عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
چشم مست او ندانستست انجامم هنوز
در میان پوست همچون مغز بادامم هنوز
با وجود آنکه عمرم در کمین کردن گذشت
آهوی چشمی نیفتاد دست بر دامم هنوز
بلبلان را سایه گل کرد خاکسترنشین
آشیان من به شاخ شعله و خامم هنوز
وقت آن آمد که صبح حشر افروزد چراغ
از ته چادر نمی آید برون شامم هنوز
گر چه خالی گشته است از ماهرویان خانه ام
می دمد خورشید هر صبح از لب بامم هنوز
موج سیماب از تپیدن های من زنجیر شد
در تلاش بی قراری نیست آرامم هنوز
عقل تا برجاست تن از نفس سرکش ایمن است
پاسبان بیدار باشد بر لب بامم هنوز
گوش گردون چون جرس از ناله من پرصداست
دست بوسی کس نکرده بر لب جامم هنوز
چشم او در خواب ناز افگنده خود را سیدا
گوش او نشنیده است افسانه عامم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
نمی رود ز دم یاد آن جوان هرگز
کسی چو من نزده آتشی به جان هرگز
چونی اگر چه سراپای من ز ناله پر است
نکرده ام به سر کوی او فغان هرگز
به بوستان جهان غنچه یی که من دارم
چو گل نمی شنود حرف باغبان هرگز
مباد چشم من افتد بروی اهل جهان
ز خانه پا نگذارم بر آستان هرگز
به لاله زار دل خود نظاره یی دارم
نرفته ام به تماشای بوستان هرگز
کسی ندیده چو من بی وفایی گل را
نمی کند به چمن فکر آشیان هرگز
ز بس که اهل جهان خصم یکدیگر شده اند
نمی روم به ملاقات دوستان هرگز
ز اهل جاه امید ملایمت دور است
مراد کس بزآید ز آسمان هرگز
به رنگ کاهی عشاق می زند پهلو
نظر نمی کنم از رشک بر خزان هرگز
نسیم صبح درآورد غنچه را بر حرف
مرا نداد سخن رو به آن دهان هرگز
سخنور از دم شمشیر رو نمی تابد
به تیغ خامه نمی ماند از زمان هرگز
به نخل قامت او سیدا مروت نیست
کسی نخورده بر از شاخ ارغوان هرگز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
صد بیابان طی شد و از کاروان دورم هنوز
کشتی توفانی دریای پرشورم هنوز
بزم آخر گشت و دوران باده چندانی ندارد
شد تهی میخانه افلاک و مخمورم هنوز
پرتو خورشیدم و دارم هوای کوی دوست
عالم از من روشن است و طالب نورم هنوز
از توکل روزیم هر روز می گردد زیاد
خوشه چین خرمن ایام چون مورم هنوز
گنج در ویرانه بانگ خیر مقدم می زند
منزل من خانه جغد است معمورم هنوز
آمدی و خون عرق کردم ز بالینم مرو
بر سر من ساعتی بنشین که رنجورم هنوز
ناوکت را می کشم خواهی نخواهی برکنار
چون کمان در خانه بازو بود زورم هنوز
مدتی شد ساغرم را کرده دوران سرنگون
در شکست کاسه چینی و فغفورم هنوز
سیدا یا آنکه دوران تلخ کامم کرده است
می خلد چون نیش بر تن نوش زنبورم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
می کنم چون شمع بهر سوختن امداد خویش
چند سازم تکیه بر دیوار بی بنیاد خویش
ناله من خنده کبک است در کهسارها
می دهم منبعد سنگ سرمه بر فریاد خویش
پنجه هر شب می زنم بر روی طفل آرزو
می کنم روشن چراغ سیلی استاد خویش
بیستون را صورت شیرین ز جا برداشته
سنگ بر سر می زنم بر ماتم فرهاد خویش
حاصل سرگشتگان جز دست بر هم سوده نیست
آسیا دربار کلفت باشد از ایجاد خویش
مرغ بی بالم ز من اقبال آزادی خطاست
کرده ام بیعت به دام ودانه صیاد خویش
تیره بختی در بغل دارد دل صاف مرا
در نمد پیچیده ام آئینه فولاد خویش
سیدا از هستی خود آنقدر رم کرده ام
سر به صحرا می زنم روزی که سازم یاد خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
روی دلی ز مردم عالی نیافتم
زین درد و داغ کشته و مرهم نیافتم
