عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عشق را در قید دارد پیکر رنجور ما
گشت زنجیر سلیمان، نقش پای مور ما
پوست تخت فقر ما را مسند آزادگی ست
پادشاه وقت خویشیم و جنون دستور ما
بر سر خوان محبت هر چه خواهی حاضر است
نغمه سیر آهنگ شد از کاسه ی طنبور ما
خاطر از آسایش عالم مکن خرم که نیست
سودی از نزدیکی منزل به راه دور ما
بس که در تعمیر ما دارد تغافل روزگار
خشت، ترسم خاک گردد بر سر مزدور ما
آب می گفت آتش و می مرد از لب تشنگی
در مزاجش کار کرد از بس کباب شور ما
معبد عاشق شهادتگاه خود باشد سلیم
دار را محراب طاعت می کند منصور ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
کی به دل آرم خیال آشیان خویش را
کز قفس بیرون نمی خواهم فغان خویش را
همچو مجنون ناتوانی از کجا، عشق از کجا
یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را؟!
در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته
بر سر سروی نهادم خان و مان خویش را
نام آن لب بردم و شد عمرها کز ذوق آن
می مکم چون غنچه اطراف دهان خویش را
ای هما، از پهلوی خود کن قناعت همچو من
آخر از بهر که داری استخوان خویش را
آب و نان دیگر نمی خواهم سلیم از روزگار
همچو ساغر وقف می کردم دهان خویش را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در دوزخ و بهشت نیاسوده ایم ما
هر جا که بوده ایم چنین بوده ایم ما
ما را به مدعای غمت آفریده اند
عشق ترا چو جامه ی فرموده ایم ما
از خصم انتقام به نرمی توان گرفت
بر داغ مدعی نمک سوده ایم ما
از گفتگوی ناصح بیگانه سود نیست
پند پدر به عشق چو نشنوده ایم ما
ما را همین ز قاتل ما بس بود سلیم
کو اضطراب دارد و آسوده ایم ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به غیر میکده زاهد بود شراب کجا
کجا روم دگر ای خان و مان خراب کجا
اشاره ای ست که از باده سیر نتوان شد
وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا
در آن دلی که غم عشق نیست راحت نیست
عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا
ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم
عنان کجاست نمی دانم و رکاب کجا
بهار بر صفت سبزه پاچناری باش
سلیم می روی از باغ همچو آب کجا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مدعی گر نکند بحث سخن دلگیر است
در جدل گوش و زبانش سپر و شمشیر است
باغبان گو مشو از صحبت ایشان غافل
گل جوان است، اگر مرغ گلستان پیر است!
نیست در عشق همین بند به پای مجنون
طوق خلخال هم از سلسله ی زنجیر است
رهنمایی کند و مانع رهزن گردد
شوق در راه طلب همچو عصا شمشیر است
گلرخان را سخنم کرد به من رام سلیم
که غزال غزلم آهوی آهوگیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
میخانه ی ما چون طرب آباد بهار است
از برگ گلش خشت چو بنیاد بهار است
گل کرد جنونم ز رگ و ریشه به صد رنگ
اینها همه از لطف تو ای باد بهار است!
