عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
چشمها وا نمیشود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
بنگر آخر که بیقرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب
گشت شب دیر و خلق افتادند
چون ستاره میانه مهتاب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
جمله اندیشهها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب
عقل شد گوشه ای و میگوید
عقل اگر آن توست هین دریاب
بنگی شب نگر که چون دادست
جمله خلق را از این بنگاب؟
چشم در عین و غین افتادست
کار بگذشت از سوال و جواب
آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
چشم بگشا و جمع را دریاب
بنگر آخر که بیقرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب
گشت شب دیر و خلق افتادند
چون ستاره میانه مهتاب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
جمله اندیشهها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب
عقل شد گوشه ای و میگوید
عقل اگر آن توست هین دریاب
بنگی شب نگر که چون دادست
جمله خلق را از این بنگاب؟
چشم در عین و غین افتادست
کار بگذشت از سوال و جواب
آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو، تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها، همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین، از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو، تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها، همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین، از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
صلا زن پاکبازی را، رها کن خاک بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت
کمان زه کن خدایا نه، که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را، سپر سازم همین ساعت
چو بر میآید این آتش، فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده، که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم، همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
صلا زن پاکبازی را، رها کن خاک بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت
کمان زه کن خدایا نه، که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را، سپر سازم همین ساعت
چو بر میآید این آتش، فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده، که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم، همین ساعت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
از دفتر عمر ما، یکتا ورقی ماندهست
کز غیرت لطف آن، جان در قلقی ماندهست
بنوشته بر آن دفتر، حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش، مه در عرقی ماندهست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی، نی جای دقی ماندهست
نامش ورقی بوده، ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی ماندهست
پیچیده ورق بر وی، نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی، روشن حدقی ماندهست
کز غیرت لطف آن، جان در قلقی ماندهست
بنوشته بر آن دفتر، حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش، مه در عرقی ماندهست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی، نی جای دقی ماندهست
نامش ورقی بوده، ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی ماندهست
پیچیده ورق بر وی، نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی، روشن حدقی ماندهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
بادست مرا زان سر، اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت؟
هر لحظه و هر ساعت، بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم، بیساغر و بیآلت
مرغان هوایی را، بازان خدایی را
از غیب به دست آرم، بیصنعت و بیحیلت
خود از کف دست من، مرغان عجب رویند
می از لب من جوشد، در مستی آن حالت
آن دانه آدم را، کز سنبل او باشد
بفروشم جنت را، بر جان نهم جنت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت؟
هر لحظه و هر ساعت، بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم، بیساغر و بیآلت
مرغان هوایی را، بازان خدایی را
از غیب به دست آرم، بیصنعت و بیحیلت
خود از کف دست من، مرغان عجب رویند
می از لب من جوشد، در مستی آن حالت
آن دانه آدم را، کز سنبل او باشد
بفروشم جنت را، بر جان نهم جنت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم، بر سر دیوانه قلم نیست
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیال است، ولی غیر عدم نیست
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جان است
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست
من بیمن و تو بیتو درآییم درین جو
زیرا که درین خشک به جز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیات است و به جز لطف و کرم نیست
دیوانه شدم، بر سر دیوانه قلم نیست
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیال است، ولی غیر عدم نیست
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جان است
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست
من بیمن و تو بیتو درآییم درین جو
زیرا که درین خشک به جز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیات است و به جز لطف و کرم نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
این خانه که پیوسته درو بانگ چغانهست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست؟
این صورت بت چیست، اگر خانه کعبهست؟
وین نور خدا چیست، اگر دیر مغانهست
گنجیست درین خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانهست
بر خانه منه دست که این خانه طلسم ست
با خواجه مگویید، که او مست شبانهست
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشکست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانهست
فی الجمله هر آن کس که درین خانه رهی یافت
سلطان زمین است و سلیمان زمانهست
ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کندر رخ خوب تو، ز اقبال نشانهست
سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمین است، فسون است و فسانهست
حیران شده بستان، که چه برگ و چه شکوفهست؟
واله شده مرغان که چه دام است و چه دانهست؟
این خواجه چرخ است که چون زهره و ماه است
وین خانه عشق است که بیحد و کرانهست
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفتهست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانهست
در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی، که جان آن میانهست
مستند همه خانه، کسی را خبری نیست
از هر که درآید که فلان است و فلانهست
شوم است، بر استانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آن که ورا جاش ستانهست
مستان خدا گر چه هزارند، یکیاند
مستان هوا جمله دوگانهست و سهگانهست
در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
کاندیشه ترسیدن اشکال زنانهست
کان جا نبود زخم، همه رحمت و مهر است
لیکن پس در وهم تو ماننده فانهست
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را، که زبان تو زبانهست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست؟
این صورت بت چیست، اگر خانه کعبهست؟
وین نور خدا چیست، اگر دیر مغانهست
گنجیست درین خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانهست
بر خانه منه دست که این خانه طلسم ست
با خواجه مگویید، که او مست شبانهست
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشکست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانهست
فی الجمله هر آن کس که درین خانه رهی یافت
سلطان زمین است و سلیمان زمانهست
ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کندر رخ خوب تو، ز اقبال نشانهست
سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمین است، فسون است و فسانهست
حیران شده بستان، که چه برگ و چه شکوفهست؟
واله شده مرغان که چه دام است و چه دانهست؟
این خواجه چرخ است که چون زهره و ماه است
وین خانه عشق است که بیحد و کرانهست
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفتهست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانهست
در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی، که جان آن میانهست
مستند همه خانه، کسی را خبری نیست
از هر که درآید که فلان است و فلانهست
شوم است، بر استانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آن که ورا جاش ستانهست
مستان خدا گر چه هزارند، یکیاند
مستان هوا جمله دوگانهست و سهگانهست
در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
کاندیشه ترسیدن اشکال زنانهست
کان جا نبود زخم، همه رحمت و مهر است
لیکن پس در وهم تو ماننده فانهست
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را، که زبان تو زبانهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
همه خوف آدمی را از درون است
ولیکن هوش او دایم برون است
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خون است
بدرد زهره او گر ببیند
درون را کو به زشتی شکل چون است
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبون است
الف گشتست، نون میبایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نون است
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی، چه امکان سکون است
نه عالم بد، نه آدم بد، نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون است
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنون است
نمیگویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزون است
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفتچرخ نیلگون است
به زیر ران او تقدیر رام است
اگرچه نیک تند است و حرون است
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنون است
که پیش همت او عقل دیدهست
که همتهای عالی جمله دون است
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سون است
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسون است
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او اینها شجون است
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایبها فنون است
ولیکن هوش او دایم برون است
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خون است
بدرد زهره او گر ببیند
درون را کو به زشتی شکل چون است
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبون است
الف گشتست، نون میبایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نون است
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی، چه امکان سکون است
نه عالم بد، نه آدم بد، نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون است
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنون است
نمیگویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزون است
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفتچرخ نیلگون است
به زیر ران او تقدیر رام است
اگرچه نیک تند است و حرون است
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنون است
که پیش همت او عقل دیدهست
که همتهای عالی جمله دون است
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سون است
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسون است
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او اینها شجون است
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایبها فنون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
سماع آرام جان زندگان است
کسی داند که او را جان جان است
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان است
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان است
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم، که آن جای فغان است
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهان است
چنین کس را سماع و دف چه باید؟
سماع از بهر وصل دلستان است
کسانی را که روشان سوی قبله ست
سماع این جهان و آن جهان است
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همیگردند و کعبه در میان است
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر، خود رایگان است
کسی داند که او را جان جان است
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان است
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان است
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم، که آن جای فغان است
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهان است
چنین کس را سماع و دف چه باید؟
سماع از بهر وصل دلستان است
کسانی را که روشان سوی قبله ست
سماع این جهان و آن جهان است
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همیگردند و کعبه در میان است
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر، خود رایگان است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
صدایی کز کمان آید نذیریست
که اغلب با صدایش زخم تیریست
موثر را نگر در آب آثار
کاثر جستن عصای هر ضریریست
پس لا تبصرونت تبصرونیست
بصر جستن ز الهام بصیریست
تو هر چه داری نه جویانش بودی؟
طلبها گوش گیری و بشیریست
چنان کن که طلبها بیش گردد
کثیرالزرع را طمع وفیریست
مشو نومید از ظلمی که کردی
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
کرم دامن پر از زر کرد و آورد
که تا وا میخرد هر جا اسیریست
عزیزی بخشد آن کس را که خواریست
بزرگی بخشد آن را که حقیریست
که هستی، نیستی جوید همیشه
زکات آن جا نیاید که امیریست
ازیرا مظهر چیزیست ضدش
از این دو ضد را ضد خود ظهیریست
تو بر تخته سیاهی گر نویسی
نهان گردد که هر دو همچو قیریست
بود فرقی ز تری تا ترست خط
چو گردد خشک پنهان چون ضمیریست
خمش کن گر چه شرحش بیشمارست
طبیعتها عدو هر کثیریست
که اغلب با صدایش زخم تیریست
موثر را نگر در آب آثار
کاثر جستن عصای هر ضریریست
پس لا تبصرونت تبصرونیست
