عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
باز با ما رقیب عربده داشت
تخم کین در زمین دل میکاشت
بی خبر بود از حکومت عشق
شحنه عقل در درون بگماشت
رآیت آفتاب دید نهان
بغلط مرغ شب علم افراشت
عیب من گفت و خویشتن بستود
ادعا بود و خود گواه نداشت
همچو زنگی که چون در آینه دید
نسبت خود بآینه بگذاشت
گو بخفاش پرده ای بربند
که زرخ مهر پرده را برداشت
گو بدجال میرسد مهدی
شبنم البته تاب مهر نداشت
ضعف آشفته دید و قوت خویش
بی خبر زان که او امیری داشت
علی مرتضی امیر عرب
که همه عمر مدح او بنگاشت
تخم کین در زمین دل میکاشت
بی خبر بود از حکومت عشق
شحنه عقل در درون بگماشت
رآیت آفتاب دید نهان
بغلط مرغ شب علم افراشت
عیب من گفت و خویشتن بستود
ادعا بود و خود گواه نداشت
همچو زنگی که چون در آینه دید
نسبت خود بآینه بگذاشت
گو بخفاش پرده ای بربند
که زرخ مهر پرده را برداشت
گو بدجال میرسد مهدی
شبنم البته تاب مهر نداشت
ضعف آشفته دید و قوت خویش
بی خبر زان که او امیری داشت
علی مرتضی امیر عرب
که همه عمر مدح او بنگاشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
تو را که یوسف اندر چه زنخدانست
چه غم که صد چو منت مبتلای زندانست
بدشت عشق زبس تشنه کام گردیدم
سراب دیم و گفتم که آب حیوانست
تو رفتی و نبود بینشم بچشم بصبر
اگر بدیده بود بینشی زانسانست
زعرش میگذرد آهم و بتو نرسید
گرفتم آنکه تو را آستان بکیوانست
دلیل بر ستم و بیوفائی خوبان
حدیث یوسف مصری و پیر کنعانست
نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است
که عشق اقدس بیرون زچار ارکانست
بعیش خلوت صوفی چو رند شاهد باز
نمود خرقه بمی رنگ و پاکدامانست
فقیه شهر نداند رموز وحدت را
زواجبش چه خبر پای بند امکانست
اگر چه هست فلاطون بمکتب عشقت
ادیبش ار تو نه ای کودک دبستانست
هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا
میان کعبه و بتخانه صد بیابانست
بداغ عشق بسوز و بر طبیب منال
که هر که عاشق او درد عین درمانست
چه غم خوری تو زدیوان حشر آشفته
تو را که نام علی زیب بخش دیوانست
مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا
مدام خاطرت آشفته وپریشانست
چه غم که صد چو منت مبتلای زندانست
بدشت عشق زبس تشنه کام گردیدم
سراب دیم و گفتم که آب حیوانست
تو رفتی و نبود بینشم بچشم بصبر
اگر بدیده بود بینشی زانسانست
زعرش میگذرد آهم و بتو نرسید
گرفتم آنکه تو را آستان بکیوانست
دلیل بر ستم و بیوفائی خوبان
حدیث یوسف مصری و پیر کنعانست
نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است
که عشق اقدس بیرون زچار ارکانست
بعیش خلوت صوفی چو رند شاهد باز
نمود خرقه بمی رنگ و پاکدامانست
فقیه شهر نداند رموز وحدت را
زواجبش چه خبر پای بند امکانست
اگر چه هست فلاطون بمکتب عشقت
ادیبش ار تو نه ای کودک دبستانست
هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا
میان کعبه و بتخانه صد بیابانست
بداغ عشق بسوز و بر طبیب منال
که هر که عاشق او درد عین درمانست
چه غم خوری تو زدیوان حشر آشفته
تو را که نام علی زیب بخش دیوانست
مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا
مدام خاطرت آشفته وپریشانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
هر کرا بینی بکیش خویش دارد استقامت
ای مسلمانان من از اسلام خود دارم ندامت
چون قمر گرچه سریع السیرم اندر دور ادیان
چون زحل بر آسمان عشق دارم استقامت
بس سفر کردم بکعبه باز گردیدم پشیمان
ای خوشا آن روز کافکندم بمیخانه اقامت
خورد خونم روز سی روز و بفتوی تو ساقی
من خورم خونش بیکشب مرحبا از این غرامت
رهروان اندر طریق عشق سر دادند خوشدل
گو سر خود گیرو بگذر ایکه میجوئی سلامت
ای حریف شخ کمان عشق هان مردش نخوانی
هر که رو گرداند در میدانت از تیر ملامت
لاجرم آشفته آزاد است از آتش بمحشر
هر که از داغ علی دارد بپیشانی علامت
ای مسلمانان من از اسلام خود دارم ندامت
چون قمر گرچه سریع السیرم اندر دور ادیان
چون زحل بر آسمان عشق دارم استقامت
بس سفر کردم بکعبه باز گردیدم پشیمان
ای خوشا آن روز کافکندم بمیخانه اقامت
خورد خونم روز سی روز و بفتوی تو ساقی
من خورم خونش بیکشب مرحبا از این غرامت
رهروان اندر طریق عشق سر دادند خوشدل
گو سر خود گیرو بگذر ایکه میجوئی سلامت
ای حریف شخ کمان عشق هان مردش نخوانی
هر که رو گرداند در میدانت از تیر ملامت
لاجرم آشفته آزاد است از آتش بمحشر
هر که از داغ علی دارد بپیشانی علامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
شیوه لاله رخان گر همه جور است و جفاست
شکوه در مرحله عشق زمعشوق خطاست
همگی عین صوابست خطای معشوق
میشمارند وفا گرچه همه جور و جفاست
به طبیبان چه حوالت کنیم چاره حبیب
درد عشق است و مریضان تو را وصل شفاست
بنوائی بنوازم زکرم مطرب عشق
که دل غمزده عاشق بی برگ و نواست
خواست کابین تو دل مادر ایام بگفت
صبر و دین عقل و خرد مهر تو را شیر بهاست
غلط ار رفت زتو شکوه ببخشای بمن
بخطاکار کرم کردن و اغماض کجاست
همه گلهای چمن خار بود در چشمم
تا گلم را زستم خار جگردوز بپاست
زگزند نظر خلق تو را تا چه رسید
که نظر بستی و ما را همگی جا به فناست
همه بیماری چشمان تو بر جان بخرم
که بلا هر چه بعشاق ببارند رواست
از شفاخانه توحید دوایت جستم
همه آمین ملایک پی امضای دعاست
ایشه ملک ازل ساقی میخانه علی
جرم آشفته ببشای که درویش سراست
شکوه در مرحله عشق زمعشوق خطاست
همگی عین صوابست خطای معشوق
میشمارند وفا گرچه همه جور و جفاست
به طبیبان چه حوالت کنیم چاره حبیب
درد عشق است و مریضان تو را وصل شفاست
بنوائی بنوازم زکرم مطرب عشق
که دل غمزده عاشق بی برگ و نواست
خواست کابین تو دل مادر ایام بگفت
صبر و دین عقل و خرد مهر تو را شیر بهاست
غلط ار رفت زتو شکوه ببخشای بمن
بخطاکار کرم کردن و اغماض کجاست
همه گلهای چمن خار بود در چشمم
تا گلم را زستم خار جگردوز بپاست
زگزند نظر خلق تو را تا چه رسید
که نظر بستی و ما را همگی جا به فناست
همه بیماری چشمان تو بر جان بخرم
که بلا هر چه بعشاق ببارند رواست
از شفاخانه توحید دوایت جستم
همه آمین ملایک پی امضای دعاست
ایشه ملک ازل ساقی میخانه علی
جرم آشفته ببشای که درویش سراست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گفتم این لاله است گفت از داغداران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا با رقیب یار دمی گرم صحبت است
