردم، زان که من
در رهش چون کوه آهن میروم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن میروم
آتشم گرچه به صورت روغنم
وندر آتش همچو روغن میروم
همچو کوهی مینمایم، لیک من
ذره ذره سوی روزن میروم
تو نمیآیی میا من میروم
روز تاریک است بیرویش مرا
من برای شمع روشن میروم
جان مرا هشتهست و پیشین میرود
جان همیگوید که بیتن میروم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن میروم
عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن میروم
من به هر بادی نگردم، زان که من
در رهش چون کوه آهن میروم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن میروم
آتشم گرچه به صورت روغنم
وندر آتش همچو روغن میروم
همچو کوهی مینمایم، لیک من
ذره ذره سوی روزن میروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
آتشی نو در وجود اندر زدیم
در میان محو نو اندر شدیم
نیک و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم
هر چه چرخ دزد از ما برده بود
شب عسس رفتیم و از وی بستدیم
ما یکی بودیم با صد ما و من
یک جوی زان یک نماند و ما صدیم
از خودی نارفته نتوان آمدن
از خودی رفتیم، وان گه آمدیم
قد ما شد پست اندر قد عشق
قد ما چون پست شد، عالی قدیم
پیشهٔ مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم
بیست و نه حرف است بر لوح وجود
حرفها شستیم و اندر ابجدیم
سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم
در میان محو نو اندر شدیم
نیک و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم
هر چه چرخ دزد از ما برده بود
شب عسس رفتیم و از وی بستدیم
ما یکی بودیم با صد ما و من
یک جوی زان یک نماند و ما صدیم
از خودی نارفته نتوان آمدن
از خودی رفتیم، وان گه آمدیم
قد ما شد پست اندر قد عشق
قد ما چون پست شد، عالی قدیم
پیشهٔ مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم
بیست و نه حرف است بر لوح وجود
حرفها شستیم و اندر ابجدیم
سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۳
امشب ای دلدار مهمان توایم
شب چه باشد روز و شب آن توایم
هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توایم
نقشهای صنعت دست توایم
پروریدهی نعمت و نان توایم
چون کبوترزادهٔ برج توایم
در سفر طواف ایوان توایم
حیث ما کنتم فولوا شطره
با زجاجهی دل، پری خوان توایم
هر زمان نقشی کنی در مغز ما
ما صحیفهی خط و عنوان توایم
همچو موسی کم خوریم از دایۀ شیر
زان که مست شیر و پستان توایم
ایمنیم از دزد و مکر راه زن
زان که چون زر در حرمدان توایم
زان چنین مست است و دلخوش جان ما
که سبکسار و گرانجان توایم
گوی زرین فلک رقصان ماست
چون نباشد، چون که چوگان توایم
خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس که به میدان توایم
خواه ما را مار کن خواهی عصا
معجز موسی و برهان توایم
گر عصا سازی بیفشانیم برگ
وقت خشم و جنگ ثعبان توایم
عشق ما را پشت داری میکند
زان که خندان روی بستان توایم
سایه ساز ماست نور سایه سوز
زان که همچون مه به میزان توایم
هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
بند آن توست و انبان توایم
شب چه باشد روز و شب آن توایم
هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توایم
نقشهای صنعت دست توایم
پروریدهی نعمت و نان توایم
چون کبوترزادهٔ برج توایم
در سفر طواف ایوان توایم
حیث ما کنتم فولوا شطره
با زجاجهی دل، پری خوان توایم
هر زمان نقشی کنی در مغز ما
ما صحیفهی خط و عنوان توایم
همچو موسی کم خوریم از دایۀ شیر
زان که مست شیر و پستان توایم
ایمنیم از دزد و مکر راه زن
زان که چون زر در حرمدان توایم
زان چنین مست است و دلخوش جان ما
که سبکسار و گرانجان توایم
گوی زرین فلک رقصان ماست
چون نباشد، چون که چوگان توایم
خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس که به میدان توایم
خواه ما را مار کن خواهی عصا
معجز موسی و برهان توایم
گر عصا سازی بیفشانیم برگ
وقت خشم و جنگ ثعبان توایم
عشق ما را پشت داری میکند
زان که خندان روی بستان توایم
سایه ساز ماست نور سایه سوز
زان که همچون مه به میزان توایم
هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
بند آن توست و انبان توایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
ما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از آن جا و ازین جا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
لا اله اندر پی الا الله است
همچو لا، ما هم به الا میرویم
قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبهی حق تعالی میرویم
کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بیدست و بیپا میرویم
همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا میرویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته، یکتا میرویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدان که هر دمی ما میرویم
خواندهیی انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها میرویم
اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا میرویم
همت عالیست در سرهای ما
از علی تا رب اعلی میرویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا میرویم
ای سخن خاموش کن، با ما میا
بین که ما از رشک بیما میرویم
ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از آن جا و ازین جا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
لا اله اندر پی الا الله است
همچو لا، ما هم به الا میرویم
قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبهی حق تعالی میرویم
کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بیدست و بیپا میرویم
همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا میرویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته، یکتا میرویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدان که هر دمی ما میرویم
خواندهیی انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها میرویم
اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا میرویم
همت عالیست در سرهای ما
از علی تا رب اعلی میرویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا میرویم
ای سخن خاموش کن، با ما میا
بین که ما از رشک بیما میرویم
ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا میرویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبههای کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله من بیرهم تو بر ره
بردار چنگ میزن بر تار توبه کردم