بصر جستن ز الهام بصیریست
تو هر چه داری نه جویانش بودی؟
طلبها گوش گیری و بشیریست
چنان کن که طلبها بیش گردد
کثیرالزرع را طمع وفیریست
مشو نومید از ظلمی که کردی
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
کرم دامن پر از زر کرد و آورد
که تا وا میخرد هر جا اسیریست
عزیزی بخشد آن کس را که خواریست
بزرگی بخشد آن را که حقیریست
که هستی، نیستی جوید همیشه
زکات آن جا نیاید که امیریست
ازیرا مظهر چیزیست ضدش
از این دو ضد را ضد خود ظهیریست
تو بر تخته سیاهی گر نویسی
نهان گردد که هر دو همچو قیریست
بود فرقی ز تری تا ترست خط
چو گردد خشک پنهان چون ضمیریست
خمش کن گر چه شرحش بیشمارست
طبیعتها عدو هر کثیریست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
ز بعد وقت نومیدی امیدیست
به زیر کوری اندر سینه دیدیست
نبینی نور، چون دانی؟ تو کوری
سیه نادیده کی داند سپیدیست؟
قرین صد هزاران نقش و معنی
نهان، تصریف سلطان وحیدیست
که جنباننده این نقش و معنیست
چو بادی رقصهای شاخ بیدیست
مشو نومید از دشنام دلدار
که بعد رنج روزه، روز عیدیست
که یبقی الحب ما بقی العتاب
که هر نقصی کشاننده مزیدیست
رها کن گفت، به از گفت یابی
یقین هر حادثی را خود ندیدیست
به زیر کوری اندر سینه دیدیست
نبینی نور، چون دانی؟ تو کوری
سیه نادیده کی داند سپیدیست؟
قرین صد هزاران نقش و معنی
نهان، تصریف سلطان وحیدیست
که جنباننده این نقش و معنیست
چو بادی رقصهای شاخ بیدیست
مشو نومید از دشنام دلدار
که بعد رنج روزه، روز عیدیست
که یبقی الحب ما بقی العتاب
که هر نقصی کشاننده مزیدیست
رها کن گفت، به از گفت یابی
یقین هر حادثی را خود ندیدیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
طبیب درد بیدرمان کدام است؟
رفیق راه بیپایان کدام است؟
اگر عقل است پس دیوانگی چیست؟
وگر جان است، پس جانان کدام است؟
چراغ عالم افروز مخلد
که نی کفر است و نی ایمان کدام است؟
پر از در است بحر لایزالی
درونش گوهر انسان کدام است؟
غلامانهست اشیاء را قباها
میان بندگان سلطان کدام است؟
یکی جزو جهان خود بیمرض نیست
طبیب عشق را دکان کدام است؟
خرد عاجز شد اندر فکر عاجز
که سرکش کیست و سرگردان کدام است؟
بت موزون به بتخانه بسی جست
که موزونات را میزان کدام است؟
چه قبله کردهیی این گفت و گو را؟
طلب کن، درس خاموشان کدام است؟
رفیق راه بیپایان کدام است؟
اگر عقل است پس دیوانگی چیست؟
وگر جان است، پس جانان کدام است؟
چراغ عالم افروز مخلد
که نی کفر است و نی ایمان کدام است؟
پر از در است بحر لایزالی
درونش گوهر انسان کدام است؟
غلامانهست اشیاء را قباها
میان بندگان سلطان کدام است؟
یکی جزو جهان خود بیمرض نیست
طبیب عشق را دکان کدام است؟
خرد عاجز شد اندر فکر عاجز
که سرکش کیست و سرگردان کدام است؟
بت موزون به بتخانه بسی جست
که موزونات را میزان کدام است؟
چه قبله کردهیی این گفت و گو را؟
طلب کن، درس خاموشان کدام است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
زهی می کندران دست است، هیهات
که عقل کل بدو مست است، هیهات
بر آن بالا برد دل را که آنجا
سر نیزهی زحل پست است، هیهات
هر آن کو گشت بیخویش اندر این بزم
ز خویش و اقربا رستهست، هیهات
چو عنقا برپرد بر ذروه قاف
که پیشش که کمربستهست، هیهات
عجایب بین که شیشهی ناشکسته
هزاران دست و پا خستهست، هیهات
مرا گویی که صبر آهستهتر ران
چه جای صبر و آهستهست، هیهات
بده آن پیر را جامی و بنشان
که اینجا پیر بایستهست، هیهات
خصوصا جان پیریها که عقل است
که خوشمغز است و شایستهست، هیهات
از آن باغ و ریاض بینهایت
همه عالم چو گلدستهست، هیهات
چو گل دستهست پوسیده شود زود
به دشتی رو کزو رستهست، هیهات
میی درکش به نام دلربایی
که بس زیبا و برجستهست، هیهات
ز بس خونها که او دارد به گردن
خرد را طوق بسکستهست، هیهات
شکنهایی که دارد طره او
بهای مشک بشکستهست، هیهات
خمش کردم، خموشانه به من ده
که دل را گفت پیوستهست، هیهات
که عقل کل بدو مست است، هیهات
بر آن بالا برد دل را که آنجا
سر نیزهی زحل پست است، هیهات
هر آن کو گشت بیخویش اندر این بزم
ز خویش و اقربا رستهست، هیهات
چو عنقا برپرد بر ذروه قاف
که پیشش که کمربستهست، هیهات
عجایب بین که شیشهی ناشکسته
هزاران دست و پا خستهست، هیهات
مرا گویی که صبر آهستهتر ران
چه جای صبر و آهستهست، هیهات
بده آن پیر را جامی و بنشان
که اینجا پیر بایستهست، هیهات
خصوصا جان پیریها که عقل است
که خوشمغز است و شایستهست، هیهات
از آن باغ و ریاض بینهایت
همه عالم چو گلدستهست، هیهات
چو گل دستهست پوسیده شود زود
به دشتی رو کزو رستهست، هیهات
میی درکش به نام دلربایی
که بس زیبا و برجستهست، هیهات
ز بس خونها که او دارد به گردن
خرد را طوق بسکستهست، هیهات
شکنهایی که دارد طره او
بهای مشک بشکستهست، هیهات
خمش کردم، خموشانه به من ده
که دل را گفت پیوستهست، هیهات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
ز میخانه دگربار این چه بوی است؟
دگربار این چه شور و گفت و گوی است؟
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پر های و هوی است
بیا ای عشق این می از چه خم است؟
اشارت کن خرابات از چه سوی است؟
چه میگویم؟ اشارت چیست؟ کینجا
نگنجد فکرتی کان همچو موی است
نیاید در نظر آن سر یکتو
که در فکر آنچه آید چارتوی است
چو زاندیشه به گفت آید، چه گویم؟
که خانه کنده و رسوای کوی است
ز رسوایی به بحر دل رود باز
که دل بحر است و گفتنها چو جوی است
خزینهدار گوهر بحر بدخوست
که آب جو و چه، تن جامهشوی است
دگربار این چه شور و گفت و گوی است؟
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پر های و هوی است
بیا ای عشق این می از چه خم است؟
اشارت کن خرابات از چه سوی است؟
چه میگویم؟ اشارت چیست؟ کینجا
نگنجد فکرتی کان همچو موی است
نیاید در نظر آن سر یکتو
که در فکر آنچه آید چارتوی است
چو زاندیشه به گفت آید، چه گویم؟
که خانه کنده و رسوای کوی است
ز رسوایی به بحر دل رود باز
که دل بحر است و گفتنها چو جوی است
خزینهدار گوهر بحر بدخوست
که آب جو و چه، تن جامهشوی است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
درین جو دل چو دولاب خراب است
که هر سویی که گردد پیشش آب است
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتاب است
چگونه جان برد سایه ز خورشید؟
که جان او به دست آفتاب است
اگر سایه کند گردندرازی
رخ خورشید آن دم در نقاب است
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطراب است
چو سیماب است مه بر کف مفلوج
به جز یک شب، دگر در انسکاب است
به هر سی شب، دو شب جمع است و لاغر
دگر فرقت کشد، فرقت عذاب است
اگرچه زار گردد، تازهروی است
ضحوکی عاشقان را خوی و داب است
زید خندان، بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایاب است
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سوال است و جواب است
که هر سویی که گردد پیشش آب است
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتاب است
چگونه جان برد سایه ز خورشید؟
که جان او به دست آفتاب است
اگر سایه کند گردندرازی
رخ خورشید آن دم در نقاب است
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطراب است
چو سیماب است مه بر کف مفلوج
به جز یک شب، دگر در انسکاب است
به هر سی شب، دو شب جمع است و لاغر
دگر فرقت کشد، فرقت عذاب است
اگرچه زار گردد، تازهروی است
ضحوکی عاشقان را خوی و داب است
زید خندان، بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایاب است
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سوال است و جواب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
میدان که زمانه نقش سوداست
بیرون ز زمانه صورت ماست
زیرا قفصیست این زمانه
بیرون همه کوه قاف و عنقاست
جوییست جهان و ما برونیم
بر جوی فتاده سایه ماست
این جا سر نکته ایست مشکل
این جا نبود، ولیکن این جاست
جز در رخ جان مخند ای دل
بی او همه خنده گریه افزاست
آن دل نبود که باشد او تنگ
زان روی که دل فراخ پهناست
دل غم نخورد غذاش غم نیست
طوطیست دل و عجب شکرخاست
مانند درخت، سر قدم ساز
زیرا که ره تو زیر و بالاست
شاخ ار چه نظر به بیخ دارد؟
کان قوت مغز او هم از پاست
بیرون ز زمانه صورت ماست
زیرا قفصیست این زمانه
بیرون همه کوه قاف و عنقاست
جوییست جهان و ما برونیم
بر جوی فتاده سایه ماست
این جا سر نکته ایست مشکل
این جا نبود، ولیکن این جاست
جز در رخ جان مخند ای دل
بی او همه خنده گریه افزاست
آن دل نبود که باشد او تنگ
زان روی که دل فراخ پهناست
دل غم نخورد غذاش غم نیست
طوطیست دل و عجب شکرخاست
مانند درخت، سر قدم ساز
زیرا که ره تو زیر و بالاست
شاخ ار چه نظر به بیخ دارد؟
کان قوت مغز او هم از پاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
دود دل ما نشان سوداست
وان دود که از دلست، پیداست
هر موج که میزند دل از خون
آن دل نبود مگر که دریاست
بیگانه شدند آشنایان
دل نیز به دشمنی چه برخاست
هر سوی که عشق رخت بنهاد
هر جا که ملامتست آن جاست
ما نگریزیم از این ملامت
زیرا که قدیم خانه ماست
در عشق حسد برند شاهان
زان روی که عشق شمع دلهاست
پا بر سر چرخ هفتمین نه
کاین عشق به حجرههای بالاست
هشیار مباش زان که هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست
میری مطلب که میر مجلس
گر چشم ببستهست بیناست
این عشق هنوز زیر چادر
این گرد سیاه بین که برخاست
هر چند که زیر هفت پردهست
پیداست که سخت خوب و زیباست
شب خیز کنید ای حریفان
شمعست و شراب و یار تنهاست
وان دود که از دلست، پیداست
هر موج که میزند دل از خون
آن دل نبود مگر که دریاست
بیگانه شدند آشنایان
دل نیز به دشمنی چه برخاست
هر سوی که عشق رخت بنهاد
هر جا که ملامتست آن جاست
ما نگریزیم از این ملامت
زیرا که قدیم خانه ماست
در عشق حسد برند شاهان
زان روی که عشق شمع دلهاست
پا بر سر چرخ هفتمین نه
کاین عشق به حجرههای بالاست
هشیار مباش زان که هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست
میری مطلب که میر مجلس
گر چشم ببستهست بیناست
این عشق هنوز زیر چادر
این گرد سیاه بین که برخاست
هر چند که زیر هفت پردهست
پیداست که سخت خوب و زیباست
شب خیز کنید ای حریفان
شمعست و شراب و یار تنهاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
در شهر شما یکی نگاریست
کز وی دل و عقل بیقراریست
هر نفسی را از او نصیبیست
هر باغی را از او بهاریست
در هر کویی از او فغانیست
در هر راهی از او غباریست
در هر گوشی از او سماعیست
هر چشم از او در اعتباریست
در کار شوید ای حریفان
کاین جا ما را عظیم کاریست
پنهان یاری به گوش من گفت
کاین جا پنهان لطیف یاریست
او بد که به این طریق میگفت
کز تعبیههاش دل نزاریست
او بود رسول خویش و مرسل
کان لهجه از آن شهریاریست
نوحست و امان غرقگانست
روحست و نهان و آشکاریست
گرد ترشان مگرد زین پس
چون پهلوی تو شکرنثاریست
گرد شکران طبع کم گرد
کان شهوت نیز برگذاریست
این جا شکریست بینهایت
این جا سر وقت پایداریست
خاموش کن ای دل و مپندار
کو را حدیست یا کناریست
کز وی دل و عقل بیقراریست
هر نفسی را از او نصیبیست
هر باغی را از او بهاریست
در هر کویی از او فغانیست
در هر راهی از او غباریست
در هر گوشی از او سماعیست
هر چشم از او در اعتباریست
در کار شوید ای حریفان
کاین جا ما را عظیم کاریست
پنهان یاری به گوش من گفت
کاین جا پنهان لطیف یاریست
او بد که به این طریق میگفت
کز تعبیههاش دل نزاریست
او بود رسول خویش و مرسل
کان لهجه از آن شهریاریست
نوحست و امان غرقگانست
روحست و نهان و آشکاریست
گرد ترشان مگرد زین پس
چون پهلوی تو شکرنثاریست
گرد شکران طبع کم گرد
کان شهوت نیز برگذاریست
این جا شکریست بینهایت
این جا سر وقت پایداریست
خاموش کن ای دل و مپندار
کو را حدیست یا کناریست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
زین واقعه گر ز جای رفتی
از جای برو که جای این جاست
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق، دود و سوداست
دودت نپزد، کند سیاهت
در پختنت آتشست کاستاست
پروانه که گرد دود گردد
دودآلودست و خام و رسواست
از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیاست
از شهر مگو که در بیابان
موسیست رفیق من و سلواست
صحبت چه کنی؟ که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
دلتنگ خوشم، که در فراخی
هر مسخره را رهست و گنجاست
چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنهاست
دل تنگ بود، جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
دندان عدو ز ترش کندست
پس روترشی رهایی ماست
خاموش که بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهرست و دریاست
آن در لب عاشقان چو حلواست
زین واقعه گر ز جای رفتی
از جای برو که جای این جاست
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق، دود و سوداست
دودت نپزد، کند سیاهت
در پختنت آتشست کاستاست
پروانه که گرد دود گردد
دودآلودست و خام و رسواست
از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیاست
از شهر مگو که در بیابان
موسیست رفیق من و سلواست
صحبت چه کنی؟ که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
دلتنگ خوشم، که در فراخی
هر مسخره را رهست و گنجاست
چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنهاست
دل تنگ بود، جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
دندان عدو ز ترش کندست
پس روترشی رهایی ماست
خاموش که بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهرست و دریاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
آن را که در آخرش خری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست
تا خارششان همیکشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که در ندارد
در جستن درش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطرهاش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست
تا خارششان همیکشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که در ندارد
در جستن درش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطرهاش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست