عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
هر زمان بر روی کارم رنگ دیگرگون شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب
سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست
در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود کسب کمال
هر که گردد خم نشین باید که افلاطون شود
باده پنهان بزهد آشکار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم که جوی خون شود
بر رخ پیر فلک رنگ حسد گل می کند
در چمن چون رخت طفل غنچه گلگون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
پرعجب نبود زطبع حرص اگر در زیر خاک
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا کشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
کاشکی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا کم شود خواهم کلیم
گاو گردون از چراگاه فلک بیرون می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
بر لبم همچو جرس خنده فغان می گردد
آب اگر می خورم از دیده روان می گردد
صافدل را نبود قید علایق عیبی
عیب دیرینه کی از آینه دان می گردد
مرد در کشور ما گونه بخون رنگ کند
کاین خضابیست کز آن پیر جوان می گردد
هوش باریک شود تا سخنم فهم کند
بسکه در خاطرم آن موی میان می گردد
هر که سرگرم طلب گشت، اگر در ره شوق
خاک بر سر فرق کند ریگ روان می گردد
روش حرفزدن رفت زیادم چکنم
نام یارست بچیزیکه زبان می گردد
چرخ از بهر تو در کار بود حرص تو چیست
آسیا از پی رزق دگران می گردد
آنچنان شوق قناعت زده راهم که کسی
خاک اگر می خورد آبم بدهان می گردد
ناوک رشک خورد بر جگر خسته کلیم
هر که از بار غم عشق کمان می گردد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
بدست صد غم اگر بیدلان اسیر شوند
از آن بهست که ممنون دستگیر شوند
زمانه بیتو مرا زنده بهر آن دارد
که در جدائی هم دوستان دلیر شوند
بکنج خاطر من پا کشند در دامن
گر از جهان، غم و اندوه گوشه گیر شوند
زبس بدور غمت خوشدلی بر افتادست
بآن رسیده که طفلان اشک پیر شوند
لباس شید ملایم نمی شود بر تن
بچرب نرمی اگر زاهدان حریر شوند
تلاش نام و نشان نیست بیدلان ترا
مگر گهی که به پشت نشان تیر شوند
نمک چشی بکلیم امیدوار بده
ز خوان وصل تو اهل هوس چو سیر شوند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
دارد اگر صفائی دل از شراب دارد
روشن ترست شیشه گاهی که آب دارد
طینت که پاک باشد از می کشی چه نقصان
دریا چه شد که بر لب جام حباب دارد
از دل خطا نگردد مژگان کج نهادت
با آنکه راست رو نیست تیری که تاب دارد
این بحر بیکرانه همچون حباب ما را
گاهی بپای دارد، گاهی خراب دارد
در زاهدی و رندی در دست دل عنان نیست
این شیشه گاه باده، گاهی گلاب دارد
راحت که شد مکرر، دلکوب تر ز رنجست
داغ است ماهی ازبس شوق سراب دارد
ما را بود بدامن از می اگر نشانی
زاهد بدل زحسرت داغ شراب دارد
در روزگار دیدم از راستی نشان نیست
صحبتش که صادق آمد در شیر آب دارد
خالش میان ابرو الحق بجا فتاده
بیت النشانی از انتخاب دارد
هستم کلیم نومید از دستبوس و پابوس
آنرا عنان گرفته این را رکاب دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد
گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم
کس چو من در فن افتادگی استاد نشد
معنی بکر تراشی چه بود، کوه کنی
خامه فکر کم از تیشه فرهاد نشد
هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم
در جهان کیست که دلبسته اولاد نشد
بخت مزدور سپهر است ازو شکوه مکن
هر کرا شاه کشد دشمن جلاد نشد
شید این جذبه که در صید خلایق دارد
مهره سبحه چرا دانه صیاد نشد
در قبول نظر خلق مجو آسایش
بنده هر گاه که دلخواه شد آزاد نشد
ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه کلیم
در جهان نیست کسی کز غم من شاد نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
مگو کسی بمن خاکسار می ماند
بروی آب ز عکسم غبار می ماند
محیط عشق همه آب زندگیست، مترس
کسیست غرقه که او در کنار میماند
براه عشق که افتادگیست رهبر او
پیاده می رود اما سوار می ماند
چه حالتست که چشمی که می پرد از شوق
چو نقش پا بره انتظار می ماند
بنای عهد همین گر شکستن است ترا
غنیمت است که بر یک قرار می ماند
هر آنچه ما بکف آریم وقف تاراجست
همین مدام دل داغدار می ماند
کسی نرفت که بر جای او نماند ستم
همیشه خار زگل یادگار می ماند
زهر طرف نگرم در کمین اوست شکست
دلم بتوبه فصل بهار می ماند
اگر فراخور تقصیر عذر باید گفت
زبان خامشی ما ز کار می ماند
نشانه ایست کلیم از پی گشایش کار
گهی که دست ودل از کار و بار می ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
پرپیچ و تاب و تیره بی امتداد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید کام کز پی او می دوید دل
هر گه بدام آرزو افتاد باد بود
خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم
صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود
از آسمان گشایش کاریکه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده غمی که بکارم فلک فکند
مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ کرده اند
خونابه غمی که ز دلها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم
آندل که همچو آینه روشن نهاد بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
دارم آن سر که اگر در ره دشمن باشد
چون سر شیشه می عاریه بر تن باشد
حرص از طول امل تا بکمندت نکشد
باید این رشته بکوتاهی سوزن باشد
هر کسی حاصلی از مزرع امید برد
عشق دهقان چو بود آبله خرمن باشد
دیده آبله ها گر مزه از خار نیافت
نقص سالک بود ار پای بدامن باشد
مرد هرچند سرافراز بود همچون شمع
آخر کار همان به که فروتن باش
کار بر اهل سخن دهر ز بس سخت گرفت
قفس طوطی خوش لهجه ز آهن باشد
با تو دشمن نکند آنچه کند کینه او
زنگ آئینه دل کینه دشمن باشد
رخنه تیغ سیه تاب بود بیرخ دوست
کلبه ما چو قفس گر همه روزن باشد
سخن راست کلیم از من دیوانه شنو
عاجز نفس زنست ار چه تهمتن باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
تا تو رفتی جان دگر آمیزشی با تن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
آن رهروان که در پس زانو سفر کنند
پوشیده دیده و ره نادیده سر کنند
هر جا غبار کوی تو باشد عبیر چیست
خاکیست آنکه عطر فروشان بسر کنند
اهل کرم که عزت مهمان شناختند
خجلت کشند گر غمی از دل بدر کنند
یکباره عیبهای جوانی وداع کرد
هنگام کوچ قافله را هم خبر کنند
دوران برات رزق عزیزان نوشته است
بر کشته ایکه سبز ز آب گهر کنند
نازم بتوتیای قناعت که می دهد
بینایئی که از همه قطع نظر کنند
حرف تب فراق ترا عاشقان چو شمع
گر شام سر کنند سحر مختصر کنند
تاب و توان کرسی زانو چه کم شود
باید خیال بیهده از سر بدر کنند
فرزند ماست شعر و بدان فخر می کنم
زان ابلهان نه ایم که فخر از پدر کنند
از لذت تبسم شیرین لبان کلیم
ارباب ذوق جمله نمک در شکر کنند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
اجتناب از آهم آن مغرور خود سر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
به راه عشق که هرگز به سر نمی آید
به غیر گم شدن از راه بر نمی آید
همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
که پندگوی به دیوانه بر نمی آید
به است پائی کز وی برآید آبله ای
زدست ما که ازو هیچ بر نمی آید
از آن کمر نتوانم دمی نظر بستن
زنازکی به نظر گرچه در نمی آید
یگانگی که نفاقی در آن میان نبود
درین زمانه زشیر و شکر نمی آید
چو سیل خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گر مروان پیشتر نمی آید
به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
کم غیر کار شرر از گهر نمی آید
ز دهر دانش و سامان سئوال کردم گفت
که از نهال هنر برگ و بر نمی آید
خیال آن کمر از سر نمی رود چه کنم
که مو ز کاسه ی چینی به در نمی آید
کلیم در دل اگر شعله ای زشوق بود
به سوی لب نفس بی اثر نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرگز دل عاشق ز هوس رنگ نگیرد
در کشور ما آینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بیرنگی عشقست
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخست
زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد
از خاک نشینی فقیران خبرش نیست
زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست
گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد
رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم
کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد
زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش
خود را چه کند گر طرف سنگ نگیرد
از باده کلیم آینه طبع شود صاف
بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
گر کرم در طبع نبود باده اش پیدا کند
شیشه می ترک سر از همت صهبا کند
سوزن عیسی همی باید که بخت سختگیر
در ره شوقت مرا خاری برون از پا کند
دست ما را می تواند انقلاب روزگار
از گریبان آورد در گردن مینا کند
گوهر قدر عزیزان را سپهر بی تمیز
توتیا سازد ولی در چشم نابینا کند
آنچه اول غرق گردد کشتی امید ماست
گر سراب ناامیدی را فلک دریا کند
همچو شمع آتش زبانم لیک وقت عرضحال
می نشینم منتظر تا گریه راهی وا کند
نزد مستان کشتی می را هنر بی لنگریست
در کف دریاکشان عیبست اگر مأوا کند
بیش ازین نبود که سرکوبی بهم خواهد رسید
بخت دست قدرت ما را اگر بالا کند
گر دلم تنگست چون دستم ازین شادم کلیم
فکر دنیا ره نمی یابد که در وی جا کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار
بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار
اگر نسیم ریاض وطن هوس داری
بناله دامن خرگاه آسمان بردار
بعندلیب شنیدم که باغبان می گفت
ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار
براه عشق که زاری و عجز می طلبند
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر بکف آید به پند گو منکر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار
اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان
چو شیشه جلوه کند شمع از میان بردار
براه کعبه اگر می روم گوید عقل
که از برای رگ نفس استخوان بردار
زمانه هر چه دهد در بهای عمر مگیر
ز بد معامله گلخن بگلستان بردار
وطن تمام خس وخار بیکس است کلیم
برو سواد وطن را از آشیان بردار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
در مصاف عافیت لرزان تر از سیماب باش
تیغ موج خون چو بینی پنجه قصاب باش
بخت بیداری نمی یابد تجرد پیشه را
خانه چون خالی بود گو پاسبان در خواب باش
هر کجا باریک شد راهت، قدم از سر بنه
جاده گر از تار در پیش آیدت مضراب باش
کار یکرو کن، مدارا نیست جز مشق نفاق
گرنه سیلاب سرائی آتش اسباب باش
سجده گر پیشت برند ابروی تمکین خم مکن
از قبول خلق از جا در میا محراب باش
از شهادت رتبه بالاترت گر آرزوست
در تلاش تشنه مردن در کنار آب باش
تیغ اگر بر خوری رنگ رضامندی مباز
با بلاها تازه رو چون عکس در خوناب باش
سخت جانی مایه صد دردسر باشد کلیم
در کشاکش ناتوان چون رشته بیتاب باش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چکنم
من و یک حوصله تنگ باینها چکنم
سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چکنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چکنم
درد بیدردی چون باز دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چکنم
منکه چون گرد بهر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان بسر جا چکنم
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوه بیجا چکنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چکنم
کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چکنم
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر ببد و نیک مدارا چکنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیده ام
زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیده ام
حالی من شد که در هر حال باید شاد زیست
قهقهه کبک دری را در قفس تا دیده ام
فاخته آنروز تا شب گشته بر گرد سرم
گر شبی در خواب سو قامتش را دیده ام
در رهائی تلاشم گرچه سیلابم برد
تا صلاح کار خود را در مدارا دیده ام
جرم چشم عیب بین خویشتن دانسته ام
هر قدر ناخوش که از ابنای دنیا دیده ام
نخوتی دارد قناعت، حیف کان نقص منست
خویش را تا قانعم همسر بدریا دیده ام
کار خود هر جا که محکم کرده دهر بی تمیز
مرغ را، زنجیر جای رشته برپا دیده ام
در قفس یکسال می باید بسر بردن کلیم
دلگشائی گر همه یکدم ز صحرا دیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
بروی ساغر می ماه عید را دیدم
همین بسست درین عید دید و وا دیدم
بغیر دیده که پوشیدم از مراد دو کون
بقدر همت خود جامه ای نپوشیدم
چنین که برگ و بر نخل آه پیکانست
بفرق سایه آهست سایه بیدم
لبم ز خنده و چشمم ز گریه ترسیده است
با شک بی اثر خویش بسکه خندیدم
ز عاقبت نیم ایمن که ترسم آخر کار
کفن برون کند از تن لباس تجریدم
بسان شمع کس آواز گریه ام نشیند
باشک خویش اگر تا صباح غلطیدم
گران نبودم بر طبع دوستان هرگز
بزور رفتن و دیر آمدن مه عیدم
بحشر آخر از خواب مرگ برخیزد
گمان مبر که زامداد بخت نومیدم
به پیر جام از آندم که دست داده گلیم
زخط ساغر چون شیشه سر نه پیچیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
موشکافیها در آن اندام زیبا کرده ام
تا کمر را در میان زلف پیدا کرده ام
نیستم راضی که سر بر کرسی زانو نهم
تا هوای سربلندی را ز سر وا کرده ام
دیده خواهش نبیند توتیا سازی چو من
خاک کوی یأس در چشم تمنا کرده ام
باطن خلق دو رو سوهان و ظاهر آینه است
عمرها جاسوسی ابنای دنیا کرده ام
بی نمک نبود جنونم، دلنشین افتاده ام
کز لب لعلش نمک در دیگ سودا کرده ام
تنگی کار از عقب دارد گشایشها ضرور
از دل تنگ منست ار دیده دریا کرده ام
قامت فصل جوانی شد قد خم گشته ام
جای تا در سایه آن قد رعنا کرده ام
هر که تنهائی طلب، با شمع در یک خانه نیست
من نه بیجا خو بتاریکی شبها کرده ام
خانه همسایه ها ویران شد از اشکم کلیم
نیست از دیوانگی گر جا بصحرا کرده ام