عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
مگردانید با دلبر، به حق صحبت و یاری
هر آنچه دوش می‌گفتم زبی خویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله، ازین‌ها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه، پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا، گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل، شوند از عقل‌ها عاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی؟
مگر ای ابر تو بر من شراب شور می‌باری؟
مسلمانان مسلمانان، شما دل‌ها نگه دارید
مگردا کس به گرد من، نه نظاره نه دلداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۲
بتاب ای ماه بر یارم، بگو یارا اغا پوسی
بزن ای باد بر زلفش، که ای زیبا اغا پوسی
گر این جایی، گر آن جایی، وگر آیی، وگر نایی
همه قندی و حلوایی، زهی حلوا اغا پوسی
ملامت نشنوم هرگز، نگردم در طلب عاجز
نباشد عشق بازیچه، بیا حقا اغا پوسی
اگر در خاک بنهندم، تویی دلدار و دلبندم
وگر بر چرخ آرندم، ازان بالا اغا پوسی
اگر بالای که باشم چو رهبان، عشق تو جویم
وگر در قعر دریایم، دران دریا اغا پوسی
زتاب روی تو ماها، ز احسان‌های تو شاها
شده زندان مرا صحرا، دران صحرا اغا پوسی
چو مست دیدن اویم، دو دست از شرم واشویم
بگیرم در رهش، گویم که ای مولا اغا پوسی
دلارام خوش روشن، ستیزه می‌کند با من
بیار ای اشک و بر وی زن، بگو ایلا اغا پوسی
تو را هر جان همی‌جوید، که تا پای تو را بوسد
ندارد زهره تا گوید، بیا این جا اغا پوسی
وگر از بنده سیر آیی، بگیری خشم و دیر آیی
بمانم‌‌ بی‌کس و تنها، تو را تنها اغا پوسی
بیا ای باغ و ای گلشن، بیا ای سرو و ای سوسن
برای کوری دشمن، بگو ما را اغا پوسی
بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین
بجنبان آن لب شیرین، که مولانا اغا پوسی
منم نادان تویی دانا، تو باقی را بگو، جانا
به گویایی افیغومی، به ناگویا اغا پوسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی، نمی‌گویی؟
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمی‌جویی؟
دل افگاری که روی خود به خون دیده می‌شوید
چرا از وی نمی‌داری، دو دست خود نمی‌شویی؟
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من، تو با من کژچو ابرویی؟
چه با لذت جفاکاری، که می‌بکشی بدین زاری؟
پس آن گه عاشق کشته، تو را گوید چو خوش خویی
زشیران جمله آهویان، گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری، خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو، مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کزان کویی
به پیش شاه خوش می‌دو، گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
غلام‌‌ بی‌خودی زانم که اندر‌‌ بی‌خودی آنم
چو بازآیم به سوی خود، من این سویم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بدان ماند که می‌گوید
زبان تو نمی‌دانم، که من ترکم تو هندویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۹
آن زلف مسلسل را گر دام کنی، حالی
در عشق جهانی را بدنام کنی حالی
می جوش زسر گیرد، خمخانه به رقص آید
گر از شکرقندت در جام کنی حالی
از چشم چو بادامت، در مجلس یکرنگی
هر نقل که پیش آید، بادام کنی حالی
حاشا زعطای تو، کان نسیه بود ای جان
گر تشنه بود صادق، انعام کنی حالی
ای ماه فلک پیما، از منزل ما تا تو
صدساله ره ار باشد، یک گام کنی حالی
از لطف تو از عقرب، صد شیر بجوشیده
وان کرهٔ گردون را هم رام کنی حالی
بر بام فلک صد در، بگشاید و بنماید
گر حارس بامت را بر بام کنی حالی
هر خام شود پخته، هم خوانده شود تخته
گر صبح رخت جلوه در شام کنی حالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۵
گر نرگس خون خوارش، دربند امانستی
هم زهر شکر گشتی، هم گرگ شبانستی
هم دور قمر یارا، چون بنده بدی ما را
هم ساغر سلطانی، اندر دورانستی
هم کوه بدان سختی، چون شیره و شیرستی
هم بحر بدان تلخی، آب حیوانستی
از طلعت مستورش، بر خلق زدی نورش
هم نرگس مخمورش، بر ما نگرانستی
با هیچ دل مست او، تقصیر نکرده‌‌ست او
پس چیست زناشکری تشنیع چنانستی؟
وصلش به میان آید، از لطف و کرم، لیکن
کفو کمر وصلش، ای کاش میانستی
صورتگر‌‌ بی‌صورت، گر زان که عیان بودی