گشتم تمام روی زمین را چو آفتاب
جای نشان ز منزل حاتم نیافتم
رفتم به اهل جاه که جویم به خود لباس
در بر به غیر جامه ماتم نیافتم
بنشسته اند اهل جهان آه بر جگر
در چشم تنگ ساغرشان نم نیافتم
همچون نفس به سینه هر کس فرو شدم
در پیچ دل ز روز جزا غم نیافتم
از بس که برده اند ز دلها حجاب را
شرم و حیا به دیده شبنم نیافتم
رفتم به طوف کعبه مقصود سیدا
جز چشم خویش چشمه زمزم نیافتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز شهر از دست تو امروز ای گل پیرهن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
اشکیم تازه شور ز زمزم کشیده ایم
زخمیم کهنه دست ز مرهم کشیده ایم
بر هر دری که در طلب آب رفته ایم
چندان نشسته ایم ز خود نم کشیده ایم
بر بوریای خانه خود نقش بسته ایم
پای از بساط مردم عالم کشیده ایم
روشن چراغ خویش ز مهتاب کرده ایم
منت ز شمع پرتو کس کم کشیده ایم
از بی کسی به خانه آئینه رفته ایم
از عکس خویش صورت آدم کشیده ایم
دست طمع ز خوان کریمان بریده ایم
دامن ز خار وادی حاتم کشیده ایم
در باغ روزگار تماشا نکرده ایم
میل حسد بدیده شبنم کشیده ایم
ما کعبه را به آبله پای رفته ایم
ساغر تهی ز چشمه زمزم کشیده ایم
ای سیدا چو غنچه سر خویش عمرهاست
در آستین پیرهن غم کشیده ایم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بر زمین مانند اشک از چشم تر افتاده ام
خاک بر سر می کنم تا از نظر افتاده ام
طوطیم اما ز یک پرواز بیجا ساختن
صد بیابان دور از کان شکر افتاده ام
بر شکست من اگر دوران کمر بندد رواست
از چمن بیرون چو نخل بی ثمر افتاده ام
تا کدامین سو خرامان بگذرد آن شاخ گل
همچو نقش پای در هر رهگذر افتاده ام
نسبتی نبود جگربند مرا با ماه مصر
پیر کنعان نیستم دور از پدر افتاده ام
سیدا باغ بهار خویش را دادم ز دست
چو نسیم صبح در فکر سفر افتاده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
به گلشن رفتم و بی رویت آغاز جنون کردم
ز شور اشک داغ لاله را گرداب خون کردم
ز جوی شیر چون فرهاد کام من نشد شیرین
حیات خویش را بیهوده صرف بیستون کردم
در این گلشن چو گل هرگز ندیدم روی دلجمعی
سر خود غنچه آسا از گریبان تا برون کردم
ربود از دستم آخر عشق سرکش اختیارم را
چرا من تکیه با تدبیر عقل ذوفنون کردم
بنا نبود چو بزم آب و آتش قصر هستی را
در این مجلس عبث چون شمع عمری پاستون کردم
توان کردن به احسان زیر دست خویش دشمن را
تسلی داده داده نفس را آخر زبون کردم
دل بی صبر خود را سیدا از پای افگندم
مرا پیمانه از می چون تهی شد سرنگون کردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از سر کوی تو با صد حسرت ای گل می روم
محمل خود بسته ام از بال بلبل می روم
گلشنی بودم مرا باد خزان تاراج کرد
با دماغ خشک همچون نکهت گل می روم
استقامت نیست در یکجای با دیوانگان
رخت خود پیچیده زین گلشن چو سنبل می روم
کودکی گردد چو سنگ سرمه سد راه من
چون نگه افتاد از چشمم تغافل می روم
زادراه خاکساران از هوا پیدا شود
گردبادم در بیابان توکل می روم
شانه ام غیر از پریشانی مرا در بار نیست
تیره بختم در خیال زلف و کاکل می روم
جوش اشکم سیدا پامال سازد چرخ را
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
چون گل تمام داغم و خرم نشسته ام
بر روی زخم خویش چو مرهم نشسته ام
عمریست از هوا و هوس چشم بسته ام
چون غنچه فارغ از غم عالم نشسته ام
پوشیده ام چو خامه لباس سیاه را
در مرگ اهل هوش بمانم نشسته ام
انگشت تر نکرده ام از بزم اهل جود
سیلی زنان به سفره حاتم نشسته ام
بر سر ز دست مهر گل بی مروتی
حیران به روی باغ چو شبنم نشسته ام
مانند نفس به لب من گره شدست
با اهل روزگار چو یک دم نشسته ام
ای سیدا ز سهو به بزمی که رفته ام
از اشک خود به سلسله غم نشسته ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
نسیم صبح پیامی رساند در گوشم
که شد گل چمن انتظار آغوشم
کدام سرو مرا در کنار می آید
چو بال فاخته پرواز دارد آغوشم
بود ز بوی گلم کوچه باغها لبریز
از این چه سود که گلچین کند فراموشم
به کوی عشق سبکروترم ز سایه خویش
به دامنی نرسیدست گرد پاپوشم
به دام بی پر و بالی کشیده اند مرا
نمی کنند رها آنقدر که می کوشم
حذر ز تیر ملامت نمی کنم هرگز
لباس پاره به بر دارم و زره پوشم
برون ز هستی خود سیدا نمی آریم
که داده است مرا دارویی که بیهوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
نمی شود دم پیری اجل فراموشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم
چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم
ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم
جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم
توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم
به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم
به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم
کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
بس که دلگیر از تماشای گلستان گشته ام
همچو بوی گل درون غنچه پنهان گشته ام
یک تبسم کرده ام اجزای خود پاشیده ام
چون دماغ گل ز خندیدن پریشان گشته ام
پشت بر دیوار هستی همچو صورت مانده ام
چشم تا وا کرده ام بر خلق حیران گشته ام
سر به پیش افگنده ام چشم از هوس پوشیده ام
آرزو را تکمه چاک گریبان گشته ام
داغ دل را از ندامت چشمه خون کرده ام
مدتی بهر دوا گرد طبیبان گشته ام
در تن من از حوادث های دوران رخنه هاست
از تحمل سیدا کوه بدخشان گشته ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
کرده ام بالین آسایش ز دست خویشتن
خفته ام در سایه دیوار بست خویشتن
تا به کی ای پسته مغزم را پریشان می کنی
رفته ام من هم به سودای شکست خویشتن
ساقی ایام مهیا کرده جام انتقام
تکیه ای نرگس مکن بر چشم مست خویشتن
پنجه بر رو می زدم زین پیش طفل توبه را
می گزم چون غنچه اکنون پشت دست خویشتن
می روم زین بحر آخر سیدا با دست خشک
غیر مأیوسی نمی بینم به پشت خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
از مربی بس که رم خورده دل بدخوی من
متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من
می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل
گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من
غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود
صندل دردسرم شد کنده زانوی من
از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر
شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من
هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند
طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من
صد گره در کار من افتاد چون بند قبا
زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من
بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام
آسیا عمریست می گردد به جستجوی من
سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع
بالش آسایشم باشد سر زانوی من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
ز بیم نرگس مستت پرید رنگ پیاله
به دور چشم تو کم یافت شیشه سنگ پیاله
چو تو به رنجش ساغر نخواهم از این پس
که دیر صلح بود طبع زود جنگ پیاله
چه حظ بود ز تماشای غنچه مرغ چمن را
چگونه شاد شود دل ز طرف تنگ پیاله
ز دست اهل طمع منعمان غریب به تنگ اند
مباد گردن مینا فتد به جنگ پیاله
شکست خاطر ما سیدا شکست دل است
به بزم باده کشان عار ماست تنگ پیاله
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
از شکایت دل نمی‌سازد ز ما اندیشه‌ای
آشنای ما بود یار ملامت‌پیشه‌ای
پادشاهی کو ز ملک خود نمی‌گیرد خبر
مرده شیری بود افتاده دور از بیشه‌ای
می‌روم امروز از میخانه با چشم پر آب
تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشه‌ای
پایداری در ستون قصر دولت بی‌تهیت
برنیاید چست در نخلی که نبود ریشه‌ای
بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن
خاکساران را نباشد جز گدایی پیشه‌ای
می‌دهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر
در سخن چون خامه من نیست دور اندیشه‌ای
سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری
کار خود را می‌کنم آخر به پشت تیشه‌ای
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - ایلچی فرستادن خان فردوس مکان یوسف خواجه نقشبندی را جواب مقرر نایافتن دویم قلیچ بی را فرستاده و ابواب متفصل مفتوح شدن و داخل به شهر بلخ و مغضوب شدن
دم صبح کاین خسرو قلعه گیر
برآراست بزم از صغیر و کبیر
چو شد ملک ایران و توران ازو
سراسیمه هندو صفاهان ازو
فتادند خصمان او از نظر
حسودان او کور گشتند و کر
حکایت ز هر جانب آغاز کرد
در مشورت جمله را باز کرد
که او هوشمندان با نام و ننگ
ره صلح جوئیم یا راه جنگ
هنوزش که این آتش فتنه باز
نکردست از سنگ بیرون گداز
فشانیم آب سیاست درو
ببندیم با او در آرزو
زبان را کشادند خورد و کلان
که ای شهریار شجاعت نشان
به این قوم اول مدارا کنیم
نشد صلح جنگ آشکارا کنیم
رسولی فرستیم از سوی خویش
ره نرم خویی بگیریم پیش
به بینیم مقصود این قوم چیست
چنین فتنه و جنگ جویی ز کیست
ز حرف رسالت چو شد گفتگوی
سوی خواجه یوسف بکردند روی
که ای خواجه امروز بهر خدای
سوی کشور بلخ بگذار پای
در این امر مشکل تویی دلپسند
تویی نور چشم شه نقشبند
بکن تکیه بر روح اجداد خود
از ایشان طلب ساز امداد خود
دگر تکیه بر دولت شاه کن
تأمل بنه روی بر راه کن
ز ما گوی اول به سلطان سلام
سلام دگر بر خواص و عوام
که اینک رسیدست خان شما
خلایق شده میهمان شما
رسانید قدر شما بر فلک
فراموش گردید حق نمک
چو این قصه با خواجه انجام یافت
عنان عزیمت سوی بلخ تافت
به دروازه خود را رسانید زود
به دل داشت زاری به لب یا ودود
یکی قلعه ای دید آراسته
به معماریش چرخ برخاسته
چه قلعه چو غارتگران سنگدل
بود کوه قاف از سوادش خجل
سر گرد برجش به اوج کمال
به معماریش ایستاده هلال
به بالای او دیدبان ستیز
به اطراف او بیستون خاک ریز
به دروازه هایش ملک پاسبان
بود سد اسکندرش پشتبان
فگندند در شهر آوازه را
به رویش کشادند دروازه را
رسیدند جمعیت بیکران
گرفته به کف تیغ و تیر و سنان
روان بود از تیغشان جوی خون
که می آمد از هر طرف بوی خون
یکی چاکری خواجه همراه داشت
به دل هر زمان صورتی می نگاشت
به خود هر دم اندیشه ها می شمرد
دلش از توهم شد و آب برد
هجوم خلایق ز دنبال و پیش
رساندند او را به سلطان خویش
همان دم نشست و زبان برکشاد
سخن آنچه بودش همه عرضه داد
بوبستند لبها همه از جواب
نشستند گم کرده راه صواب
یکی زان میانه زبان برکشاد
که ما را نباشد به شه اعتماد
رسولی ز ما هم رود سوی شاه
گناهان ما را شود عذرخواه
پس آنگه همه عهد و پیمان کنید
به ما و به خود کار آسان کنید
یکی خواجه عصمت الله بنام
که او بود منظور خواص و عوام
به او راز خود را عیان ساختند
به همراه خواجه روان ساختند
به بیرون دروازه شاه و سپاه
نشسته به امید چشمی به راه
دو کس ناگه از دور پیدا شدند
رسیدند و در بارگه جا شدند
بگفتند هر یک ز احوال شهر
به هم بود آمیخته قند و زهر
رسیدند بر انتهای کلام
نشد فهم ازو انقیاد تمام
جوانان ز هر گوشه برخاستند
پی جنگجویی قد آراستند
بگفتند ای شاه اقلیم گیر
تو را باد پاینده تاج و سریر
ز شاهان پیشین تویی انتخاب
تویی وارث ملک افراسیاب
ز تو امر کردن دلیری ز ما
ستادن ز تو قلعه گیری ز ما
اگر آسمانست این شهر بند
بود همت ما رسا چون کمند
اگر باشد این قلعه از کوه تن
بود دست ما تیشه کوه کن
اگر خاکریزش بود کوه قاف
سر نیزه ماست خارا شکاف
اگر هست دروازه اش آهنین
بود تیغ ما را دم آتشین
چو شه دید آشوب گردنکشان
شد از لعل سیراب گوهرفشان
بگفت ای جوانان تحمل کنید
درین تندخویی تأمل کنید
برآید به تدبیر از پیش کار
به از زور دار است تدبیر وار
فرستیم در بلخ دیگر پیام
پیامی که باشد سراسر نظام
رسولی که باشد لبالب ز فن
کهنسال با رأی رنگین سخن
رسولی که چون شمع در گفتگوی
زبان آتشین باشد و نرم خوی
چراغ رسالت منور کند
به خود این ره پر خطر سر کند
ز فانوس بیرون کند شمع را
به پروانه آمد دل جمع را
زیان برکشادند از هر طرف
گهر ریختند از دهان چون صدف
قلیچ یی در این امر لایق بود
به هر کار رایش موافق بود
به علم و ادب هست آراسته
به تدبیر بنشسته و خاسته
به افسون تواند کند کار را
ز سوراخ بیرون کند مار را
دلیر و سخن سنج و فهمیده است
نهنگان و نام آوران دیده است
پدر تا پدر آمده قلعه گیر
کند حمله شیر اولاد شیر
طلب کرد او را شه کامگار
نشایند در مجلس اعتبار
به کف جام از لطف آماده کرد
ز شهد عنایت در او باده کرد
ز ساقی دوران شده سرفراز
در آن مجمع او را بداد امتیاز
چو او باده مرحمت کرد نوش
لباس رسالت کشیدش به دوش
شه مرحمت کیش گردون رکاب
به او تحفه داد از سئوال و جواب
ز رخصت چو هنگامه انجام یافت
ز صحبت همان لحظه بیرون شتافت
سوی قلعه بلخ آورد روی
زبان و دلش از خدا چاره جوی
سمندش به ره چون قدم کرد تیز
رسیدش ته قلعه چون خاکریز
نظر کرد از کنگرش دیدبان
ستاده یکی مرد آتش عنان
فغان کرد کای غافلان دیار
یکی مرد تورانی نامدار
به بیرون دروازه ایستاده است
لبش در سخن گفتن آماده است
بود نام و آوازه او علم
به تیغش قلیچ بی نموده رقم
به گوش همه چون رسید این ندا
کشادند دروازه را بی ابا
عنانش گرفتند خورد و کلان
کشیدند در پیش نام آوران
رسید و زبان رسالت کشاد
که ای تیره روزان غافل نهاد
چرا اینچنین کارها می کنید
به شاه خود این ماجرا می کنید
رود بعد از این نیکخواهی به باد
شهان را نماند به کس اعتماد
ز طعن خلایق ملامت کشید
به روز قیامت خجالت کشید
همه دست پرورد خوان ویند
به پابوسی او به سرها روند
به گردن همه ترکش آویخته
روید اشک از دیدها ریخته
منازید بر قلعه و بند خود
مسازید فخری به پیوند خود
مبادا شود بر شما کار تنگ
ز مردم بمانید در زیر ننگ
جدا گر شود بند از بند من
همین است بهر شما پند من
ز هر سو کشادند مردم زبان
سخنهایت آورده ما را به جان
یکی گفت تیغی به کارش کنید
همین دم سزا در کنارش کنید
یکی گفت زندان بود جای او
یکی گفت چاه است مأوای او
یکی گفت اینها بود ناپسند
همان به که سازیم در خانه بند
هر آن کس که با او زبان برکشاد
جوابش بگفت و سزایش بداد
در آخر ببردند در یک مکان
در آنجا بوبستند بی ریسمان
چه خانه جنون کرده تعمیر او
بود قفل وسواس زنجیر او
منقش به دیوار او نام مرگ
لب بام او داده پیغام مرگ
اجل را به خود کرده هر دم رقم
نشسته در اندیشه در کنج غم
ز در ناگاه آواز پایی شنید
ز خود دست شست و ز جان کند امید
یکی آمده گفت ای پر ستیز
تو را خان طلب می کند زود خیز
گرفتند و بردند در پیش شاه
دعا کرد و بنشست در پیشگاه
ز بعد ثنا گفت ای شهریار
به مهمانیت آمدیم از بخار
به مهمان نکرده کسی این چنین
خصوصا به شاهان روی زمین
جواب و سئوالی که شه گفته بود
به رنگی به او هر زمان می نمود
به پند و نصیحت چنان گشت گرم
دل سخت او کرد چون موم نرم
امامقل اتالیق ز سوی دگر
پی تقویت گرم شد چون شرر
عوض بی ز سوی دگر شد روان
شدندش همه چون قلم یک زبان
ز هر دو طرف این دو صاحب کمال
کشادند از بهر پرواز بال
به افسون شود اژدها زیر دست
به زنجیر گردن نهد شیر مست
گر آتش زند شعله چون آفتاب
به آتش توان کرد بی آب و تاب
هماندم طلب کرد رخش مراد
ز دروازه بیرون برآمد چو باد
ز دنبال او مردمان فوج فوج
روان بر تماشای دریای موج
ستاده به نظاره اش آسمان
ستاره به مه می کند چون قران
چو نزدیک شد بر در بارگاه
پیاده روان شد به پابوس شاه
دو رخ سود بر مسند خسروی
چو فرزین برون آمد از کجروی
نشست و سوی شهر شد رهنما
به تکلیف برخاست آندم ز جا
بگفتا فلک باد دمساز تو
سر من بود پای انداز تو
به دولت هماندم شه کامیاب
درآورد پا در هلال رکاب
چو روشن شد از مقدمش چشم شهر
قیامت شد آن روز قایم به دهر
بیا ساقی آن باده لاله گون
که از تیغ موجش زند بوی خون
به من ده که شوید ز طبعم ملال
سر دشمنان را کنم پایمال
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۶
سیر پرشور و چشم لاغر و پشت خمی دارم
درین وادی فراوان درد و بی پایان غمی دارم
پریشان خاطرم امروز گویا ماتمی دارم
لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم
نگهدارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
مرا افگنده بر خاک مذلت پله هستی
بلندی های بیجا کشکشان آورد در پستی
به گرد خویشتن می گردم و می گویم از مستی
دو عالم آرزو در سینه دارم از تهیدستی
بیابان در بیابان کشت ابر بی نمی دارم
دل لبریز دارم چون جرس از ناله و افغان
چو گل افتاده در پیراهن من چاک تا دامان
به گوشم هر دم آید این ندا از طره جانان
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
فلک دیوار پستم را کجا از پای بنشاند
ازین کردار خود را تا قیامت رنجه گرداند
نسیم از جای کوه قاف را برکنده نتواند
به من سیل حوادث می کند تندی نمی داند
که من در سخت جانی ها بنای محکمی دارم
ز من امروز چون بلبل دل آزاری نمی آید
برون از خانه من غیرهمواری نمی آید
درین گلزار از دستم به جز زاری نمی آید
نسیم صبحم از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
اگر گل در زمین جان نشانم خار می روید
نهال سبزه کارم نیش از گلزار می روید
مرا از سینه مو همچون زبان مار می روید
به جای جوهر از آئینه ام زنگار می روید
گوارا باد عیشم خوش بهاری خرمی دارم
به گردون تیر آه خستگان سازد اثر صایب
برآید احتیاج سیدا از چشم تر صایب
چو شبنم گشته ام از مهر او صاحبنظر صایب
ز راز آسمانها چون نباشم باخبر صایب
که من از کاسه زانوی خود جام جمی دارم