آن مرغ که از صحبت گل خوی گرفته ست
کارش همه در فصل خزان، یاد بهار است
خواهی که درین باغ کنی کسب شکفتن
شاگرد خزان باش که استاد بهار است
لیلی چمن: بید، که مجنون لقب اوست
گویی که مگر بال پریزاد بهار است
دارند خروشی به چمن سرو و صنوبر
از شوق تو اینها همه فریاد بهار است
کس باخبر از کار خود و سستی آن نیست
هر برگ گل آیینه ی فولاد بهار است
دیروزه ند اطفال گل و لاله ی نوخیز
در باغ، خزان است که همزاد بهار است
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
چون مرغ گرفتار که در یاد بهار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر و کین تو هر دو مطلوب است
خوب هر کار می کند خوب است
حرف عشق است نقش جبهه ی ما
این چه مضمون و این چه مکتوب است
ما و بی طاقتی، که شیوه ی صبر
کار ما نیست، کار ایوب است
عافیت خواهی، از جنون مگذر
گل این باغ بر سر چوب است
عنکبوت جهان اسبابیم
خانه ی ما به کام جاروب است
داغ سودا مرا بس است سلیم
بر سرم گل مزن که سرکوب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
هر چه گوید ز بقا عمر سبکسر، باد است
کشتیی را چه ثبات است که لنگر باد است
دهر را مرکز خاکش همه نقشی ست بر آب
تا ببینی فلکش هم گرهی بر باد است
بلبلان پای کشیدند ز اطراف چمن
می رود آنکه درین باغ سراسر، باد است
ناله غم می برد از دل، که گر از مهر کسی
می کند پاک غبار از رخ اخگر، باد است
نامه چون شعله به بال و پر او پیچیده ست
آنکه دارد خبر از حال کبوتر، باد است
مانده در ورطه ی عشقم نفس سوخته ای
توشه ی راه در انبان شناور باد است
در پس و پیش خطرهاست درین بحر سلیم
از پی کشتی ام آتش، ز برابر باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
حاجت به گل ندارد، آن سر که کج کلاه است
در خواب حیف باشد، چشمی که خوش نگاه است
از کوی عشق نتوان غافل گذشت، کانجا
چون آفتاب، سرها بسیار بی کلاه است
گر رو نهد به گلشن، ور جا کند به گلخن
چیزی نمی توان گفت، دیوانه پادشاه است
دربسته نیست دل را بر روی دشمن و دوست
از هر طرف که آیی سوی خرابه، راه است
تا جام می نباشد، نتوان سوی چمن رفت
بی می نظاره ی گل، دیدار قرض خواه است
محضر سلیم نبود در دوستی کسی را
در دعوی محبت، ما را خدا گواه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
میان عافیت و روزگار ما جنگ است
مدار شیشه ی ما همچو آب بر سنگ است
ز رازداری ما جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
غبار، آینه ام را حصار عافیت است
غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است
به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب
اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است
به بوستان محبت سلیم مرغ دلم
ز شوق طره ی او طایر شباهنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دل به یک زمزمه، چون آینه، پرداز گرفت
شمع ما روشنی از شعله ی آواز گرفت
چه عجب گر نشناسند حریفان آهنگ
نغمه بر چهره ی خود پرده ی اعجاز گرفت
می کند همچو حنا گل به کف دست خزان
هر کجا شاهد ما پرده ز رخ باز گرفت
نیک و بد هر چه بود، شهرت خود می خواهد
عیب ما دست زد و دامن غماز گرفت
مکش آزار که از قید تو ای شوخ، سلیم
نه چنان جسته که او را بتوان باز گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
سروکارم نه به کفر و نه به دین می بایست
رقمی خوشتر ازین نقش جبین می بایست
آنچه بایست در آیین وفا، من کردم
این قدر هست که بختم به ازین می بایست
دل ز سودای تو دیوانه شد و خشنودم
بی جنون عشق نکو نیست، چنین می بایست
در خیال تو مرا از هوس تنهایی
خلوتی تنگتر از خانه ی زین می بایست
در جهان گر کسی از عیب خود آگه می بود
پای طاووس چو بط پرده نشین می بایست
دوست همصحبت دشمن شده، برخیز سلیم
همه اسباب جنون بود، همین می بایست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زاهد همه عمرم به می ناب گذشته ست
چون سبزه ی جو از سر من آب گذشته ست
تا دامن دل رفته مرا چاک گریبان
کارم ز رفوکاری احباب گذشته ست
هر جرعه ی آبم به گلو تیغ گذارد
تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست
گردید تر آن چشم چو افتاد به اشکم
چون آهوی صحرا که ز سیلاب گذشته ست
بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است
این بادیه را در شب مهتاب گذشته ست
داند که به کوشش نرود کار کسی پیش
هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست
بی ناله و بی اشک سلیم از غم دل نیست
عمرش به همین طور چو دولاب گذشته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دلی که صید بتان گشت فارغ از ستم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
شمعیم و زندگانی ما در گداز ماست
پروانه ایم و سوختن خود نیاز ماست
رسوا گذشته ایم ازین باغ چون بهار
هر جا گلی شکفته ببینید، راز ماست
گر می کنی به مذهب آزادگان عمل
بگشای دست بسته که شرط نماز ماست
مهمان به خانه دیر چو ماند، عزیز نیست
کوتاهی زمانه ز عمر دراز ماست
ما را گریز نیست ز ناز تو چون سلیم
هر حلقه ای ز زلف تو دام نیاز ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
هر کجا موج زند جام شرابی دام است
ساغر باده، گل صبح و چراغ شام است
روشنایی ز فروغ می گلگون داریم
روزن خانه ی ما باده پرستان جام است
قلعه ی قهقهه ی کبک بود دامن کوه
پای خم هست، چه پروای غم ایام است
از محبت کسی آسیب نبیند هرگز
عشق آهوست، همین است که شیراندام است
نیست در دوستی خلق بجز بیم خطر
طفل را دامن مادر چو کنار بام است
هر که زین باغ نظر بست، فراغت دارد
چشم پوشیده، ز آفت، زره بادام است
ره و رسم کرم از دور برافتاده سلیم
می دهند آنچه کریمان به گدا، دشنام است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
خوش وقت آنکه خصمی گردون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
بنای توبه ز ابر بهار در خلل است
می دوآتشه عمر دوباره را بدل است
ز شام تا دم صبح است وقت می خوردن
میان روز، بط می خروس بی محل است
کجاست ساغر می تا مرا کند بلبل
برای مرغ چمن، گل سفینه ی غزل است
به سوی دیر و حرم خضر گو دلیل مباش
مرا که همچو کمان این دو خانه در بغل است
ز نفس خود مشو ایمن، که اعتمادی نیست
به خانه زادی آن توسنی که بدعمل است
کرم ز غیرت هم می کنند اهل جهان
که رعشه سلسله جنبان پنجه های شل است
کدام راز که از دل نمی شود معلوم
کتابخانه ی صاحبدلان چو گل بغل است
چو احتیاج عصا شد، مشو ز خود غافل
ستون بنای کهن را علامت خلل است
به اقتضای قضا، کار خویش را بگذار
که «سعی بیهده پاپوش می درد» مثل است
سلیم پیش اجل برد شکوه ی هجران
خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته ست
چو خورشید از سر عالم گذشته ست
نظر تا می کنی در مجلس عمر
چو دورجام، عهد جم گذشته ست
گل از خورشید کام خویشتن یافت
چه می داند چه بر شبنم گذشته ست
بپرس از دیگران ذوق طرب را
که عمر ما همه در غم گذشته ست
جنون تا پیرهن را می کند چاک
گریبان قبا از هم گذشته ست
به درد خود سلیم آن به که سازم
که کار زخمم از مرهم گذشته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
غیر بدگویی اگر خصم پرآشوب نداشت
چه کند، دسترسی بر سخن خوب نداشت
استخوانهای من از سنگ ملامت به همای
داشت چندان سخن از درد که مکتوب نداشت
گاه می داد به دست من دیوانه گلی
یاد آن روز که دربان چمن چوب نداشت
تن یوسف ز کجا، پیرهن تن ز کجا
گرگ ذوقی ز بغل گیری یعقوب نداشت
سربسر پرده نشینان چمن را دیدیم
چون تو ای تاک کسی دختر محجوب نداشت
به دل آزردنم افتاده جهانی در پوست
این قدر کرم، تن خسته ی ایوب نداشت
هر که برخاست، نهد برسر من پای، سلیم
خانه ی نقش قدم این همه سرکوب نداشت