عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
بیت معموری که نامش تن نهاده ذوالجلال
چار دیواری است بر پا لیک در دست خیال
اول و آخر نمی باشد به پیش اهل دل
حرف ماضی و مضارع را مپرس از اهل حال
یوسف مصری ز [خواری] شد عزیز روزگار
بی زوال ای دوست این جا کی کسی یابد کمال
کسجده کی جایز بود با صد خیال غیر حق
بی غبار دل جبین را بر جبین خاک مال
از قضا هر چیز می بینی بجز تقدیر نیست
گر رسد زخمی ز دست کس به پیش کس منال
هر که دیدم ز عصیانش ندامت می کشد
بیشتر از طاقت خود می کشم من انفعال
تخم عرفان سبز کی گردد ز خاک سخت دل
نرمی بسیار می باید که روید این نهال
بسکه خون صاف در فکر سخن دل خورده است
شعر می گویم سعیدا لیک چون آب زلال
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
نگهش خاطر آگاه نماند در دل
جلوهٔ قامت او آه نماند در دل
بر حصیر فقرا هر که شبی خواری دید
ذوق مسند هوس جاه نماند در دل
آن چنان خاطر از اندیشهٔ باطل کن پاک
که دگر کینهٔ بدخواه نماند در دل
که تواند که نشیند ز عدم خاطرجمع
هر که را رفتن این راه نماند در دل
گفتمش کی بدهی کام سعیدا را گفت
چون که خون در جگر و آه نماند در دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گذشتم از می و از صاف و درد و شیشه و جام
که هر سه بی ته و بی حاصلند و بی انجام
به شر مبایعه کردن به آب دادن خویش
نه کار اهل حضور است مرد خیر انجام
تو را چو دیگ ز خامی به جوش می آرد
شراب ناب بود گرچه همچو نقرهٔ خام
نه خانقه نه خرابات می روم دیگر
که من گذشته ام از لطف خاص و صحبت عام
گذشتم از می و ساقی خدا گواه من است
که هر دو عهد شکستند با من ناکام
چه سود از این دو حریف به صد حریف روی
که نی ز خاص حذر می کنند و نی از عام
به دوستان زبانی بس است این که به دل
سلام می کنم و می دهم جواب سلام
ز بی وفایی ساقی دلم ز می بگرفت
وگرنه فرق ندانم من از حلال و حرام
کجاست شرم به این دلبران هرزه نگاه
که گه درون دل و گاه می روند به بام
بزن سبو به سر خم به شیشه پا مگذار
که نسبتی است به دل شیشه را در این ایام
چه کافری است سعیدا که چون از او پرسی
نه حق شناسند و نی بت شناسد و نی رام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
اگرچه در نظر خلق اعتبار ندارم
ولی چو آینه در دل ز کس غبار ندارم
مرا که شهره به سرگشتگی شدم چه کنم
چو جام باده به گردیدن اختیار ندارم
اگرچه یک گل از این بوستان نچید دلم
هزار شکر که در سینه خارخار ندارم
به غیر سایهٔ زلفین آفتاب پناهش
به روز حادثه [جایی] در این دیار ندارم
ز چشمم خلق نپیچم به صد هنر یک عیب
گدای عشقم و از دلق پاره عار ندارم
گذشتم از سه و پنج و دویی تو ای زاهد
برو برو که سر و برگ این قمار ندارم
سرش نخوانم و از دوش خود بیندازم
به پای دار، سری را که پایدار ندارم
مباد سایهٔ باد خزان کم از چمنم
که تاب منت سرسبزی بهار ندارم
به کوی عشق مرا پایدار کی خوانند
هزار بار اگر سر به پای دار ندارم
به روز واقعه در زیر تاک دفن کنید
مرا که طاقت یک لحظهٔ خمار ندارم
خیال دوست مرا بس که از نزاکت طبع
دماغ بوسه سعیدا سر کنار ندارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
به دل، ‌داغ غم عشق بت پرکینه ای دارم
نه داغ است این که از جان رونما آیینه ای دارم
چو مشکم نکهت «فقر سواد الوجه» می آید
از آن چون نافه بر تن خرقهٔ پشمینه ای دارم
تو ای زاهد ملمع کرده ای دلق ریایی را
من از لمعات داغ او مصفا سینه ای دارم
اگرچه تلخ دارد فکر شنبه کام طفلم را
ولی از قند شیرین تر شب آدینه ای دارم
ز بس کردم صفا در یاد آن معنی دل خود را
به تصویر خیالش خلوت آیینه دارم
گدایم گرچه در صورت سعیدا لیک در معنی
ز داغ بی شمار عشق او گنجینه ای دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
منت اغیار و آزار ملامت می کشم
می کشم باری اگر بار ملامت می کشم
هر چه آید بر سرم سنگ محبت را به دوش
می شوم منصور و بر دار ملامت می کشم
نیست جز مفلس سلامت رو در این یک کوچه راه
تا بود در جیب دینار ملامت می کشم
تا سلامت بگذرم از دیدهٔ نامحرمان
خویش را در چار دیوار ملامت می کشم
نیست در تن جای یک ناخن سلامت ای رقیب
سنگ بر سر پای بر خار ملامت می کشم
غیر می داند سعیدا سبحه دارد در بغل
من به زیر دلق، زنار ملامت می کشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
دامان دل ز گرد هوس چیده می روم
این کوه قاف بین که چه بریده می روم
ز این تنگنا چو شعلهٔ آتش به دود آه
آخر ز دست حادثه پیچیده می روم
در شاهراه عالم معنی فتاده سیر
چشم از عیان ثابته پوشیده می روم
در هر قدم که در ره او می نهم به صدق
از هر جمال خدا دیده می روم
از عالم فنا به جهان بقا گذر
این طرفه منزلی است که خوابیده می روم
خود را ز چشم محرم [و] نامحرم جهان
در جامهٔ برهنگی پوشیده می روم
مجنون صفت سلوک نکردم طریق عشق
این راه را من از همه پرسیده می روم
هر کس که می رود ز جهان گریه می کند
الا فقیر بر همه خندیده می روم
هرگز در این سفر به خودم آشتی نشد
دایم ز خود بریده و رنجیده می روم
در بودنم رضای تو گر نیست غم مخور
من دست خویش و پای تو بوسیده می روم
از نیک و بد هر آنچه سعیدا در این ره است
چون صانعش یکی است پسندیده می روم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
گر کمر زرین و یا زر در کمر بربسته ایم
از خیال خاطر آن سیمبر بربسته ایم
آن چنان گرد تعلق را ز خود افشانده ایم
کز غبار راه، احرام سفر بربسته ایم
رشتهٔ تسبیح جان سازیم تا از تار زلف
عمرها شد ما به این نیت کمر بربسته ایم
از درون باشد که حرف [آشنایی بشنویم]
گوش خود بر حلقهٔ بیرون در بربسته ایم
بهر زینت خلق بر دستار خوش پیچیده اند
غافلند از آن که بر سر درد سر بربسته ایم
هر دو آزادیم می گویند ما و سرو را
لیک کی ما همچو او دل بر ثمر بربسته ایم؟
گر یکی مرغیم و گر سیمرغ در نزد قضا
دست و پا گم کرده ایم و بال [و] پر بربسته ایم
در تماشای جهان با خلق یکسان نیستیم
مردمان دل بسته اند و ما نظر بربسته ایم
تا سعیدا غیر را در بزم او نبود رهی
از کمال رشک ما بر خویش دربر بسته ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
ناخورده شراب ناب مستیم
نادیده خدا خداپرستیم
خورشید با ما سجود دارد
هر چند که ما ز خاک پستیم
در کفر سواد اعظم عشق
زنار ز دست فقر بستیم
دیدیم جز او فنای مطلق
چه تحت و چه فوق هر چه هستیم
چون بحر خیال موج زن شد
در زورق فکر خود نشستیم
سرتا سر کاینات گشتیم
از قید قیود عقل جستیم
دیدیم طلسم بود و نابود
با سنگ محبتش شکستیم
جز کفر، رهی به دین ندیدیم
هر چند که مؤمن الستیم
بی نفی نشد ثبوت، واجب
از کفر به زور کفر، رستیم
در قبضهٔ قدرتیم چون ما
بیهوده به فکر قبض و بسطیم
بستیم نظر ز بد سعیدا
در خانهٔ عافیت نشستیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
خرقه پوشانیم ما در قید عالم نیستیم
همچو شاهان جهان منت کشی هم نیستیم
انس با دشمن چو شد دوری از او دل می گزد
می شویم آشفته آن روزی که بی غم نیستیم
جام زرین گو نباشد کاسهٔ گل بهتر است
پادشاه عالم آبیم ما جم نیستیم
خاکساری های ما تسخیر عالم کرده است
چون سلیمان در تلاش دیو [و] خاتم نیستیم
می رود از دیده خون روزی که با دلدار خویش
چون دو چشم پاک بین سر بر سر هم نیستیم
دلو را در چاه کردن جستجوی یوسف است
ورنه ما لب تشنهٔ حیوان و زمزم نیستیم
جنس را با جنس الفت هاست از روز ازل
نیست آدم در جهان یا آن که آدم نیستیم
گریه را ظاهر نمی سازیم در گلزار عشق
ما حریف شوخ چشمی های شبنم نیستیم
دم زدن بیجاست از هستی سعیدا زان که ما
چون حبابی یک دمی هستیم و یک دم نیستیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
گاه روباه گهی شیر و گهی خرگوشیم
گاه هشیار گهی مست گهی مدهوشیم
سخن توبه و تسبیح به زاهد گویید
باده تا هست در این میکده می می نوشیم
گر حقیقت نبود عشق مجازی کافی است
دیگ آبیم که از آتش خس در جوشیم
سعی ما در راه جانان نه به امداد کسی است
تا در این تن رمقی هست به جان می کوشیم
سر کونین نهان در دل خون گشتهٔ ماست
آن حبابیم که دریای قدم می پوشیم
در خرابات سرودیم به مسجد تسبیح
پیش گل دیده و در صحبت بلبل گوشیم
ما گل باغ جهانیم و رقیبان [خارند]
راز خود فاش، گناه دگران می پوشیم
ما ز مردان نهراسیم که خود بر سر خویش
خاک کردیم سعیدا و کفن بر دوشیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چه سرها از یقین شد گوی در میدان درویشان
به بازی هم نشد خم هیچ گه چوگان درویشان
چو شاهان ستمگر یوم دین در دست مظلومی
نخواهد شد گریبان، گوشهٔ دامان درویشان
بود خورشید، داغ و برق، آه و ماه، نور دل
چه کم دارد ز گردون سینهٔ عریان درویشان
دل خونین دلان صدپاره شد در ذکر و فکر او
بود این در طریقت سبحهٔ مرجان درویشان
در استغنا و همت از فلک با کم نمی آرد
تن از ازرق لباس بی سر و سامان درویشان
در اقلیم فنا گر پادشاهی آرزو داری
میا زینهار بیرون از خط فرمان درویشان
مناسب تر از این گیتی ندارد روبرو با هم
جمال پاک یار و دیدهٔ حیران درویشان
ز ویرانی صفای خانهٔ ویران دو بالا شد
که خورشید است روز و ماه، شب مهمان درویشان
از این سودای ایشان گرچه سودی کس ندید اما
ندارد یاد هم آخر کسی نقصان درویشان
کجا آید به چشم اهل ظاهر رتبهٔ ایشان
که بیرون از تصورها بود جولان درویشان
حذر کن ز آه درویشان به قول مولوی رومی
که از سندان گذر دارد سر پیکان درویشان
نعیما ای سعیدا شد نعیم نور چشم تو
به این نور است دیگر بعد از این سیران درویشان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
باز تا در جلوه آمد جام صهبا در چمن
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
از بسکه نازک است دل پر ز آرزو
داریم همچو شیشهٔ می گریه در گلو
من عمرهاست خدمت میخانه کرده ام
کی می رسد به داد خمار دلم سبو؟
راه نجات را سر مویی نمانده اند
کردند چاک سینهٔ ما چون به غم رفو
اندوه و گریه بود طعام و شراب ما
روزی که می نوشت قلم «و اشربوا کلو»
فردا عمل طلب کند از ما نه نثر و نظم
کاری نرفته پیش، سعیدا به گفتگو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
خطش نوشته بر او آیت کلام الله
سواد مملکت حسن اوست، زلف سیاه
جهان شبی است در او راه مختلف بسیار
به هر صدا که ز پایی رسد مرو از راه
دل است آینه ای صاف از غبار حدوث
که عکس، می ننماید به غیر «وجه الله»
رهی به سوی خدا ممکن است اگر به جهان
مرا عقیده نباشد بجز دل آگاه
دراز و کوتهی دست در جهان سهل است
مباد دست دل افتد ز [معنیی] کوتاه
اگرچه بی گنهم لیک مستحق عذابم
که دور از تو نمردم همین بس است گناه
نمود موی ز کاکل، جهان معطر کرد
مگر که معدن مشک خطاست، زیر کلاه
ز عشق، کافر و مؤمن به کام خویش رسند
کسی به ناخوشی دل نرفت از این درگاه
تو را چو حضرت یعقوب چشم گریان نیست
وگرنه یوسف مصری است در بن هر چاه
من آن مرید محبم که بعد مردن من
ز خاک من نزند سر به غیر مهر گیاه
از آن به طرهٔ محبوب دل سعیدا بست
که عندلیب کند شاخ به خویش پناه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
دیده بیرون شده از پرده به دیدار کسی
جان به لب آمده از لعل شکربار کسی
همچو تصویر نیم زنده ولیکن دارم
چشم در راه کسی پشت به دیوار کسی
نرگس از چشم و گل از دست کسی افتاده است
سنبل آویخته از طرهٔ طرار کسی
هر چه دیدیم ز جایی به ظهور آمده است
خار از پای کسی، سرو ز رفتار کسی
خواجه خود درد دل بندهٔ خود می داند
نیست در پیش کسی حاجت اظهار کسی
به غلط کی به سرچشمهٔ حیوان می رفت
خضر می بود اگر تشنهٔ دیدار کسی؟
عمرها شد که در این دایره سرگردانند
ماه مشتاق کسی، مهر طلبکار کسی
در جهان هر که به شغلی است سعیدا مأمور
تو میاویز به عیب و هنر و کار کسی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
شد زمین تکیه گاه درویشی
آسمان بارگاه درویشی
جادهٔ ایمن و طریق خوش است
تا به حق شاهراه درویشی
بی پر و بال می رسد تا عرش
صبحدم تیر آه درویشی
نامرادی بود مراد همه
بی پناهی پناه درویشی
بی زر و زور پادشاهانند
این گدایان راه درویشی
سر خورشید زیر پای کند
هر که پوشد کلاه درویشی
گر جهان گم شود نگردد گم
حشمت و دستگاه درویشی
پاک از غیبت و ریا و حسد
مسجد و خانقاه درویشی
سرمهٔ دیدهٔ سعیدا باد
گرد نعلین راه درویشی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
برهنگی است عبا و قبای درویشی
توکل است لباس غنای درویشی
[شکستگی] همه کار تو را درست کند
دلی شکسته بود مومیای درویشی
ز حرص، جوش و خروش قلندر از خامی است
به صبر پخته شود شوربای درویشی
ز بیم حادثه افتادگان چه غم دارند
خلل پذیر نباشد بنای درویشی
ز فقر سلب اراده است مطلب طالب
رضای دوست بود مدعای درویشی
غبار هستی خود تا ز دل نیفشانی
کجا شود به تو پیدا صفای درویشی
به تخت زر نزند پشت پا ز استغنا
دلی که یافته باشد هوای درویشی
به صومعه زاهد رود گهی مسجد
که نیست محرم خلوت سرای درویشی
چو آفتاب سعیدا شود تمام ضیا
به هر که سایه نماید همای درویشی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
هر جا پیدا شود شور و شر دیوانگی
می زنم دست جنون را بر سر دیوانگی
گر ز اوضاعم جنون پیداست عیب من مکن
سال ها شد حلقه کوبم بر در دیوانگی
پارهٔ آشفتگی چون گل به دست آورده ام
تا کنم آن را نشان افسر دیوانگی
در اقالیم جنون، تدبیر را باید گذاشت
نیست راهی عقل را در کشور دیوانگی
بر خیالات سعیدا بنگرد از راه شوق
هر که می خواهد ببیند پیکر دیوانگی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
گهی معشوق و گه عاشق گهی جسمی و گه جانی
شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی
بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری
که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی
چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را
که چون نرگس به روی گلرخان امروز حیرانی
گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن
که را دستی که گوید حرف با جمع پریشانی؟
در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر
سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی