عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۰
جانا چه واقعست بگو تا چه کرده‌ایم
با ما چه شد که بد شده‌ای ما چه کرده ایم
آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی
از ما چه کار سرزده بیجا چه کرده‌ایم
بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم
وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست اینهمه غوغا چه کرده‌ایم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۵
کاری مکن که رخصت آه سحر دهم
وین تند باد را به چراغ تو سردهم
آبم ز جوی تیغ تغافل مده ، مباد
نخلی شوم که خنجر الماس بردهم
سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی
اولیتر آنکه من همه کس را خبر دهم
کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد
هرتخته زان سفینه به موجی دگر دهم
لرزد دلم که خانه حسنت کند سیاه
گر اندک اختیار به دود جگر دهم
افسردگی بس است که باد خزان شود
آه ار به بوستان جمال تو سر دهم
بیداد کیش من متنبه نمی‌شود
وحشی من این ندای عبث چند در دهم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۲
به دل دیرین بنایی بود کندم
به جای او ز نو طرحی فکندم
خریدارانه چشمی دید سویم
نگفت اما هنوز از چون و چندم
قبولی زان نگه می‌یابم ای بخت
بسوزان بهر چشم بد سپندم
نگهبانان به سوی فتنه و ناز
فریبم می‌دهند و می‌برندم
ره پر تیغ و تیر غمزه پیش است
خداوندا نگه دار از گزندم
برو وحشی تو صید زلف او باش
که من جای دگر سر در کمندم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۹
رشک می‌بردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمی‌رنجیده از افعال من
گشته‌ام آواره سد منزل ز ملک عافیت
می‌دواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که می‌خواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۸
نوبهار آمد ولی بی‌دوستان در بوستان
آتشین میلیست در چشمم نهال ارغوان
تا گل سوری بخندد ساقی بزم بهار
ریخت در جام زمرد فام خیری زعفران
غنچه کی خندد به روی بلبل شب زنده‌دار
گر نیندازد نسیم صبح خود را در میان
بر سر هر شاخ گل مرغی خوش الحان و مرا
مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان
غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گردیده بود
از کناری باد صبح انداخت خود را در میان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۸
دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
اگر با من رفیقی می‌روم آمادهٔ ره شو
سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو
هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو
ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو
بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی
ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو
قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی
به اطمینان خاطر گوشه‌ای بنشین مرفه شو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۰
یک بار نباشد که نیازرده‌ام از تو
در حیرتم از خود که چه خوش کرده‌ام از تو
خواهم که حریفی چو تو خوبت بچشاند
ته ماندهٔ این رطل که من خورده‌ام از تو
این میوه که آلوده به زهرم لب و دندان
نوباوهٔ شاخی‌ست که پرورده‌ام از تو
سد پردهٔ خون گشت بر عقدهٔ غم خشک
دل مرده‌تر از غنچهٔ پژمرده‌ام از تو
چون وحشی اگر عمر بود بر تو فشاندم
جانی که به نزدیک لب آورده‌ام از تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۳
میان مردمانم خوار کردی عزت من کو
سگ کوی تو بودم روزگاری حرمت من کو
به صد جان می‌خرم گردی، که خیزد از سر راهت
