عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گل من سبزه زاری کرد پیدا
زمانه نوبهاری کرد پیدا
در این موسم که از تأثیر نوروز
جهان نو روزگاری کرد پیدا
ز کوه ابر سنگ ژاله افتاد
زر گل را، عیاری کرد پیدا
شدم موی و فرو رفتم به رویش
همانم خارخاری کرد پیدا
نهانی خارخاری داشت آن شوخ
به حمدالله که باری کرد پیدا
ببین خسرو، اگر جانت به کار است
که جان را باز کاری کرد پیدا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چو بگشایی لب شکر شکن را
لبا لب در شکرگیری سخن را
لبت گوید دلیری کن به بوسی
مرا زهره نباشد، صد چو من را
به دل آتش زدی و می دمی دم
بخواهی سوخت جان ممتحن را
شدی در بوستان روزی به گل گشت
نمودی روی خوبان چمن را
دو دیده نیست نرگس را که بیند
از آن گه باز روی یاسمن را
دلی از سنگ نبود چون دل تو
بت سنگین یغما و ختن را
دل خسرو شکستی آه، گرمن
کنم آگاه شاه بت شکن را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بشکفت گلها در چمن، ای گلستان من بیا
سرو ایستاده منتظر، سرو روان من
از گریه من هر طرف، پر لاله و گل شد زمین
وقتی به گلگشت، ای صنم، در گلستان من
حیف است دیدن بی رخت، در بوستان آخر گهی
ای گل، نهان از باغبان در بوستان من
هر طره تو آفتی، هر نرگس تو فتنه ای
گرچه بلای عالمی، از بهر جان من
تلخی که گویی نیست آن از تلخی هجرت فزون
با این همه تلخی خود، شکر فشان من
دانی که هستم در جهان من خسرو شیرین زبان
گر نایی از بهر دلم، بهر زبان من بیا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
وقت گل است، نوش کن باده ی چون گلاب را
بلبل نغمه ساز کن بلبله ی شراب را
ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد
بین که چه موسمی ست خوش، نقل و می و کباب را
مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین
سبزه بساط سبز و تر از پی رقص آب را
نیست حیات شکرین کاخر شب شکرلبان
هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را
چون به سؤال گویدم ساقی مست عاشقان
هان قدحی، چگونه ای؟ حاضرم این جواب را
چند ز عقل و دردسر باده بیار ساقیا
درد ترا و سر مر ا عقل شراب ناب را
گرد سفید برق را تا بنشاند از هوا
موج بلند می شود چشمه ی آفتاب را
نی غلطم که آفتاب اوج ازآن گرفت تا
بوسه زند به پیش شه حاشیه ی جناب را
خورد خدنگ او بسی خون ز دو دیده، پر نشد
سیر کجا کند مگس حوصله ی عقاب را
خانه ی خسرو از رخش هست صفا که هر زمان
از رخ فکر مدح تو دور کند نقاب را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
شاخ نرگس را ببرد اینک صبا
سهل باشد بردن از کوری عصا
از خیال سبزه خاک بوستان
چشم می دوزم که گردد توتیا
تا عروس گل به دست آید مگر
سیم را چون آب می ریزد صبا
یار سیم اندام من آخر کجاست؟
یارب، او سیمرغ شد یا کیمیا؟
غنچه ای ماند دلم پر خون و تنگ
ای نسیم زلف تو باد صبا
خوش بیا کز حسرت دیدار تو
زندگانی خوش نمی آید مرا
دیگران را شمع مجلس گشته ای
گر نخواهی سوخت خسرو را بیا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
زمانه حله نو بست روی صحرا را
کشید دل به چمن لعبتان رعنا را
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن
چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل
مگر ندید جوانان سرو بالا را
چو می خوری به سرم نیز جرعه می ریز
که مردمی نبود باده نوش تنها را
فروختم به یکی جرعه گنج عقل، آری
شرابخواره نبیند کساد کالا را
نسیم باد صبا از برای جلوه باغ
کشید بر رخ رنگین حریر دیبا را
زمین ز سبزه رنگین به چرخ می ماند
به تار موی بیاویخت جان اعدا را
ز فر مدح تو صد منت است بر خسرو
ضمیر مدح سرا و زبان گویا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بهار پرده برانداخت روی نیکو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو را
یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را
سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی
ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
به باغ غرقه خونست لاله، دانی چیست؟
ز تیغ کوه بریدست روزگار او را
به وقت صبحدم آواز می دهد بلبل
درون باغ ترنم کنان خوشگو را
بیا که تا به چمن در رویم و بنشینم
به بوی گل به کف آریم جام گلبو را
چو دست تر شود از باده، آنگهی، خسرو
قفا زنیم مر این عالم جفاجو را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا
گویند ترک غم بگو، تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو، دیوانه را سامان کجا
از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا
می گفت با من هر زمان گر جان دهی، یابی امان
من می برم فرمان به جان، آن یار بی فرمان کجا
گفتم تویی اندر تنم یا هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم، گر آن تویی، پس جان کجا
گفتی صبوری پیش کن، مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن، من کردم، این و آن کجا
پیدا گرت بعد از مهی در کوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا
زین پیش با تو هر زمان می بودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان آن عهد و آن پیمان کجا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته داد به من بوی دلستان مرا
بخفت نرگس و فریاد کم کن، ای بلبل
کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا
صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب
به گل نمود که بنگر خط روان مرا
مرا گذر به گلستان بس است، لیک چه سود
که سوی من گذری نیست گلستان مرا
گمان همی بردم کز فراق او بزیم
غم نهفته یقین می کند گمان مرا
نشان نماند ز نقشم، کجاست عارض او
که در کشد قلم این نقش بی نشان مرا
فغان من ز کجا بشنود به گوش آن شوخ
که خود نمی شنود گوش من فغان مرا
پرید جانب او مرغ روح و با من گفت
که من شدم، تو نگهدار آشیان مرا
خوش آن دمی که در آید سپیده دم ز درم
پر از ستاره و مه ساخت خانمان مرا
سرم برید و به دستم نهاد و راه نمود
که خیز و زو سر خود گیر و بخش جان مرا
نهاد بر لب من لب، نماند جای سخن
که مهر کرد به انگشتری دهان مرا
رو، ای صبا و بگو سرو رفته را، باز آی
به نوبهار بدل کن یکی خزان مرا
اسیر زلف ویم با خودم ببر، ای باد
وگرنه زاغ برد با تو استخوان مرا
ز رفتن تو به جان آمدم، نمی دانم
که رفتنت ز کجا خاست بهر جان مرا
دل شکسته خسرو به جانب تو شتافت
غریب نیست، نگهدار میهمان مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ساقیا، پیش آر جام با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای
بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
هر طرف بهر مبارک باد نوروز بهار
می فرستد گل به کف کرده صبای خویش را
کبک کهساری، برو ای لاله، بر هر تیغ کوه
گام چندان زد که پر خون کرد پای خویش را
یک دم امروز از چمن ما را به مجلس راه ده
تا ستانیم از تو جام با صفای خویش را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بهار آمد و سبزه نو شد به جوها
عروسان بستان گشادند روها
گل کوزه بر شاخ می گوید اینک
که کوزه ز ما و ز مستان سبوها
چو گشت آبها شیشه گر گفت بلبل
قواریر من فضت قدروها
نگوید ز آزادگی هیچ سوسن
چو بلبل ز مستی کند گفت و گوها
ازین پس پیاله به کف خوبرویان
خرامنده بینی به لبهای جوها
به هر شاخ غنچه دهن باز کرده
ز خوبان فرو می خورد آرزوها
معطر ازان می کند گل چمن را
کش از نظم خسرو ذخیره ست بوها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای عید دوم آمده روی چو نگارت
قربان شده زان عید چو من بنده هزارت
مه را چه ولایت که کشد لشکر انجم
چون تافته شد طره خورشید سوارت
آن روز ز پرگار بشد دایره ما
کامد به در از پرده خط دایره وارت
آموخته شد مردمک دیده چو طفلان
با خط خوش از تخته سیمین عذارت
در یک دگر آورد دو ابروی تو سرها
هشدار مگر از پی خونم شده یارت
نقشی ست کژ آن را که همی خوانیش ابرو
اندر سر آن نرگس پر مست خمارت
دی خنده زنان سوی چمن طوف نمودی
پیغام گل آورد مگر باد بهارت
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشنی دیده بیابد ز غبارت
لیکن چه کنم روی تو دیدن نتواند
چشمی که درو، نی بصرست و نه بصارت
خانه مکن، ای دوست، درین جا گه پر نم
کس بر گذر سیل نکرده ست عمارت
با آنکه به عمری بچشد خسرو بیدل
یارب که چه شیرینست لب نوش و کنارت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ز من نازک میانی دور مانده ست
دلی رفته ست و جانی دور مانده ست
بگویید از زبان من که آن جا
دلی از بی زبانی دل مانده ست
پر از خون است جوی دیده من
که از سرو روانی دور مانده ست
هلاک جان من آن پیر داند
که روزی از جوانی دور مانده ست
خراشیده بود آواز مرغی
که او از گلستانی دور مانده ست
غم و درد غریبی از کسی پرس
که او از خان و مانی دور مانده ست
گواهی می ده، ای شب، زاریم را