در مردن این صورت، کس را چه زیانستی؟
راه نظر ار بودی،‌‌ بی‌ره زن پنهانی
با هر مژه و ابرو، کی تیر و کمانستی؟
بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد
ورنی دهن ماهی، پر گفت و زبانستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
ای یار غلط کردی، با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو، به تو بنمودم
ای خویش پسندیده، هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی، با مار چه همراهی؟
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا، در غار نمی‌بینم
آن یار در آن غار است، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت؟ چون بد نشود رنگت؟
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۲
ای صورت روحانی، امروز چه آوردی؟
آورد نمی‌دانم، دانم که مرا بردی
ای گلشن نیکویی، امروز چه خوش بویی
بر شاخ که خندیدی؟ در باغ که پروردی؟
امروز عجب چیزی، می‌افتی و می‌خیزی
در باغ که خندیدی؟ وزدست که می خوردی؟
آن طبع زرافشانی، وان همت سلطانی
پیران و جوانان را، آموخت جوامردی
بگذر ز جوامردی، کان هم زدوی خیزد
در وحدت هم دردی، درکش قدح دردی
هم همره و هم دردی، هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی، هم سرخی و هم زردی
با این همه در مجلس، بنشین و میا با من
ترسم که میان ره، بگریزی و برگردی
ورزان که همی‌آیی، با خویش مبر دل را
کز دل دودلی خیزد، گه گرمی و گه سردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۷
گر روی بگردانی، تو پشت قوی داری
کان روی چو خورشیدت، صد گون کندت یاری
من‌‌ بی‌رخ چون ماهت، گر روی به ماه آرم
مه‌‌ بی‌تو زمن گیرد صد دوری و بیزاری
جان‌‌ بی‌تو یتیم آمد، مه‌‌ بی‌تو دو نیم آمد
گلزار جفا گردد، چون تخم جفا کاری
چون سرکشی آغازی، یا اسب جفا تازی
دست که رسد در تو، گر پای بیفشاری
مهمان توام ای جان، ای شادی هر مهمان
شاید که ز بخشایش، این دم سر من خاری
رو ای دل بیچاره، با تیغ و کفن پیشش
کی پیش رود با او، بدفعلی و طراری
ای جان نه زباغ تو رسته‌‌ست درخت من؟
پرورده و خو کرده با عشرت و خماری؟
اجزای وجود من، مستان تواند ای جان
مستان مرا مفکن در نوحه و در زاری
آن ساغر پنهانی، خواهم که بگردانی
مستانه به پیش آیی،‌‌ بی‌نخوت و جباری
ای ساغر پنهانی، تو جامی و یا جانی؟
یا چشمهٔ حیوانی؟ یا صحت بیماری؟
یا آب حیاتی تو؟ یا خط نجاتی تو؟
یا کان نباتی تو؟ یا ابر شکرباری؟
آن ساغر و آن کوزه، کو نشکندم روزه
اما نهلد در سر، نی عقل، نه هشیاری
هم عقلی و هم جانی، هم اینی و هم آنی
هم آبی و هم نانی، هم یاری و هم غاری
خاموش شدم، حاصل، تا برنپرد این دل
نی زان که سخن کم شد، از غایت بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۱
ای بر سر هر سنگی، از لعل لبت نوری
وز شورش زلف تو، در هر طرفی سوری
در حسن بهشت تو، در زیر درختانت
هر سوی یکی ساقی، هر سوی یکی حوری
از عشق شراب تو، هر سوی یکی جانی
محبوسیکی خنبی، چون شیرهٔ انگوری
هر صبح ز عشق تو، این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید، بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری، کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی، هر خانه بود سوری
بگذشتم بر دیری، پیش آمد قسیسی
می زد به در وحدت، از عشق تو ناقوری
ادریس شد از درسش، هر جا که بد ابلیسی
در صحبت آن کافر، شب گشته چون کافوری
گفتم ز که داری این؟ گفتا ز یکی شاهی
هم عاشق و معشوقی، هم ناصر و منصوری
یک شاه شکرریزی، شمس الحق تبریزی
جان پرور هر خویشی، شور و شر هر دوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲
ای دشمن عقل من، وی داروی بی‌هوشی
من خابیه، تو در من چون باده همی‌جوشی
اول تو و آخر تو، بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی، هم حاجب و چاووشی
خوش خویی و بدخویی، دلسوزی و دلجویی
هم یوسف مه رویی، هم مانع و روپوشی
بس تازه و بس سبزی، بس شاهد و بس نغزی
چون عقل درین مغزی، چون حلقه درین گوشی
هم دوری و هم خویشی، هم پیشی و هم بیشی
هم مار بداندیشی، هم نیشی و هم نوشی
ای رهزن بی‌خویشان، ای مخزن درویشان
یا رب چه خوشند ایشان، آن دم که در آغوشی
آن روز که هشیارم، من عربده‌ها دارم
وان روز که خمارم، چه صبر و چه خاموشی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
