عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما را سفری فتاد بی‌ما
آن جا دل ما گشاد بی‌ما
آن مه که ز ما نهان همی‌شد
رخ بر رخ ما نهاد بی‌ما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی‌ما
ماییم همیشه مست بی می
ماییم همیشه شاد بی‌ما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بی‌ما
بی ما شده‌ایم شاد، گوییم
ای ما که همیشه باد بی‌ما
درها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بی‌ما
با ما دل کیقباد بنده‌ست
بنده‌ست چو کیقباد بی‌ما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بی‌ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
مشکن دل مرد مشتری را
بگذار ره ستمگری را
رحم آر مها که در شریعت
قربان نکنند لاغری را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
پندی بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهری را
فرمای به هندوان جادو
کز حد نبرند ساحری را
در ششدره‌یی فتاد عاشق
بشکن در حبس شش دری را
یک لحظه معزمانه پیش آ
جمع آور حلقهٔ پری را
سر می‌نهد این خمار از بن
هر لحظه شراب آن سری را
صد جا چو قلم میان ببسته
تنگ شکر معسکری را
ای عشق برادرانه پیش آ
بگذار سلام سرسری را
ای ساقی روح از در حق
مگذار حق برادری را
ای نوح زمانه هین روان کن
این کشتی طبع لنگری را
ای نایب مصطفی بگردان
آن ساغر زفت کوثری را
پیغام ز نفخ صور داری
بگشای لب پیمبری را
ای سرخ صباغت علمدار
بگشا پر و بال جعفری را
پرلاله کن و پر از گل سرخ
این صحن رخ مزعفری را
اسپید نمی‌کنم دگر من
درریز رحیق احمری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
بیدار کنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را
ای ساقی بادهٔ بقایی
از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد
لیکن بگشاید او زبان را
جان را تو چو مشک ساز ساقی
آن جان شریف غیب دان را
پس جانب آن صبوحیان کش
آن مشک سبک دل گران را
وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
از دیده به دیده باده‌یی ده
تا خود نشود خبر دهان را
زیرا ساقی چنان گذارد
اندر مجلس می نهان را
بشتاب که چشم ذره ذره
جویا گشته‌ست آن عیان را
آن نافه مشک را به دست آر
بشکاف تو ناف آسمان را
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را
چون نامه رسید سجده‌یی کن
شمس تبریز درفشان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم، حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی، خسروی، جان پروری
دلربایی، جان فزایی، بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
ساقیان سیم بر را جام زرین‌ها به کف
رویشان چون ماه تابان، پیش آن سلطان ما
روی‌های زعفران را از جمالش تاب‌ها
چشم‌های محرمان را از غبارش توتیا
از نوای عشق او، آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او، در چرخ دایم شد سما
در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
مطرب آن جا پرده‌ها برهم زند، خود نور او
کی گذارد در دو عالم پرده‌یی را در هوا
جمع گشته سایهٔ الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جمله‌شان و شد هبا
لیک اندر محو، هستی شان یکی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذره‌ها اندر هوایش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار می‌ببریدم از جور و جفا
گفتم ای مه توبه کردم، توبه‌ها را رد مکن
گفت بس راه است پیشت، تا ببینی توبه را
صادق آمد گفت او، وز ماه دور افتاده‌ام
چون حجاج گم شده اندر مغیلان فنا
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
در میان پردهٔ خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان، ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته، برشده بر دارها
عاشقان دردکش را، در درونه ذوق‌ها
عاقلان تیره دل را، در درون انکارها
عقل گوید پا منه کندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کندر تو است آن خارها
هین خمش کن، خار هستی را ز پای دل بکن
 تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت، محو شد گفتارها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
غمزهٔ عشقت بدان آرد یکی محتاج را
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پای معشوق، اطلس و دیباج را
در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان؟
پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را؟
عشق معراجی‌ست سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان، قصهٔ معراج را
زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت
زان همی‌بینی، درآویزان دو صد حلاج را
گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی
بنده، احبار بخارا، خواجهٔ نساج را؟
بلمه‌یی‌هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد
هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را
همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه
آن که تلقین می‌کند شطرنج مر لجلاج را
ای که میرخوان بغراقان روحانی شدی
بر چنین خوانی چه چینی، خردهی تتماج را؟
عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل
عشق دایم می‌کند این غارت و تاراج را
بس کن ایرا، بلبل عشقش نواها می‌زند
پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
ساقیا در نوش آور شیرهٔ عنقود را
در صبوح آور سبک، مستان خواب آلود را
یک به یک در آب افکن، جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را
بلبلان را مست گردان، مطربان را شیرگیر
تا که درسازند با هم نغمهٔ داوود را
بادپیما، بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را
هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را
هم بخور با صوفیان، پالودهٔ بی‌دود را
می میاور، زان بیاور که می از وی جوش کرد
آن که جوشش در وجود آورد هر موجود را
زان میی کندر جبل انداخت صد رقص الجمل
زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
کز کرم بر می‌فشانی بادهٔ موعود را
برفشان چندان که ما افشانده گردیم از وجود
تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را
همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
چون ایازی دیده در خود هستی محمود را
شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
پردهٔ دیگر مزن جز پردهٔ دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما
یوسفان را مست کرد و پرده‌هاشان بردرید
غمزهٔ خونی مست آن شه خمار ما
جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما
در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما
دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
لاجرم غیرت برد ایمان برین زنار ما
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی، در و دیوار ما
چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب
رقص باشد همچو ذره، روز و شب کردار ما
عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم
چون که شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
با چنین شمشیر دولت، تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
می‌کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو، بلکه باز جانانی چرا؟
دیده‌ات را چون نظر از دیدهٔ باقی رسید
دیده‌ات شرمین شود از دیدهٔ فانی چرا؟
آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک
این چنین بیشی کند بر نقدهٔ کانی چرا؟
آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت
زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا؟
تو چنین لرزان او باشی و او سایه‌ی تو است
آخر او نقشی‌ست جسمانی و تو جانی چرا؟
او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود
تو برو از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا؟
چون درو هستی ببینی، گویی آن من نیستم
دعوی او چون نبینی، گویی‌اش آنی چرا؟
خشم یاران فرع باشد، اصل شان عشق نوست
از برای خشم فرعی، اصل را رانی چرا؟
شه به حق چون شمس تبریزی‌ست ثانی نیستش
ناحقی را اصل گویی، شاه را ثانی چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
درد ما را در جهان درمان مبادا بی‌شما
مرگ بادا بی‌شما و جان مبادا بی‌شما
سینه‌های عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان‌های ما خندان مبادا بی‌شما
بشنو از ایمان که می‌گوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی‌شما
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی‌شما
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی‌شما
جان‌های مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی‌شما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی‌شما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دولتی همسایه شد، همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند، بوالعلی و بوالعلا
عاقبت از مشرق جان، تیغ زد چون آفتاب
آن که جان می‌جست او را، در خلاء و در ملا
آن ز دور آتش نماید، چون روی نوری بود
همچنان که آتش موسی برای ابتلا
الصلا پروانه جانان قصد آن آتش کنید
چون بلی’ گفتید اول، درروید اندر بلا
چون سمندر در میان آتشش باشد مقام
هر که دارد در دل و جان، این چنین شوق و ولا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من، تو آن مه پاره را
سجده کردم گفتم این سجده، بدان خورشید بر
کو به تابش زر کند، مر سنگ‌های خاره را
سینهٔ خود باز کردم، زخم‌‌ها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده، دلبر خون خواره را
سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد، چون بجنباند کسی گهواره را
طفل دل را شیر ده، ما را ز گردش وارهان
ای تو چاره کرده هر دم، صد چو من بیچاره را
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی، این دل آواره را
من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار
ساقی عشاق گردان، نرگس خماره را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
عقل دریابد تو را، یا عشق یا جان صفا؟
لوح محفوظت شناسد، یا ملایک بر سما؟
جبرئیلت خواب بیند، یا مسیحا یا کلیم؟
چرخ شاید جای تو، یا سدره‌ها یا منتها؟
طور موسی بارها خون گشت، در سودای عشق
کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
پر در پر بافته، رشک احد گرد رخش
جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا
غیرت و رشک خدا،آتش زند اندر دو کون
گر سر مویی ز حسنش، بی‌حجاب آید به ما
از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته
نعره‌ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا
سجدهٔ تبریز را خم درشده سرو سهی
غاشیه‌ی تبریز را برداشته، جان سها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی، بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک‌هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گرچه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی،بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو، این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما؟
در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده‌ی عشاقی چنگ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صدهزاران سر سر جان شنیدستی دلا
از ورای پرده‌ها تو گشته‌یی چون می ازو
پردهٔ خوبان مه‌رو را دریدستی دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
زان سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا
باز جانی، شسته‌یی بر ساعد خسرو به ناز
پای‌بندت با وی است، ارچه پریدستی دلا
ور نباشد پای‌بندت تا نپنداری که تو
از چنان آرام جان‌ها دررمیدستی دلا
بلکه چون ماهی به دریا بلکه چون قالب به جان
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
از پی شمس حق و دین دیدهٔ گریان ما
از پی آن آفتاب است، اشک چون باران ما
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال؟
چونک هستی‌ها نماند از پی طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما
هر چه می‌بارید اکنون دیدهٔ گریان ما
سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما
شرق و غرب این زمین از گلستان یکسان شود
 خار و خس پیدا نباشد، در گل یکسان ما
زیر هر گلبن نشسته ماه‌رویی زهره رخ
چنگ عشرت می‌نوازد از پی خاقان ما
هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه‌یی
جام می را می‌دهد در دست بادستان ما
دیدهٔ نادیدهٔ ما بوسه دیده زان بتان
تا ز حیرانی گذشته دیدهٔ حیران ما
جان سودا نعره زن‌ها، این بتان سیم‌بر
دل گود احسنت، عیش خوب بی‌پایان ما
خاک تبریز است اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای کوثر و چون چشمهٔ حیوان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا؟
ساقی گل رخ ز می این عقل ما را خار نه
 تا بگردد جمله گل، این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار، می را بار کن بر اسب جام
 تا ز کیوان بگذرد، این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزی‌ها به بند خود دری
می‌کند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمه‌ی رواق می را نحل بگشا سوی عیش
 تا ز چشمه‌ی می شود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بی‌خودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست،بینی عیش خود را برکنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در، یار را از بی‌خودی
چونک بی‌خود تر شدی، گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطل‌ها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
درد شمس الدین بود سرمایهٔ درمان ما
بی سر و سامانی عشقش بود سامان ما
آن خیال جان‌فزای بخت‌ساز بی‌نظیر
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
در رخ جان بخش او، بخشیدن جان هر زمان
گشته در مستی جان، هم سهل و هم آسان ما
صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود
کاندر آن جا گم شود، جان و دل حیران ما
خوش خوش اندر بحر بی‌پایان او غوطی خورد
تا ابدهای ابد، خود این سر و پایان ما
شکر ایزد را که جمله چشمهٔ حیوان‌ها
تیره باشد پیش لطف چشمهٔ حیوان ما
شرم آرد جان و دل، تا سجده آرد هوشیار
پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
دیو گیرد عشق را از غصه، هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می‌چکد
پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
تا رهاند روح را، از دام و از دستان ما
تا بشاید خدمت مخدوم جان‌ها شمس دین
آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما
تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب
تا ببیند حال اولیان و آخریان ما
شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد
کز زمینش می‌بروید نرگس و ریحان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
سر برون کن از دریچه‌ی جان، ببین عشاق را
از صبوحی‌های شاه آگاه کن، فساق را
از عنایت‌های آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق را
چون عنایت‌های ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
طاق و ایوانی بدیدم، شاه ما در وی چو ماه
نقش‌ها می‌رست و می‌شد در نهان آن طاق را
غلبهٔ جان‌ها در آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخ‌ها بی‌زبان می‌گفت آن اذواق را
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
پاره‌های آن در بشکسته سبز و تازه شد
کانچه دست شه برآمد، نیست مر احراق را
جامهٔ جانی که از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را؟
آن که در حبسش ازو پیغام پنهانی رسید
مست آن باشد نخواهد وعدهٔ اطلاق را
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را
شاه جان است آن خداوند دل و سر شمس دین
کش مکان تبریز شد آن چشمهٔ رواق را
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
همچو گربه می‌نگر آن گوشت بر معلاق را
ورنه از تشنیع و زاری‌ها جهانی پر کنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پردهٔ صبرم فراق پای دارت خرق کرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را