ز اندیشههای چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگیست چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبهست، شوریدهیی مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسهٔ یقین را
منکر به عشق گوید زانکار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبههای کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله من بیرهم تو بر ره
بردار چنگ میزن بر تار توبه کردم
ز اندیشههای چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگیست چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبهست، شوریدهیی مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسهٔ یقین را
منکر به عشق گوید زانکار توبه کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالت آن را نه من نبشتم؟
چون سر دل ندانم کندر میان جانم؟
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟
ای ذره چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش میفرستم پریش میستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویات نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر میکشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر میرهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانهست از لطف بینشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالت آن را نه من نبشتم؟
چون سر دل ندانم کندر میان جانم؟
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟
ای ذره چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش میفرستم پریش میستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویات نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر میکشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر میرهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانهست از لطف بینشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
چیزی مگو که گنج نهانی خریدهام
جان دادهام، ولیک جهانی خریدهام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریدهام
از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام
وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریدهام
هر چند بیزبان شده بودم چو ماهییی
دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بینشانه، نشانی خریدهام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریدهام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
جان دادهام، ولیک جهانی خریدهام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریدهام
از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام
وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریدهام
هر چند بیزبان شده بودم چو ماهییی
دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بینشانه، نشانی خریدهام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریدهام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو زباده و خمار فارغیم
خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم
دکان خراب کرده و از کار فارغیم
رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم
دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ؟
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد؟
دستی بزن که از غم و غمخوار فارغیم
ای روترش که کاله گران است چون خرم؟
بگذر، مخر، که ما زخریدار فارغیم
ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
ما لاف میزنیم و تو انکار میکنی
زاقرار هر دو عالم و زانکار فارغیم
مشتی سگان نگر که به هم درفتادهاند
ما سگ نزادهایم و زمردار فارغیم
اسرار تو خدای همیداند و بس است
ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم
درسی که عشق داد، فراموش کی شود؟
از بحث و از جدال و زتکرار فارغیم
پنهان تو هر چه کاری، پیدا بروید آن
هر تخم را که خواهی، میکار فارغیم
آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف
ور نی درین طریق زگفتار فارغیم
با نور روی مفخر تبریز، شمس دین
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم
با چشم تو زباده و خمار فارغیم
خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم
دکان خراب کرده و از کار فارغیم
رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم
دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ؟
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد؟
دستی بزن که از غم و غمخوار فارغیم
ای روترش که کاله گران است چون خرم؟
بگذر، مخر، که ما زخریدار فارغیم
ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
ما لاف میزنیم و تو انکار میکنی
زاقرار هر دو عالم و زانکار فارغیم
مشتی سگان نگر که به هم درفتادهاند
ما سگ نزادهایم و زمردار فارغیم
اسرار تو خدای همیداند و بس است
ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم
درسی که عشق داد، فراموش کی شود؟
از بحث و از جدال و زتکرار فارغیم
پنهان تو هر چه کاری، پیدا بروید آن
هر تخم را که خواهی، میکار فارغیم
آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف
ور نی درین طریق زگفتار فارغیم
با نور روی مفخر تبریز، شمس دین
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
ما در جهان موافقت کس نمیکنیم
ما خانه زیر گنبد اطلس نمیکنیم
مخمور و مست و تشنه و بسیارخوارهایم
بس کردهاند جمله و ما بس نمیکنیم
این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است
ما ترک موج دل پی هر خس نمیکنیم
ما قصر و چارطاق برین عرصهٔ فنا
چون عاد و چون ثمود مقرنس نمیکنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
چون نوح و چون خلیل موسس نمیکنیم
ما را مطار زان سوی قاف است در شکار
ما قصد صید مرده چو کرکس نمیکنیم
دیو سیاه غرچه فریب پلید را
بر جای حور پاک معرس نمیکنیم
ما آن نهاله را که بر و میوهاش جفاست
در تیره خاک حرص مغرس نمیکنیم
از لذتی که هست نظر را ز قدس او
ما خود نظر به جان مقدس نمیکنیم
خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس
از رشک غیر جنس، مجنس نمیکنیم
ما خانه زیر گنبد اطلس نمیکنیم
مخمور و مست و تشنه و بسیارخوارهایم
بس کردهاند جمله و ما بس نمیکنیم
این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است
ما ترک موج دل پی هر خس نمیکنیم
ما قصر و چارطاق برین عرصهٔ فنا
چون عاد و چون ثمود مقرنس نمیکنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
چون نوح و چون خلیل موسس نمیکنیم
ما را مطار زان سوی قاف است در شکار
ما قصد صید مرده چو کرکس نمیکنیم
دیو سیاه غرچه فریب پلید را
بر جای حور پاک معرس نمیکنیم
ما آن نهاله را که بر و میوهاش جفاست
در تیره خاک حرص مغرس نمیکنیم
از لذتی که هست نظر را ز قدس او
ما خود نظر به جان مقدس نمیکنیم
خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس
از رشک غیر جنس، مجنس نمیکنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همیطپند، به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبیایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقشها نشانهٔ نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد هله تا بینشان رویم
راهی پر از بلاست، ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چهسان رویم
هر چند سایهٔ کرم شاه حافظ است
در ره همان به است که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم، چو تیر از کمان رویم
در خانه ماندهایم چو موشان زگربگان
گر شیرزادهایم، بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آنچنان که گوید، ما آنچنان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همیطپند، به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبیایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقشها نشانهٔ نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد هله تا بینشان رویم
راهی پر از بلاست، ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چهسان رویم
هر چند سایهٔ کرم شاه حافظ است
در ره همان به است که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم، چو تیر از کمان رویم
در خانه ماندهایم چو موشان زگربگان
گر شیرزادهایم، بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آنچنان که گوید، ما آنچنان رویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
پیشترآ، می لبا تا همه شیدا شویم
پیشترآ، گوهرا تا همه دریا رویم
دست به هم وادهیم، حلقه صفت جوق جوق
جمع، معلقزنان، مست به دریا دویم
بر لب دریای عشق، تازه بروییم باز
های که چون گلستان، تا به ابد ما نویم
وز جگر گلستان، شعلهٔ دیگر زنیم
چون زرخ آتشین، مایهٔ صد پرتویم
جوهر ما رو نمود، لیک از آن سوی بحر
آه که تو زین سوی، آه که ما زان سویم
شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم، اسپ تو را ما جویم
بر سر دارش کنیم هر که بگوید یکیم
آتش اندر زنیم، هر که بگوید دویم
پیشترآ، گوهرا تا همه دریا رویم
دست به هم وادهیم، حلقه صفت جوق جوق
جمع، معلقزنان، مست به دریا دویم
بر لب دریای عشق، تازه بروییم باز
های که چون گلستان، تا به ابد ما نویم
وز جگر گلستان، شعلهٔ دیگر زنیم
چون زرخ آتشین، مایهٔ صد پرتویم
جوهر ما رو نمود، لیک از آن سوی بحر
آه که تو زین سوی، آه که ما زان سویم
شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم، اسپ تو را ما جویم
بر سر دارش کنیم هر که بگوید یکیم
آتش اندر زنیم، هر که بگوید دویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
نیم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم
رخ تو را زشعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر، بر سرت بارم
ببسته است میان لطف من به تیمارت
که دیدهیی برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر میجوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمهٔ نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
تو را که دزد گرفتم، سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود، اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم
رخ تو را زشعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر، بر سرت بارم
ببسته است میان لطف من به تیمارت
که دیدهیی برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر میجوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمهٔ نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
تو را که دزد گرفتم، سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود، اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
چه روز باشد کین جسم و رسم بنوردیم
میان مجلس جان حلقه حلقه میگردیم
همیخوریم می جان به حضرت سلطان
چنان که بیلب و ساغر، نخست میخوردیم
خراب و مست به ساقی جان همیگوییم
برآر دست، که ما دستها برآوردیم
بیار نقل که ما نقل کردهایم این سو
بیار بادهٔ احمر، که زار و رخ زردیم
بکن سلام که تسلیم ابتلای توایم
بپرس گرم، که افسردهٔ دم سردیم
جوابمان دهد آن ساقیام که نوش خورید
که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم
تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمانوار
که ما به منع عطا، مور را نیازردیم
ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم
درآی در بر ما، ما دوای هر دردیم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
چه تحفه آری ما ورد را؟ که ما وردیم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی
بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم
اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر
بیا که کار چو تو صد هزار، ما کردیم
بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان
که روی ماه نبینیم تا درین گردیم
خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس
به ما گذار، که ما اوستاد این نردیم
میان مجلس جان حلقه حلقه میگردیم
همیخوریم می جان به حضرت سلطان
چنان که بیلب و ساغر، نخست میخوردیم
خراب و مست به ساقی جان همیگوییم
برآر دست، که ما دستها برآوردیم
بیار نقل که ما نقل کردهایم این سو
بیار بادهٔ احمر، که زار و رخ زردیم
بکن سلام که تسلیم ابتلای توایم
بپرس گرم، که افسردهٔ دم سردیم
جوابمان دهد آن ساقیام که نوش خورید
که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم
تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمانوار
که ما به منع عطا، مور را نیازردیم
ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم
درآی در بر ما، ما دوای هر دردیم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
چه تحفه آری ما ورد را؟ که ما وردیم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی
بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم
اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر
بیا که کار چو تو صد هزار، ما کردیم
بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان
که روی ماه نبینیم تا درین گردیم
خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس
به ما گذار، که ما اوستاد این نردیم