که از من بدگمانی دور مانده ست
شبی یادش دهی از خسرو، ای باد
کزین در پاسبانی دور مانده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
گل امشب آخر شب مست برخاست
به جام لاله گون مجلس بیاراست
نشسته سبزه زین سو، پای در بند
ستاده سرو ازان سو جانب راست
صبا می رفت و نرگس از غنودن
به هر سویی همی افتاد و می خاست
من اندر باغ بودم خفته با یار
بنامیزد چو ماهی بی کم و کاست
چو رفتن خواست از پهلوی خسرو
بر آمد از دلم فریاد بی خواست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
بیا ساقی که ایام بهار است
سمن مست است و نرگس در خمار است
مرو مرطوب که ایام نشاط است
بده ساقی تو جامی کش بهار است
سواد بوستان از خط سبزه
چو روی نو خطان گلعذار است
بساط سبزه زان می گسترد باد
که شاه شاخ را هنگام بار است
به پای سرو بین کز لاله و گل
چو دست خوبرویان پر نگار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
زلف تو هنوز تابدار است
چشمت به کرشمه در خمار است
گفتی که وفا نیاید از من
سوگند مخور که استوار است
خون شد دل من، بگوی، ای باد
کان جان عزیز در چه کار است
کشتش به کدام بوستان است
سروش به کدام جویبار است
من گریه خویش دوست دارم
کز درد کسیم یادگار است
کارم غم عشق و بی قراری است
تا عمر عزیز برقرار است
ای شاهسوار، آهوان را
تیر تو نکوترین شکار است
عاشق که غم تو خورد وانگه
شادی طلبت، حرام خوار است
با تو به مثل هلاک خسرو
دیوانه و موسم بهار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
روز نوروزست و ساقی جام صهبا برگرفت
هر کسی با شاهد و می راه صحرا بر گرفت
گرد ره بر چشم خود نرگس که دردش هم نکرد
خوبرویی را که پا بهر تماشا برگرفت
سرو با خوبان خرامش کرد و نی می خواست، لیک
پا نکردش پا اگر چه بیشتر پا برگرفت
هست صحرا چون کف دست و بر او لاله چو جام
خوش کف دستی که چندین جام صهبا برگرفت
نرگس اندر پیش گل، گر جام می بر سر کشید
باغبانش مست و لایعقل از آنجا برگرفت
لاله را سودای خامی بود، با صد شربت ابر
از دماغ لاله نتوانست سودا بر گرفت
در چمن رفتم که نرگس چینم از پهلوی گل
چشم نتوانستم از روهای زیبا برگرفت
کار با دیوانگی افتاد خسرو را، از آنک
سر ز می خوردن نخواهد ساقی ما برگرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
برگ ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ رویی رخ لاله و گلنار برفت
سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت
گو، برو، از بر من این همه، چون یار برفت
نزد من باد خزان دوش غبار آلوده
آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت
خواستم تا بروم در طلب رفته خویش
یادم آمد رخ او، پای من از کار برفت
در دوید اشک چو باز آمدن خویش ندید
دل بینداخت هم اندر ره و خونبار رفت
خون دل گر چه که بسیار برفت، اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک، بسیار برفت
باد خاری ز ره گلرخ من می آورد
جانم آویخت دران خار و گرفتار برفت
هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جو جو
اندر این غارت غم، جمله به یک بار برفت
گله کرد آن بت شیرین ز بر خسرو جست
خله کرد آن گل نسرین زبر خار برفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ساقیا، باده ده امروز که جانان اینجاست
سر گلزار نداریم که بستان اینجاست
دگرم نقل و شرابی نبود، گو کم باش
گریه تلخ و شکر خنده پنهان اینجاست
ناله چندین مکن، ای فاخته، کامشب در باغ
با گلی ساز که آن سرو خرامان اینجاست
هم ز در باز رو، ای باد و نسیم گل را
باز بر باز که آن غنچه خندان اینجاست
یار در سینه و من در سکرات اجلم
دست در سینه من سای و ببین جان اینجاست
خواه، ای جان، برو و خواه همی باش که من
مردنی نیستم امروز که جانان اینجاست
ای مگس، چند به گرد لب آن مست پری
کنجهای دهنش بین شکرستان اینجاست
خنده ضایع مکن، ای کان نمک، در هر جای
پاره های جگر سوخته بریان اینجاست
سالها آن دل گم گشته که جستی، خسرو
هم همین جاش طلب، زلف پریشان اینجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
رنگی از حسن تو در روی گل است
وز لب لعلت خیالی در مل است
از خیال نرگس جادوی تو
در چمن ها چشم نرگس بر گل است
از نسیم صبح کی بیرون رود
بوی گل کاندر دماغ بلبل است
از کمند عنبرین گیسوی تو
ملتهب کی دل شود، گر دلدل است
رحم کن بر خسرو، ار بشنیده ای
کز فغانش عالمی در غلغل است