عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
زان شراری که نهان در دل خارا می سوخت
شمع در انجمن و لاله به صحرا می سوخت
بود از ساقی ما دوش، ز بس مجلس گرم
رنگ در ساغر گل، باده به مینا می سوخت
رخ ز می با که برافروخته بودی که ز رشک
طرفه آتشکده ای، در دل شیدا می سوخت؟
مست من کاش ز میخانه برون می آمد
مفتی مدرسه را، دفتر فتوا می سوخت
سینهٔ چاک ز بس آتش سودای تو داشت
آب در آبلهٔ بادیه پیما می سوخت
کفر دین را نگهت، برق به خرمن زده است
شیخ در صومعه، ترسا به کلیسا می سوخت
شمع سان روی تو در چشم ترم آتش زد
خس و خار مژه ام، در دل دریا می سوخت
عشق در سینهٔ من نقش تعلّق نگذاشت
دل گرمم، خس و خاشاک تمنّا می سوخت
ز آتش جلوهٔ من، شهر کباب است حزین
آه ازین برق که در خرمن دلها می سوخت
شمع در انجمن و لاله به صحرا می سوخت
بود از ساقی ما دوش، ز بس مجلس گرم
رنگ در ساغر گل، باده به مینا می سوخت
رخ ز می با که برافروخته بودی که ز رشک
طرفه آتشکده ای، در دل شیدا می سوخت؟
مست من کاش ز میخانه برون می آمد
مفتی مدرسه را، دفتر فتوا می سوخت
سینهٔ چاک ز بس آتش سودای تو داشت
آب در آبلهٔ بادیه پیما می سوخت
کفر دین را نگهت، برق به خرمن زده است
شیخ در صومعه، ترسا به کلیسا می سوخت
شمع سان روی تو در چشم ترم آتش زد
خس و خار مژه ام، در دل دریا می سوخت
عشق در سینهٔ من نقش تعلّق نگذاشت
دل گرمم، خس و خاشاک تمنّا می سوخت
ز آتش جلوهٔ من، شهر کباب است حزین
آه ازین برق که در خرمن دلها می سوخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای تازه به دیدار تو ایمان خرابات
رخساره و خطّت گل و ریحان خرابات
از زمزمه معذورم اگر مست و خرابم
دل می رود از دست به دستان خرابات
شمع و گل و می بر سر هم ریخته هرسو
جایی نتوان یافت به سامان خرابات
دود دل ما سنبل و ریحان مطراست
زخم جگر ما،گل خندان خرابات
در بهمن و دی آفت تاراج خزان نیست
عمری گذراندم به گلستان خرابات
مینای میش شب عوض شمع گذارند
از توبه مزاریست به میدان خرابات
داریم حزین ، این غزل از عارف رومی
او کافر خویش است و مسلمان خرابات
رخساره و خطّت گل و ریحان خرابات
از زمزمه معذورم اگر مست و خرابم
دل می رود از دست به دستان خرابات
شمع و گل و می بر سر هم ریخته هرسو
جایی نتوان یافت به سامان خرابات
دود دل ما سنبل و ریحان مطراست
زخم جگر ما،گل خندان خرابات
در بهمن و دی آفت تاراج خزان نیست
عمری گذراندم به گلستان خرابات
مینای میش شب عوض شمع گذارند
از توبه مزاریست به میدان خرابات
داریم حزین ، این غزل از عارف رومی
او کافر خویش است و مسلمان خرابات
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گل خزان زده ام، زندگی ملال من است
شکسته رنگی من ترجمان حال من است
اگر به کعبه وگر دیر می گذارم گوش
حدیث حسن تو و عشق بی زوال من است
بود که در رمضان هر دمی دو عید کنم
خیال گوشه ی ابروی او هلال من است
به چشم دام تو ای عشق، ناتوان مرغم
اگر چه بیضه ی گردون به زبر بال من است
حزین ، نمی رود از مجلسم سخن بیرون
که روی صحبت من با زبان لال من است
شکسته رنگی من ترجمان حال من است
اگر به کعبه وگر دیر می گذارم گوش
حدیث حسن تو و عشق بی زوال من است
بود که در رمضان هر دمی دو عید کنم
خیال گوشه ی ابروی او هلال من است
به چشم دام تو ای عشق، ناتوان مرغم
اگر چه بیضه ی گردون به زبر بال من است
حزین ، نمی رود از مجلسم سخن بیرون
که روی صحبت من با زبان لال من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
روزی که حجت از خلق، خواهند در قیامت
روی تو حجّت ماست، ای قبله گاه حاجت
بر گرد خویش سالک، پیوسته می کند سِیر
کز نقطهٔ بدایت، سر بر زند نهایت
عاشق چو از خرابات بر بست رخت هستی
اوّل قدم درین ره، شد منزل اقامت
نتوان به تیغ، دل را از مهر او بریدن
لایقطع المحبّون من جرحهٔ الملامت
در کوی او کشیدیم، چون کوه پا به دامن
گر تیغ بارد اینجا، ما و سر اطاعت
جور و جفا ببینیم، مهر و وفا ندانیم
غرقیم در محبت، نه شکر و نی شکایت
در کوی نیکنامان، رسوای خاص و عامیم
زاهد بهل ملامت، صوفی برو سلامت
کی می شود به دوران، مه در محاق ماند
محروم کی گذارند، از پرتو عنایت؟
تیغ برهنه باشد، تن در کفن حزین را
چون بگذری ز خاکش، مگذر به رسم عادت
روی تو حجّت ماست، ای قبله گاه حاجت
بر گرد خویش سالک، پیوسته می کند سِیر
کز نقطهٔ بدایت، سر بر زند نهایت
عاشق چو از خرابات بر بست رخت هستی
اوّل قدم درین ره، شد منزل اقامت
نتوان به تیغ، دل را از مهر او بریدن
لایقطع المحبّون من جرحهٔ الملامت
در کوی او کشیدیم، چون کوه پا به دامن
گر تیغ بارد اینجا، ما و سر اطاعت
جور و جفا ببینیم، مهر و وفا ندانیم
غرقیم در محبت، نه شکر و نی شکایت
در کوی نیکنامان، رسوای خاص و عامیم
زاهد بهل ملامت، صوفی برو سلامت
کی می شود به دوران، مه در محاق ماند
محروم کی گذارند، از پرتو عنایت؟
تیغ برهنه باشد، تن در کفن حزین را
چون بگذری ز خاکش، مگذر به رسم عادت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
زاهد از ساغر شراب گریخت
شب پر، از نور آفتاب گریخت
مرد میدان عشق، عقل نشد
صعوه از صولت عقاب گریخت
تاب قید جنون نداشت، خرد
نامقیّد ز احتساب گریخت
وحشت آرد سرای ویرانه
دلم از سینهٔ خراب گریخت
شمع نبود حریف خلوت ما
زین شب تیره ماهتاب گریخت
از دل و دیدهٔ خراب مپرس
بی تو آرام رفت و خواب گریخت
شب هجران رسید چون به سرم
به شتاب از سرم، شباب گریخت
صبر تاب نگاه تلخ نداشت
ناجوانمرد، از عتاب گریخت
آتشین روی من نقاب گشود
صدف دیده ام در آب گریخت
بوالهوس دور خط کرانه گرفت
عامل دزد از حساب گریخت
خامه دمساز ساز عشق نشد
زخمه از تار این رباب گریخت
دود آهم علم حزین افراشت
آفتاب سبک رکاب گریخت
شب پر، از نور آفتاب گریخت
مرد میدان عشق، عقل نشد
صعوه از صولت عقاب گریخت
تاب قید جنون نداشت، خرد
نامقیّد ز احتساب گریخت
وحشت آرد سرای ویرانه
دلم از سینهٔ خراب گریخت
شمع نبود حریف خلوت ما
زین شب تیره ماهتاب گریخت
از دل و دیدهٔ خراب مپرس
بی تو آرام رفت و خواب گریخت
شب هجران رسید چون به سرم
به شتاب از سرم، شباب گریخت
صبر تاب نگاه تلخ نداشت
ناجوانمرد، از عتاب گریخت
آتشین روی من نقاب گشود
صدف دیده ام در آب گریخت
بوالهوس دور خط کرانه گرفت
عامل دزد از حساب گریخت
خامه دمساز ساز عشق نشد
زخمه از تار این رباب گریخت
دود آهم علم حزین افراشت
