عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شب ز نازت بزم دل بر بیقراران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بیتوام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بیاعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزادهمردان کس نماند
عرصة گردون برین چابکسواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بیتوام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بیاعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزادهمردان کس نماند
عرصة گردون برین چابکسواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شبم در کلبة دل ماهتاب از یاد ماهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانیهای دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو میکرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بیصاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانیهای دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو میکرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بیصاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
دلا گم کردهای خود را درآ در جستجوی خود
نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود
مرا بیابرو دارد فلک چون پشت آیینه
زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود
پس از مردن مکن از زمزم آلودهای زاهد
که چون جوهر در آب تیغ دادم شستوشوی خود
نمیرنجم اگر از سرکشی با من نمیسازد
که طبع شعله دارد، برنمیآید به خوی خود
ز رشک عارض گلگون او خون میخورد آتش
ولی از پختگی هرگز نمیآرد به روی خود
تو تا رفتی ز پیش من دگر خود را نمیبینم
بیا کز دوریت مردم به درد آرزوی خود
نمیآرد به گردون سر فرو فیّاض ما دیگر
که در آیینة همّت بلندان دیده روی خود
نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود
مرا بیابرو دارد فلک چون پشت آیینه
زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود
پس از مردن مکن از زمزم آلودهای زاهد
که چون جوهر در آب تیغ دادم شستوشوی خود
نمیرنجم اگر از سرکشی با من نمیسازد
که طبع شعله دارد، برنمیآید به خوی خود
ز رشک عارض گلگون او خون میخورد آتش
ولی از پختگی هرگز نمیآرد به روی خود
تو تا رفتی ز پیش من دگر خود را نمیبینم
بیا کز دوریت مردم به درد آرزوی خود
نمیآرد به گردون سر فرو فیّاض ما دیگر
که در آیینة همّت بلندان دیده روی خود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
کو آنکه شیونم به اثر آشنا شود
این ارغنون به نغمة تر آشنا شود!
بگذار بینصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفتة غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تا کی ز باد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیّاض را که دست به سر آشنا شود
این ارغنون به نغمة تر آشنا شود!
بگذار بینصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفتة غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تا کی ز باد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیّاض را که دست به سر آشنا شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نه همین دل در برم چون مرغ بسمل میجهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل میجهد
آنچنان آمادة زخمم که هر گه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل میجهد
بسکه میپیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل میجهد
مینهد عمدا به قصد سینة من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل میجهد
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل میجهد
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترا دل میجهد
میجهد از بزم ما پیوسته فیّاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل میجهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل میجهد
آنچنان آمادة زخمم که هر گه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل میجهد
بسکه میپیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل میجهد
مینهد عمدا به قصد سینة من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل میجهد
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل میجهد
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترا دل میجهد
میجهد از بزم ما پیوسته فیّاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل میجهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
خوش آنکه از سفر آن غمگسار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا ز دل فیّاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا ز دل فیّاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
چنانم بزم عشرت بیلبش دلگیر میآید
که موج باده در چشمم دم شمشیر میآید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر میآید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر میآید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که میگوید که هرگز عاشق از جان سیر میآید!
زرنگ ناله آثار سرایت میتوان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر میآید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر میآید
چو احوال دل دیوانه در تحریر میآرم
صریر خامهام چون نالة زنجیر میآید
جوانی کرده ضایع کی به پیری میرسد جایی
که بیایوار کمتر کاری از شبگیر میآید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر میآید
چنانم روز روشن بیرخ او دشمن جان شد
که میپندارم از روزن به چشمم تیر میآید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر میآید
توان با بینیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر میآید
که موج باده در چشمم دم شمشیر میآید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر میآید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر میآید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که میگوید که هرگز عاشق از جان سیر میآید!
زرنگ ناله آثار سرایت میتوان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر میآید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر میآید
چو احوال دل دیوانه در تحریر میآرم
صریر خامهام چون نالة زنجیر میآید
جوانی کرده ضایع کی به پیری میرسد جایی
که بیایوار کمتر کاری از شبگیر میآید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر میآید
چنانم روز روشن بیرخ او دشمن جان شد
که میپندارم از روزن به چشمم تیر میآید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر میآید
توان با بینیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
چو بلبل خاطرم از گفتن بسیار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
ز خجلت غنچه رخت خویشتن از بار نگشاید
پریشان خودم دارد سر زلفی که از غیرت
متاع خویش در هر کوچه و بازار نگشاید
به این آشفتگیها همّت فیّاض را نازم
که یک ساعت گره از گوشة دستار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
ز خجلت غنچه رخت خویشتن از بار نگشاید
پریشان خودم دارد سر زلفی که از غیرت
متاع خویش در هر کوچه و بازار نگشاید
به این آشفتگیها همّت فیّاض را نازم
که یک ساعت گره از گوشة دستار نگشاید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
به جرم اینکه لب یار شد مسخّر ساغر
خوریم خون صراحی به کاسة سر ساغر
به راه کعبة میخانهها پیاده خرامم
به شکر آنکه لبی تر کنم ز کوثر ساغر
چو شیشه خون من ار محتسب به خاک بریزد
دمی چو موج نخواهم گذشتن از سر ساغر
مرا خدای به تردامنان باده رساند
به اشک گرم صراحّی و دیدة تر ساغر
همان به است که بیرون زنی ز میکده فیّاض
مباد تر شوی از خندة مکرّر ساغر
خوریم خون صراحی به کاسة سر ساغر
به راه کعبة میخانهها پیاده خرامم
به شکر آنکه لبی تر کنم ز کوثر ساغر
چو شیشه خون من ار محتسب به خاک بریزد
دمی چو موج نخواهم گذشتن از سر ساغر
مرا خدای به تردامنان باده رساند
به اشک گرم صراحّی و دیدة تر ساغر
همان به است که بیرون زنی ز میکده فیّاض
مباد تر شوی از خندة مکرّر ساغر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
چنان بگداخت در زندان غم این جان بیحاصل
که تا بر لب رسد از ضعف صد جا میکند منزل
ز لب خود برنمیگیرد نفس از ناتوانیها
دم بادی ز چاک سینه گاهی میخورد بر دل
خدا روزی کند با برق کشتم را ملاقاتی
که دانم تخم امیدم ندارد غیر ازین حاصل
مرا چون دست دامن گیر در طالع نمیباشد
کف خونم مگر دستی زند در دامن قاتل
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز
که جز مردن نمیباشد ره این کعبه را منزل
در اقلیم محبت رسم کم ظرفی نمیباشد
درین دریای بیپایان بود هر قطره دریا دل
پس از کشتن همان بازست بر روی دو چشم من
ز حیرانی نشاید بست چشم حسرت بسمل
به پای ناقه مجنون خاک گردید و هم از دهشت
نمییارد نشستن گرد او بر دامن محمل
نگاه آشنا از کس مجو در بزم محبوبان
که رسم آشنایی نیست در آیین این محفل
در و دیوار این میخانه از حال تو آگاهند
به پیش آگهان تا کی نشینی این چنین غافل
من و فیّاض ای زاهد ز سر مستان این بزمیم
نمیزیبد گرفتن نکته بر مستان لایعقل
که تا بر لب رسد از ضعف صد جا میکند منزل
ز لب خود برنمیگیرد نفس از ناتوانیها
دم بادی ز چاک سینه گاهی میخورد بر دل
خدا روزی کند با برق کشتم را ملاقاتی
که دانم تخم امیدم ندارد غیر ازین حاصل
مرا چون دست دامن گیر در طالع نمیباشد
کف خونم مگر دستی زند در دامن قاتل
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز
که جز مردن نمیباشد ره این کعبه را منزل
در اقلیم محبت رسم کم ظرفی نمیباشد
درین دریای بیپایان بود هر قطره دریا دل
پس از کشتن همان بازست بر روی دو چشم من
ز حیرانی نشاید بست چشم حسرت بسمل
به پای ناقه مجنون خاک گردید و هم از دهشت
نمییارد نشستن گرد او بر دامن محمل
نگاه آشنا از کس مجو در بزم محبوبان
که رسم آشنایی نیست در آیین این محفل
در و دیوار این میخانه از حال تو آگاهند
به پیش آگهان تا کی نشینی این چنین غافل
من و فیّاض ای زاهد ز سر مستان این بزمیم
نمیزیبد گرفتن نکته بر مستان لایعقل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دیدة پیاله رشک می ناب کردهام
بهر طرب تهیّه اسباب کردهام
حرمان و وصل رسم بهم پیش ازین نبود
این طرز تازه من به جهان باب کردهام
بیتابیم ز موج گهر آب میخورد
مشق تپیدن دل سیماب کردهام
گر پاره پاره همچو کتانم عجیب نیست
سیر تبسّم گل مهتاب کردهام
هشیاریم ز نشئة مستی طمع مدار
طی گشته صد فسانه که من خواب کردهام
دل نه به ناامیدی و فیض بهار بین
من کشت خویش سبز به این آب کردهام
ازی یک نسیمِ وعده چمن میتوان شدن
من این فسانه باور ازین باب کردهام
افعی گزیده میکند از ریسمان حذر
مهتاب را با تصوّر سیلاب کردهام
فیّاض امید هست که صید اثر کند
این تیر پر کشیده که پرتاب کردهام
بهر طرب تهیّه اسباب کردهام
حرمان و وصل رسم بهم پیش ازین نبود
این طرز تازه من به جهان باب کردهام
بیتابیم ز موج گهر آب میخورد
مشق تپیدن دل سیماب کردهام
گر پاره پاره همچو کتانم عجیب نیست
سیر تبسّم گل مهتاب کردهام
هشیاریم ز نشئة مستی طمع مدار
طی گشته صد فسانه که من خواب کردهام
دل نه به ناامیدی و فیض بهار بین
من کشت خویش سبز به این آب کردهام
ازی یک نسیمِ وعده چمن میتوان شدن
من این فسانه باور ازین باب کردهام
افعی گزیده میکند از ریسمان حذر
مهتاب را با تصوّر سیلاب کردهام
فیّاض امید هست که صید اثر کند
این تیر پر کشیده که پرتاب کردهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
صیت حسنم که به آفاق به جنگ آمدهام
پی تسخیر دو عالم ز فرنگ آمدهام
چهرة حسن غیورم که ز سرحدّ غرور
تا به اقلیم حیا رنگ برنگ آمدهام
خرمن خندة گل میدهم امشب بر باد
غنچة شوخم و از شرم به تنگ آمدهام
ملک تسلیم شدن گوشة امنی دارد
به امیدیست که در کام نهنگ آمدهام
نخل گمنامیم آخر ثمر شهرت داد
رفته بودم پی نام و همه ننگ آمدهام
مژده ای دوست که دیگر نتوان بست مرا
شیشة نازکم و سخت به سنگ آمدهام
با تو گفتم سپر عجز به سرکش فیّاض
تیغ افکندهام و با تو به جنگ آمدهام
پی تسخیر دو عالم ز فرنگ آمدهام
چهرة حسن غیورم که ز سرحدّ غرور
تا به اقلیم حیا رنگ برنگ آمدهام
خرمن خندة گل میدهم امشب بر باد
غنچة شوخم و از شرم به تنگ آمدهام
ملک تسلیم شدن گوشة امنی دارد
به امیدیست که در کام نهنگ آمدهام
نخل گمنامیم آخر ثمر شهرت داد
رفته بودم پی نام و همه ننگ آمدهام
مژده ای دوست که دیگر نتوان بست مرا
شیشة نازکم و سخت به سنگ آمدهام
با تو گفتم سپر عجز به سرکش فیّاض
تیغ افکندهام و با تو به جنگ آمدهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
چند بر سنگم زنی من شیشة جان نیستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بیطالع کجا و گوشة دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمیدانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
میرسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آنقدر فیّاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار میبستم
که عهد دوستی با سایة دیوار میبستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار میبستم
خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من
گره از زلف وا میکرد و من در کار میبستم
کنون از نیش موری رنجهام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار میبستم؟
به کفر زلف او ایمان نمیآوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار میبستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من میبود من زنّار میبستم
خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار میبستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بیطالع کجا و گوشة دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمیدانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
میرسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آنقدر فیّاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار میبستم
که عهد دوستی با سایة دیوار میبستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار میبستم
خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من
گره از زلف وا میکرد و من در کار میبستم
کنون از نیش موری رنجهام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار میبستم؟
به کفر زلف او ایمان نمیآوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار میبستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من میبود من زنّار میبستم
خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار میبستم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
به کوی عشق در پیری چنان از پای افتادم
که تا روز قیامت برنخواهد خاست فریادم
چو من بیحاصلی آخر به کام عشق میآید
نبودی عشق، از بهر چه میکردند ایجادم
هوس را پایه بر کامست زان سست است دیوارش
چو عشقم پی به ناکامی است زان سخت است بنیادم
نزاکت پرور آغوش لطفم، آفتاب من
به یک تابش توان چون شبنم گل داد بر بادم
ز گمنامی برنجم گر وفا پر میبرد نامم
به بیقدری بنازم گر جفا کم میکند یادم
غبار جبههسایی نیست رخسار نیازم را
باین لب تشنگیها نازپروردست شمشادم
مرید عشق و پیر عقل اگر باشم عجب نبود
که خاک راه استرشاد و آبروی ارشادم
نشان نادادن کامست مقبولان این در را
چه گویم شکر این طالع که نشنیدند فریادم
مرادات دو عالم را دو عالم شکر میباید
به شکر نامرادی مختصر کردند اورادم
وفا خاصیّتی دارد که بیخواهش نیازارد
نرنجم نازنین من اگر کم میدهی دادم
به حاصل دامن افشاندن رعونت بار میآرد
به جرم اینکه چون گلبن نیم، چون سرو آزادم
به شکر تیرهبختی گر زبان فرسایدم شاید
ز بخت تیره آن خالم که بر رخسار ایجادم
شکوه حسن میگوید که فرهادست پرویزم
غرور عشق میگوید که پرویزست فرهادم
قبول عشق را نازم که از مشکلپسندیها
ز یاف آید جیاد عقل پیش طبع وقّادم
به مشتی دین و دل شاید مرا هم دسترس باشد
ولی این خانه آبادان نمیخواهند آبادم
دل از میل طبایع وحشت اندیشست و دانسته
به الفت میفریبند آشنارویان اضدادم
شبم فیّاض در رویا به فکر این غزل افکند
روانش شاد بادا آنکه پیرم بود و استادم
که تا روز قیامت برنخواهد خاست فریادم
چو من بیحاصلی آخر به کام عشق میآید
نبودی عشق، از بهر چه میکردند ایجادم
هوس را پایه بر کامست زان سست است دیوارش
چو عشقم پی به ناکامی است زان سخت است بنیادم
نزاکت پرور آغوش لطفم، آفتاب من
به یک تابش توان چون شبنم گل داد بر بادم
ز گمنامی برنجم گر وفا پر میبرد نامم
به بیقدری بنازم گر جفا کم میکند یادم
غبار جبههسایی نیست رخسار نیازم را
باین لب تشنگیها نازپروردست شمشادم
مرید عشق و پیر عقل اگر باشم عجب نبود
که خاک راه استرشاد و آبروی ارشادم
نشان نادادن کامست مقبولان این در را
چه گویم شکر این طالع که نشنیدند فریادم
مرادات دو عالم را دو عالم شکر میباید
به شکر نامرادی مختصر کردند اورادم
وفا خاصیّتی دارد که بیخواهش نیازارد
نرنجم نازنین من اگر کم میدهی دادم
به حاصل دامن افشاندن رعونت بار میآرد
به جرم اینکه چون گلبن نیم، چون سرو آزادم
به شکر تیرهبختی گر زبان فرسایدم شاید
ز بخت تیره آن خالم که بر رخسار ایجادم
شکوه حسن میگوید که فرهادست پرویزم
غرور عشق میگوید که پرویزست فرهادم
قبول عشق را نازم که از مشکلپسندیها
ز یاف آید جیاد عقل پیش طبع وقّادم
به مشتی دین و دل شاید مرا هم دسترس باشد
ولی این خانه آبادان نمیخواهند آبادم
دل از میل طبایع وحشت اندیشست و دانسته
به الفت میفریبند آشنارویان اضدادم
شبم فیّاض در رویا به فکر این غزل افکند
روانش شاد بادا آنکه پیرم بود و استادم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به جیب چاک و به دل داغ هجر یار ندارم
چه سان به سیر روم روی لالهزار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیادهای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیّة انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم
چه بیتعلقییی من درین دیار ندارم؟
چه سان به سیر روم روی لالهزار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیادهای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیّة انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم
چه بیتعلقییی من درین دیار ندارم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
زخمی به دو صد جان به کف از ناز تو دیدم
دیدم که بس ارزنده متاعست خریدم
ترسیدم از آلودگی دامن پاکت
در پیش تو ز آن بود که در خون نتپیدم
پرواز گلستان نتوان بیمدد ضعف
تا پر نشکستم به مرادی نرسیدم
تا کعبة مقصد قدمی بیش نبودست
میدان ازل تا به ابد هرزه دویدم
رفتم ز در خانقه و مدرسه فیّاض
تا تنگ در آغوش خرابات خزیدم
دیدم که بس ارزنده متاعست خریدم
ترسیدم از آلودگی دامن پاکت
در پیش تو ز آن بود که در خون نتپیدم
پرواز گلستان نتوان بیمدد ضعف
تا پر نشکستم به مرادی نرسیدم
تا کعبة مقصد قدمی بیش نبودست
میدان ازل تا به ابد هرزه دویدم
رفتم ز در خانقه و مدرسه فیّاض
تا تنگ در آغوش خرابات خزیدم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
ندید کشتِ امل قطرهای ز جوی کسم
به آب آینه رو شست چهرة هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنة قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت نالة جرسم
به دست کوتهم اندیشة بلندی هست
هوای جلوة عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ میشود نفسم
کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
به آب آینه رو شست چهرة هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنة قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت نالة جرسم
به دست کوتهم اندیشة بلندی هست
هوای جلوة عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ میشود نفسم
کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
ز داغ لاله چشم آمد به داغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگیها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود بادردم دوا را
که مرهم شد سَبَل در چشم داغم
درین گمگشتگی ترسم که گیرند
ز آواز پر عنقا سراغم
شبم پروانه بلبل بود در بزم
که کرد این روغن گل در چراغم؟
تو دیر آیی و ترسم بادة عمر
نمیباقی نماند در ایاغم
چه منت از هما فیّاض کز بخت
به سر بس سایبان پرِّ زاغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگیها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود بادردم دوا را
که مرهم شد سَبَل در چشم داغم
درین گمگشتگی ترسم که گیرند
ز آواز پر عنقا سراغم
شبم پروانه بلبل بود در بزم
که کرد این روغن گل در چراغم؟
تو دیر آیی و ترسم بادة عمر
نمیباقی نماند در ایاغم
چه منت از هما فیّاض کز بخت
به سر بس سایبان پرِّ زاغم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم
بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامیها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بیتکلف میبری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه میبینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن زآن شعله خوردم لیک میدانم
که چون خاکستر پروانه آخر میکند خامم
ز کف فیّاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم
بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامیها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بیتکلف میبری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه میبینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن زآن شعله خوردم لیک میدانم
که چون خاکستر پروانه آخر میکند خامم
ز کف فیّاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم