عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
تا شد سر غم گرم به طوفان من از اشک
شد حلقهٔ گرداب، گریبان من از اشک
تا رفته گرامی گهر من ز کنارم
چون دامن دریا شده دامان من از اشک
از بس که فرو ریخت ز مژگان من انجم
شد صبح قیامت، شب هجران من از اشک
گفتم مگر از گریه برم کینه ز یادش
ننشست غبار دل جانان من از اشک
آتش چو علم زد، دگر از آب چه خیزد؟
ساکن نشود سینهٔ سوزان من از اشک
خونابهٔ چشمم دهد از درد گواهی
رسوای جهان شد، غم پنهان من از اشک
ویرانه حزین ، در قدم سیل چه سان است؟
افتاده چنان، کلبهٔ ویران من از اشک
شد حلقهٔ گرداب، گریبان من از اشک
تا رفته گرامی گهر من ز کنارم
چون دامن دریا شده دامان من از اشک
از بس که فرو ریخت ز مژگان من انجم
شد صبح قیامت، شب هجران من از اشک
گفتم مگر از گریه برم کینه ز یادش
ننشست غبار دل جانان من از اشک
آتش چو علم زد، دگر از آب چه خیزد؟
ساکن نشود سینهٔ سوزان من از اشک
خونابهٔ چشمم دهد از درد گواهی
رسوای جهان شد، غم پنهان من از اشک
ویرانه حزین ، در قدم سیل چه سان است؟
افتاده چنان، کلبهٔ ویران من از اشک
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
خراباتی نژادم دلق شیادانهای دارم
صراحی در بغل، در آستین پیمانه ای دارم
به ناقص فطرتان بخشیده ام دنیا و عقبا را
گدای کوی عشقم همت مردانه ای دارم
ز جانان می گریزم، شور استغنا تماشا کن
به هجران می ستیزم خوی بی باکانه ای دارم
بود پیر خرابات از کرم دست مرا گیرد
اگر هشیارم اما لغزش مستانه ای دارم
درین دیماه بی برگی شوم همخانه با بلبل
که من هم انتظار بی وفا جانانه ای دارم
زیاد نشئه حسن دلارام خون آغوشی
چو چشم خوش نگاهان در بغل پیمانه ای دارم
حزین از سرگذشت دلکش خود پای کوبانم
زبان و گوش محو لذت افسانه ای دارم
صراحی در بغل، در آستین پیمانه ای دارم
به ناقص فطرتان بخشیده ام دنیا و عقبا را
گدای کوی عشقم همت مردانه ای دارم
ز جانان می گریزم، شور استغنا تماشا کن
به هجران می ستیزم خوی بی باکانه ای دارم
بود پیر خرابات از کرم دست مرا گیرد
اگر هشیارم اما لغزش مستانه ای دارم
درین دیماه بی برگی شوم همخانه با بلبل
که من هم انتظار بی وفا جانانه ای دارم
زیاد نشئه حسن دلارام خون آغوشی
چو چشم خوش نگاهان در بغل پیمانه ای دارم
حزین از سرگذشت دلکش خود پای کوبانم
زبان و گوش محو لذت افسانه ای دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
از شام هجر منّت دیدار می کشم
از خواب ناز دولت بیدار می کشم
تا کی خورم ز عقل سیه کاسه خون دل؟
مستانه یک دو ساغر سرشار می کشم
یک چند می کنم گرو باده رخت خویش
تا چند بار جبّه و دستار می کشم؟
برده ست حسن ساده آزادگی دلم
بهر چه ناز سبحه و زنار می کشم
بر دوش از خمار سرم بار می شود
تا پا ز آستانهٔ خمّار می کشم
جایی به از چمن نبود میگسار را
دامان تر چو ابر به گلزار می کشم
صد زخم می خورد رگ جان چون قلم حزین
تا گوهری به رشته گفتار می کشم
از خواب ناز دولت بیدار می کشم
تا کی خورم ز عقل سیه کاسه خون دل؟
مستانه یک دو ساغر سرشار می کشم
یک چند می کنم گرو باده رخت خویش
تا چند بار جبّه و دستار می کشم؟
برده ست حسن ساده آزادگی دلم
بهر چه ناز سبحه و زنار می کشم
بر دوش از خمار سرم بار می شود
تا پا ز آستانهٔ خمّار می کشم
جایی به از چمن نبود میگسار را
دامان تر چو ابر به گلزار می کشم
صد زخم می خورد رگ جان چون قلم حزین
تا گوهری به رشته گفتار می کشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ز کاوش مژه ى شوخ آتشین خویی
به سینه هر گل داغی ست چشم آهویی
پیاله می کشم امشب به طاق ابرویی
سبو کشان خرابات عشق را هویی
ز خون دیده دهم آب کوه و صحرا را
به یاد لالهٔ رخسار آشنا رویی
به شام هجر مرا ذوق اشک و آه بس است
چو شمع، شب نگذارم به خاک پهلویی
اجل به داد ز جان سیرگشتگان نرسید
مگر بلند کند عشق دست و بازویی
به این خوشیم که فارغ ز ننگ سامان است
سری که در غم عشق است وقفِ زانویی
از آن به تیرگی بخت خویش می نازم
که نسبتی بودش با سواد گیسویی
ز هوش برد جهان را فسانهٔ تو حزین
شبت دراز به سودای زلف جادویی
به سینه هر گل داغی ست چشم آهویی
پیاله می کشم امشب به طاق ابرویی
سبو کشان خرابات عشق را هویی
ز خون دیده دهم آب کوه و صحرا را
به یاد لالهٔ رخسار آشنا رویی
به شام هجر مرا ذوق اشک و آه بس است
چو شمع، شب نگذارم به خاک پهلویی
اجل به داد ز جان سیرگشتگان نرسید
مگر بلند کند عشق دست و بازویی
به این خوشیم که فارغ ز ننگ سامان است
سری که در غم عشق است وقفِ زانویی
از آن به تیرگی بخت خویش می نازم
که نسبتی بودش با سواد گیسویی
ز هوش برد جهان را فسانهٔ تو حزین
شبت دراز به سودای زلف جادویی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
من صیدم و دام، زندگانی
زندان مدام، زندگانی
باشد به مذاق پخته مغزان
اندیشِهٔ خام، زندگانی
کام از لب یار برنیامد
کردم ناکام، زندگانی
جمشید منم، اگر برآید
با ساقی و جام، زندگانی
بی شهد لب شکر فروشت
زهر است به کام، زندگانی
خاصان تو، از حیات سیرند
ارزانی عام، زندگانی
دارد اجل از حیات من ننگ
نازم به کدام زندگانی؟
صبح نفسم به صد کدورت
آورده به شام زندگانی
جز من که ز عشق در حیاتم
نابوده به وام زندگانی
در یک شب هجر یار چون شمع
کردیم تمام، زندگانی
گرداب بلا بود حزین را
بی گردش جام، زندگانی
زندان مدام، زندگانی
باشد به مذاق پخته مغزان
اندیشِهٔ خام، زندگانی
کام از لب یار برنیامد
کردم ناکام، زندگانی
جمشید منم، اگر برآید
با ساقی و جام، زندگانی
بی شهد لب شکر فروشت
زهر است به کام، زندگانی
خاصان تو، از حیات سیرند
ارزانی عام، زندگانی
دارد اجل از حیات من ننگ
نازم به کدام زندگانی؟
صبح نفسم به صد کدورت
آورده به شام زندگانی
جز من که ز عشق در حیاتم
نابوده به وام زندگانی
در یک شب هجر یار چون شمع
کردیم تمام، زندگانی
گرداب بلا بود حزین را
بی گردش جام، زندگانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
دو خصم داده به هم دست و این فگار یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شده اند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنه گر به کمین دل رمیدهٔ ماست
کمند طره یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهٔ تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهٔ خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بی قرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بود جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگ های تغافل خطا نمی گردد
ز شست غمزه ات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
زگرد حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت درکنار، یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شده اند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنه گر به کمین دل رمیدهٔ ماست
کمند طره یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهٔ تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهٔ خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بی قرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بود جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگ های تغافل خطا نمی گردد