ندارم قدر خاک راه پیشت ، قیمت من کو
به داغم هر زمان دردی فزاید محرم بزمت
کسی کو با تو گوید درد و داغ حسرت من کو
چو خواهد بی‌گناهی را کشد احوال من پرسد
که آن بی‌خانمان پیدا نشد در صحبت من کو
مگو در بزم او دایم به عیش و عشرتی وحشی
کدامین عیش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۴
دل از عشق کهن بگرفت از نو دلستانی کو
قفس بر هم شکست این مرغ، خرم بوستانی کو
نگاه گرم آتش در حریف انداز می‌خواهم
بر این دل کز محبت سرد شد آتش فشانی کو
می‌دوشینه از سر رفت و یک عالم خمار آمد
حریف تازه و بزم نو و رطل گرانی کو
کمند پاره در گردن گریزانست نخجیری
بخواهد جست ازین آماجگه چابک عنانی کو
مذاق تلخ دارم وحشی از زهری که می‌دانی
حدیث تلخ تا کی بشنوم شیرین زبانی کو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۶
صد خانهٔ دین سوخت به هر رهگذر از تو
کافر نکند آنچه تو کردی ، حذر از تو
بی رحم کسی شرح جگرخوردن من پرس
پیکان جفا چند خورم بر جگر از تو
آنکس که برآورد مرا از چو تو نخلی
یارب نخورد در چمن عمر بر از تو
ای قاصد از آن همسفر غیر خبر چیست
مشتاب که معلوم کنم یک خبر از تو
وحشی چه دهی شرح به ما حرف غم خویش
ما نیز اسیریم به صد غم بتر از تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۶
لاله‌اش از سیلیت نیلوفری شد آه آه
ای معلم شرم از آن رویت نشد رویت سیاه
ای معلم ، ای خدا ناترس، ای بیدادگر
من گرفتم دارد او همسنگ حسن خود گناه
کرد رویت سد نگاه جان فزا ازبهر عذر
خونبهای سد هزاران چون تو ناکس هر نگاه
باد دستت خشک همچون خامهٔ آن ماهرو
باد رخسارت سیه چون مشق آن تابنده ماه
جان من معذور فرما، من نبودم با خبر
زندگی را ورنه من می‌ساختم بر وی تباه
این زمان هم غم مخور دارم برای کشتنش
همچو وحشی تیر آه جان گداز عمر کاه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۰
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه
به من کم می‌کنی لطفی که داری این زمان یا نه
گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر
عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه
سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده
نمی‌دانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه
بود هر آستانی را سگی ای من سگ کویت
تو می‌خواهی که من باشم سگ این آستان یا نه
نهانی چند حرفی با تو از احوال خود دارم
در این اندیشه‌ام کز غیر می‌ماند نهان یا نه
اگر زینسان تماشای جمال او کنی وحشی
تماشا کن که خواهی گشت رسوای جهان یا نه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۱
قلب سپه ماست به یک حمله شکسته
با غمزه بگو تا نزند تیغ دو دسته
پیکان ز جگر جسته و زخمی شده جان هم
وین طرفه که تیرت ز کمانخانه نجسته
امید من از طایر وصل تو بریده‌ست
نتوان پر او بست به این تار گسسته
از دور من و دست و دعایی اگرم تو
بر خوان ثنائی در دریوزه نبسته
نگذاشت کسادی که غباری بنشانیم
زین جنس محبت که بر او گرد نشسته
هرگز نرهد آنکه تواش بند نهادی
میرد به قفس مرغ پر و بال شکسته
وحشی نتوان خرمن امید نهادن
زین تخم تمنا که تو کشتی و نرسته
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۴
شوقیست غالب بر دلم ازنو، به دل جا کرده‌ای
جانم گرفته در میان عشق هجوم آورده ای
ای صید کش صیاد من تاب کمندت بازده
تا چند دست و پا زند صید گلو افشرده‌ای
ای عقل برچین این دکان از چار سوی عافیت
کامد به بد مستی برون رطل پیایی خورده‌ای
چون معدن الماس شد از عمزهٔ تو سینه‌ام
رحمی که پهلو می‌نهد آنجا دل آزرده‌ای
ای غیر ،دل داری تو هم اما دلت را نور کو
در هر مزار افتاده است اینسان چراغ مرده‌ای
گو مرغ آیی ره بتاب از ما سمندر مشربان
یعنی به آتش در شدن ناید ز هر افسرده‌ای
وحشی چه معنیها که تو کردی به این صورت عیان
تا ره به این معنی برد کو پی به معنی برده‌ای
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۶
مردمی فرموده جا در چشم گریان کرده‌ای
شوره زار شوربختان را گلستان کرده‌ای
تو کجا وین دل که در هر گوشه‌ای جغد غمی‌ست
گنج را مانی که جا در کنج ویران کرده ای
کارها موقوف توفیق است ،مشکل این شدست
ورنه تو ای کعبه بر ما کار آسان کرده‌ای
منت کحل الجواهر می‌کشد چشمم زیاد
گر نمک آرد از آن راهی که جولان کرده‌ای
بوی جان می‌آید از تو خیر مقدم ای صبا
غالبا طوقی به گرد کوی جانان کرده ای
ای صبا پیراهن یوسف مگر همراه تست
از کدامین باغ این گل در گریبان کرده‌ای
مرحبا ای ترک صید انداز وحشی در کمند
جذب شوقم خوش کمند گردن جان کرده‌ای
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۳
گر طی کنم طریق ادب را چه می‌کنی
رانم دلیر رخش طلب را چه می‌کنی
گر من به دل فرو نخورم دشنه‌های ناز
آن غمزهٔ حریص غضب را چه می‌کنی
گیرم ز ناز منع توان کرد حسن را
چشم نیازمند طلب را چه می‌کنی
با چشم شوخ نیز گرفتم بر آمدی
آن خندهٔ نهانی لب را چه می‌کنی
ای بی سبب اسیر کش بیگناه سوز
پرسند اگر به حشر سبب را چه می‌کنی
عجز و نیاز روزم اگر بی اثر بود
تأثیر گریهٔ دل شب را چه می‌کنی
وحشی گرفتم آنکه تو از ننگ مدعی
بستی زبان ز شعر لقب را چه می‌کنی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۵
چه دیدی ای که هرگز بد نبینی
که سوی مبتلای خود نبینی
عفا ک اله مرا کشتی و رفتی
نکو رفتی الاهی بد نبینی
مجو پایان دریای محبت
که گردی غرق و آنرا حد نبینی
ز مقصودم بر آوردی رقیبا
الاهی ره سوی مقصد نبینی
چه طور بد ز من دیدی که سویم
به آن طوری که می‌باید نبینی
منم وحشی همین مردود بزمش
به پیشش دیگران را بد نبینی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۸
ای از گل عذارت هر مرغ را نوایی
در هر دلی خیالی بر هر سری هوایی
آیین بی‌وفایی هم خود بگو که خوب است
از چون تو خوبرویی و ز چون تو دلربایی
هر جا سگ تو دیدم رو داد گریه بیخود
چون بی‌کسی که بیند از دورآشنایی
آمد به بزم رندان مست از می شبانه
مینا شکست جایی ساغر فکند جایی
وحشی وداع جان کن کامد به دیدن تو
سنگین دلی ، غریبی ، عاشق کشی ، بلایی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۰
خوش است چشم به چشم تو و نگاه نهانی
رسالت دل و جان سوی هم ز راه نهانی
کرشمهٔ تو ز بس باشدش برای اجابت
دعای زیر لب اندر میان آه نهانی
تو خوش نشسته به تمکین و حسن از تو نهفته
به جلوه بهر فریبم به جلوه‌گاه نهانی
چه روزگار خوش است آن برای رفع مظنه
عتاب ظاهر و سد لطف و عذر خواه نهانی
به غارت دل ما تاخت غمزه وای اسیری
کش از کمین بدرآیند آن سپاه نهانی
به جرم دیدن پنهان بکش به فتوی نازم
که کشتنی نشود کس سگ گناه نهانی
ز خون وحشی اگر منکری نگاه به من کن
که بگذارنم از آن چشم سد گواه نهانی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۴
از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی
من چه کردم کاینچنین بی‌اعتبارم می‌کنی
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی
گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی
گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار
ای که منع گریه ی بی‌اختیارم می‌کنی
گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال
رفت کار از دست، کی تدبیر کارم می‌کنی؟