در کوی که می‌گردی؟ ای خواجه چه می‌خواهی؟
پابسته شدی چون من، زان دلبر خرگاهی
گر بسته شدی از وی، رسته ز همه بندی
نی خدمت کس خواهی، نی خسروی و شاهی
شد خدمت تو دستان، چون خدمتسرمستان
در آب سجود آری بی‌مساله چو ماهی
چون مست و خراب آمد، سجده گهش آب آمد
فارغ ز ثواب آمد، فرد از ره و بیراهی
کو ره چو درین آبی، کو سجده چو محرابی
نی ظالم و نی تایب، نی ذاکر و نی ساهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
ما می‌نرویم ای جان، زین خانه دگر جایی
یا رب چه خوش است این جا، هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی، هر کنجیکی لاغی
بی‌ولولهٔ زاغی، بی‌گرگ جگرخایی
افکند خبر دشمن، در شهر اراجیفی
کو عزم سفر دارد، از بیم تقاضایی
از رشک همی‌گوید والله که دروغ است آن
بی‌جان که رود جایی؟ بی‌سر که نهد پایی؟
من زیر فلک چون او، ماهی ز کجا یابم؟
او هر طرفییابد، شوریده و شیدایی
مه گرد درت گردد، زیرا که کجا یابد
چو چشم تو خماری، چون روی تو صحرایی؟
این عشق، اگر چه او پاک است ز هر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بی‌عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند؟
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم، بشکن تو دهانم را
دوزخ که رود آخر، از جنت ماوایی؟
من بی‌سر و پا گشتم، خوش غرقهٔ این دریا
بی‌پای همی‌گردم چون کشتی دریایی
از در اگرم رانی، آیم ز ره روزن
چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن این خانه، در گردش سودایی
بنشین، که درین مجلس، لاغر نشود عیسی
برگو، که درین دولت، تیره نشود رایی
بربند دهان، برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
شمس الحق تبریزی، از لطف صفات خود
از حرف همی‌گردد این نکته مصفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
یا ساقی شرف بشراباتک زندی
فالراح مع الروح، من افضالک عندی
برخیز که شورید خرابات، افندی
مستان نگر و نقل و شرابات، افندی
هر مست درآویخته با مست ز مستی
گردان شده ساقی به مساقات، افندی
یک موی نمی‌گنجد، در حلقهٔ مستان
جز رقص و هیاهوی و مراعات، افندی
بسم الله، ساقی ولی نعمت برخیز
تا جان بدهیمت به مکافات، افندی
در هر دو جهان است و نبوده‌‌‌ست و نباشد
جز دیدن روی تو کرامات، افندی
چون تنگ شکر، میر خرابات درآمد
یا رب چه لطیف است ملاقات، افندی
می خندد و می‌گوید من خفته بدم مست
هیهای شنیدم من و هیهات، افندی
زان خنده و زان گفتن و زان شیوهٔ شیرین
صد غلغله در سقف سماوات، افندی
خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد
کافزون ز زجاجه‌‌‌ست و ز مشکات، افندی
در خانهٔ خمار و خرابات که دیده‌ست
معراج و تجلی و مقامات، افندی
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات، افندی
در خانهٔ دل کژ مکن آن چانه به افسوس
کامروز عیان است خفیات، افندی
روزی که روم جانب دریای معانی
یاد آیدت این جمله مقالات، افندی
شاد آمدی ای کان شکر، عیب مفرما
گر بوسه دهد بنده بران پات، افندی
واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلاص
در سایهٔ زلف تو مناجات، افندی
از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم
سوره‌ی قصص و نادره آیات، افندی
مستیم ز جام تو، وزان نرگس مخمور
رستیم به شاهیت ز شهمات، افندی
عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور
فارغ ز بدایات و نهایات، افندی
چون سایه فناییم به خورشید جمالت
ایمن شده از جملهٔ آفات، افندی
سرمست بیا جانب بازار نظر کن
تا راست شود جمله مهمات، افندی
تا روز اجل هر چه بگوییم زاشعار
این است و دگر جمله خرافات، افندی
سلطان غزل‌هاست و همه بندهٔ اینند
هر بیتش مفتاح مرادات، افندی
من کردم خاموش، تو باقیش بفرما
ای جان اشارات و عبارات، افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی، لابه کردی
چه سود، از حکم بی‌زنهار رفتی
به هر سو چاره جستی، حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد؟ چون در زمین خوار رفتی؟
ز حلقه‌ی دوستان و هم نشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکته‌ها و آن سخن‌ها؟
چه شد عقلی که در اسرار رفتی؟
چه شد دستی که دست ما گرفتی؟
چه شد پایی که در گلزار رفتی؟
