عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
گر آتش دل برزند بر مؤمن و کافر زند
صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
عالم همه ویران شود جان غرقهٔ طوفان شود
آن گوهری کو آب شد آن آب بر گوهر زند
پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند
گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بی‌خود شود
جان خصم نیک و بد شود هر لحظه‌یی خنجر زند
هر جان که اللٰهی شود در خلوت شاهی شود
ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند
از جا سوی بی‌جا شود در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد ازین بر مشک و بر عنبر زند
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود حلقه‌ی درش سنجر زند
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی؟
زر هر دمی خوش تر شود از زخم کان زرگر زند
دل بی‌خود از باده‌ی ازل می‌گفت خوش خوش این غزل
گر می فرو گیرد دمش این دم ازین خوش تر زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزی‌ست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
هین ترک تازی‌یی بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندر زنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ‌ها چو گل افروخته کان بیذق ما شاه شد
بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین
کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد
تا چند ازین استور تن کو کاه و جو خواهد ز من؟
بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد
استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه
اقبال آن جانی که او بی‌مثل و بی‌اشباه شد
تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر
این نادره ایمان نگر کایمان درو گمراه شد
معنی همی‌گوید مکن ما را درین دلق کهن
دلق کهن باشد سخن کو سخرهٔ افواه شد
من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ
تا خرقه‌ها و کهنه‌ها از فر جان دیباه شد
بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری
کان روح از کروبیان هم سیر و خلوت خواه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود
چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود
چون که به لطفش نگری سنگ حجر موم شود
چون که به قهرش نگری موم تو خود خاره شود
نوحه کنی نوحه کنی مردهٔ دل زنده شود
کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود
عزم سفر دارد جان می‌نهی‌اش بند گران
برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود
چون که سلیمان برود دیو شهنشاه شود
چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود
عشق گرفته‌ست جهان رنگ نبینی تو ازو
لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود
شه بچه‌یی باید کو مشتری لعل بود
نادره‌یی باید کو بهر تو غم خواره شود
بشنو از قول خدا هست زمین مهد شما
گر نبود طفل چرا بستهٔ گهواره شود؟
چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی
آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره شود
گردش این سایهٔ من سخرهٔ خورشید حق است
نی چو منجم که دلش سخرهٔ استاره شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد
یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقهٔ زر
خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او گوهر گوینده شود؟
خاک چه دانست که او غمزهٔ غمازه شود؟
روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت
بی‌تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقهٔ صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژدهٔ تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچه جگرسوزه بود باز جگرسازه شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
چیست صلای چاشتگه خواجه به گور می‌رود
دیر به خانه وارسد منزل دور می‌رود
در عوض بت گزین کزدم و مار هم نشین
وز تتق بریشمین سوی قبور می‌رود
شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش
سخت شکست گردنش سخت صبور می‌رود
زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس
پخته شود ازین سپس چون به تنور می‌رود
صاف صفا نمی‌رود راه وفا نمی‌رود
مست خدا نمی‌رود مست غرور می‌رود
ای خنک آن که پیش شد بندهٔ دین و کیش شد
موسی وقت خویش شد جانب طور می‌رود
چند برید جامه‌ها بست بسی عمامه‌ها
چون که نداشت ستر حق ناکس و عور می‌رود
آن که ز روم زاده بد جانب روم وارود
وان که ز غور زاده بد هم سوی غور می‌رود
آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد
وان‌که ز نور زاده بد هم سوی نور می‌رود
آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد
هیچ گمان مبر که او در بر حور می‌رود
بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده
وان دل خام بی‌نمک در شر و شور می‌رود
طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او
شیر چو گربه می‌شود میر چو مور می‌رود
بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری
همچو خیال نیکوان سوی صدور می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
جور و جفا و دوری‌یی کان کنه کار می‌کند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می‌کند
هم‌تک یار یار کو راحت مطلق است او
یار ز حکم و داوری با تو چه یار می‌کند
یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یک صفتی خریف را فصل بهار می‌کند
از صفتی فرشته را دیو و بلیس می‌کند
وز تبشی شب مرا رشک نهار می‌کند
می‌زده را معالجه هم به می از چه می‌کند؟
اشتر مست را ز می باز چه بار می‌کند
از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده
دور ز حد گذشت کو آن که شمار می‌کند؟
هست شد آن عدم که او دولت هست‌ها بود
مست شد آن خرد که او یاد خمار می‌کند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همی‌زند
آن تری‌یی که اندر او آب غبار می‌کند
ساقی جان بیا که دل بی‌تو شده‌ست مشتغل
تا که نبیند او تو را با که قرار می‌کند؟
جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل
جذبهٔ خارخار بین کان دل خار می‌کند
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
کین دل مست از بگه یاد نگار می‌کند
یاد نگار می‌کند قصد کنار می‌کند
روح نثار می‌کند شیر شکار می‌کند
تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او
کز بن بامداد او نالهٔ زار می‌کند
گفت حبیب نادر است همچو الست و جنس او
تا که به پاسخ بلی چرخ دوار می‌کند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار می‌کند روح سرار می‌کند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
کو به حراک دست او دور سوار می‌کند
ای همراه راه‌بین بر سر راه ماه بین
لیک خمش سخن مگو گفت غبار می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد
اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد؟
جان و تنم بخست او شیشهٔ من شکست او
گردن من ببست او تا به چه کار می‌کشد
شست وی‌ام چو ماهیان جانب خشک می‌برد
دام دلم به جانب میر شکار می‌کشد
آن که قطار ابر را زیر فلک چو اشتران
ساقی دشت می‌کند بر که و غار می‌کشد
رعد همی‌زند دهل زنده شده‌ست جزو و کل
در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد
آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند
راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد
لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را
گرچه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود؟
چون که جمال این بود رسم وفا چرا بود؟
این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود؟
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود؟
درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد؟
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود؟
لذت بی‌کرانه‌یی‌ست عشق شده‌ست نام او
قاعده خود شکایت است ورنه جفا چرا بود؟
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روح فزا چرا بود؟
آن ترشی روی او ابرصفت همی‌شود
ورنه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد
ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد
اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوری‌یی زاید
که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد
وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم
رخش سرعَشر من خواند لبش آیات من گردد
جهان طوراست و من موسی که من بیهوش و او رقصان
ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد
برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان
که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد
خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم
درین هیهای من پیچد برین هیهات من گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
همی‌بینیم ساقی را که گرد جام می‌گردد
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می‌گردد
دگر دل دل نمی‌باشد دگر جان می‌نیارامد
که آن ماه دل و جان‌ها به گرد بام می‌گردد
چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جان‌ها را به گرد خام می‌گردد
دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام می‌گردد؟
ز گردش فارغ است آن مه چه منزل پیش او چه ره
برای حاجت ما دان که چون ایام می‌گردد
شهی که کان و دریاها زکات از وی همی‌خواهند
به گرد کوی هر مفلس برای وام می‌گردد
ازین جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی
ز انعامت که این عالم بر آن انعام می‌گردد
شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم
چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می‌گردد
به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن
خراب و می پرستش کن که بی‌آرام می‌گردد
گشا خنب حقایق را بده بی‌صرفه عاشق را
می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می‌گردد
بده زان بادهٔ خوش بو مپرسش مستحقی تو؟
ازیرا آفتابی که همه بر عام می‌گردد
نهان ار ره‌زنی باشد نهان بینا ببر حلقش
چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام می‌گردد؟
اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام می‌گردد
دلم پر است و آن اولی که هم تو گویی ای مولیٰ
حدیث خفته‌یی چبود که بر احلام می‌گردد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد؟
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد؟
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شب‌ها نهان باشد
دلا بگریز ازین خانه که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
ازین صلح پر از کینش وزین صبح دروغینش
همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
هر آن آتش که می‌زاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد
یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد
یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه هم‌خوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آوارهٔ ما را از آن دلبر خبر آید
شبی استارهٔ ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
هوای سست پی آن دم مثال نردبان باشد
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
چو چشم چپ همی‌پرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همی‌پرد عجب آن چه نشان باشد؟
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
بسی پالانی‌یی لنگی که در برگستوان باشد
بسی خرگه سیه باشد درو ترکی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد
کسی کو خواب می‌بیند که با ماه است بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد
معاذالله که سیمرغی درین تنگ آشیان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه‌رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی‌صداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله‌ی خوش‌عذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دل‌ها را بخنداند
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا در ازو یابد
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کزین جا خود نرفته‌ست او
ولیکن چشم گه آگاه و گه بی‌اعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
رها کن حرف بشمرده که حرف بی‌شمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
ورای پردهٔ جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‌جانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی؟
درآ در دین بی‌خویشی که بس بی‌خویش خویشانند
چه دریاها که می‌نوشند چو دریاها همی‌جوشند
اگرچه خود که خاموشند دانایند و می‌دانند
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
ورای گنبد گردان براق جان همی‌رانند
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی‌خویشان
اگر چه خاکی‌اند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
چو برقی می‌جهد چیزی عجب آن دلستان باشد؟
از آن گوشه چه می‌تابد عجب آن لعل کان باشد؟
چی است از دور آن گوهر عجب ماه است یا اختر؟
که چون قندیل نورانی معلق زاسمان باشد
عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد؟
عجب آن شمع جان باشد که نورش بی‌کران باشد؟
گر از وی درفشان گردی ز نورش بی‌نشان گردی
نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد
ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشن‌تر
بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی هر چه آن باشد
چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او
ازیرا بیضهٔ مقبل به زیر ماکیان باشد
چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد
چو ما از خود کران گیریم او اندر میان باشد
نماید ساکن و جنبان نه جنبان است و نه ساکن
نماید در مکان لیکن حقیقت بی‌مکان باشد
چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او
بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان باشد
نه آن باشد نه این باشد صلاح الحق و دین باشد
اگر همدم امین باشد بگویم کان فلان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد
مگر آن مطرب جان‌ها ز پرده در سرود آمد؟
سراندازان و جان بازان دگرباره بشوریدند
وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل
امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد
ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند
همه خاکیش پاکی شد زیان‌ها جمله سود آمد
ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابهٔ دیده
چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد
نصیب تن ازین رنگ است نصیب جان ازین لذت
ازیرا زاتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بی‌آتش کسی را بوی عود آمد؟
همیشه بوی با عود است نه رفت از عود و نه آمد
یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد
ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست
حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
به جای مفرش و بالین همه مشت و لگد بیند
ازیرا خواب کژ بیند که آیینه‌ی خیال است او
که معلوم است تعبیرش اگر او نیک و بد بیند
خصوصا اندرین مجلس که امشب درنمی‌گنجد
دو چشم عقل پایان بین که صد ساله رصد بیند
شب قدر است وصل او شب قبر است هجر او
شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بی‌عدد بیند
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
که حیف است آن که بیگانه درین شب قد و خد بیند
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند
ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری
که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
شکایت‌ها همی‌کردی که بهمن برگ ریز آمد
کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد
ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی
عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد
بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین
که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد
بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من
به رغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد
زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم
به یک دم از عدم لشکر به اقلیم حجیز آمد
سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد
که تیغ و خنجر سوسن درین پیکار تیز آمد
چو حلواهای بی‌آتش رسید از دیگ چوبین خوش
سر هر شاخ پرحلوا بسان کفچلیز آمد
به گوش غنچه نیلوفر همی‌گوید که یا عبهر
به استیز عدو می خور که هنگام ستیز آمد
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد
خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت
که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چبود؟
چو جان بهر نظر باشد روان بی‌نظر چبود؟
نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید؟
سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چبود؟
مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی
کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی شکر چبود؟
بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو
که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر چبود؟
ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتاده‌ست
سقر بوده‌ست اصل تو نداند جز سقر چبود؟
جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی؟
در آن دریای خون آشام عقل مختصر چبود؟
دو سه سطرست که می‌خوانی ز سر تا پا و پا تا سر
دگر کاری نداری تو وگرنه پا و سر چبود؟
چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل
به غیر خانهٔ وسواس جای کور و کر چبود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
یاران سحر خیزان تا صبح که دریابد؟
تا ذره صفت ما را که زیر و زبر یابد؟
آن بخت که را باشد کاید به لب جویی
تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد؟
یعقوب صفت که بود کز پیرهن یوسف
او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد؟
یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی
در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد
یا موسی آتش جو کارد به درختی رو
آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد
در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن
از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد
یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را
اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد
شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو
تا صید کند آهو خود صید دگر یابد
یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید
تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد
یا مرد علف کش کو گردد سوی ویران‌ها
ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد
ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه
از نور الم نشرح بی‌شرح تو دریابد
هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی
گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد؟
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جام است تن خاکی جان است می پاکی
جامی دگرم بخشد کین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که برین روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند؟
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد؟
از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بی‌مثلی صد گونه مثل دارد