آفتاب سبک رکاب گریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
می به بزم ما امشب، از رمیده هوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
تن سختی کشم نزار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
صبا را گرد سر گردم، که از کوی تو می آید
سمن را جان برافشانم، کزو بوی تو می آید
زبان نکته سنجان در دهان انگشت حیرت شد
تکلّم الحق از چشم سخن گوی تو می آید
اگر خواهی که باز آید دل، ای آرام جان بازآ
علاج وحشت از رم خورده آهوی تو می آید
گشاد تیره بختان از خم زلف تو می خیزد
شب ما روز کردن، از بر روی تو می آید
حزین ، دیر و حرم را مست دارد ذکر توحیدت
به هر جا گوش دادم، بانگ یا هوی تو می آید
سمن را جان برافشانم، کزو بوی تو می آید
زبان نکته سنجان در دهان انگشت حیرت شد
تکلّم الحق از چشم سخن گوی تو می آید
اگر خواهی که باز آید دل، ای آرام جان بازآ
علاج وحشت از رم خورده آهوی تو می آید
گشاد تیره بختان از خم زلف تو می خیزد
شب ما روز کردن، از بر روی تو می آید
حزین ، دیر و حرم را مست دارد ذکر توحیدت
به هر جا گوش دادم، بانگ یا هوی تو می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
درکارگاه غیب چو طرح لباس شد
گل را حریر قسمت و ما را پلاس شد
حربا نکرد روی به محراب آفتاب
در خاک نقش پای تو تا روشناس شد
بر خاک حسرت، از دم شمشیر ناز تو
یک قطره خون چکید و دل بی هراس شد
ما جمله مظهریم جمال تو را ولی
آیینه در میانهٔ ما روشنانس شد
بخشید جان ز باده مرا پیر میفروش
دردش درین سبوی سفالین حواس شد
بخشد به کام جان، اثر آب زندگی
هر دانه ای که با کف افسوس، آس شد
یکسان به خاک گشته رواق خرد، حزین
بنیاد عشق بین که چه عالی اساس شد
گل را حریر قسمت و ما را پلاس شد
حربا نکرد روی به محراب آفتاب
در خاک نقش پای تو تا روشناس شد
بر خاک حسرت، از دم شمشیر ناز تو
یک قطره خون چکید و دل بی هراس شد
ما جمله مظهریم جمال تو را ولی
آیینه در میانهٔ ما روشنانس شد
بخشید جان ز باده مرا پیر میفروش
دردش درین سبوی سفالین حواس شد
بخشد به کام جان، اثر آب زندگی
هر دانه ای که با کف افسوس، آس شد
یکسان به خاک گشته رواق خرد، حزین
بنیاد عشق بین که چه عالی اساس شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
بی پا و سر ز قدر و شرف کام می برد
پیر مغان مرا به ادب نام می برد
جمشید را نگشته میسر ز جام خویش
کیفیتی، که خون دل آشام می برد
مشت غبار ما ندهد گر فلک به باد
از ما به کوی یار، که پیغام می برد؟
با مهر و ذرّه پرتو فیض ازل یکی ست
هر کس به قدر همّت خود کام می برد
یک قرص بیش در کف چرخ لئیم نیست
گر صبح می نهد به میان، شام می برد
دل را فکنده عشق به میدان امتحان
گوی از میانه، زلف دلارام می برد
تف باد بر دو رنگی دهر دنی حزین
کامی که داده است به ناکام می برد
پیر مغان مرا به ادب نام می برد
جمشید را نگشته میسر ز جام خویش
کیفیتی، که خون دل آشام می برد
مشت غبار ما ندهد گر فلک به باد
از ما به کوی یار، که پیغام می برد؟
با مهر و ذرّه پرتو فیض ازل یکی ست
هر کس به قدر همّت خود کام می برد
یک قرص بیش در کف چرخ لئیم نیست
گر صبح می نهد به میان، شام می برد
دل را فکنده عشق به میدان امتحان
گوی از میانه، زلف دلارام می برد
تف باد بر دو رنگی دهر دنی حزین
کامی که داده است به ناکام می برد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ننگ در عشق و جنون نام مرا عالی کرد
آمد ادبار درین کوچه و اقبالی کرد
نیست امروز عجب گر غمش از شادی ماست
آنکه دی از غم ما آن همه خوشحالی کرد
گر چه دریا نشود خشک به تردستی ابر
در غمت ریزش مژگان دل ما خالی کرد
سرشویده ی من باج ز مجنون گیرد
عشق در مملکت درد، مرا والی کرد
پیر ما را به جهان بخت جوان شد چو شراب
شوخی عهد صبا را به کهنسالی کرد
مرحبا عشق کزو قطرهٔ ما دریا شد
دل ما را صدف گوهر اجلالی کرد
مرغ گلشن ز تو شیون مگر آموخت حزین
که سحر ناله به طرزی که تو می نالی کرد
آمد ادبار درین کوچه و اقبالی کرد
نیست امروز عجب گر غمش از شادی ماست
آنکه دی از غم ما آن همه خوشحالی کرد
گر چه دریا نشود خشک به تردستی ابر
در غمت ریزش مژگان دل ما خالی کرد
سرشویده ی من باج ز مجنون گیرد
عشق در مملکت درد، مرا والی کرد
پیر ما را به جهان بخت جوان شد چو شراب
شوخی عهد صبا را به کهنسالی کرد
مرحبا عشق کزو قطرهٔ ما دریا شد
دل ما را صدف گوهر اجلالی کرد
مرغ گلشن ز تو شیون مگر آموخت حزین
که سحر ناله به طرزی که تو می نالی کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
نه هرکه طبل و علم ساخت سروری داند
نه هر که تاخت به لشکر سکندری داند
علوّ فطرت و طبع سخن خدا داد است
نه هرگیاه که روید صنوبری داند
نه هرکه یک دو سه مصرع به یکدگر بندد
رموز معنی و درد سخنوری داند
ز هر دهان و لبی نکته دلنشین نشود
نه هر که خطبه بخواند پیمبری داند
کمیت حوصله ام، فیض تنگ ظرفان را
نه هر چه قطرگی آموخت کوثری داند
ز خود گذشته کند درک واردات سلوک
گدای میکدهٔ ما قلندری داند
عیار دولت ما شد ز عشق سکه به زر
شکسته رنگی ما کیمیاگری داند
خیال سایه نشینان سرو یار جداست
وگر نه هر شجری سایه گستری داند
شکسته حالی دل ها ز دوست مخفی نیست
شه معامله رس، خوی لشکری داند
تمیز ظالم و مظلوم کار قاضی نیست
کسی که خستهٔ عشق است داوری داند
غبار لشکر غم صرفه ای نخواهد برد
که اشک سیل عنانم دلاوری داند
ستاره سوختگان را ز شام تیره چه غم؟
که داغ عشق، فروزنده اختری داند
مرا به سبزهٔ خط نرسته پیوندیست
وگر نه هر سر موی تو دلبری داند
به دیده ای که کشد عشق توتیای رضا
غبار حادثه را جلوهٔ پری داند
قبول خاص نگردد به حرف و صوت کسی
نه هرکه صحبت ما یافت بوذری داند
توکار هستی خود را به داغ عشق گذار
که خور به از همه کس ذره پروری داند
سپند انجمن عیش سوز و ساز خودم
دل من اخگری و سینه، مجمری داند
حزین تویی که سیاووش جان گدازانی
نه هرکه رفت در آتش سمندری داند
نه هر که تاخت به لشکر سکندری داند
علوّ فطرت و طبع سخن خدا داد است
نه هرگیاه که روید صنوبری داند
نه هرکه یک دو سه مصرع به یکدگر بندد
رموز معنی و درد سخنوری داند
ز هر دهان و لبی نکته دلنشین نشود
نه هر که خطبه بخواند پیمبری داند
کمیت حوصله ام، فیض تنگ ظرفان را
نه هر چه قطرگی آموخت کوثری داند
ز خود گذشته کند درک واردات سلوک
گدای میکدهٔ ما قلندری داند
عیار دولت ما شد ز عشق سکه به زر
شکسته رنگی ما کیمیاگری داند
خیال سایه نشینان سرو یار جداست
وگر نه هر شجری سایه گستری داند
شکسته حالی دل ها ز دوست مخفی نیست
شه معامله رس، خوی لشکری داند
تمیز ظالم و مظلوم کار قاضی نیست
کسی که خستهٔ عشق است داوری داند
غبار لشکر غم صرفه ای نخواهد برد
که اشک سیل عنانم دلاوری داند
ستاره سوختگان را ز شام تیره چه غم؟
که داغ عشق، فروزنده اختری داند
مرا به سبزهٔ خط نرسته پیوندیست
وگر نه هر سر موی تو دلبری داند
به دیده ای که کشد عشق توتیای رضا
غبار حادثه را جلوهٔ پری داند
قبول خاص نگردد به حرف و صوت کسی
نه هرکه صحبت ما یافت بوذری داند
توکار هستی خود را به داغ عشق گذار
که خور به از همه کس ذره پروری داند
سپند انجمن عیش سوز و ساز خودم
دل من اخگری و سینه، مجمری داند
حزین تویی که سیاووش جان گدازانی
نه هرکه رفت در آتش سمندری داند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از کمال خویش نالم نی ز جور روزگار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دارم ز ریزش مژه، جیب و کنار خوش
باشد چمن به سایهٔ ابر بهار خوش
چون شیشهی شکسته، در افسرده انجمن
می آیدم ز گریهٔ بی اختیار خوش
هر جا معاشران تو باشند اهل دل
مستی خوش است و زهد خوش است و خمار خوش
از دیده ام قدم مکش ای نازنین نهال
سرو سهی بود به لب جویبار خوش
در گیر و دار ناخوش و خوش نیستم حزین
باشد دلم به خواستهٔ کردگار خوش
باشد چمن به سایهٔ ابر بهار خوش
چون شیشهی شکسته، در افسرده انجمن
می آیدم ز گریهٔ بی اختیار خوش
هر جا معاشران تو باشند اهل دل
مستی خوش است و زهد خوش است و خمار خوش
از دیده ام قدم مکش ای نازنین نهال
سرو سهی بود به لب جویبار خوش
در گیر و دار ناخوش و خوش نیستم حزین
باشد دلم به خواستهٔ کردگار خوش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
قیامت شد به پا از جلوه نوخیز شمشادش
تماشا در بهشت افتاد، از حسن خدادادش
شمارد موج نقش جویباران، طوق قمری را
سر و برگ گرفتاران ندارد سرو آزادش
برآرد ناز شیرین شعله ها از خرمن خسرو
چو گیرد بیستون را زیر برق تیشه فرهادش
دمد بوی بهار عشق، افسون گرفتاری
قفس در زیر پر دارند، مرغان چمن زادش
دل شوریدهٔ من می خروشد با شب آهنگان
نمی داند گران خواب فراموشی ست صیادش
نه تاب ناله دارم نه تمنای وفا امّا
چه سازد دل، که عاشق شکوه افتاده ست بیدادش
حزین افکندی از کف خامهٔ شیرین نوا اما
چو بانگ تیشه در کوه و کمر پیچید فریادش
تماشا در بهشت افتاد، از حسن خدادادش
شمارد موج نقش جویباران، طوق قمری را
سر و برگ گرفتاران ندارد سرو آزادش
برآرد ناز شیرین شعله ها از خرمن خسرو
چو گیرد بیستون را زیر برق تیشه فرهادش
دمد بوی بهار عشق، افسون گرفتاری
قفس در زیر پر دارند، مرغان چمن زادش
دل شوریدهٔ من می خروشد با شب آهنگان
نمی داند گران خواب فراموشی ست صیادش
نه تاب ناله دارم نه تمنای وفا امّا
چه سازد دل، که عاشق شکوه افتاده ست بیدادش
حزین افکندی از کف خامهٔ شیرین نوا اما
چو بانگ تیشه در کوه و کمر پیچید فریادش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
از چشم خویش باشد، باغ و بهار درویش
صد رنگ گل برآرد، اشک از کنار درویش
گر سیل فتنه گیرد، روی زمین سراسر
از جای خود نجنبد، کوه وقار درویش
مهر، آیت جمالش، کین جلوه جلالش
هستند چرخ و انجم در اختیار درویش
ای منکر طریقت، بر جان خود ببخشای
تیغ برهنه باشد، جسم فگار درویش
گر باد فتنه عالم، بر یکدگر برآرد
حاشا شود پریشان، مشت غبار درویش
هم عاشق است و معشوق،هم شاهد است و مشهود
عقل آگهی ندارد، ازکار و بار درویش
جان حزین مسکین، از فقر زندگی یافت
آب حیات باشد، در جویبار درویش
صد رنگ گل برآرد، اشک از کنار درویش
گر سیل فتنه گیرد، روی زمین سراسر
از جای خود نجنبد، کوه وقار درویش
مهر، آیت جمالش، کین جلوه جلالش
هستند چرخ و انجم در اختیار درویش
ای منکر طریقت، بر جان خود ببخشای
تیغ برهنه باشد، جسم فگار درویش
گر باد فتنه عالم، بر یکدگر برآرد
حاشا شود پریشان، مشت غبار درویش
هم عاشق است و معشوق،هم شاهد است و مشهود
عقل آگهی ندارد، ازکار و بار درویش
جان حزین مسکین، از فقر زندگی یافت
آب حیات باشد، در جویبار درویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
نی می سرود با دل پرشور در سماع
افسانه ای که آمد از آن طور در سماع
فتوا نویس شرع به خونش ترانه سنج
دل از طرب به سینهٔ منصور در سماع
افکنده آتشی به جهان های و هوی من
نزدیک، مست بیخودی و دور در سماع
مطرب بگو که هر سر مویی به تن مرا
آید به شور، چون رگ طنبور در سماع
خیزد صدا ز هرکف من چون زبان حزین
گردد چو گرم، این سر پرشور، در سماع
افسانه ای که آمد از آن طور در سماع
فتوا نویس شرع به خونش ترانه سنج
دل از طرب به سینهٔ منصور در سماع
افکنده آتشی به جهان های و هوی من
نزدیک، مست بیخودی و دور در سماع
مطرب بگو که هر سر مویی به تن مرا
آید به شور، چون رگ طنبور در سماع
خیزد صدا ز هرکف من چون زبان حزین
گردد چو گرم، این سر پرشور، در سماع
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
به یک ایمای ابرو زندهٔ جاوید گردیدم
اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم
قدم گر رنجه می گردد، غباری مرحمت فرما
به راه انتظارت دیدهٔ امّید گردیدم
گلاب از خوی به می آمیختی خونم به جوش آمد
به خاکم درد جامی ریختی، جمشید گردیدم
بهار رنگ بستم دست پرورد خزان آمد
به هر رنگی که باید در جهان گردید، گردیدم
گلی از مزرع هستی نچیدم جز تهیدستی
سحاب رحمتت را آزمودم، بید گردیدم
بَرِ من رتبهٔ دیگر بود در عیب پوشی ها
بسی آیینه سان در عالم تجرید گردیدم
حزین ، افتادگی ها پایهٔ معراج رفعت شد
شدم تا خاک ره هر ذره را، خورشید گردیدم
اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم
قدم گر رنجه می گردد، غباری مرحمت فرما
به راه انتظارت دیدهٔ امّید گردیدم
گلاب از خوی به می آمیختی خونم به جوش آمد
به خاکم درد جامی ریختی، جمشید گردیدم
بهار رنگ بستم دست پرورد خزان آمد
به هر رنگی که باید در جهان گردید، گردیدم
گلی از مزرع هستی نچیدم جز تهیدستی
سحاب رحمتت را آزمودم، بید گردیدم
بَرِ من رتبهٔ دیگر بود در عیب پوشی ها
بسی آیینه سان در عالم تجرید گردیدم
حزین ، افتادگی ها پایهٔ معراج رفعت شد
شدم تا خاک ره هر ذره را، خورشید گردیدم