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که می‌کردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید
دران ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد، چه پرسم، من چه دانم؟
بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی، صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی؟
جوابک‌‌های شیرینت کجا شد؟
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی، مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت؟
زهی پرخون رهی، کین بار رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۰
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دری که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
چه خوانم من فسون، ای شاه پریان؟
که تو در شیشه و افسون نگنجی
تو لیلی‌یی، ولیک از رشک مولی
به کنج خاطر مجنون نگنجی
تو خورشیدی، قبایت نور سینه‌ست
تو اندر اطلس و اکسون نگنجی
تویی شاگرد جان افزا طبیبی
در استدلال افلاطون نگنجی
تو معجونی که نبود در ذخیره
ذخیره چیست؟ در قانون نگنجی
بگوید خصم تا خود چون بود این؟
تو از بی‌چونی و در چون نگنجی
چنین بودی، در اشکم گاه دنیا
بگنجیدی، ولی اکنون نگنجی
مخوان در گوش‌ها این را، خمش کن
تو اندر گوش هر مفتون نگنجی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۸
اگر درد مرا درمان فرستی
وگر کشت مرا باران فرستی
وگر آن میر خوبان را به حیلت
ز خانه جانب میدان فرستی
وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقهٔ مستان فرستی
همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستی
وگر لب را به رحمت برگشایی
مفرح سوی بیماران فرستی
به دربان گفته‌یی مگذار ما را
مرا هر دم بر دربان فرستی
منم کشتی درین بحر و نشاید
که بر من باد سرگردان فرستی
همی‌خواهم که کشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی
مرا تا کی مها چون ارمغانی
به پیش این و پیش آن فرستی
دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی
یکی رطلی گران برریز بر وی
ازان رطلی که بر مردان فرستی
دل و جان هر دو را در نامه پیچم
اگر تو نامهٔ پنهان فرستی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بی‌خبر را جان فرستی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانهٔ سلطان فرستی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟
کجا شد قول و سوگندی که خوردی؟
نگفتی چرخ تا گردان بود گرد
ازین سرگشته هرگز برنگردی؟
نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی؟
نگفتی یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و به مردی؟
مرا گویی اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی
چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی؟
میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه، ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم، پس تو شکر
بیفزا، چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نه، مگویش گرد کردی
نباشد راه را عار، از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۷
سلام علیک ای مقصود هستی
هم از آغاز روز، امروز مستی
تویی می، واجب آید باده خوردن
تویی بت، واجب آید بت پرستی
به دوران تو منسوخ است شیشه
بگردان آن سبوهای دودستی
بیا بشنو حدیث پوست کنده
همه مغزم، چو در مغزم نشستی
هلا ای یوسف خوبان به مصر آ
ز قعر چه به حبل الله رستی
بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت
رسن را سخت، کز چنبر بجستی
منم لولی و سرنا خوش نوازم
بده شکر، نی‌ام را چون شکستی
به دو بوسه، مخا از خشم لب را
تو ده نان چون دکان‌ها را ببستی
بلی گو، نی مگو، ای صورت عشق
که سلطان بلی، شاه الستی
بلی تو برآردمان به بالا
بلی ما فرود آرد به پستی
خمش کن، عشق خود مجنون خویش است
نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما، گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لب‌ها که بوی گل گرفته‌ست
نیابی بوسه، گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همی‌مالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو، ای خاک
ولی فتنه تویی، گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی