عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
چو عکس خویش نمودار می‌کند مهتاب
پیاله را گل بی‌خار می‌کند مهتاب
به جای بادهٔ گلگون در این بهشت آباد
گلاب در قدح یار می‌کند مهتاب
ز عکس مهر جمال تو شد دلم روشن
علاج آینهٔ تار می‌کند مهتاب
بگیر دامن لیلی که صبح روشن شد
به ناقه محمل خود بار می‌کند مهتاب
گسست چون رگم از ریشه یافتم امشب
به پود و تار کتان کار می‌کند مهتاب
چنانکه نقره کند صبحدم مس شب را
لباس تار تو زرتار می‌کند مهتاب
ز فیض تا سحر امشب ز خواب مخمل را
هزار مرتبه بیدار می‌کند مهتاب
ببار اشک ندامت ز دیدگان قصاب
سرشک را در شهسوار می‌کند مهتاب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در شهربند عمر که کس را دلیل نیست
چیزی به غیر دردسر و قال و قیل نیست
بسیار در قلمرو صورت جمیل هست
اما یکی به خوبی صبر جمیل نیست
وامانده‌ای که تشنه‌لبِ آب رحمت است
هیچ احتیاج او به لب سلسبیل نیست
پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک
در راه عشق به ز توکل دلیل نیست
مالک ز محکمیش زند بر در جحیم
قفلی به تنگ‌درزی مشت بخیل نیست
بستیم راه سیل به فرعون با نگاه
ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست
بخت سیاهم از کجک حرص می‌برد
جایی که زور پشّه کم از زور فیل نیست
قصاب قول صائب دانا بگو که گفت
اینجا مقام پر زدن جبرئیل نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
باد رنجور آن تنی کز درد او بیمار نیست
خاک بر چشمی که با یاد رخش بیدار نیست
بی‌نصیب آن دل که زخم از تیر مژگانی نخورد
وای بر مرگی که خود از حسرت دیدار نیست
تا نگردم کشته در کوی تو با چند آرزو
بر نمی‌گردم دگر این‌بار چون هر بار نیست
پا ز فرمان قضا بیرون نهادن مشکل است
هیچ‌کس را ره برون زین حلقه پرگار نیست
نغمه‌سنجان حقیقت مست حیرت خفته‌اند
در بساط عشق گویا هیچ‌کس هشیار نیست
گر گریزان نیستم از سنگ طبع ناکسان
در جهان قصاب ما را شیشه‌ای در بار نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
کی تواند هر طبیبی چاره هجران کند
مشکل افتاده است کار دل خدا آسان کند
کی توانیم از خجالت کرد سر بالا مگر
ابر رحمت شستشوی ما گنهکاران کند
در زمین داریم چون زاشگ ندامت دانه‌ای
بر نمی‌داریم روی از خاک تا باران کند
از سرم باری گران بر دوش خویش افکنده‌اند
ای خوش آن مردی که خود را از سبکباران کند
اهل عشرت جمله مدهوش‌اند در مجلس مگر
چشم ساقی نشئه‌ای در کار می‌خواران کند
ما پریشان ‌خفتگان را خواب غفلت برده است
بوی زلفی کو که ما را هم ز بیداران کند
می‌کند سنگین‌دلان را حرص روزی بی‌قرار
آسیا را جستجوی رزق سرگردان کند
بی فروغ عشق نتوان کرد دامان پر ز اشگ
شمع روشن می‌شود تا دیده را گریان کند
جان‌سپاری گر هوس داری ز قصاب ای نگار
امر کن تا آنکه قربان تو گردد آن کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
به عشقی کرده‌ام در بحر مأوا تا چه پیش آید
به دامن چون صدف پیچیده‌ام پا تا چه پیش آید
چو کف پامال طوفانم چو خس سیلی‌خور موجم
سراسر می‌روم در روی دریا تا چه پیش آید
در این گلزار در جایی به یاد سرو بالایی
به خاک افتاده‌ام با قد رعنا تا چه پیش آید
دلیل راهم امشب مژده خواب پریشان شد
به زلفش می‌کنم پیوند سودا تا چه پیش آید
گهی در ششدر و گه در گشاد از خصم افتادم
قماری می‌کنم با اهل دنیا تا چه پیش آید
ز سیلاب سرشک لاله‌گون قصاب در هجرش
پر از خون می‌کنم دامان صحرا تا چه پیش آید
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اسیران جای هم از خاک دامن‌گیر هم دارند
چو گوهر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند
نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل
به شکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند
نمی‌دانم چه مقصود است فرزندان آدم را
که افسون از زبان‌ها از پس تسخیر هم دارند
خوشا احوال شوق رشته‌های شمع این مجلس
که دائم در زبان‌ها آتش از تأثیر هم دارند
فکنده عشق بر آیینه دل آنچنان پرتو
که پنداری چو مهر و مه شکر در شیر هم دارند
به صید خاطر عشاق مژگان‌های وارونش
نشان‌ها در نظر از ترکش پرتیر هم دارند
نمی‌دانم چرا قصاب یاران ز خود غافل
زر قلبند و چشم کیمیا زاکسیر هم دارند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
چون شامِ قدر بر همه مستور می‌شود
زین روی پای تا به سرش نور می‌شود
می‌خواستم رهی به تو نزدیکتر به خود
تا می‌روم ز خویش رهم دور می‌شود
مرهم بنه ز نیش که جای خدنگ او
زخمی است کز معالجه ناسور می‌شود
گر چینی دلم ز خدنگ نگاه تو
گردد چو خاک، کاسه فغفور می‌شود
مظلوم بعد مردن ظلم رسد به فیض
ماری چو مرد روزی صد مور می‌شود
قصاب دید چون خم ابروی یار گفت
رزقش حواله از دم ساطور می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنچه ناید هرگزم از دست تدبیر است و بس
گردنم در حلقه فرمان تقدیر است و بس
بس ندارد الفتی با یکدگر آب و گلم
روز و شب ویرانه‌ام در فکر تعمیر است و بس
آنکه هرگز در میان حلقه هم‌صحبتان
کفش در پایم نسازد تنگ زنجیر است و بس
بس هدف گشتم ز هر جانب خدنگ غمزه را
قوت پرواز بالم از سر تیر است و بس
آنچه در خلوت‌سرای دوست هرشب تا سحر
روی‌گردان از دعایم گشته تأثیر است و بس
می‌رود از سر غرور جهل چون مو شد سفید
زهر را در عالم حکمت دوا شیر است و بس
برنمی‌آید ز من قصاب کاری در جهان
آنچه می‌آید ز من هر لحظه تقصیر است و بس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بدان قرار که تن را بود به جان اخلاص
به خاک پای تو ما را است آن‌چنان اخلاص
وصال دوست میسر به سیم و زر نشود
اگر تو طالب یاری به‌هم رسان اخلاص
رهی است راه محبت که صد خطر دارد
رسی به منزل اگر هست کاروان اخلاص
نه در بقا است امیدی نه در فنا ثمری
مگر به کار دل آید در این میان اخلاص
کمان ناز به‌ زه کن به قصد سینه من
میان ما و تو در دل بود نشان اخلاص
تفاوت من و بلبل همین بود که مدام
مرا است درددل و او را است در زبان اخلاص
کجا روم که کنم سجده جز درش قصاب
مرا که هست در این خاک آستان اخلاص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دل به دهر حیله‌گر دادم، غلط کردم غلط
رفت ذوق هستی از یادم، غلط کردم غلط
خرمن عمری که جمع آورده بودم سال‌ها
داد دهر سفله بر بادم، غلط کردم غلط
ز آرزوی کوی شیرین، کوه عصیان روزگار
بست بر گردن چو فرهادم، غلط کردم غلط
یادگار از من به غیر از معصیت چیزی نماند
نفس کافر بود استادم، غلط کردم غلط
در چمن عمری ندانستم که اصل جلوه چیست
من همان در فکر شمشادم، غلط کردم غلط
کاری از من برنیامد تا به کار آید مرا
بود چون در دل غمت شادم، غلط کردم غلط
با هزاران ماجرا دارد همان طول امل
زین جهان قصاب دل‌شادم، غلط کردم غلط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
به هر کجا که روی باشدت خدا حافظ
بود همیشه تو را ز آفت سما حافظ
به هر اراده که داری رسی به مطلب دل
ز هر دلی گذری گرددت دعا حافظ
اگرچه گل ز نسیم صبا خطر دارد
تو آن گلی که بود دائمت صبا حافظ
به‌ خاطر تو گزندی ز چشم بد نرساد
بود تو را ز همه دردها دوا حافظ
فکند اگر گرهی روزگار در کارت
مدار بیم که باشد گره‌گشا حافظ
مرا امید که از آفت زمانه بود
تو را دعای سحرگاه پیر ما حافظ
امید آنکه به دنیا و آخرت قصاب
بود مدام تو را شاه اولیا حافظ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مرا که هست ز هر باب کردگار حفیظ
به هر دری که نهم روی هست یار حفیظ
شدیم تفرقه از باد غم در این وادی
مگر تو ام شوی ای آتشین عذار حفیظ
به هم رسان گل داغی وز آتش ایمن باش
چرا که نخل چمن را است برگ و بار حفیظ
