عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
عاشقی و بی‌وفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جملهٔ خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بی‌خویشی به یک جا کی بود؟
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتی‌‌ست
کندر او ایمان ما انکار ماست
آن که افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کندر او گنجور یار غار ماست
خاک بی‌آتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتش بار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتش است
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر ازین اسرار خود
سر طالب پردهٔ اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود؟
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبری‌ست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
این چنین پابند جان میدان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
می‌دود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
آفتابا راهزن راهت نزد
چون زند؟ داند که این ره آن کیست
سیب را بو کرد موسی جان بداد
بازجو آن بو ز سیبستان کیست
چشم یعقوبی از این بو باز شد
ای خدا این بوی از کنعان کیست؟
خاک بودیم این چنین موزون شدیم
خاک ما زر گشت در میزان کیست؟
بر زر ما هر زمان مهر نوست
تا بداند زر که او از کان کیست
جمله حیرانند و سرگردان عشق
ای عجب این عشق سرگردان کیست
جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمان کیست
نرگس چشم بتان ره می‌زند
آب این نرگس ز نرگسدان کیست
جسم‌ها شب خالی از ما روز پر
ما و من چون گربه در انبان کیست؟
هر کسی دستک زنان کی جان من
وان که دستک زن کند او جان کیست؟
شمس تبریزی که نور اولیاست
با چنان عز و شرف سلطان کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
اندر این جمع شررها ز کجاست؟
دود سودای هنرها ز کجاست؟
من سر رشتهٔ خود گم کردم
کین مخالف شده سرها ز کجاست؟
گر نه دل‌های شما مختلفند
در من از جنگ اثرها ز کجاست؟
گر چو زنجیر به هم پیوستیم
این فروبستن درها ز کجاست؟
گر نه صد مرغ مخالف این جاست
جنگ و برکندن پرها ز کجاست؟
ساقیا باده به پیش آر که می
خود بگوید که دگرها ز کجاست؟
تو اگر جرعه نریزی بر خاک
خاک را از تو خبرها ز کجاست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
هر که بالاست مر او را چه غم است؟
هر که آن جاست مر او را چه غم است؟
که از این سو همه جان‌ست و حیات
که ازین سو همه لطف و کرم است
خود ازین سو که نه سوی است و نه جا
قدم اندر قدم اندر قدم است
این عدم خود چه مبارک جای است
که مددهای وجود از عدم است
همه دل‌ها نگران سوی عدم
این عدم نیست که باغ ارم است
این همه لشکر اندیشهٔ دل
ز سپاهان عدم یک علم است
ز تو تا غیب هزاران سال است
چو روی از ره دل یک قدم است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
گفتا که کیست بر در؟ گفتم کمین غلامت
 گفتا چه کار داری؟ گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی؟ گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی؟ گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرح است تردامن است چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت
گفتا که بود همره؟ گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این‌جا؟ گفتم که بوی جانت
گفتا چه عزم داری؟ گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی؟ گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوش‌تر؟ گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن‌جا؟ گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی؟ گفتم ز بیم ره زن
گفتا که کیست ره‌زن؟ گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن؟ گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چبود؟ گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا؟ گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکته‌های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
ساقی بیار باده که ایام بس خوش است
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی ظریف و بادهٔ لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وش است
بشنو نوای نای کزان نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است
امروز غیر توبه نبینی شکسته‌یی
امروز زلف دوست بود کان مشوش است
هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است
آن صورت نهان که جهان در هوای اوست
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
امروز جان بیابد هرجا که مرده‌یی‌ست
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است
شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم اوست
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه اوست
منگر بدان که زرد و ضعیف و مکرمش است
بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است
در خاک کی بود؟ که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود؟ که دلارام در کش است
ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بی‌دهان دل و جانم شکرچش است
خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست
صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست؟
معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست؟
عالم شکارگاه و خلایق همه شکار
غیر نشانه‌یی ز امیر شکار نیست
هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم
وان سو که بارگاه امیراست بار نیست
ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش
کاین‌ها همه به جز کف و نقش و نگار نیست
هر جا غبار خیزد آن جای لشکراست
کآتش همیشه بی‌تف و دود و بخار نیست
تو مرد را ز گرد ندانی چه مردی است؟
در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست
ای نیک بخت اگر تو نجویی بجویدت
جوینده‌یی که رحمت وی را شمار نیست
سیلت چو دررباید دانی که در رهش
هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست
در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
اما گلی که دید که پهلویش خار نیست؟
ما خار این گلیم برادر گواه باش
این جنس خار بودن فخر است عار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده‌ست
از عشق برنگردد آن کس که دلشده‌ست
مه نور می‌فشاند و سگ بانگ می‌کند
مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنین بده‌ست
کوه است نیست که که به بادی ز جا رود
آن گلهٔ پشه‌ست که بادیش ره زده‌ست
گر قاعده‌ست این که ملامت بود ز عشق
کری گوش عشق ازان نیز قاعده‌ست
ویرانی دو کون درین ره عمارت است
ترک همه فواید در عشق فایده‌ست
عیسی ز چرخ چارم می‌گوید الصلا
