عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
به بخت و طالع ما ای افندی
سفر کردی ازین جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان، دود سیاه‌ست
سیه پوشید سودا ای افندی
درین عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بی‌تو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همی‌گویم افندی، ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همی‌ترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
خداوندا زکات شهریاری
ز من مگذر شتاب، ار مهر داری
هلا آهسته‌تر ای برق سوزان
که شد چشمم ز تو ابر بهاری
نمی‌تاند نظر کندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
عنان درکش، پیاده پروری کن
که خورشیدی و عالم بی‌تو تاری
جدایی نیست این، تلخی نزع است
گلوی ما به هجران می‌فشاری
چو سایه می‌دود جان در پی تو
گذشت از سایه، جان در بی‌قراری
به روی او دلا بس باده خوردی
بدین تلخی، ازان رو در خماری
چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری؟
نه دست من گرفتی، عهد کردن؟
که ما را تا قیامت دست یاری؟
ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو که دست از من نداری
که یارد با تو دیگر عهد کردن؟
که تو سنگین دلی، بی‌زینهاری
تو خیره کش تری، یا چشم مستت؟
که بر خسته دلانش می‌گماری
حدیث چشم تو گفتم، دلم رفت
به دریای فنا و جانسپاری
دل من رفت، عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد، تا کارشان را می‌گزاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
برون کن سر، که جان سرخوشانی
فروکن سر ز بام‌ بی‌نشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش، که بس خوش می‌کشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی
سقط‌‌های چو شکر باز می‌گوی
که تو از لعل‌ها در می‌فشانی
زهی آرامگاه جمله جان‌ها
عجب افتاد حسن و مهربانی
ز خوبی روی مه را خیره کردی
به رحمت خود چنان‌‌تر از چنانی
به هر تیری هزار آهو بگیری
زهی شیری که بس سخته کمانی
به هر بحری که تازی همچو موسی
شکافد بحر تا در وی برانی
همه جان در شکر دارند از وصل
که هر یک گفت ما را نیست ثانی
به کوه طور تو بسیار موسی
ز غیرت گفته نی، نی، لن ترانی
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
که تبریز است دریای معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
کجایید ای شهیدان خدایی؟
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق؟
پرنده‌‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی؟
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده؟
کسی مر عقل را گوید کجایی؟
کجایید ای در زندان شکسته؟
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده؟
کجایید، ای نوای‌ بی‌نوایی؟
دران بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت‌‌های عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو، گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتش‌‌های او، آخر فراری
تو را می‌گویم و تو از سر طنز
اشارت می‌کنی خندان که آری
منم از دست تو،‌ بی‌دست و پایی
تو در کوی مهی، شکرعذاری
دلم گفتا ندیدی آنچه دیدم
تو پنداری ز اکنون است کاری
منم جز وی و خود کل کل است
وی است دریای آتش، من شراری
ورا دیدم، چو بحری موج می‌زد
و جان من ز بحر او بخاری
ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم، ذره واری
خداوند، شمس دین، چون یک نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری
ز هر قطره یکی جانی‌ همی‌رست
همی پرید اندر لاله زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
ای‌ بی‌تو حرام زندگانی
خود‌ بی‌تو کدام زندگانی؟
بی‌روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بی‌آب تو گلستان چو شوره
بی‌جوش تو خام زندگانی
بی‌خوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام‌ بی‌تو
نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی؟
خامش کردم، بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
بازم صنما چه می‌فریبی؟
بازم به دغا چه می‌فریبی؟
هر لحظه بخوانی‌ام که ای دوست
ای دوست مرا چه می‌فریبی؟
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه می‌فریبی؟
دل سیر‌ نمی‌شود به جیحون
او را به سقا چه می‌فریبی؟
تاریک شده‌‌‌ست چشم‌ بی‌تو
ما را به عصا چه می‌فریبی؟
ای دوست دعا وظیفهٔ ماست
ما را به دعا چه می‌فریبی؟
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه می‌فریبی؟
گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه می‌فریبی؟
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه می‌فریبی؟
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه می‌فریبی؟
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه می‌فریبی؟
ما را‌ بی‌ما چو می‌نوازی
ما را با ما چه می‌فریبی؟
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه می‌فریبی؟
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
از قصه حال ما نپرسی؟
وز کشتن عاشقان نترسی؟
ای گوهر عشق از چه بحری؟
وی آتش عشق از چه درسی؟
آن جا که تویی، که راه یابد؟
زان جانب چرخ و عرش و کرسی
ای دل تو دلی، نه دیگ آهن
از آتش عشق، چند تفسی
جان و دل و نفس، هر سه سوزید
تا کی گویم ظلمت نفسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
ای آن که تو شاه مطربانی
زان دلبرکش بگو که دانی
خواهم که دو عشر، ای خوش آواز
از مصحف حسن او بخوانی
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمهٔ معانی
سینش گوید که فاستجیبوا
نونش گوید که لن ترانی
ای طرهٔ او چه پای بندی
وی غمزهٔ او چه‌ بی‌امانی
از نرگس اوست، ای گل سرخ
کان اطلس سرخ می‌درانی
ماندم ز تمام کردن این
باقیش تو بگو برین نشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۶
ای وصل تو اصل شادمانی
کان صورت‌هاست، وین معانی
یک لحظه مبر ز بنده، که نیست
بی آب سفینه را روانی
من مصحف باطلم، ولیکن
تصحیح شوم چو تو بخوانی
یک یوسف‌ بی‌کس است و صد گرگ
اما برهد، چو تو شبانی
هر بار بپرسی‌ام که چونی؟
با اشکم و روی زعفرانی
این هر دو نشان برای عام است
پیشت چه نشان، چه‌ بی‌نشانی
ناگفته، حدیث بشنوی تو
ننوشته، قباله را بخوانی
بی خواب تو واقعه نمایی
بی آب سفینه‌ها برانی
خاموش ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید، لن ترانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
گویم سخن لب تو، یا نی؟
ای لعل لب تو را بها نی
ای گفتهٔ ما غلام آن دم
کان جا همگی تویی و ما نی
این جا که منم، به جز خطا نی
و آن جا که تویی، به جز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است
وان جا همه هستی است جا نی
سیاره‌ همی‌روند پا نی
صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا نی
بی‌چشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریقه‌ها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها؟ نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۴
ماها چو به چرخ دل برآیی
چون جان، به تن جهان درآیی
ماها چه لطیف و خوش لقایی
ای ماه بگو که از کجایی؟
داریم ز عشق تو براتی
وز قند لطیف تو نباتی
از لعل لبت، بده زکاتی
ای ماه بگو که از کجایی؟
ای یوسف جان که در نخاسی
در حسن و جمال‌ بی‌قیاسی
در ما بنگر، چو می‌شناسی
ای ماه بگو که از کجایی؟
زان سان ز شراب تو خرابیم
کز خود اثری‌ همی‌نیابیم
بفزای، اگر چه می‌نتابیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
در زیر درخت تو نشینیم
وز میوهٔ دلکش تو چینیم
جز گلشن روی تو نبینیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
هر دم که ز بادهٔ تو نوشیم
بس روشن جان و تیزگوشیم
بی‌هوش شدیم و بس به هوشیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
از آتش‌هات در فروغند
فارغ از صدق، وز دروغند
با قبلهٔ آتشین چو موغند
ای ماه بگو که از کجایی؟
ای رشک بتان و بت پرستان
آرام دل خراب مستان
پا را بمکش ز زیردستان
ای ماه بگو که از کجایی؟
شمس تبریز پادشاهی
در خطهٔ‌ بی‌حد الهی
از ماه تو راست تا به ماهی
ای ماه بگو که از کجایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۷
گر یار لطیف و باوفایی
ور از دل و جان ازان مایی
خواهم که درین میان درآیی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
چون صورت جان لطیف کاری
از حلقه چرا تو برکناری؟
وز یارک خود دریغ داری
ای ماه بگو که کی برآیی؟
برخیز که ما و تو چو جانیم
وز رازک همدگر بدانیم
آخر نه من و تو یارکانیم
ای ماه بگو که کی برآیی؟
دریاب که بر در خداییم
آخر بنگر که ما کجاییم
تا رقص کنان، ز در درآییم
ای ماه بگو که کی برآیی؟
ای جان و جهان چرا چنینی
چون یارک خویش را نبینی
در گوشه روی، ترش نشینی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
چونی تو و آن دل لطیفت
وان صورت و قامت ظریفت؟
خواهم که شوم شبی حریفت
ای ماه بگو که کی برآیی؟
در جملهٔ عالم الهی
وز دامن ماه تا به ماهی
آن شد که تو گویی و بخواهی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۱
ساقیا بر خاک ما چون جرعه‌ها می‌ریختی
گر‌ نمی‌جستی جنون ما، چرا می‌ریختی؟
ساقیا آن لطف کو، کان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذره‌ها می‌ریختی؟
دست بر لب می‌نهی، یعنی خمش من تن زدم
خود بگوید جرعه‌ها کان بهر ما می‌ریختی
ریختی خون جنید و گفت اخ، هل من مزید؟
بایزیدی بردمید، از هر کجا می‌ریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد، آدم روح یافت
جبرئیلی هست شد، چون بر سما می‌ریختی
می‌گزیدی صادقان را، تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا می‌ریختی
می‌بدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی
آب سقا می‌خریدی بر سقا می‌ریختی
همچو موسی کآتشی بنمودی‌اش، وان نور بود
در لباس آتشی نور و ضیا می‌ریختی
روز جمعه کی بود؟ روزی که در جمع توایم
جمع کردی آخر آن را که جدا می‌ریختی
درج بد بیگانه‌یی با آشنا در هر دمم
خون آن بیگانه را بر آشنا می‌ریختی
ای دل آمد دلبری کندر ملاقات خوشش
همچو گل در برگ ریزان، از حیا می‌ریختی
آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش
اشک‌ها چون مشک‌ها، بهر لقا می‌ریختی
دلبرا دل را ببر، در آب حیوان غوطه ده
آب حیوانی کزان بر انبیا می‌ریختی
انبیا عامی بدندی، گرنه از انعام خاص
بر مس هستی ایشان کیمیا می‌ریختی
این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن
کز برای ردشان آب دعا می‌ریختی
کوشش ما را منه پهلوی کوشش‌‌های عام
کز بقاشان می‌کشیدی، در فنا می‌ریختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۳
ای نرفته از دل من اندرآ، شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی، مرحبا، شاد آمدی
خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزها
جان جان صوفیانی، الصلا، شاد آمدی
شب چو چتر و مه چو سلطان می‌دود در زیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما، شاد آمدی
بی‌گهان در پیش کردی روح‌‌های پاک را
ای صحابه‌ی عشق را چون مصطفی، شاد آمدی
ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
می‌نگنجم زین طرب در هیچ جا، شاد آمدی
من گمان‌ها داشتم اندر وفای لطف تو
لیک در وهمم نیامد این وفا، شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است
مطربا پیوند کن تو پرده‌ها، شاد آمدی
چون به نزد پرده‌دار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کی خوش لقا، شاد آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۸
آه ازان رخسار برق انداز خوش عیاره‌یی
صاعقه‌‌‌ست از برق او بر جان هر بیچاره‌یی
چون ز پیش رشتهٔ در، لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر، از میان خاره‌یی
این دل صدپاره، مر دربان جان را پاره داد
چون به پیش پرده آمد، بهترک شد پاره‌یی
هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری
هشت دفتر درج بین در رقعهٔ رخساره‌یی
تا چه مرغ است این دلم، چون اشتران زانو زده
یا چو اشترمرغ گرد شعله،آتش خواره‌یی
هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب
خوش حریفی یافت او هم در دکان، هم کاره‌یی
ز آفتاب عشق تو ذرات جان‌ها شد چو ماه
وز سعادت در فلک هر ساعتی استاره‌یی
نقش تو نادیده و یک یک حکایت می‌کند
چون مسیح از نور مریم، روح در گهواره‌یی
شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل؟
هم مقیم عشق باشد، هم ز عشق آواره‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشن‌تری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوش‌‌تر و گلشن‌تری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسن‌تری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهن‌تری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسن‌تری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشن‌تری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشن‌تری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
بی‌گهان شد، بهر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندرزنی، از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزن‌‌های غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهٔ زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چون که شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام، زلف کافرت، ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و، پیشم آ گر کافری
گفتمش این لاف‌ها از شمس تبریزی ستت؟
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
آخر ای دلبر تو ما را می‌نجویی اندکی؟
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۴
چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی
چون قضای آسمانی، توبه‌ها را بشکنی
منگر اندر شور و بدمستی من، ای نیک عهد
بنگر آخر در میی کندر سرم می‌افکنی
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی
وان گه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی
مه رخا سیمرغ جانی، منزل تو کوه قاف
از تو پرسیدن چه حاجت، کز کدامین مسکنی؟
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود، بهر جهل و الکنی
چون زغیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی