عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
خون دلم مخور که غمان تو می‌خورم
رحمی بکن که زخم سنان تو می‌خورم
هر می که دیده ریخت به پالونهٔ مژه
یاد خیال انس رسان تو می‌خورم
گفتی چه می‌خوری که سفالین لبت پر است
درد فراق ناگذران تو می‌خورم
ای ساقی فراق گرانی همی برم
نوشی بزن سبک که گران تو می‌خورم
طعنه زنی مرا که غم جان همی خوری
جان آن توست من غم از آن تو می‌خورم
هر دشمنی که زهر دهد دوستکانیم
زهرش به یاد نوش لبان تو می‌خورم
گفتی که از سگان کی؟ از سگان تو
کسیب دست سنگ فشان تو می‌خورم
رنجه مکن زبانت به دشنام چون منی
حقا که من دریغ زبان تو می‌خورم
بر دست تو چو تیر تو لرزم ز چشم بد
هرگه که زخم تیر و کمان تو می‌خورم
مسمار بر لبم زدی و نعل بر جبین
پس ذم کنی مرا که غمان تو می‌خورم
من خاک پایم آب دهان ز آتش هوات
وانگه چو نای دم ز دهان تو می‌خورم
کافور دان شود ز دم سرد من فلک
از بس که دم ز غالیه دان تو می‌خورم
بردی گمان که بر دل خاقانی اندهی است
من اندهش به بوی گمان تو می‌خورم
خاک توام ولیک چه خاکی که جرعه ریز
از جام شاه ملک ستان تو می‌خورم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
ما از عراق جان غم آلود می‌بریم
وز آتش جگر دل پردود می‌بریم
در گریهٔ وداع تذروان کبک لب
طاووس‌وار پای گل‌آلود می‌بریم
شب‌ها ز بس که سوزش تب‌ها همی کشیم
لب‌ها کبود و آبله فرسود می‌بریم
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می‌بریم
یاری ز دست رفته غم کار می‌خوریم
مایه زیان شده هوس سود می‌بریم
خونین دلی به صبر سر اندوده وز سرشک
خاکین رخی چو کاه گل‌اندود می‌بریم
گل درد سر برآورد و ما درد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می‌بریم
گفتی چو می‌برید ز بغداد زاد راه
صد دجله خون که دیده به پالود می‌بریم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
ای قوم الغیاث که کار اوفتاده‌ایم
یاری دهید کز دل یار اوفتاده‌ایم
از ره روان حضرت او بازمانده‌ایم
از کاروان گسسته و بار اوفتاده‌ایم
در صدر دیده‌ای که چه اقبال دیده‌ایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتاده‌ایم
از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتاده‌ایم
اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتاده‌ایم
ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتاده‌ایم
خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتاده‌ایم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ز باغ عافیت بوئی ندارم
که دل گم گشت و دل‌جویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدم
بگریم کشنارویی ندارم
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهٔ خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
گر از حلوای هر خوان بی‌نصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
دلا زارت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هرای جوانی است
بر او زین سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن
به کتف عمر میکش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن
در این منزل رصد جهان می‌ستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساسی نو کنون نتوان نهادن
به صد غم ریسمان جان گسسته است
غمی را پنبه چون نتوان نهادن
دلی کز جنس برکندی نگهدار
که بر ناجنس و دون نتوان نهادن
سرت خاقانیا در بیم راهی است
کز آنجا پی برون نتوان نهادن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
سوختم چون بوی برناید ز من
وآتش غم روی ننماید ز من
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من
تا نیارم زر رخ از لعل اشک
دل ز محنت‌ها نیاساید ز من
ای خیال یار در خورد آمدی
بی‌تو دانی هیچ نگشاید ز من
گر نگیرم دربرت عذر است از آنک
بوی بیماری همی آید ز من
دست بر سر زانم از دست اجل
تا کلاه عمر نرباید ز من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
غصهٔ آسمان خورم دم نزنم، دریغ من
در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من
چون دم سرد صبح‌دم کآتش روز بردهد
آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من
بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من
این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من
هستم باد گشته سر از پی نیستی دوان
هستی هر تنم ولی نیست تنم، دریغ من
دیده‌ای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من
هر چه من آورم ز طبع آب حیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من
آب ز چشمهٔ خرد خوردم و پس ز بیم جان
سنگ به چشمهٔ خرد درفکنم، دریغ من
جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا
موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم، دریغ من
تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بی‌بها
بر سر خاک عور تن نور تنم، دریغ من
پیش حیات دوستان گر سپرم عجب‌تر آنک
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من
کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر
کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کورهٔ سفر شد وطنم، دریغ من
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمهٔ خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من
چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر
زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من
آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور
نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
از عشق دوست بین که چه آمد به روی من
کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من
از عشق یار روی ندارم که دم زنم
کز عشق روی او چه غم آمد به روی من
باری کبوترا تو ز من نامه‌ای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من
گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی
شاهین بود نشانده به راهت عدوی من
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بی‌رنگ زر رها نکنندت به بوی من
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جو نکند آرزوی من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن
با انده او زشت است اندوه جهان خوردن
گر پای سگ کویش بر دیدهٔ ما آید
زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن
در عشوهٔ وصل او عمری به کران آرم
گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن
آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش
خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن
در راه وفای او شد شیفته خاقانی
هر روز قفای نو از دست زمان خوردن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
درد دل گویم از نهان بشنو
راز، بی‌زحمت زبان بشنو
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو
بر کنار دو جوی دیدهٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو
لرزهٔ برق در سحاب دل است
نالهٔ رعد ز امتحان بشنو
پیش کوه ار غمان من گویی
کوه را بانگ الامان بشنو
چون بخندد عدو ز گریهٔ من
دل به خشمم کند که هان بشنو
تندرستی ورای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو
یا ز دربان تن‌درست بپرس
یا ز سلطان ناتوان بشنو
حال شب‌های هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او
هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او
دل خاک آن خون خواره شد تا آب او یک‌باره شد
صیدی کزو آواره شد خاکش بهست از خون او
از جور او خون شد دلم وز دست بیرون شد دلم
در کار او چون شد دلم چون کار کرد افسون او
کردم حسابش جو به جو در دستخون دیدم گرو
جوجو شد از غم نو به نو بی‌روی گندم‌گون او
پیرامن کویش به شب خصمان خاقانی طلب
هرجا که گنج است ای عجب ماری است پیرامون او
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
تو چه دانی که من از وفا چه نمودم به جای تو
علم الله که جان من چه کشید از جفای تو
گذری کن به کوی من، نظری کن به سوی من
بنگر تا به روی من چه رسید از برای تو
ز غمت گرچه خسته‌ام، کمر مهر بسته‌ام
دل از آن بر گسسته‌ام که گذارم وفای تو
دلت از مهر گشته شد غمم از حد گذشته شد
چکنم چون نوشته شد به سرم بر قضای تو
چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت
نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو
نیت آن همی کنم که تو را جان فدی کنم
به جهان این ندی کنم که سرم با دو پای تو
همه رنجی به سر برم چو به کوی تو بگذرم
همه خشمی فرو خورم چو ببینم رضای تو
تن اگر زیان کند لب تو کار جان کند
دل خاقانی آن کند که بود حکم و رای تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
سرمستم و تشنه، آب در ده
آن آتش‌گون گلاب در ده
در حجلهٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب در ده
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب در ده
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب در ده
تا ز آتش غم روان نسوزد
آن طلق روان ناب در ده
تا جرعه ادیم‌گون کند خاک
آن لعل سهیل تاب در ده
مندیش که آب کار ما رفت
آوازهٔ کار آب در ده
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی بده خراب در ده
زلف تو کمند توسنان است
مشکین سر زلف تاب در ده
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب در ده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ای دل به جفات جان نهاده
جان پیش‌کشت جهان نهاده
شهری همه ز آهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده
از کوی سوار چون برآئی
شب‌پوش بر ابروان نهاده
ترکان کمین غمزهٔ تو
یاسج همه بر کمان نهاده
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده
خاقانی را در آتش عشق
نعل هوس از نهان نهاده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای
بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای
در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای
بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای
بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی
الا بر وفا و مهر کز این دو پیاده‌ای
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زاده‌ای
دیدی که دل چگونه ز من در ربوده‌ای
پنداشتی که بر سر گنج اوفتاده‌ای
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده‌ای
خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت
او را به دست خصم چرا باز داده‌ای
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
باز از کرشمه زخمهٔ نو در فزوده‌ای
درد نوم به درد کهن برفزوده‌ای
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارهٔ دگرش در فزوده‌ای
در ساز ناز بود تو را نغمه‌های خوش
این دم قیامت است که خوش‌تر فزوده‌ای
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کرده‌ای و در سخن زر فزوده‌ای
باری اگر طویلهٔ عمرم گسسته‌ای
چشم مرا طویلهٔ گوهر فزوده‌ای
هردم هزار بار به خونم نشانده‌ای
روزی که سوز هجران کمتر فزوده‌ای
خاقانی از پی تو سر اندازد ارچه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزوده‌ای
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
آن لعل شکر خنده گر از هم بگشایی
حقا که به یک خنده دو عالم بگشایی
ورچه نگشائی لب و در پوست بخندی
از رشتهٔ جانم گره غم بگشایی
مجروح توام شاید اگر زخم ببندی
رحمی کن ار حقهٔ مرهم بگشایی
کاری است فرو بسته، گشادن تو توانی
صد مشکل ازین‌گونه به یک‌دم بگشایی
اندیشه مکن سلسلهٔ چرخ نبرد
گر کار چو زنجیر من از هم بگشایی
گفتی چو فلک دست جفا برنگشایم
ایمن نشوم، گر تو توئی هم بگشایی
هان ای دل خاقانی از آه سحری کوش
کاین چنبر افلاک خم از خم بگشایی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
یا وصل تو را نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی
می‌سوزم ازین غم و نمی‌بیند
این آتش را زبانه بایستی
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی تو را نشانه بایستی
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهدهٔ آن زمانه بایستی
خود را سگ کوی تو گمان بردم
این قدر گمان خطا نه بایستی
محروم ز آستانه‌ات هستم
سگ محرم آستانه بایستی
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار تو را بهانه بایستی
گر دهر، دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی
آوخ همه نقب بر خراب آمد
یک نقب به گنج‌خانه بایستی
بر ابلق آسمان ز زلف تو
شیب سر تازیانه بایستی
در زلف تو ز آبنوس روز و شب
از دست مشاطه شانه بایستی
در دانهٔ دل نماند مغز آوخ
در خوشهٔ عمر دانه بایستی
خاقانی فسانه شد عشقت
در دست تو این فسانه بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هر دم هست
هم‌دم خویش کسی داشتمی
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفسی، هم‌نفسی داشتمی
گر لبت آن منستی ز جهان
کافرم گر هوس داشتمی
خوان عیسی بر من وانگه من
باک هر خرمگسی داشتمی
سر و زر ریختمی در پایت
گر از این دست، بسی داشتمی
گرنه عشق تو بدی لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی
گرنه خاقانی خاک تو شدی
کی جهان را به خسی داشتمی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
ای دیده ره ز ظلمت غم چون برون بری
چون نور دل نماند برون راه چون بری
اول چراغ برکن و آنگه چراغ جوی
تا زان چراغ راه ز ظلمت برون بری
هجران یار بر جگرت زخم مار زد
آن زخم مار نی که به باد فسون بری
آن درد دل که برده‌ای آنگه عروسی است
در جنب محنتی که ز هجران کنون بری
خاقانیا حریف فراقی به دست خون
در خون نشسته‌ای چه غم دست خون بری