دست و دهان بشوی که هنگام مایده‌ست
رو محو یار شو به خرابات نیستی
هر جا دو مست باشد ناچار عربده‌ست
در بارگاه دیو درآیی که داد داد
داد از خدای خواه که این‌جا همه دده‌ست
گفته‌ست مصطفی که ز زن مشورت مگیر
این نفس ما زن‌ست اگر چه که زاهده‌ست
چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میکده‌ست؟
گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری
آن سو که جعفراست خرافات فاسده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت
جان چست شد که تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
جان میزبان تن شد در خانهٔ گلین
تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت
در وحشتی بماند که تن را گمان نبود
جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت
پایان فراق بین که جهان آمد این جهان
اندر جهان که دید کسی کز جهان نرفت؟
مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی
گویی رسول نامد وین را بیان نرفت
در هر دهان که آب از آزادی‌ام گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست
در عشق باش مست که عشق است هرچه هست
بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست
گویند عشق چیست؟ بگو ترک اختیار
هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست
عاشق شهنشهی‌ست دو عالم برو نثار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست
عشق است و عاشق است که باقی‌ست تا ابد
دل بر جزین منه که به جز مستعار نیست
تا کی کنار گیری معشوق مرده را؟
جان را کنار گیر که او را کنار نیست
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست
آن گل که از بهار بود خاریار اوست
وان می که از عصیر بود بی‌خمار نیست
نظاره گو مباش درین راه و منتظر
والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست
بر اسپ تن ملرز سبک تر پیاده شو
پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که به نقش و نگار نیست
چون ساده شد ز نقش همه نقش‌ها دروست
آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست
از عیب ساده خواهی خود را؟ درو نگر
کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست
چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست
گویم چه یابد او؟ نه نگویم خمش به است
تا دلستان نگوید کو رازدار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
امروز چرخ را ز مه ما تحیری‌ست
خورشید را ز غیرت رویش تغیری‌ست
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرری‌ست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نماید گویی که دیگری‌ست
اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت
اندر مناقضات خلافی مستری‌ست
در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است
در تو چو جنگ نبود دانی که لشکری‌ست
اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب
نمرود قهر بود برو آب آذری‌ست
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان
پنهان شد آن که خوب و شکرلب برادری‌ست
این دست خود همی‌برد از عشق روی او
وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکری‌ست
آن پرده از نمد نبود از حسد بود
زان پرده دوست را منگر زشت منظری‌ست
دیوی‌ست نفس تو که حسد جزو وصف اوست
تا کل او چگونه قبیحی و مقذری‌ست
آن مار زشت را تو کنون شیر می‌دهی
نک اژدها شود که به طبع آدمی خوری‌ست
ای برق اژدهاکش از آسمان فضل
برتاب و برکشش که ازو روح مضطری‌ست
بی‌حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست
کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دری‌ست
امروز چرخ را ز مه ما تحیری ست
خورشید را ز غیرت رویش تغیری‌ست
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرری‌ست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نماید گویی که دیگری‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
ای مرده‌یی که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست
مانندهٔ خزانی هر روز سردتر
در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست
هرگز خزان بهار شود؟ این مجو محال
حاشا بهار همچو خزان زشت خوی نیست
روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم
گفتم که این به دمدمه و‌های هوی نیست
گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت
شرمت کجا شده‌ست تو را هیچ روی نیست؟
عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی
عاشق چو گنج‌ها و تو را یک تسوی نیست
از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق
گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست
اول بدان که عشق نه اول نه آخر است
هر سو نظر مکن که از آن سوی سوی نیست
گر طالب خری تو درین آخرجهان
خر می‌طلب مسیح ازین سوی جوی نیست
یکتا شده‌ست عیسی از آن خر به نور دل
دل چون شکمبه پرحدث و توی توی نیست
با خر میا به میدان زیرا که خرسوار
از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست
هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت
تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر
دانند کین رهی ز گدایان کوی نیست
آن عشق می فروش قیامت همی‌کند
زان باده‌یی که درخور خم و سبوی نیست
زان می زبان بیابد آن کس که الکن است
زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست
بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری؟
باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
یوسف کنعانی‌ام روی چو ماهم گواست
هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
سرو بلندم تو را راست نشانی دهم
راست تر از سروقد نیست نشانی راست
هست گواه قمر چستی و خوبی و فر
شعشعهٔ اختران خط و گواه سماست
ای گل و گلزارها کیست گواه شما؟
بوی که در مغزهاست رنگ که در چشم‌هاست
عقل اگر قاضی است کو خط و منشور او؟
دیدن پایان کار صبر و وقار و وفاست
عشق اگر محرم است چیست نشان حرم؟
آن که به جز روی دوست در نظر او فناست
عالم دون روسپی‌ست چیست نشانی آن؟
آن که حریفیش پیش وان دگرش در قفاست
چون که به راهش کند آن به برش درکشد
بوسهٔ او نز وفاست خلعت او نز عطاست
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر؟
نو شدن حال‌ها رفتن این کهنه‌هاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشهٔ نو نوخوشی و نوغناست
نو ز کجا می‌رسد؟ کهنه کجا می‌رود؟
گر نه ورای نظر عالم بی‌منتهاست
عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک
می‌رود و می‌رسد نو نو این از کجاست؟
خامش و دیگر مگو آن که سخن بایدش
اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان
آن که در اسرار عشق هم نفس مصطفاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
درج عطا شد پدید غرهٔ دریا رسید
صبح سعادت دمید صبح چه؟ نور خداست
صورت و تصویر کیست؟ این شه و این میر کیست؟
این خرد پیر کیست؟ این همه روپوش‌هاست
چارهٔ روپوش‌ها هست چنین جوش‌ها
چشمهٔ این نوش‌ها در سر و چشم شماست
در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر
این سر خاک از زمین وان سر پاک از سماست
ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک
تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست
آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان
دان که پس این جهان عالم بی‌منتهاست
مشک ببند ای سقا می نبرد خنب ما
کوزهٔ ادراک‌ها تنگ ازین تنگناست
از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش
نور تو هم متصل با همه و هم جداست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
آن که چنان می‌رود ای عجب او جان کیست؟
سخت روان می‌رود سرو خرامان کیست؟
حلقهٔ آن جعد او سلسلهٔ پای کیست؟
زلف چلیپاوشش آفت ایمان کیست؟
در دل ما صورتی‌ست ای عجب آن نقش کیست؟
وین همه بوهای خوش از سوی بستان کیست؟
دیدم آن شاه را آن شه آگاه را
گفتم این شاه کیست؟ خسرو و سلطان کیست؟
چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش
کین همه دود از کجاست؟ حال پریشان کیست؟
عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو
دل همه در جست و جو یا رب جویان کیست؟
دل چه نهی بر جهان؟ باش درو میهمان
بندهٔ آن شو که او داند مهمان کیست؟
در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر
این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست؟
عرصهٔ دل بی‌کران گم شده در وی جهان
ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست؟
غم چه کند با کسی داند غم از کجاست؟
شاد ابد گشت آنک داند شادان کیست؟
ای زده لاف کرم گفته که من محسنم
مرگ تو گوید تو را کین همه احسان کیست؟
آن دم کین دوستان با تو دگرگون شوند
پس تو بدانی که این جمله طلسم آن کیست؟
نقد سخن را بمان سکهٔ سلطان بجو
کی زر کامل عیار نقد تو از کان کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
پر شکر است این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهی‌ست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگی‌یی‌ست تنگ شکرهای اوست
ور سفری در دل است جز بر دلدار نیست
ای که تو بی‌غم نه‌یی می‌کن دفع غمش
شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است
دلبر چون ماه را هر چه کند می‌رسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است
طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است
عشق که شهر خوشی‌ست این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است
غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است
عاشق عیسیٰ نه‌یی بی‌خور خر کی زی‌یی
کالبد مرده را گور و کفن واجب است
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
بیا که عاشق ماه است وزاختران پیداست
بدان که مست تجلی به ماه راه نماست
میان روز شتر بر سر مناره رود
هر آن که گوید کو؟ کو؟ بدان که نابیناست
به گرد عاشق اگر صد هزار خام بود
مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست
بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم
که از دهان و لب من پری رخی گویاست
کسی که عاشق روی پری من باشد
نزاده است ز آدم نه مادرش حواست
عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید
چو آفتاب در آتش چو چرخ بی‌سر و پاست
سر بریده نگر در میان خون غلطان
دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست؟
چو آفتاب و چو ماه است آن سر بی‌تن
که روز و شب متقلب درین نشیب و علاست
برین بساط خرد را اگر خرد بودی
بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست؟
کسی که چهرهٔ دل دید اوست اهل خرد
کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست
درین چمن نظری کن به زعفران رویان
که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست
خموش باش مگو راز اگر خرد داری
ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست
که برد مفخر تبریز شمس تبریزی
خرد ز حلقهٔ مغزم که سخت حلقه رباست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست؟
به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پر است ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذرهٔ صحرا و قطرهٔ دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست؟
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شده‌ست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آب‌های خوش خورده‌ست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری؟ که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کزان سر نیست
هزار صورت جان در هوا همی‌پرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند؟
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آن که کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظره بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشک است و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزم است که آتش شده‌ست در سوزش
بدان که هیزم نور است اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مؤخر نیست
که گوششان بگرفته‌ست عشق و می‌آرد
ز راه‌های نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زر است این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرین است
بهانه کن که بتان را بهانه آیین است
ازان لب شکرینت بهانه‌های دروغ
به جای فاتحه و کاف‌ها و یاسین است
وفا طمع نکنم زان که جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دین است
اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغین است
ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویین است
هزار وعده ده آن گه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش این است
زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمین است
جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکین است
جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونین است
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکین است
برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینین است
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است
امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمین است
هر آن فریب کز اندیشهٔ تو می‌زاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابین است
چنان که مدرسهٔ فقه را برون شوهاست
بدان که مدرسهٔ عشق را قوانین است
خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقین است