عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را؟
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
چنو امیر بباید سپاه سودا را
روان شود ز ره سینه صد هزار پری
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را
کجاست شیر شکاری و حملههای خوشش؟
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را
ز مشرق است و ز خورشید نور عالم را
ز آدم است ذر و نسل و بچه، حوا را
کجاست بحر حقایق؟ کجاست ابر کرم؟
که چشمههای روان داده است خارا را
کجاست کان شه ما نیست؟ لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذره را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبری را
ز چشم بند وی است آن که زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند
چنان که جنبش مردم به روز اعمی را
نخواندهیی ختم الله، خدای مهر نهد
همو گشاید مهر و برد غطاها را
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده، آن تماشا را
عجب مدار اگر جان حجاب جانان است
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را
عجیب تر این که خلایق مثال پروانه
همیپرند و نبینی تو شمع دلها را
چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد؟
بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را
سزاست جسم به فرسودن این چنین جان را
سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را
خموش باش که تا وحیهای حق شنوی
که صد هزار حیات است وحی گویا را
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
چنو امیر بباید سپاه سودا را
روان شود ز ره سینه صد هزار پری
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را
کجاست شیر شکاری و حملههای خوشش؟
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را
ز مشرق است و ز خورشید نور عالم را
ز آدم است ذر و نسل و بچه، حوا را
کجاست بحر حقایق؟ کجاست ابر کرم؟
که چشمههای روان داده است خارا را
کجاست کان شه ما نیست؟ لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذره را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبری را
ز چشم بند وی است آن که زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند
چنان که جنبش مردم به روز اعمی را
نخواندهیی ختم الله، خدای مهر نهد
همو گشاید مهر و برد غطاها را
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده، آن تماشا را
عجب مدار اگر جان حجاب جانان است
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را
عجیب تر این که خلایق مثال پروانه
همیپرند و نبینی تو شمع دلها را
چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد؟
بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را
سزاست جسم به فرسودن این چنین جان را
سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را
خموش باش که تا وحیهای حق شنوی
که صد هزار حیات است وحی گویا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز جام ساقی باقی چو خوردهیی تو دلا؟
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
کرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدام است ازین نقشها آن ما؟
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس، ازو پرس اسرار ما
کزو بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبانهای مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم؟ چه دانم؟ که این داستان
فزون است از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشان تر است این پریشان ما؟
چه کبکان و بازان، ستان میپرند
میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آن است ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستهست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشاه و سلطان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدام است ازین نقشها آن ما؟
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس، ازو پرس اسرار ما
کزو بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبانهای مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم؟ چه دانم؟ که این داستان
فزون است از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشان تر است این پریشان ما؟
چه کبکان و بازان، ستان میپرند
میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آن است ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستهست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشاه و سلطان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان از کجا تا کجا؟
که جان خود چه باشد بر عاشقان؟
جهان خود چه باشد بر اولیا؟
نه بر پشت گاویست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو رهنما
در انبار فضل تو بس دانههاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر برین قافیه
بگویم بلی، وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی مانده است
فقیر از سخاوت، فقیر از سخا
چه جان و جهان از کجا تا کجا؟
که جان خود چه باشد بر عاشقان؟
جهان خود چه باشد بر اولیا؟
نه بر پشت گاویست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو رهنما
در انبار فضل تو بس دانههاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر برین قافیه
بگویم بلی، وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی مانده است
فقیر از سخاوت، فقیر از سخا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
نذر کند یار که امشب تو را
خواب نباشد، ز طمع برتر آ
حفظ دماغ آن مدمغ بود
چون که سهر باید یار مرا
هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بیوفا
گر دبه پرزیت بود سود نیست
صبح شود گشت چراغت فنا
دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یک صلا؟
چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست کند چشم همه خلق را
جمله بخسپند و تبسم کند
چشم خوشش بر خلل چشمها
پس لمن الملک برآید به چرخ
کو ملکان خوش زرین قبا؟
کو امرا، کو وزرا، کو مهان؟
بهر بلاد الله حافظ کجا؟
اهل علم چون شد و اهل قلم؟
دیو نیابی تو به دیوان سرا
خانه و تنشان شده تاریک و تنگ
چون که ببردیم یکی دم ضیا
گرد که بادش برود چون شود؟
افتد بر خاک سیه بینوا
چون بجهند از حجب خواب خویش
بازبمالند سبال جفا
اه چه فراموش گرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا
زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما
بازبیاید به پر نیم سوز
بازبسوزد چو دل ناسزا
نذر تو کن، حکم تو کن، حاکمی
بر شب و بر روز و سحر، ای خدا
خواب نباشد، ز طمع برتر آ
حفظ دماغ آن مدمغ بود
چون که سهر باید یار مرا
هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بیوفا
گر دبه پرزیت بود سود نیست
صبح شود گشت چراغت فنا
دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یک صلا؟
چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست کند چشم همه خلق را
جمله بخسپند و تبسم کند
چشم خوشش بر خلل چشمها
پس لمن الملک برآید به چرخ
کو ملکان خوش زرین قبا؟
کو امرا، کو وزرا، کو مهان؟
بهر بلاد الله حافظ کجا؟
اهل علم چون شد و اهل قلم؟
دیو نیابی تو به دیوان سرا
خانه و تنشان شده تاریک و تنگ
چون که ببردیم یکی دم ضیا
گرد که بادش برود چون شود؟
افتد بر خاک سیه بینوا
چون بجهند از حجب خواب خویش
بازبمالند سبال جفا
اه چه فراموش گرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا
زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما
بازبیاید به پر نیم سوز
بازبسوزد چو دل ناسزا
نذر تو کن، حکم تو کن، حاکمی
بر شب و بر روز و سحر، ای خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
لعل لبش داد کنون مر مرا
آنچه تو را لعل کند مر مرا
گلبن خندان به دل و جان بگفت
برگ منت هست، به گلشن برآ
گر نخریدهست جهان را ز غم
مژده چرا داد خدا کاشتری
در بن خانهست جهان تنگ و منگ
زود برآیید به بام سرا
صورت اقبال شکرریز گفت
شکر چو کم نیست، شکایت چرا؟
ساغر بر دست خرامان رسید
فخر من و فخر همه ماورا
جام مباح آمد هین نوش کن
با زره از غابر و از ماجرا
ساغر اول چو دود بر سرت
سجده کند عقل جنون تو را
فاش مکن فاش تو اسرار عرش
در سخنی زاده ز تحت الثری
آنچه تو را لعل کند مر مرا
گلبن خندان به دل و جان بگفت
برگ منت هست، به گلشن برآ
گر نخریدهست جهان را ز غم
مژده چرا داد خدا کاشتری
در بن خانهست جهان تنگ و منگ
زود برآیید به بام سرا
صورت اقبال شکرریز گفت
شکر چو کم نیست، شکایت چرا؟
ساغر بر دست خرامان رسید
فخر من و فخر همه ماورا
جام مباح آمد هین نوش کن
با زره از غابر و از ماجرا
ساغر اول چو دود بر سرت
سجده کند عقل جنون تو را
فاش مکن فاش تو اسرار عرش
در سخنی زاده ز تحت الثری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
چرخ فلک با همه کار و کیا
گرد خدا گردد چون آسیا
گرد چنین کعبه کن ای جان طواف
گرد چنین مایده گرد ای گدا
بر مثل گوی، به میدان گرد
چون که شدی سرخوش بیدست و پا
اسب و رخت راست برین شه طواف
گر چه برین نطع روی جا به جا
خاتم شاهیت در انگشت کرد
تا که شوی حاکم و فرمانروا
هر که به گرد دل آرد طواف
جان جهانی شود و دلربا
همره پروانه شود دل شده
گردد بر گرد سر شمعها
زان که تنش خاکی و دل آتشیست
میل سوی جنس بود جنس را
گرد فلک گردد هر اختری
زانک بود جنس صفا با صفا
گرد فنا گردد جان فقیر
بر مثل آهن و آهن ربا
زانک وجودست فنا پیش او
شسته نظر از حول و از خطا
مست همیکرد وضو از کمیز
کز حدثم بازرهان ربنا
گفت نخستین تو حدث را بدان
کژمژ و مقلوب نباید دعا
زان که کلید است و چو کژ شد کلید
وا شدن قفل نیابی عطا
خامش کردم همگان برجهید
قامت چون سرو بتم زد صلا
خسرو تبریز شهم شمس دین
بستم لب را تو بیا برگشا
گرد خدا گردد چون آسیا
گرد چنین کعبه کن ای جان طواف
گرد چنین مایده گرد ای گدا
بر مثل گوی، به میدان گرد
چون که شدی سرخوش بیدست و پا
اسب و رخت راست برین شه طواف
گر چه برین نطع روی جا به جا
خاتم شاهیت در انگشت کرد
تا که شوی حاکم و فرمانروا
هر که به گرد دل آرد طواف
جان جهانی شود و دلربا
همره پروانه شود دل شده
گردد بر گرد سر شمعها
زان که تنش خاکی و دل آتشیست
میل سوی جنس بود جنس را
گرد فلک گردد هر اختری
زانک بود جنس صفا با صفا
گرد فنا گردد جان فقیر
بر مثل آهن و آهن ربا
زانک وجودست فنا پیش او
شسته نظر از حول و از خطا
مست همیکرد وضو از کمیز
کز حدثم بازرهان ربنا
گفت نخستین تو حدث را بدان
کژمژ و مقلوب نباید دعا
زان که کلید است و چو کژ شد کلید
وا شدن قفل نیابی عطا
خامش کردم همگان برجهید
قامت چون سرو بتم زد صلا
خسرو تبریز شهم شمس دین
بستم لب را تو بیا برگشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علی عینی مشا
روز آن باشد که روزیم او بود
ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا
آن چه باشد کو کند کان نیست خوش؟
قد رضینا یفعل الله ما یشا
خار او سرمایه گلها بود
انه المنان فی کشف الغشا
هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود
لیس لب العشق سرا قد فشا
کی به قشر پوستها قانع شود
ذو لباب فی التجلی قد نشا
من خمش کردم، غمش خامش نکرد
عافنا من شر واش قد وشا
لو یشا یمشی علی عینی مشا
روز آن باشد که روزیم او بود
ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا
آن چه باشد کو کند کان نیست خوش؟
قد رضینا یفعل الله ما یشا
خار او سرمایه گلها بود
انه المنان فی کشف الغشا
هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود
لیس لب العشق سرا قد فشا
کی به قشر پوستها قانع شود
ذو لباب فی التجلی قد نشا
من خمش کردم، غمش خامش نکرد
عافنا من شر واش قد وشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
بریده شد از این جوی جهان آب
بهارا بازگرد و وارسان آب
از آن آبی که چشمهی خضر و الیاس
ندیدست و نبیند آنچنان آب
زهی سرچشمهیی کز فر جوشش
بجوشد هر دمی از عین جان آب
چو باشد آبها، نانها برویند
ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب
برای لقمهیی نان چون گدایان
مریز از روی فقر ای میهمان آب
سراسر جمله عالم نیم لقمهست
ز حرص نیم لقمه شد نهان آب
زمین و آسمان دلو و سبویند
برون است از زمین و آسمان آب
تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود
که تا بینی روان از لامکان آب
رهد ماهی جان تو از این حوض
بیاشامد ز بحر بیکران آب
در آن بحری که خضرانند ماهی
درو جاوید ماهی، جاودان آب
ازان دیدار آمد نور دیده
ازان بامست اندر ناودان آب
ازان باغست این گلهای رخسار
از آن دولاب یابد گلستان آب
ازان نخل است خرماهای مریم
نه زاسبابست و زین ابواب آن آب
روان و جانت آنگه شاد گردد
کزین جا سوی تو آید روان آب
مزن چوبک دگر چون پاسبانان
که هست این ماهیان را پاسبان آب
بهارا بازگرد و وارسان آب
از آن آبی که چشمهی خضر و الیاس
ندیدست و نبیند آنچنان آب
زهی سرچشمهیی کز فر جوشش
بجوشد هر دمی از عین جان آب
چو باشد آبها، نانها برویند
ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب
برای لقمهیی نان چون گدایان
مریز از روی فقر ای میهمان آب
سراسر جمله عالم نیم لقمهست
ز حرص نیم لقمه شد نهان آب
زمین و آسمان دلو و سبویند
برون است از زمین و آسمان آب
تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود
که تا بینی روان از لامکان آب
رهد ماهی جان تو از این حوض
بیاشامد ز بحر بیکران آب
در آن بحری که خضرانند ماهی
درو جاوید ماهی، جاودان آب
ازان دیدار آمد نور دیده
ازان بامست اندر ناودان آب
ازان باغست این گلهای رخسار
از آن دولاب یابد گلستان آب
ازان نخل است خرماهای مریم
نه زاسبابست و زین ابواب آن آب
روان و جانت آنگه شاد گردد
کزین جا سوی تو آید روان آب
مزن چوبک دگر چون پاسبانان
که هست این ماهیان را پاسبان آب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
ای در غم تو به سوز و یارب
بگریسته آسمان همه شب
گر چرخ بگرید و بخندد
آن جذبه خاک باشد اغلب
از بس که بریخت اشک بر خاک
شد خاک ز اشک او مطیب
از گریه آسمان درآمد
صد باغ به خنده مذهب
من بودم و چرخ دوش گریان
او را و مرا یکیست مذهب
از گریه آسمان چه روید؟
گلها و بنفشه مرطب
وز گریه عاشقان چه روید؟
صد مهر درون آن شکرلب
آن، چشم به گریه میفشارد
تا بفشارد نگار غبغب
این گریه ابر و خنده خاک
از بهر من و تو شد مرکب
وین گریه ما و خنده ما
از بهر نتیجه شد مرتب
خاموش کن و نظاره میکن
اندر طلب جهان و مطلب
بگریسته آسمان همه شب
گر چرخ بگرید و بخندد
آن جذبه خاک باشد اغلب
از بس که بریخت اشک بر خاک
شد خاک ز اشک او مطیب
از گریه آسمان درآمد
صد باغ به خنده مذهب
من بودم و چرخ دوش گریان
او را و مرا یکیست مذهب
از گریه آسمان چه روید؟
گلها و بنفشه مرطب
وز گریه عاشقان چه روید؟
صد مهر درون آن شکرلب
آن، چشم به گریه میفشارد
تا بفشارد نگار غبغب
این گریه ابر و خنده خاک
از بهر من و تو شد مرکب
وین گریه ما و خنده ما
از بهر نتیجه شد مرتب
خاموش کن و نظاره میکن
اندر طلب جهان و مطلب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
آه از این زشتان که مهرو مینمایند از نقاب
از درونسو کاه تاب و از برونسو ماهتاب
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب
عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی زاب و گل مانند خر اندر خلاب
چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد
سگ نهیی، شیری، چه باشد بهر نان چندین شتاب؟
در هر آن مردار بینی رنگکی، گویی که جان
جان کجا رنگ از کجا؟ جان را بجو، جان را بیاب
تو سؤال و حاجتی، دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب
از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی، همچو آب اندر شراب
او ز نازش سرکشیده، همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده، چون خطا پیش صواب
گر خزان غارتی، مر باغ را بیبرگ کرد
عدل سلطان بهار آمد، برای فتح باب
برگها چون نامهها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خطها بجو از عنده ام الکتاب
از درونسو کاه تاب و از برونسو ماهتاب
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب
عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی زاب و گل مانند خر اندر خلاب
چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد
سگ نهیی، شیری، چه باشد بهر نان چندین شتاب؟
در هر آن مردار بینی رنگکی، گویی که جان
جان کجا رنگ از کجا؟ جان را بجو، جان را بیاب
تو سؤال و حاجتی، دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب
از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی، همچو آب اندر شراب
او ز نازش سرکشیده، همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده، چون خطا پیش صواب
گر خزان غارتی، مر باغ را بیبرگ کرد
عدل سلطان بهار آمد، برای فتح باب
برگها چون نامهها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خطها بجو از عنده ام الکتاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
یا وصال یار باید، یا حریفان را شراب
چون که دریا دست ندهد، پای نه در جوی آب
آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
همرهان آب حیوان، خضریان آسمان
زندگی هر عمارت، گنجهای هر خراب
آب یار نور آمد، این لطیف و آن ظریف
هر دو غمازند لیکن، نی ز کین بل ز احتساب
آب اندر طشت و یا جو، چون ز کف جنبان شود
نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب
عرق جنسیت، برادر چون قیامت میکند
خود تو بنگر، من خموشم، وهو اعلم بالصواب
چون که دریا دست ندهد، پای نه در جوی آب
آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
همرهان آب حیوان، خضریان آسمان
زندگی هر عمارت، گنجهای هر خراب
آب یار نور آمد، این لطیف و آن ظریف
هر دو غمازند لیکن، نی ز کین بل ز احتساب
آب اندر طشت و یا جو، چون ز کف جنبان شود
نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب
عرق جنسیت، برادر چون قیامت میکند
خود تو بنگر، من خموشم، وهو اعلم بالصواب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
هله صدر و بدر عالم، منشین مخسب امشب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودهست
تو برآ بر آسمانها، بگشا طریق و مذهب
نفسی فلک نیاید، دو هزار در گشاید
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب
سوی بحر رو چو ماهی، که بیافت در شاهی
چو بگوید او چه خواهی؟ تو بگو الیک ارغب
چو صریر تو شنیدم، چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم، چه کنم صداع قالب؟
ز سلام خوش سلامان، بکشم ز کبر دامان
که شدهست از سلامت، دل و جان ما مطیب
ز کف چنین شرابی، ز دم چنین خطابی
عجب است اگر بماند، به جهان دلی مودب
ز غنای حق برسته، ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
بکش آب را از این گل، که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی، چو شد او به گل مرکب
صلوات بر تو آرم، که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
دو جهان ز نفخ صورت، چو قیامت است پیشم
سوی جان مزلزل است و سوی جسمیان مرتب
به سخن مکوش کاین فر ز دل است، نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودهست
تو برآ بر آسمانها، بگشا طریق و مذهب
نفسی فلک نیاید، دو هزار در گشاید
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب
سوی بحر رو چو ماهی، که بیافت در شاهی
چو بگوید او چه خواهی؟ تو بگو الیک ارغب
چو صریر تو شنیدم، چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم، چه کنم صداع قالب؟
ز سلام خوش سلامان، بکشم ز کبر دامان
که شدهست از سلامت، دل و جان ما مطیب
ز کف چنین شرابی، ز دم چنین خطابی
عجب است اگر بماند، به جهان دلی مودب
ز غنای حق برسته، ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
بکش آب را از این گل، که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی، چو شد او به گل مرکب
صلوات بر تو آرم، که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
دو جهان ز نفخ صورت، چو قیامت است پیشم
سوی جان مزلزل است و سوی جسمیان مرتب
به سخن مکوش کاین فر ز دل است، نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
مجلسی خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بیلغوب
ماه از آن پیک و محاسب میشود
کو نیاساید ز سیران و رکوب
عود خلقانند این پیغمبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نهیی تو، هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب
چون بسوزی، پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل، رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن، کوتاه کن
گر چه جان گلستان آمد جنوب
صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حرکن ذا للکروب
من یلج بین السکاری لا یفق
من یذق من راح روح لا یتوب
اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب
این تنجو؟ ان سلطان الهوی
جاذب العشاق، جبار طلوب
عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بیلغوب
ماه از آن پیک و محاسب میشود
کو نیاساید ز سیران و رکوب
عود خلقانند این پیغمبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نهیی تو، هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب
چون بسوزی، پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل، رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن، کوتاه کن
گر چه جان گلستان آمد جنوب
صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حرکن ذا للکروب
من یلج بین السکاری لا یفق
من یذق من راح روح لا یتوب
اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب
این تنجو؟ ان سلطان الهوی
جاذب العشاق، جبار طلوب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هیچ میدانی چه میگوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستیام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا میرویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفتهیی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه میکشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد مینالد همیخواند تو را
که بیا اندر پیام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نهیی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستیام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا میرویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفتهیی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه میکشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد مینالد همیخواند تو را
که بیا اندر پیام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نهیی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
آواز داد اختر بس روشن است امشب
گفتم ستارگان را مه با من است امشب
بررو به بام بالا، از بهر الصلا را
گل چیدن است امشب، می خوردن است امشب
تا روز دلبر ما، اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردن است امشب
تا روز زنگیان را با روم دار و گیراست
تا روز چنگیان را، تنتن تن است امشب
تا روز ساغر می، در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت، با سوسن است امشب
امشب شراب وصلت، بر خاص و عام ریزم
شادی آن که ماهت، بر روزن است امشب
داوودوار ما را، آهن چو موم گردد
کاهن رباست دلبر، دل آهن است امشب
بگشای دست دل را، تا پای عشق کوبد
کان زار ترس دیده، در مأمن است امشب
بر روی چون زر من، ای بخت بوسه میده
کاین زر گازدیده، در معدن است امشب
آن کو به مکر و دانش، میبست راه ما را
پالان خر بر و نه، کو کودن است امشب
شمشیر آبدارش، پوسیده است و چوبین
وان نیزه درازش، چون سوزن است امشب
خرگاه عنکبوت است، آن قلعه حصینش
برگستوان و خودش، چون روغن است امشب
خاموش کن که طامع، الکن بود همیشه
با او چه بحث داری؟ کو الکن است امشب
گفتم ستارگان را مه با من است امشب
بررو به بام بالا، از بهر الصلا را
گل چیدن است امشب، می خوردن است امشب
تا روز دلبر ما، اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردن است امشب
تا روز زنگیان را با روم دار و گیراست
تا روز چنگیان را، تنتن تن است امشب
تا روز ساغر می، در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت، با سوسن است امشب
امشب شراب وصلت، بر خاص و عام ریزم
شادی آن که ماهت، بر روزن است امشب
داوودوار ما را، آهن چو موم گردد
کاهن رباست دلبر، دل آهن است امشب
بگشای دست دل را، تا پای عشق کوبد
کان زار ترس دیده، در مأمن است امشب
بر روی چون زر من، ای بخت بوسه میده
کاین زر گازدیده، در معدن است امشب
آن کو به مکر و دانش، میبست راه ما را
پالان خر بر و نه، کو کودن است امشب
شمشیر آبدارش، پوسیده است و چوبین
وان نیزه درازش، چون سوزن است امشب
خرگاه عنکبوت است، آن قلعه حصینش
برگستوان و خودش، چون روغن است امشب
خاموش کن که طامع، الکن بود همیشه
با او چه بحث داری؟ کو الکن است امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
رغبت به عاشقان کن، ای جان صد رغایب
بنشین میان مستان، اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب، وان محشر قیامت
گشتهست پیش حسنت، مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی، بر طیبین فشاندی
طیب تر از تو که بود، ای معدن اطایب؟
جان را ز توست هر دم، سلطانییی مسلم
این شکر از که گویم؟ از شاه یا ز صاحب؟
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان، چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد، اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق، اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران، نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری، زان کس که نیست غایب؟
جان چیست؟ فقر و حاجت، جانبخش کیست جز تو؟
ای قبله حوایج، معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت، اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت، از جانب مغارب
درکش رمیدگان را، محنت رسیدگان را
زان جذبههای جانی، ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده، صبح خدا دمیده
دام طلب دریده، مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد؟ آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد؟ آیینه معایب
کو بلبل چمنها؟ تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها، یا دست هیچ کاتب
نز نقشهای صورت، نز صاف و نز کدورت
نز ماضی و نه حالی، نز زهد نز مراتب
عقلم برفت از جا، باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته، کس ناامید و خایب
بنشین میان مستان، اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب، وان محشر قیامت
گشتهست پیش حسنت، مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی، بر طیبین فشاندی
طیب تر از تو که بود، ای معدن اطایب؟
جان را ز توست هر دم، سلطانییی مسلم
این شکر از که گویم؟ از شاه یا ز صاحب؟
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان، چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد، اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق، اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران، نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری، زان کس که نیست غایب؟
جان چیست؟ فقر و حاجت، جانبخش کیست جز تو؟
ای قبله حوایج، معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت، اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت، از جانب مغارب
درکش رمیدگان را، محنت رسیدگان را
زان جذبههای جانی، ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده، صبح خدا دمیده
دام طلب دریده، مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد؟ آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد؟ آیینه معایب
کو بلبل چمنها؟ تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها، یا دست هیچ کاتب
نز نقشهای صورت، نز صاف و نز کدورت
نز ماضی و نه حالی، نز زهد نز مراتب
عقلم برفت از جا، باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته، کس ناامید و خایب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب
که ابر را عربان نام کردهاند رباب
چنان که ابر سقای گل و گلستانست
رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب
در آتشی بدمی شعلهها برافزود
بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب
رباب دعوت بازست سوی شه بازآ
به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب
گشایش گره مشکلات عشاقست
چو مشکلیش نباشد، چه درخورست جواب؟
جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه
که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب
خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا؟
که این گشاد ندادش مفتح الابواب
که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا
برای ملک وصال و برای رفع حجاب
به بانگ او همه دلها به یک مهم آیند
ندای رب برهاند ز تفرقهی ارباب
ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را
وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و عقاب
که ابر را عربان نام کردهاند رباب
چنان که ابر سقای گل و گلستانست
رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب
در آتشی بدمی شعلهها برافزود
بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب
رباب دعوت بازست سوی شه بازآ
به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب
گشایش گره مشکلات عشاقست
چو مشکلیش نباشد، چه درخورست جواب؟
جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه
که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب
خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا؟
که این گشاد ندادش مفتح الابواب
که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا
برای ملک وصال و برای رفع حجاب
به بانگ او همه دلها به یک مهم آیند
ندای رب برهاند ز تفرقهی ارباب
ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را
وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و عقاب