آهی زدل بر آر که فرصت غنیمت است
از قصر طاقدیست و خورنق نشان نماند
کاخی که پایدار بماند محبت است
باز آمدی و نیست متاعی بغیر جان
بی چیز را زمقدم مهمان خجالت است
ای کاشکی زبیخ فکندیش باغبان
نخل وفا که میوه او جمله حسرت است
حسرت زجم نمیبرد و جام میکشد
آنرا که در زمانه بسر چشم عبرت است
درویش را که بخت نیارد گذشت چیست
سلطان زتخت اگر گذرد عین همت است
عاقل کسی که برد تمتع زدلبری
آن را که عشق نیست گرفتار غفلت است
شنعت مکن مذلت عشاق را حکیم
هر ذلتی که عشق دهد عین عزت است
اهل نظر بمعنی خوبان به بسته دل
صورت پرست چون حیوان گرم شهوت است
گر خود هوای نفس زلیخا نداشتی
بر یوسف عزیز بگو این چه تهمت است
دارای خرمنی تو و ما خوشه چین حسن
درویش را مران که خلاف مروت است
چون بنگرد دهان تو را در سخن حکیم
ناچار در دهانش انگشت حیرت است
ساقی بده شراب فرخ خیز عشق دوست
آشفته را که سخت گرفتار محنت است
هر جا که دولتی است بدوران فنا شود
ما را زگنج مهر علی طرفه دولتست
آهی زدل بر آر که فرصت غنیمت است
از قصر طاقدیست و خورنق نشان نماند
کاخی که پایدار بماند محبت است
باز آمدی و نیست متاعی بغیر جان
بی چیز را زمقدم مهمان خجالت است
ای کاشکی زبیخ فکندیش باغبان
نخل وفا که میوه او جمله حسرت است
حسرت زجم نمیبرد و جام میکشد
آنرا که در زمانه بسر چشم عبرت است
درویش را که بخت نیارد گذشت چیست
سلطان زتخت اگر گذرد عین همت است
عاقل کسی که برد تمتع زدلبری
آن را که عشق نیست گرفتار غفلت است
شنعت مکن مذلت عشاق را حکیم
هر ذلتی که عشق دهد عین عزت است
اهل نظر بمعنی خوبان به بسته دل
صورت پرست چون حیوان گرم شهوت است
گر خود هوای نفس زلیخا نداشتی
بر یوسف عزیز بگو این چه تهمت است
دارای خرمنی تو و ما خوشه چین حسن
درویش را مران که خلاف مروت است
چون بنگرد دهان تو را در سخن حکیم
ناچار در دهانش انگشت حیرت است
ساقی بده شراب فرخ خیز عشق دوست
آشفته را که سخت گرفتار محنت است
هر جا که دولتی است بدوران فنا شود
ما را زگنج مهر علی طرفه دولتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ماه من ماه را نخستین است
وقت تجدید عهد پارین است
ماه ماتم برفت و عیش آمد
ساقیا فال نیکوئی این است
ماه نو جز بجام کی بیند
هر کرا دیده جهان بین است
ماه نو شد شراب کهنه بیار
کز می کهنه بزم رنگین است
تلخ چون صبر عاشق مشتاق
کاخر صبر عیش شیرین است
ارتفاع از قدح بگیرد خور
کافتابی منیر و مشکین است
مطرب از راست کن نوای حجاز
که رحیل مخالف دین است
مه میلاد احمد مرسل
پادشاهی که شرعش آئین است
می کش و بر دعای شه کن جهد
که ملک در فلک بآمین است
دین آشفته چیست مدح علی
سنتش طعن دشمن دین است
وقت تجدید عهد پارین است
ماه ماتم برفت و عیش آمد
ساقیا فال نیکوئی این است
ماه نو جز بجام کی بیند
هر کرا دیده جهان بین است
ماه نو شد شراب کهنه بیار
کز می کهنه بزم رنگین است
تلخ چون صبر عاشق مشتاق
کاخر صبر عیش شیرین است
ارتفاع از قدح بگیرد خور
کافتابی منیر و مشکین است
مطرب از راست کن نوای حجاز
که رحیل مخالف دین است
مه میلاد احمد مرسل
پادشاهی که شرعش آئین است
می کش و بر دعای شه کن جهد
که ملک در فلک بآمین است
دین آشفته چیست مدح علی
سنتش طعن دشمن دین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اندر حریم حسن بتان غیر ناز نیست
در کیش عشق هم صنما جز نیاز نیست
پروردگان نعمت عشق اند این گروه
عشاق را بکعبه ظاهر نماز نیست
گفتی میا که سوزمت از پرتوی چو شمع
پروانه را زدادن جان احتراز نیست
در خورد و خواب آدم و حیوان مشار کند
جز عشق در میان سبب امتیاز نیست
از کشف سر شد ار سر منصور زیب دار
چون او کسی بر اهل نظر سرفراز نیست
در کیش عشق هم صنما جز نیاز نیست
پروردگان نعمت عشق اند این گروه
عشاق را بکعبه ظاهر نماز نیست
گفتی میا که سوزمت از پرتوی چو شمع
پروانه را زدادن جان احتراز نیست
در خورد و خواب آدم و حیوان مشار کند
جز عشق در میان سبب امتیاز نیست
از کشف سر شد ار سر منصور زیب دار
چون او کسی بر اهل نظر سرفراز نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
اگر عقد میفروشت زشراب حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
در همه عمر ار شبی وصل میسر شود
حیف ندارم گرم عمر بر این سر شود
هر که چو منصور رفت بر سر سودای حق
بر سر دارش چه باک گر زستم سر شود
آتش سینا بخواست کشته قبطی بسوخت
تا ارنی گو کلیم باز کجا بر شود
بوالعجب ای نور عشق تا تو کدام اختری
کز تو مه و مهر را چهره منور شود
خاک درمیکده مایه اکسیرهاست
هر که مس آنجا فکند لاجرمش زر شود
کعبه زلفین یار گو بدلم در مبند
بام حرم را به ببین جای کبوتر شود
آنچه تو خوانیش کفر غایت ایمان ماست
رانده مردود شیخ پیر قلندر شود
گوهر مقصود عشق زود بر آرد بکف
هر که در این بحر ژرف نیک فروتر شود
پیکر مطبوع دوست لایق تصویر نیست
بت بود و بشکنش هر چه مصور شود
اشک چو نیسان ببار هر شبه زابر مژه
تا که همه قطره ات لؤلؤ و گوهر شود
قدرت پروانه چیست پر زدن و سوختن
عاشق آتش بگو تا که سمندر شود
هر که بطوفان دهر عشق شدش بادبان
زآب کران تا کران پاش کجا تر شود
خصم اگر لشکری است دوستی شاه و بس
از تن روئین چه کم گردم خنجر شود
کوه گنه هیچ نیست بر دل آشفته بار
حیدر صفدر اگر شافع محشر شود
حیف ندارم گرم عمر بر این سر شود
هر که چو منصور رفت بر سر سودای حق
بر سر دارش چه باک گر زستم سر شود
آتش سینا بخواست کشته قبطی بسوخت
تا ارنی گو کلیم باز کجا بر شود
بوالعجب ای نور عشق تا تو کدام اختری
کز تو مه و مهر را چهره منور شود
خاک درمیکده مایه اکسیرهاست
هر که مس آنجا فکند لاجرمش زر شود
کعبه زلفین یار گو بدلم در مبند
بام حرم را به ببین جای کبوتر شود
آنچه تو خوانیش کفر غایت ایمان ماست
رانده مردود شیخ پیر قلندر شود
گوهر مقصود عشق زود بر آرد بکف
هر که در این بحر ژرف نیک فروتر شود
پیکر مطبوع دوست لایق تصویر نیست
بت بود و بشکنش هر چه مصور شود
اشک چو نیسان ببار هر شبه زابر مژه
تا که همه قطره ات لؤلؤ و گوهر شود
قدرت پروانه چیست پر زدن و سوختن
عاشق آتش بگو تا که سمندر شود
هر که بطوفان دهر عشق شدش بادبان
زآب کران تا کران پاش کجا تر شود
خصم اگر لشکری است دوستی شاه و بس
از تن روئین چه کم گردم خنجر شود
کوه گنه هیچ نیست بر دل آشفته بار
حیدر صفدر اگر شافع محشر شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تنگست حرم سر زخرابات برآرید
مستانه سرا زخرقه طامات برآرید
تا صومعه داران فلک را بنشانند
سرمست هیاهوی مناجات برآرید
سر بر در میخانه بسائید سحرگاه
تا روح صفت سر بسموات برآرید
زهاد زکین ریخته خون خم می را
ای باده کشان دست مکافات برآرید
این دفتر آلوده بمی رنگ کن امشب
گو سبحه و سجاده بهیهات ب رارید
از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق
هان کسوتم از آب خرابات برآرید
آشفته علی حاصل نفی آمد و اثبات
عالم همه از نفی و زاثبات برآرید
مستانه سرا زخرقه طامات برآرید
تا صومعه داران فلک را بنشانند
سرمست هیاهوی مناجات برآرید
سر بر در میخانه بسائید سحرگاه
تا روح صفت سر بسموات برآرید
زهاد زکین ریخته خون خم می را
ای باده کشان دست مکافات برآرید
این دفتر آلوده بمی رنگ کن امشب
گو سبحه و سجاده بهیهات ب رارید
از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق
هان کسوتم از آب خرابات برآرید
آشفته علی حاصل نفی آمد و اثبات
عالم همه از نفی و زاثبات برآرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
این قوم که غارتگر عقل و دل و دینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
آن مست که در میکده مستانه بگرید
از شیخ حرم به که بافسانه بگرید
از خاصیت عشق بعالم عجبی نیست
گر شمع شب از ماتم پروانه بگرید
خونی که بساغر رود از چشم صراحی
خون خورده و از دوری خمخانه بگرید
ساغر زپه بر گریه مینا زده خنده
مینا زچه بر خنده پیمانه بگرید
دیوانه همه عمر بگرید زپری لیک
آخر پری از حالت دیوانه بگرید
این جور و جفائی که تو بر دوست پسندی
نه دوست که بر حالش بیگانه بگرید
گریان نبود شمع که جان سوخته او را
چون میرود از محفل جانانه بگرید
در سینه دلم ناله کنان در شب هجران
چون جغد که در گوشه ویرانه بگرید
محروم شد آشفته چو از درگه حیدر
شاید همه عمر غریبانه بگرید
باده ندهند وز خضر آب بگیرند
یک عمر اگر بر در میخانه بگرید
از شیخ حرم به که بافسانه بگرید
از خاصیت عشق بعالم عجبی نیست
گر شمع شب از ماتم پروانه بگرید
خونی که بساغر رود از چشم صراحی
خون خورده و از دوری خمخانه بگرید
ساغر زپه بر گریه مینا زده خنده
مینا زچه بر خنده پیمانه بگرید
دیوانه همه عمر بگرید زپری لیک
آخر پری از حالت دیوانه بگرید
این جور و جفائی که تو بر دوست پسندی
نه دوست که بر حالش بیگانه بگرید
گریان نبود شمع که جان سوخته او را
چون میرود از محفل جانانه بگرید
در سینه دلم ناله کنان در شب هجران
چون جغد که در گوشه ویرانه بگرید
محروم شد آشفته چو از درگه حیدر
شاید همه عمر غریبانه بگرید
باده ندهند وز خضر آب بگیرند
یک عمر اگر بر در میخانه بگرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
زاهدان بیحد خلل در کار مستان میکنند
میکده بستند و منع می پرستان میکنند
گوئی آگه نیستند از بینش پیر مغان
کاین همه قلب و دغل در کار مستان میکنند
مطرب عشاق دستان سازکن از تار عشق
گو بهل در کار ما چندان که دستان میکنند
میکشد در روز روشن رند بازاری قدح
زاهدان این کار را اندر شبستان میکنند
عرض روبه بازی زاهد بنائی میکنم
لاجرم شیران مکان اندر نیستان میکنند
