عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
سپید گشت دو چشمم در انتظار نگاهی
که سوی من کند اما نکرد چشم سیاهی
زبیم آنکه ندانند کیست قاتلم افغان
که جانب تو نکردم به حشر نیز نگاهی
فتد به گردن من جرم خون من به قیامت
که کودکی تو و نبود هنوز بر تو گناهی
به غیر دل که مجال سخن بر تو ندارد
ز من فغان که ندارد کسی بکوی تو راهی
مبر گمان که زجور فلک کسی بود ایمن
مگر کسی که به میخانه یافته است پناهی
ز جور دهر چنین سوزم از چه من که توانم
به خرمنش فگنم آتش از شراره ی آهی
(سحاب) تخم وفا را به زمین که فشاندم
به غیر خار ندامت از آن نرست گیاهی
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵
ز سائلان درت هیچکس نشد واقف
به اینکه هست تقدم سئوال را به جواب
به روز کین که نشینی به باره ی که برش
زتک بماند خنگ فلک چو خربه خلاب
اگر ز شرق به غرب آید ورود گوئی
که بیشتر ز زمان ایاب اوست ذهاب
در آن زمان گره آسمان زنوک رماح
شود مشبک چون عنکبوت اسطرلاب
زمین معرکه را زابر تیغ خود سازی
چو بحر خون و سرکشتگان چو حباب
قراب تیغ تو دایم بود چو سینه ی خصم
چه حاجت است که تیغ آوری برون زقراب؟
بود حسام تو چون عابدی که سجده گهش
تن عدو بود و طاق ابرویش محراب
کسی نخواهد تا تلخی شرنگ از شهد
کسی نیابد تا مستی شراب از آب
به جای شهد به کام مخالف تو شرنگ
به جای آب به جام موافق تو شراب
زبیم قهر تو پیوست تلخکام اعدا
زفیض لطف تو همواره کامیاب احباب
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شرم از ابروی آن ابرو کمان کرد آسمان
زان هلال عید را امشب نهان کرد آسمان
ساقی از بهر صبوح عید می در جام خواست
خون به جام میگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقی پرده از رخ برگرفت
باز پنهان در بلورین پرنیان کرد آسمان
نیم درهم سود کرد اما به بزم جشن عید
صد هزاران در بذل شه زیان کرد آسمان
از چه ننماید مگر از روزه جرم ماه را
همچو جسم ما نزار و ناتوان کرد آسمان
ماه نو در ابر پنهان گشت و او را شرمسار
از رکاب خسرو صاحبقران کرد آسمان
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
شاها بقای عهد شباب از شراب خواه
بهر درنگ عمر ز ساقی شتاب خواه
خواهی اگر مفرح روح و غذای جان
از جام گوهرین می چون لعل ناب خواه
بزم تو چون سپهر و سپهریست باسکون
خورشید آن زساغر چون آفتاب خواه
این قصه را که باده کند طی حساب عقل
افسانه چون عقوبت روز حساب خواه
سرچشمه ی حیات بجز لعل یار نیست
بی منت سکندر را زین چشمه آب خواه
هر در که بست دست قضا بر جهانیان
مفتاح رمح تست از او فتح باب خواه
کان گر شد از نوال تو خالی ززر ناب
از جرم اختران فلک سیم ناب خواه
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
شوخی که کند طره پریشان به عبث
از دور زمن برد دل و جان به عبث
اکنون که به نزدیک من آمد دیدم
هم این به عبث دادم و هم آن به عبث
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
اگر اقبال باشد یاور ما
دهد داد ضعیفان داور ما
نماند این شب دیجور باری
برآید آفتاب خاور ما
چه باشد گر به دست آری نگارا
ز روی لطف یک دم خاطر ما
به هر ساعت ز یادت باد سردی
برآید از دل چون آذر ما
مسلمانان مگر ما را بزایید
برای روز هجران مادر ما
به دل می برنیایم، این بلا بین
از این دل تا چه آید بر سر ما
جوابم داد دلبر گفت در دام
فتادی از دو زلف کافر ما
به کویش گر روم فی الحال گوید
چو حلقه چند باشی بر در ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرا به دولت وصل تو گر رساند بخت
زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت
اگر کنی نظری سوی بنده از سر لطف
به تخت شادی و کام دلم نشاند بخت
به راه بادیه ی شوق می دهم جانی
مگر زلال وصالم به لب چکاند بخت
مریض درد غم عشق را عجب نبود
که شربتی ز وصال توأش چشاند بخت
جز آن مباد که با بخت همنشین باشم
مباد آنکه به من دست برفشاند بخت
ز سرزنش شده ام پای مال هجر مگر
مرا ز دست فراق تو وا رهاند بخت
به جان رسد دل بیچاره از جفای جهان
اگر نه داد جهان از جهان ستاند بخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بدار ای نازنین یار از جفا دست
که بر وصلت نمی باشد مرا دست
طبیب من به حالم رحمتی کن
که در دردت ندارم بر دوا دست
منم افتاده ی عشقت ولیکن
ندارم در فراقت مومیا دست
به آب جور و صابون ستمها
یقین دانم بشست او از وفا دست
مراد من ز جانان وصل باشد
نباشد بر مرادم گوییا دست
مکن بر عمر چندان اعتمادی
نداد اندر جهان کس را بقا دست
زکوة حسن را فرمان دمی کن
چو دارد بر سر راهت گدا دست
مسلمانان مرا از خاک کویت
چه چاره چون ندادم توتیا دست
جهان بیگانه گشت از خویش آن روز
که زد بر دامن آن آشنا دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای دل چو جهان به کام ما نیست
شهباز وفا به دام ما نیست
وز شهد وصال آن دلارام
جز زهر جفا به جام ما نیست
در هر خط عاشقان رویش
دیدیم به دیده نام ما نیست
زآن توسنِ خوی یار تندست
چون دور زمانه رام ما نیست
دریاب چو اختیار کارم
امروز چو در زمام ما نیست
از صُبح وصال آن ستمگر
زلف سیهش چو شام ما نیست
از چشم سیاه گوشه ای گیر
چون کس چو مه تمام ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
ناامیدم مکن ز درگاهت
که چو من نیست بنده ی راهت
جان فدای رخ تو خواهم کرد
گر به خون منست دلخواهت
بر لب آمد ز روز هجرم جان
وز شب غم فزای تن کاهت
اعجمی عشق او ز غیب رسید
ور نه ای دل نبود آگاهت
گر بپرسد تو را ز درد فراق
بنما رنگ روی چون کاهت
ور نگیرد ز وصل دستت را
برسد هم به دامنش آهت
در جهان غم مخور که از سر صدق
جان صاحب دلانست همراهت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
دلم ز درد غم عشق جان نخواهد برد
گمان هستی این ناتوان نخواهد برد
اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا
بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد
بیا که وقت گلست و به بوستان برمت
که کس گلی به در بوستان نخواهد برد
دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل
که نام قامت سرو روان نخواهد برد
تویی گلی به گلستان و بلبل سرمست
بجز ثنای رخت بر زبان نخواهد برد
بیا و کلبه احزان ما مشرّف کن
دمی به لطف که کس این گمان نخواهد برد
چو چشم مست توأم ناتوان و هیچکسی
به پیشت اسم من ناتوان نخواهد برد
به پیش دشمن بدخو ز لطف دلبر ما
یقین که آب رخ دوستان نخواهد برد
بده زکات جوانی و حسن و زیبایی
که جز ثواب کسی از جهان نخواهد برد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
مژده ای دادم صبا ای دل که جانان می رسد
درد دوری را بده تسکین که درمان می رسد
باد نوروزی پیامی می دهد سوی چمن
کان گل خوشبو در این زودی به بستان می رسد
گرچه محرومی ز روز دولت وصلش دلا
شکر می کن کاین شب هجران به پایان می رسد
گرچه در هجران آن دلبر ز غم سرگشته ای
غم مخور کز دولت وصلش به سامان می رسد
گر بعیدم از رخ جان پرورت در روز عید
لاشه ی شخص ضعیفم هم به قربان می رسد
هدهد فرخنده را شهر سبا آمد به یاد
بلبل سرمست را دیگر گلستان می رسد
می دهد خورشید نورانی ز وصلش مژده ای
باز در گوش جهان از عالم جان می رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید
گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
رایم اینست که جان در قدمت افشانم
دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد
نسبت قد تو با سرو چمن می کردم
چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد
میل بالای تو چون کرد دل سرگشته
گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد
حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری
هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد
به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن
مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
فروغ حسن تو تا در کمال خواهد بود
زبان فکر من از مدح لال خواهد بود
حرام باد بر آنکس همیشه خواب و قرار
که گفت خون دل ما حلال خواهد بود
به جان رسید دل ما ز هجر تو تا کی
تو را ز صحبت ما این ملال خواهد بود
به حسن تکیه مکن بیش از این که هم روزی
کمال حسن تو را هم زوال خواهد بود
اگر چو عود نوازی به وصلم از هجران
یقین که عاقبتم گوشمال خواهد بود
اگر جهان همه حوری شوند پیوسته
دو دیده ام نگران جمال خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نسیم صبح مگر از دیار ما آید
که بوی نکهت زلف نگار ما آید
خبر ز دوست چه داری بگو نسیم صبا
مگر قرار دل بی قرار ما آید
به زیر خاک بساطش چو خاک پست شدم
که خاک مقدم او افتخار ما آید
عجب ز بخت من و طالع ضعیف منست
اگر به روز غمت بخت یار ما آید
کناره کرد ز ما بخت مدّتی چه شود
اگر ز روی صفا در کنار ما آید
گر آید او سوی دلخستگان خود روزی
فتوح روز و شب روزگار ما آید
ز کار شد دل و دستم نگار من نگرفت
کدام روز نگارم به کار ما آید
میان معرکه او کسی نیارد شد
دمی که آن بت چابک سوار ما آید
میان حلقه عشّاق رفتم و گفتم
جهان چرا چه سبب در شمار ما آید
ز جور خار میازار دل که هم روزی
ز خار گل دمد و نوبهار ما آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
مگر روزی شب هجران سرآید
درخت وصل جانان در برآید
مگر سرو قد دلدارم از در
شبی از روی غمخواری درآید
بگفتم ترک عشق او کنم لیک
کنم ترک غمش گر دل برآید
شب هجران چو زلفش تیره رنگست
چو عمر دشمنت هم آخر آید
مریض عشق جانانم چه باشد
گرم دلبر به پرسش بر سر آید
بجز جانی ندارم در وفایش
به پایش افکنم گر دلبر آید
جهان را کس نماند بی خداوند
چو خصمی رفت خصمی دیگر آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
عاقبت کار فروبسته خدا بگشاید
در فتحی به من از روی صفا بگشاید
بیش از این غم مخور ای دل که ز لطفش روزی
گره از کار فروبسته ما بگشاید
التجا بر در مخلوق نشاید بردن
که در دولت و اقبال خدا بگشاید
دردم از حد شد و جز لطف خدا نیست دوا
بو که آن درد هم از پیش دوا بگشاید
تو گشا بار خدایا در فتحی بر من
که اگر تو نگشایی ز کجا بگشاید
در شب محنت هجران و پریشانی حال
صبر باید دل بیچاره که تا بگشاید
ای جهان پای به بند ستمت چرخ ببست
هم دعا کن که به تأثیر دعا بگشاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
کردگارم مگر از غیب دری بگشاید
رهی از لطف به کوی تو مرا بنماید
هست امید من دلخسته که لطف و کرمش
گره از کار فروبسته ما بگشاید
پیش از این در ظلمات شب هجرم بکشد
بو که خورشید وصال تو رخی بنماید
از جفایی که فلک کرد بدین خسته دلم
عقل سرگشته سرانگشت تحیر خاید
خاطر از تیغ جفای تو چنان مجروحست
که ورا مرهمی از لطف خدا می باید
گر کسی درد نهد بر دل مسکین کسی
گرش از لطف دوا نیز فرستد شاید
حالیا مادر ایام جهان حامله ایست
تا ببینیم که دیگر چه از او می زاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
به صد امید درآمد دلم به کوی امید
بداد جان عزیز و ندید روی امید
به بوی آنکه امیدم به لطف بنوازد
نمی رود ز مشامم هنوز بوی امید
به لب رسید به امّید وصل جان و دلم
هنوز می ننشینم ز جست و جوی امید
بجز امید مرا جست و جوی با کس نیست
چگونه دست بدارم ز گفتگوی امید
روا نکرد امید مرا امید و هنوز
امیدهاست من خسته را به سوی امید
ز یمن بخت به چوگان خوشدلی روزی
به در بریم ز میدان عشق گوی امید
دلا ز باغ جهان گلبن امید مبر
که آب رفته درآید دگر به جوی امید