ز شست غمزه ات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
زگرد حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت درکنار، یکی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دلا، به جبهه، در دوست را نشان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
در بند هرچه در دو جهان هست نیستم
در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش
خندان به حال خویشتن از بس گریستم
گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم
ور آتشی در اشک روان غرقه چیستم
از من به غیر دوست نشانی بجا نماند
وان ترک باز درپی غارت گزیستم
با یک دو قطره خون دل و مشتی استخوان
یک عمر در شکنج غمت خوب زیستم
روزی که دیده محو تماشای او نبود
بر تیره شام هجر چرا ننگریستم
در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش
خندان به حال خویشتن از بس گریستم
گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم
ور آتشی در اشک روان غرقه چیستم
از من به غیر دوست نشانی بجا نماند
وان ترک باز درپی غارت گزیستم
با یک دو قطره خون دل و مشتی استخوان
یک عمر در شکنج غمت خوب زیستم
روزی که دیده محو تماشای او نبود
بر تیره شام هجر چرا ننگریستم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جان در خور خدنگ تو ابرو کمان نبود
ورنه دل رقیق تو نامهربان نبود
صد بار کشته بود ز جورم نهیب هجر
گر بوسۀ وداع مر احرز جان نبود
دیدم بخواب دوش که هم بستر منی
هر گر به بخت خفته مرا اینگمان نبود
گفتم ببوسه جان دهمت سر کشیدو گفت
در ملک حسن بوسه چنان رایگان نبود
هر صبحدم که بی تو به بستم بناقه باز
فریاد من کم از جرس کاروان نبود
ورنه دل رقیق تو نامهربان نبود
صد بار کشته بود ز جورم نهیب هجر
گر بوسۀ وداع مر احرز جان نبود
دیدم بخواب دوش که هم بستر منی
هر گر به بخت خفته مرا اینگمان نبود
گفتم ببوسه جان دهمت سر کشیدو گفت
در ملک حسن بوسه چنان رایگان نبود
هر صبحدم که بی تو به بستم بناقه باز
فریاد من کم از جرس کاروان نبود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کردی ز غم آباد چو کاشانۀ ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گر چه دل ز آتش هجران تو داغی دارد
باز حال رخت از لاله فراغی دارد
همه شب شمع رخت روشنی دیده ماست
ای خوش آن کس که چنین چشم و چراغی دارد
ما و کوی تو و صوفی و بهشت و رضوان
هر کسی در خور خود میل به باغی دارد
پای در گل بودش یا بودش جان در تن
هر که چون لاله ز سودای تو داغی دارد
شاهدی چون به سخن بلبل باغ ارم است
کی کند گوش به فریاد که زاغی دارد
باز حال رخت از لاله فراغی دارد
همه شب شمع رخت روشنی دیده ماست
ای خوش آن کس که چنین چشم و چراغی دارد
ما و کوی تو و صوفی و بهشت و رضوان
هر کسی در خور خود میل به باغی دارد
پای در گل بودش یا بودش جان در تن
هر که چون لاله ز سودای تو داغی دارد
شاهدی چون به سخن بلبل باغ ارم است
کی کند گوش به فریاد که زاغی دارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۲
به بالین غریبانت گذر نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
تو را پروای ما گر هست وگر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امّید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کامی دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین میدان سرافرازی کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
به جز جانان نیاید در دل ما
که خلوتخانه است این رهگذر نیست
رخ و چشم تو تا غایب شد از چشم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
جلال خسته را از در مکن دور
که او را خود جز این در هیچ در نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
تو را پروای ما گر هست وگر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امّید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کامی دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین میدان سرافرازی کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
به جز جانان نیاید در دل ما
که خلوتخانه است این رهگذر نیست
رخ و چشم تو تا غایب شد از چشم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
جلال خسته را از در مکن دور
که او را خود جز این در هیچ در نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۹
چند دلم ز آتش فراق بسوزد
در غم هجران ز اشتیاق بسوزد
تا به کی آن راست قد قول مخالف
پرده عشّاق در عراق بسوزد
آه که گر آه برکشم ز فراقش
طارم این سقف نُه رواق بسوزد
سوختنم تا به روز و شمع دل افروز
با من سوزان به اتّفاق بسوزد
قیمت روز وصال آن که نداند
بس که دلش در شراب فراق بسوزد
نام لب او چو بگذرد به زبانم
لذّت شیرینی اش مذاق بسوزد
ز آتش سوزان که در وجود جلال است
آه نیارم زدن که طاق بسوزد
در غم هجران ز اشتیاق بسوزد
تا به کی آن راست قد قول مخالف
پرده عشّاق در عراق بسوزد
آه که گر آه برکشم ز فراقش
طارم این سقف نُه رواق بسوزد
سوختنم تا به روز و شمع دل افروز
با من سوزان به اتّفاق بسوزد
قیمت روز وصال آن که نداند
بس که دلش در شراب فراق بسوزد
نام لب او چو بگذرد به زبانم
لذّت شیرینی اش مذاق بسوزد
ز آتش سوزان که در وجود جلال است
آه نیارم زدن که طاق بسوزد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۳
تیری کز آن دو غمزه پرفن برون جهد
تنها نه از دلم که ز آهن برون جهد
هر ساعتی به موج دگرگون در اوفتم
از سیل دیده ام که ز دامن برون جهد
زین سان که در شکنجه هجران در افتاده ام
بیم است جان خسته که از تن برون جهد
هر صبح و شام کلّه ببندد بر آسمان
این دود آه من که ز روزن برون جهد
گفتم حدیثی از دهن خویشتن بگوی
گفت این سخن کی از دهن من برون جهد
صبح است و مهر دم زده زین صحن دودناک
مانند شعله که ز [روزن] گلخن برون جهد
جان پرورد نسیم که از زلف او وزد
چون باد صبحدم که ز گلشن برون جهد
ساقی بگو به بلبل تا برکشد نوا
باشد که زاغ غم ز نشیمن برون جهد
زان سان گداخته ست ز هجران او جلال
کز لاغری ز چشمه سوزان برون جهد
تنها نه از دلم که ز آهن برون جهد
هر ساعتی به موج دگرگون در اوفتم
از سیل دیده ام که ز دامن برون جهد
زین سان که در شکنجه هجران در افتاده ام
بیم است جان خسته که از تن برون جهد
هر صبح و شام کلّه ببندد بر آسمان
این دود آه من که ز روزن برون جهد
گفتم حدیثی از دهن خویشتن بگوی
گفت این سخن کی از دهن من برون جهد
صبح است و مهر دم زده زین صحن دودناک
مانند شعله که ز [روزن] گلخن برون جهد
جان پرورد نسیم که از زلف او وزد
چون باد صبحدم که ز گلشن برون جهد
ساقی بگو به بلبل تا برکشد نوا
باشد که زاغ غم ز نشیمن برون جهد
زان سان گداخته ست ز هجران او جلال
کز لاغری ز چشمه سوزان برون جهد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۸
بویی ز سر زلف نگارین به من آرید
یک نافه از آن طرّه مشکین به من آرید
از چشم و رخم سیم و گهر تحفه بریدش
وز زلف و رُخش سنبل و نسرین به من آرید
تا بوک به شیرینی جان را به لب آرم
یک ره سخنی زان لب شیرین به من آرید
مخمورم و جانم به سوی مَی نگران است
آخر سبک آن ساغر سنگین به من آرید
با کعبه به من می نرسد بوی خرابات
از پیش دلم آن ببرید این به من آرید
کو صبر که از دور رسد نوبت مخمور
یک جرعه مَی از دور نخستین به من آرید
خواهید که از خاک برآیم پس صد سال
از میکده بوی می رنگین به من آرید
هر گه که غمی گشت به دیدار دلم گفت
غم را نخورد جز دل غمگین به من آرید
احوال جلال از غم هجران به چه سان است
روزی خبر عاشق مسکین به من آرید
یک نافه از آن طرّه مشکین به من آرید
از چشم و رخم سیم و گهر تحفه بریدش
وز زلف و رُخش سنبل و نسرین به من آرید
تا بوک به شیرینی جان را به لب آرم
یک ره سخنی زان لب شیرین به من آرید
مخمورم و جانم به سوی مَی نگران است
آخر سبک آن ساغر سنگین به من آرید
با کعبه به من می نرسد بوی خرابات
از پیش دلم آن ببرید این به من آرید
کو صبر که از دور رسد نوبت مخمور
یک جرعه مَی از دور نخستین به من آرید
خواهید که از خاک برآیم پس صد سال
از میکده بوی می رنگین به من آرید
هر گه که غمی گشت به دیدار دلم گفت
غم را نخورد جز دل غمگین به من آرید
احوال جلال از غم هجران به چه سان است
روزی خبر عاشق مسکین به من آرید
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن را که داغ عشقش پا تا به سر نباشد
در دهر چون نهالی است کان را ثمر نباشد
از درد شام هجران دردی بتر نباشد
بالاتر از سیاهی رنگ دگر نباشد
جام شراب ساقی ما را نمیکند مست
تا جای باده در وی خون جگر نباشد
گه در خیال زلفم گاهی به فکر کاکل
ای کاش شام ما را هرگز سحر نباشد
در راه عشقبازی راضی نمیشود دل
زخم خدنگ نازش گر کارگر نباشد
تابان چو عارض او در آسمان عزت
حقا که در نکویی قرص قمر نباشد
در عشق زاد راهی جز درد نیست لازم
تحصیل نان و آبی در این سفر نباشد
تا کی ز بهر صندل منت کشی ز دونان
قصاب ترک سر کن تا دردسر نباشد
در دهر چون نهالی است کان را ثمر نباشد
از درد شام هجران دردی بتر نباشد
بالاتر از سیاهی رنگ دگر نباشد
جام شراب ساقی ما را نمیکند مست
تا جای باده در وی خون جگر نباشد
گه در خیال زلفم گاهی به فکر کاکل
ای کاش شام ما را هرگز سحر نباشد
در راه عشقبازی راضی نمیشود دل
زخم خدنگ نازش گر کارگر نباشد
تابان چو عارض او در آسمان عزت
حقا که در نکویی قرص قمر نباشد
در عشق زاد راهی جز درد نیست لازم
تحصیل نان و آبی در این سفر نباشد
تا کی ز بهر صندل منت کشی ز دونان
قصاب ترک سر کن تا دردسر نباشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
درد او هرچند بسیار است در جان باش گو
یار از این معنی خبردار است پنهان باش گو
ما که در پیش غم اصلاً پای کم ناوردهایم
مدعای او گر آزار است هجران باش گو
کلبه بیدوست را تعمیر کردن ابلهی است
دل تهی چون از غم یار است ویران باش گو
در حقیقت منصب آیینه و عاشق یکی است
هر دو را مقصود دیدار است عریان باش گو
از شکرخند سپهر پرفریب از ره مرو
آخر این بیرحم خونخوار است خندان باش گو
جنس دانش را نمیگیرند بیدردان به هیچ
این گهر چون بی خریدار است ارزان باش گو
میکند قصاب جوش گریه روشن دیده را
تا چراغ ما شرربار است سوزان باش گو
یار از این معنی خبردار است پنهان باش گو
ما که در پیش غم اصلاً پای کم ناوردهایم
مدعای او گر آزار است هجران باش گو
کلبه بیدوست را تعمیر کردن ابلهی است
دل تهی چون از غم یار است ویران باش گو
در حقیقت منصب آیینه و عاشق یکی است
هر دو را مقصود دیدار است عریان باش گو
از شکرخند سپهر پرفریب از ره مرو
آخر این بیرحم خونخوار است خندان باش گو
جنس دانش را نمیگیرند بیدردان به هیچ
این گهر چون بی خریدار است ارزان باش گو
میکند قصاب جوش گریه روشن دیده را
تا چراغ ما شرربار است سوزان باش گو