پیش ازین طفلان مزن تو لاف از حکمت حکیم
گر فلاطونی تو را طفل دبستان میکنند
چون خلیل آشفته داری صبر اگر اندر بلا
آتش نمرود را بر تو گلستان میکنند
جست برق ذوالفقار از دست پیر میفروش
زد بآنانیکه عیب می پرستان میکنند
میکده بستند و منع می پرستان میکنند
گوئی آگه نیستند از بینش پیر مغان
کاین همه قلب و دغل در کار مستان میکنند
مطرب عشاق دستان سازکن از تار عشق
گو بهل در کار ما چندان که دستان میکنند
میکشد در روز روشن رند بازاری قدح
زاهدان این کار را اندر شبستان میکنند
عرض روبه بازی زاهد بنائی میکنم
لاجرم شیران مکان اندر نیستان میکنند
پیش ازین طفلان مزن تو لاف از حکمت حکیم
گر فلاطونی تو را طفل دبستان میکنند
چون خلیل آشفته داری صبر اگر اندر بلا
آتش نمرود را بر تو گلستان میکنند
جست برق ذوالفقار از دست پیر میفروش
زد بآنانیکه عیب می پرستان میکنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عاشق آنست که در هجر شکیبا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
خیزید و بمی دفتر پرهیز بشوئید
حرفی بجز از زمزمه عشق نگوئید
ای بوالهوسان نقش حقیقت ندهد رنگ
این نقش بتان را زدل و دیده بشوئید
مانند خضر در طلب چشمه حیوان
چون سبزه بهر جوی از این بعد مروئید
کعبه بقفا مانده و این راه کنشت است
بیفایده در وادی خونخوار مپوئید
دنیاست یکی طرفه نمکزار نه باغست
ریحان و گل و لاله در این شوره مجوئید
از تربت آشفته اگر لاله بروید
سودا و جنون آرد زنهار مبوئید
از وسوسه عشق مجازی بگریزید
جز مدح علی هیچ مخواهید و مگوئید
حرفی بجز از زمزمه عشق نگوئید
ای بوالهوسان نقش حقیقت ندهد رنگ
این نقش بتان را زدل و دیده بشوئید
مانند خضر در طلب چشمه حیوان
چون سبزه بهر جوی از این بعد مروئید
کعبه بقفا مانده و این راه کنشت است
بیفایده در وادی خونخوار مپوئید
دنیاست یکی طرفه نمکزار نه باغست
ریحان و گل و لاله در این شوره مجوئید
از تربت آشفته اگر لاله بروید
سودا و جنون آرد زنهار مبوئید
از وسوسه عشق مجازی بگریزید
جز مدح علی هیچ مخواهید و مگوئید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
زاهد و محتسب و شیخ بهم پیوستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
ساقی زجام کشف از این راز میکند
کابواب خیر پیر مغان باز میکند
منصور وار میکشدش بر فراز دار
آنرا که میر عشق سرافراز میکند
مردود هر در است و بود خار هر نظر
آنرا که پیر میکده اعزاز میکند
روی نیاز ما نبود جز بکوی دوست
بگذار تا زمانه بما ناز میکند
حاشا که رنگ و بی تو در دیگری بود
خود را اگر که گل بتو انباز میکند
دانی چه کرد با دل من لشکر مژه
با صعوه آنچه چنگل شهباز میکند
آشفته جای زلف تو گیرد زمام خسر
اطناب را بدل چه به ایجاز میکند
کابواب خیر پیر مغان باز میکند
منصور وار میکشدش بر فراز دار
آنرا که میر عشق سرافراز میکند
مردود هر در است و بود خار هر نظر
آنرا که پیر میکده اعزاز میکند
روی نیاز ما نبود جز بکوی دوست
بگذار تا زمانه بما ناز میکند
حاشا که رنگ و بی تو در دیگری بود
خود را اگر که گل بتو انباز میکند
دانی چه کرد با دل من لشکر مژه
با صعوه آنچه چنگل شهباز میکند
آشفته جای زلف تو گیرد زمام خسر
اطناب را بدل چه به ایجاز میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
میخوارگان بساط طرب چون بگسترند
اول زپرده دختر رز را برآورند
از گیسوان حور بروبند بزم را
از بهر فروش بال فرشته بگسترند
مه طلعتان ساده بیارند از بهشت
ناهید و بربطش پی رامش بیاورند
سینا کنند سینه خویش از فروغ می
وآنگه زنخل طور در آن بزم برخورند
روشن کنند شمع زرخساره بتان
بادام و شکر از لب و چشمانشان برند
آید برقص ساقی و می افکند بدور
دوری کشند و پرده بر افلاک بردرند
هشیاره گان ستاره شمار و منجم اند
دوری که میزند قدح و جام بشمرند
خیزند صوفیان و نشینند عارفان
دستی زنند و سر بگریبان فرو برند
مستان خراب یک دو سه پیمانه شراب
مستان عشق خم زده و پا بیفشرند
مستان می زعقل همی برگذشته اند
مستان تو زدین و دل و عقل بگذرند
مستان می سرود بگویند با غزل
مستان عشق مدحت حیدر بیاورند
آشفته وار هر که کشد می زجام عشق
او را بخاک درگه میخانه بسپرند
اول زپرده دختر رز را برآورند
از گیسوان حور بروبند بزم را
از بهر فروش بال فرشته بگسترند
مه طلعتان ساده بیارند از بهشت
ناهید و بربطش پی رامش بیاورند
سینا کنند سینه خویش از فروغ می
وآنگه زنخل طور در آن بزم برخورند
روشن کنند شمع زرخساره بتان
بادام و شکر از لب و چشمانشان برند
آید برقص ساقی و می افکند بدور
دوری کشند و پرده بر افلاک بردرند
هشیاره گان ستاره شمار و منجم اند
دوری که میزند قدح و جام بشمرند
خیزند صوفیان و نشینند عارفان
دستی زنند و سر بگریبان فرو برند
مستان خراب یک دو سه پیمانه شراب
مستان عشق خم زده و پا بیفشرند
مستان می زعقل همی برگذشته اند
مستان تو زدین و دل و عقل بگذرند
مستان می سرود بگویند با غزل
مستان عشق مدحت حیدر بیاورند
آشفته وار هر که کشد می زجام عشق
او را بخاک درگه میخانه بسپرند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
مطرب نوا بپرده عشاق ساز کرد
کاز شور در عراق هوای حجاز کرد
برگشته از حجاز سوی میکده بسر
زاهد سوی حقیقت میل از مجاز کرد
حل گشت بر حکیم معما زگفتی
لعل شکرفشان بتکلم چو باز کرد
عاشق بخواب نیست در چشم اگر به بست
کز بهر دید غیر بخود در فراز کرد
پیشی زهم گرفته بقربانگه این و آن
کز خون رقم بچهره چو خط جواز کرد
برخاسته بپیش قدت با نیاز وعجز
بر شاهدان باغ اگر سرو ناز کرد
کوته نظر مخوانش چون زاهدان شهر
کاشفته صرف زلف تو عمر دراز کرد
شیخ ار رود بطوف حرم رند پاکباز
رو بر در حریم علی با نیاز کرد
زاهد نبرده سجده بخاک در مغان
او را بشرع عشق نگوئی نماز کرد
کاز شور در عراق هوای حجاز کرد
برگشته از حجاز سوی میکده بسر
زاهد سوی حقیقت میل از مجاز کرد
حل گشت بر حکیم معما زگفتی
لعل شکرفشان بتکلم چو باز کرد
عاشق بخواب نیست در چشم اگر به بست
کز بهر دید غیر بخود در فراز کرد
پیشی زهم گرفته بقربانگه این و آن
کز خون رقم بچهره چو خط جواز کرد
برخاسته بپیش قدت با نیاز وعجز
بر شاهدان باغ اگر سرو ناز کرد
کوته نظر مخوانش چون زاهدان شهر
کاشفته صرف زلف تو عمر دراز کرد
شیخ ار رود بطوف حرم رند پاکباز
رو بر در حریم علی با نیاز کرد
زاهد نبرده سجده بخاک در مغان
او را بشرع عشق نگوئی نماز کرد