به دوست دشمنی دهر، اعتبار مکن
نگشته است به کس دهر کج‌مدار حفیظ
به پاس جلوه معشوق عشوه در کار است
کسی به گل نتواند شدن چون خار حفیظ
به زیر سایه کم‌فرصتان پناه مبر
نگرددت دم شمشیر آبدار حفیظ
به گریه کوش که آتش نسوزدت قصاب
مگر همان شودت چشم اشگبار حفیظ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بسوز بر تن خاکی ز داغ یار چراغ
به دست خویش ببر بر سر مزار چراغ
مده ز کف دل روشن به پشت‌گرمی مهر
برای تیرگی شب نگاهدار چراغ
به خلق و چرب‌زبانی سخن دریغ مکن
که ماند از تو به یک‌سو به یادگار چراغ
دلیل تیره‌دلان شو که دستگیری غیر
چنان بود که گذاری به رهگذار چراغ
فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس
مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ
ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن
اگر دهنت به دست گدا هزار چراغ
حذر ز آه پریشان‌دلان نما قصاب
منه به رهگذر بار زینهار چراغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
غم از آیینه خاطر زدودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دل‌ربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّاره‌اش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
دهری که از او کام روا نیست چه حاصل
یاری که در او مهر و وفا نیست چه حاصل
اینجا است که هر دل‌شده بیمار هوایی است
درد است فراوان و دوا نیست چه حاصل
گیرم که به ظلمات رسیدی چو سکندر
قسمت چو تو را آب بقا نیست چه حاصل
گیرم که سراپای تو گوهر شد و معدن
چون در دل سخت تو سخا نیست چه حاصل
عمامه به سر، خرقه به بر، سبحه در انگشت
چون روی دلت سوی خدا نیست چه حاصل
داری چو دل آیینه اقلیم‌نمایی
اما چو در او نور صفا نیست چه حاصل
بر سر نزدم از غم او پنجه خونین
زین باغ گلی بر سر ما نیست چه حاصل
از تیره‌دلی راه به زلف تو نبردم
ما را به سر این بال هما نیست چه حاصل
قصاب سراپای نگارم همه نیکو است
در فکر من بی‌سروپا نیست چه حاصل
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ساقی کجاست کز می گلگون نشسته باشیم
چون داغ لاله تا کی در خون نشسته باشیم
شاید که آشنایی ما را کند نوازش
تا کی چو حلقه در، بیرون نشسته باشیم
خوب است راستی را از سرو یاد گیریم
تا کی چو بید مجنون وارون نشسته باشیم
سازد ذلیل ما را رویش ز لشگر خط
بر عارضی که چون خال موزون نشسته باشیم
یاران و هم‌نشینان کردند کوچ و رفتند
تنها در این بیابان ما چون نشسته باشیم
قصاب از دو عالم کردی تو قطع امید
بهتر کز این دو منزل بیرون نشسته باشیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
با صبر ساختم به وفا می‌برم پناه
مردم ز درد او به دوا می‌برم پناه
شاید که خضر ره بنماید به من رهی
گم گشته‌ام به راهنما می‌برم پناه
شد چار موجه کشتیم از دست سعی تو
ای ناخدا برو به خدا می‌برم پناه
عاقل نیم که صبر به فریاد من رسد
دیوانه‌ام به دار شفا می‌برم پناه
غیر از رضا به تیر قضا هیچ چاره نیست
گشتم رضا به تیر قضا می‌برم پناه
یابم مگر شگفتی‌ای از دم مسیح
چون غنچه درهمم به صبا می‌برم پناه
دارم چو کاه پشت به دیوار کوی دوست
از ضعف تن به کاهربا می‌برم پناه
قصاب از جفای سپهر آمدم به تنگ
بر درگه امام رضا می‌برم پناه
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۹ - فی رثاء سید الشهداء سلام الله علیه
چون شد محیط دائرۀ خطۀ جنود
خالی زهر که بود مگر نقطۀ وجود
نور تجلی احدیت تتق کشید
سر زد جمال غیب ز آئینۀ شهود
در پیشگاه شاهد هستی چه شمع سوخت
تا بود شد بمجمرۀ عشق همچو عود
آشوب در سرای طبیعت ز حد گذشت
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
مرغ دلی نماند که در قید غم نشد
چو نشد همای سد ره نشین مطلق از قیود
آن مصدر وجود فرو کوفت کوس عشق
در عرصه ای که عقل نیابد ره ورود
در راه عشق مبدء فیض آنچه داشت داد
تا شد عیان بعالمیان منتهای جود
دست از جوان کشید که بد خوشترین متاع
وز نقد جان گذشت که بُد بهترین نقود
مستغرق وصال چنان شد که می نمود
شور وداع پرده گیانش نوای عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
من منتهی النزول الی غایه الصعود
گردون هماره داشت بتعظیم او رکوع
شد تا کند زهیبت تکبیر او سجود
خصم از نهیب تیغ چه ریخ العقیم او
اندر گریز، همچو ز خور طائر ولود
تیغش بسر فشانی دشمن چه با دعاد
اسبش بشیهه آیتی از صیحۀ ثمود
تا شد سرش بنیزه چه عیسی بر وی دار
لیکن نه فارغ از ستم فرقۀ یهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
چندان بلا کشید که آبش ز سر گذشت
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۱ - فی ولادة الحجة عجل الله فرجه
فیض روح قدسی باز طبع مرده را جان داد
عندلیب نطقم را دستگاه دستان داد
بلبل غزل خوان را جای در گلستان داد
طوطی شکر خا را ره بشکرستان داد
کام تشنۀ ما را خضر آب حیوان داد
موج عشق بی پایان قطره را به دریا برد
باد، مشت خاکی را برتر از ثریا برد
دستبرد اسکندر هر چه داشت دارا برد
عشق یار شهر آشوب عقل را به یغما برد
از تنم توانائی برد و آه سوزان داد
آسمان به آزادی کوس خیر مقدم زد
زهره با دو صد شادی نغمۀ دمادم زد
عشرت خدا دادی ساز عیسوی دم زد
صورت پریزادی راه نسل آدم زد
فتنۀ رخش بر باد نقد دین و ایمان داد
شمع شاهد وحدت باز در تجلی شد
نقش باطل کثرت محو «لا» و «إلا» شد
تا که رایت نصرت زیب دوش مولا شد
ساز نغمۀ عشرت تا به عرش اعلی شد
عیش و کامرانی را شاه عشق فرمان داد
شاد باش ای مجنون صبح شام غم آمد
با قدی بسی موزون لیلی قدم آمد
اسم اعظم مکنون مظهر اتمّ آمد
گنج گوهر مخزون معدن کرم آمد
تخت پادشاهی را عز و شأن شایان آمد
آفتاب لاهوت از مشرق ازل سر زد
تا ابد شرر اندر آفتاب خاور زد
باز سینۀ سینا شعله از جگر بر زد
باز پور عمران را مرغ شوق دل پر زد
دور باش غیرت داد در حریم امکان داد
صورتی نمایان شد از سرادق معنی
طلعتی بسی زیبا قلعتی بسی رعنا
فرق فرقدان سایش زیب تاج کرّمنا
رانده رفرف همت تا مقام «او ادنی»
بزم «لی مع الله» را رونقی بپایان داد
سرّ مستسر آمد در مظاهر اعیان
غیب مستتر آمد در مشاهد عرفان
شاه مقتدر آمد در قلمرو امکان
سیر منتصر آمد در ممالک امکان
درد دردمندان را حق صلای درمان داد
آنکه نسخۀ ذاتش دفتر کمالاتست
مصحف کمالاتش محکمات آیاتست
اولین مقاماتش منتهی النهایاتست
طور نور و میقاتش پرتوی از آن ذاتست
جلوۀ دلآرایش جان گرفت و جانان داد
مبدء حقیقت را اوست اولین مشتق
خطۀ طریقت را اوست هادی مطلق
مسند شریعت را اوست حجت بر حق
کشور طبیعت را اوست صاحب سنجق
بندگان او را حق حشمت سلیمان داد
بزم غیب مکنون را اوست شاهد مشهود
ذات حق بی چون را اوست فیض نامحدود
عاشقان مفتون را اوست غایت مقصود
دوستان دلخون را اوست مهدی موعود
در قلوب مشتاقان نام نامیش جان داد
ای ز ماه تا ماهی بندگان فرمانت
مسند شهنشاهی لایق غلامانت
بزم لی مع اللهی خلوتیست شایانت
جلوه ای بکن گاهی تا شویم قربانت
جان ز کف توان دادن لیک یار نتوان داد
ای حجاب ربانی تا بچند پنهانی
ای تو یوسف ثانی تا بکی به زندانی
شد محیط امکانی همچو شام ظلمانی
جلوه کن به آسانی همچو صبح نورانی
بیش از این نشاید تن زیر بار هجران داد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
تا نخل امیدم را تو بری
شیرین تر از این نبود ثمری
اندر نظر ارباب کمال
حاشا که چه عشق بود هنری
در منطقه اش فلک الافلاک
نبود جز حلقۀ مختصری
عشق است نشانۀ انسانی
عشق اشت ممیز دیو و پری
تا در طلب آب و علفی
حیوانی و در شکل بشری
از خط طریقت دوراستی
وز علم و حقیقت بی خبری
ای ماه جهان افروز بکن
بر بام سیه رویان گذری
من مشتری تو و مفتقرم
خو کرده چه زهره بنغمه گری