عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۲
به لاله دوش نسرین گفت، برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه، درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گل رخ ساده
بیا، تا چون گل و لاله، درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد، سمن را رشک و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
بت گل روی چون شکر، چو غنچه بسته بود آن در
چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه
که جان‌ها کز الست آمد، بسی بی‌خویش و مست آمد
ازان در آب و گل هر دم همی‌لغزیم مستانه
دلا تو اندرین شادی، زسرو آموز آزادی
که تا از جرم و از توبه، بپرهیزیم مستانه
صلاح دیدهٔ ره بین صلاح الدین، صلاح الدین
برای او ز خود شاید، که بگریزیم مستانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۳
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
در قعر چنین چاهی، ناخورده و نابرده
دنیا نبود عیدم، من زشتی او دیدم
گلگونه نهد بر رو، آن روسپی زرده
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را؟
آن خار فرورفته در هر جگر و گرده
با تارک گل آمد موبند فروهشته
ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده
منگر تو به خلخالش، ساق سیهش را بین
خوش آید شب بازی، لیک از سپس پرده
رو، دست بشو از وی، ای صوفی روشسته
دل را بستر از وی، ای مرد سراسترده
بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید
دربند بزرگی شد، می‌سوزد چون خرده
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان
ای از عدمی ما را در چرخ درآورده
خاموش سخن می‌ران زان خوش دم بی‌پایان
تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
ناموس مکن، پیش آ، ای عاشق بیچاره
تا مرد نظر باشی، نی مردم نظاره
ای عاشق الاهو، زاستاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد، فانی شود استاره
آن‌ها که قوی دستند، دست تو چرا بستند؟
زیرا تو کنون طفلی، وین عالم گهواره
چون در سخن‌ها سفت، والارض مهادا گفت
ای میخ زمین گشته، وز شهر دل آواره
ای بندهٔ شیر تن، هستی تو اسیر تن
دندان خرد بنما، نعمت خورهمواره
تا طفل بود سلطان، دایه کندش زندان
تا شیر خورد زیشان، نبود شه می خواره
از سنگ سبو ترسد، اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم
جان داد مرا آبش یک باره و صد باره
گر در ره او مردم، هم زنده بدو گردم
خود پاره دهم او را تا او کندم پاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
بربند دهان از نان، کآمد شکر روزه
دیدی هنر خوردن، بنگر هنر روزه
آن شاه دو صد کشور، تاجیت نهد برسر
بربند میان زوتر، کآمد کمر روزه
زین عالم چون سجین، برپر سوی علیین
بستان نظر حق بین، زود از نظر روزه
ای نقرهٔ با حرمت، در کورهٔ این مدت
آتش کندت خدمت اندر شرر روزه
روزه نم زمزم شد، در عیسی مریم شد
بر طارم چارم شد، او در سفر روزه
کو پر زدن مرغان، کو پر ملک ای جان
این هست پر چینه، و آن هست پر روزه
گر روزه ضرر دارد، صد گونه هنر دارد
سودای دگر دارد، سودای سر روزه
این روزه درین چادر، پنهان شده چون دلبر
از چادر او بگذر، واجو خبر روزه
باریک کند گردن، ایمن کند از مردن
تخمه اثر خوردن، مستی اثر روزه
سی روز درین دریا، پا سر کنی و سر پا
تا دررسی ای مولا، اندر گهر روزه
شیطان همه تدبیرش، وان حیله و تزویرش
بشکست همه تیرش پیش سپر روزه
روزه کر و فر خود، خوش‌تر ز تو برگوید
دربند در گفتن، بگشای در روزه
شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی
هم عید شکرریزی، هم کر و فر روزه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
یا رب چه کس است آن مه، یا رب چه کس است آن مه
کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه
اندر ذقن یوسف چاهی، چه عجب چاهی
صد یوسف کنعانی، اندر تک آن خوش چه
آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد؟
کو دیده ربودستش وان چاه میان ره
آن کس که ربود از رخ، مر کاه ربایان را
انصاف بده آخر، با او چه کند یک که؟
زنهار، نگه دارید زان غمزه زبان‌ها را
کو مست بود خفته، از حال همه آگه
شطرنج همی‌بازد با بنده و این طرفه
کندر دو جهان شه او، وز بنده بخواهد شه
جان بخشد و جان بخشد، چندانک فناها را
در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه
او جان بهاران است، جان‌هاست درختانش
جان‌ها شود آبستن، هم نسل دهد، هم زه
هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی
هم آینه برسوزد، هم آینه گوید خه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
من بی‌خود و تو بی‌خود، ما را که برد خانه؟
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بی‌صحبت جانانه؟
هر گوشه یکی مستی، دستی زبر دستی
وان ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی‌لنگر، کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم زترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی‌دل و دستارم، در خانهٔ خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
درحلقهٔ لنگانی، می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه
سرمست چنان خوبی، کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟
اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
ای غایب ازین محضر، از مات سلام الله
وی از همه حاضرتر، از مات سلام الله
ای نور پسندیده، وی سرمهٔ هر دیده
احسنت زهی منظر، از مات سلام الله
ای صورت روحانی، وی رحمت ربانی
 بر مومن و بر کافر، از مات سلام الله
چون ماه تمام آیی، وانگاه ز بام آیی
ای ماه تو را چاکر، از، از مات سلام الله
ای غایب بس حاضر، بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر، از مات سلام الله
ای شاهد بی‌نقصان، وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر، از مات سلام الله
ای جوشش می از تو، وی شکر نی از تو
وز هر دو تویی خوش‌تر، از مات سلام الله
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
هم مشکی و هم عنبر، از مات سلام الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۲
هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
نی عید کهن گشته، آدینهٔ دیگینه
عیدانه بپوشیده، همچون مه عید، ای جان
از نور جمال خود، نی خرقهٔ پشمینه
مانندهٔ عقل و دین، بیرون و درون شیرین
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه
درپوش چنین خرقه، می‌گرد درین حلقه
مانند دل روشن، در پیش گه سینه
در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید؟
در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه؟
در دیدهٔ قدس این دم، شاخی ست‌تر و تازه
در دیدهٔ حس این دم، افسانهٔ دیرینه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده؟
پیغامبر عشق است زمحراب رسیده
آورده یکی مشعله، آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده؟
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این کیست؟ بگویید که در کون جز او نیست
شاهی به در خانهٔ بواب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده؟
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
جامی‌‌ست به دستش که سرانجام فقیر است
زان آب عنب، رنگ به عناب رسیده
دل‌ها همه لرزان شده، جان‌ها همه بی‌صبر
یک شمه ازان لرزه به سیماب رسیده
آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده
زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است
یک نغمهٔ تر نیز به دولاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد
از دام رهد مرغ به مضراب رسیده
خاموش ادب نیست مثل‌های مجسم
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹
ایا گم گشتگان راه و بی‌راه
شما را باز می‌خواند شهنشاه
همی‌گوید شهنشه کان مایید
صلا ای شهره سرهنگان، به درگاه
به درگاه خدای حی قیوم
دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپیوندید، پیوند قدیمی
چو هی چفسیده بر دامان الله
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دلا بیگاه شد، بازآ به خانه
که ترک آید شبانگه سوی خرگاه
صلا اکنون میان بسته‌‌ست ساقی
صلا کز مهر سرمست است دلخواه
به مقناطیس آید آخرآهن
به سوی کهربا آید یقین کاه
کنون درهای گردون برگشادند
که عاجز شد فلک از ناله و آه
بیا سجده کنان چون سایه ای دوست
که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتی پوشیده، گر چه
منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان به کنج خانه آمد
به گردش می‌تنیدم، همچو جولاه
خمش کن تا که قلما شیت گویم
ولکن لا تطالبنی بمعناه
ولیک آن به که آن هم شیر گوید
کجا اشکار شیر و صید روباه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۲
خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دست آهنین ده
چو دست و پای وقف عشق کردند
تو همشان دست و پای راستین ده
چو پر کردند گوش ما ز پیغام
توشان صد چشم بخت شاه بین ده
کبوتروار نالانند در عشق
توشان از لطف خود برج حصین ده
ز مدح و آفرینت هوش‌ها را
چو خوش کردند، همشان آفرین ده
جگرها را ز نغمه آب دادند
ز کوثرشان تو هم ماء معین ده
خمش کردم کریما حاجتت نیست
که گویندت چنان بخش و چنین ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶
مکن راز مرا ای جان فسانه
شنیدستی مجالس بالامانه؟
شنیدستی که الدین النصیحه؟
نصیحت چیست؟ جستن از میانه
شنیدستی که الفرقه عذاب؟
فراقش آتش آمد با زبانه
چو لا تاسوا علی ما فات گفته ست
نمی‌ارزد به رنج دام، دانه
چو فرموده‌‌ست حق کالصلح خیر
رها کن ماجرا را، ای یگانه
هلا برجه که ان الله یدعوا
غریبی را رها کن، رو به خانه
رها کن حرص را، کالفقر فخری
چرا می ننگ داری زین نشانه
چو ره بگشاد ابیت عند ربی
چه باشد گر کم آید خشک نانه؟
تجلی ربه، نی کم ز کوهی
بخوان بر خود، مخوان این را فسانه
خدا با توست حاضر، نحن اقرب
دران زلفی و بی‌آگه چو شانه
ولی زان زلف شانه زنده گردد
بخوان قرآن نسوی تا بنانه
چو گفته‌‌ست انصتو ای طوطی جان
بپر خاموش و رو تا آشیانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۹
ای دیدهٔ راست راست دیده
چون دیدهٔ تو کجاست دیده؟
آن قطرهٔ بی‌وفا چه دیده‌ست؟
بحر گهر وفاست دیده
اجری خور توتیا چه بیند؟
اجری ده توتیاست دیده
ای آن که ز روز و شب برونی
روز و شب مر تو راست دیده
در پرتو آفتاب رویت
در رقص چو ذره‌هاست دیده
بد بی‌تو دو دیده، دشمن جان
اکنون ز تو جان ماست دیده
ای دیدهٔ تان چو دل پریشان
در عین دل شماست دیده
هر دیده جدا جدا ازان است
کز دیدهٔ ما جداست دیده
چون دیده خدای را ببیند
گویی که مگر خداست دیده؟
چون دیدهٔ کوه بر حق افتاد
از هر سنگیش خاست دیده
زر شد همه کوه از تجلی
یعنی همه کیمیاست دیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
هر زمان گوید که چونی؟ ای دل بی‌چون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چون که کردم رو به بالا، من بدیدم یک مهی
فتنهٔ خورشید گشته، آفت گردون شده
ذره‌ها اندر هوا و قطره‌ها در بحرها
در دماغ عاشقانش، باده و افیون شده
واعظ عقل اندرآمد، من نصیحت کردمش
خیز مجلس سرد کردی، ای چو افلاطون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش
مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۹
چشم بگشا جان‌ها بین از بدن بگریخته
جان قفص را درشکسته، دل ز تن بگریخته
صد هزاران عقل‌ها بین، جان‌ها پرداخته
صد هزاران خویشتن بی‌خویشتن بگریخته
گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم
چون درآمد مست و خندان، آن ز من بگریخته
صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان
صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
هله بحری شو و در رو، مکن از دور نظاره
که بود در تک دریا، کف دریا به کناره
چو رخ شاه بدیدی، برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی، هله گم شو چو ستاره
چو بدان بنده نوازی شده‌یی پاک و نمازی
همگان را تو صلا گو، چو موذن ز مناره
تو درین ماه نظر کن، که دلت روشن ازو شد
تو درین شاه نگه کن، که رسیده‌ست سواره
نه بترسم، نه بلرزم، چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
که بود آب که دارد به لطافت صفت او؟
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
تو همه روز برقصی، پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
چو بدیدم بر سیمش، ززر و سیم نفورم
که نفور است نسیمش زکف سیم شماره
تو ازان بار نداری که سبک سار چو بیدی
تو ازان کار نداری که شدستی همه کاره
همه حجاج برفته، حرم و کعبه بدیده
تو شتر هم نخریده که شکسته‌ست مهاره
بنگر سوی حریفان، که همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو، هله ای عربده باره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۳
مشنو حیلت خواجه، هله ای دزد شبانه
به شلولم به شلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش، بمده ریش به دستش
وگرت شاه کند او، که تویی یار یگانه
سوی صحرای عدم رو، به سوی باغ ارم رو
می بی‌درد نیابی، تو درین دور زمانه
به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمهٔ بازان نخورد هیچ سمانه
بخورم گر نخورم من، بنهد در دهن من
بروم، گر نروم من، کندم گوش کشانه
همه میرند ولیکن، همه میرند به پیشت
همه تیر ای مه مه رو، نپرد سوی نشانه
ز چه افروخت خیالش، رخ خورشید صفت را؟
ز که آموخت خدایا، عجب این فعل و بهانه؟
چو تو را حسن فزون شد، خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد، بده آن درد مغانه
چو تو جمعیت جمعی، تو درین جمع چو شمعی
چو درین حلقه نگینی، مجه ای جان زمانه
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو، تا که بگوید لب آن قند فسانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
بده آن بادهٔ جانی، که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوایند و هوا بندهٔ ماست
که برون رفته ازین دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
همه دکان بفروشیم، که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما، از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت، می نستانیم همه
هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است، ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخش تر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیکار طلب
زان که در پیش روی، تیر و سنانیم همه
در پس پردهٔ ظلمات بشر ننشینیم
زان که چون نور سحر، پرده درانیم همه
شام بودیم، ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم، کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان، همچو روانیم همه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبهٔ زر را تو کان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقان را هم چنان پنداشته
مستی شهوت، نشان لعنت است
ای نشان را بی‌نشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بی‌زبان پنداشته
ماهتابش می‌زند بر کوری‌ات
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفته‌ام
ای تو هجو دیگران پنداشته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
برجه ز خواب و بنگر، صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی؟ وقت می است و مستی
آخر درین کشاکش کس نیست پاکشیده
بهر رضای مستی، برجه، بکوب دستی
دستی، قدح پرستی، پرراوق گزیده
ما را مبین چو مستان، هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان، مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیده‌اش ندیده، گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی می‌داد رایگانی
از قطره قطرهٔ او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم، بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان؟ گفتار دم بریده
با این همه، دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی‌یی دریده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را؟
کی داند آفرین را این جان آفریده؟
با این که می نداند، چون جرعه‌یی ستاند
مستی خراب گردد، از خویش وارهیده
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را؟
بیرون نجسته‌یی تو زین چرخهٔ خمیده