عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۴
زاهد خشک ز میخانه چه لذت گیرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟
کنج عزلت به پریشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گیرد
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟
سرو از برگ سراپا کف در یوزه شده است
که ز بالای تو سرمشق رعونت گیرد
نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را
هر که در روی زمین خوی به وحدت گیرد
تا نشویند به خونابه دل دست دعا
چه خیال است که دامان اجابت گیرد؟
کوته آندیش تری نیست ز من عالم را
در ره سیل مرا خواب فراغت گیرد
مشو از یاس نفس پیش عزیزان غافل
کز نفس آینه صاف کدورت گیرد
غیر صائب که به جور تو بدآموز شده است
کیست این کاسه پر زهر به رغبت گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۶
به لبم بی تو چنان تند نفس می آمد
که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد
سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری
که ز هر خار در او کار عسس می آمد
ناله مرغ گرفتار اثرگر می داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد
به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟
به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس می آمد
به تهیدستی من موج کجا می خندید؟
از حباب من اگر ضبط نفس می آمد
فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد
اگر آن دشمن جان بر سرکس می آمد
بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود
گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد
صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت
کی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۳
داغ با سینه ارباب محبت چه کند؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
زهر در مشرب ما باده لب شیرین است
با دل ما سخن تلخ نصیحت چه کند؟
فارغ از بیش و کم بحر بود آب گهر
خشکی چرخ به ارباب قناعت چه کند؟
نرگس از خواب گران داد سر خویش به باد
تا به ما عاقبت خواب فراغت چه کند؟
می شود قیمت یوسف ز غریبی افزون
با عزیزان جهان، خواری غربت چه کند؟
خرده گل چه بود پیش سبکدستی باد؟
حاصل روی زمین پیش سخاوت چه کند؟
با چراغی که بود صرصرش از سینه خویش
گر شود هر دو جهان دست حمایت چه کند؟
آسمان از سپر انداختگان است اینجا
در چنین معرکه ای تیغ شجاعت چه کند؟
بود یعقوب به پیراهن یوسف خوشوقت
آن که داده است ز کف دامن فرصت چه کند؟
کوه را می برد این باده پرزور از جا
تا به این شیشه دلان مستی دولت چه کند؟
شب تاریک بود پرده جمعیت دل
صائب از تیرگی بخت شکایت چه کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۲
به دور لعل تو یاقوت از آب و رنگ افتاد
ز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاد
دگر به قبله اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد
ز تنگ عیشی من خرده بینی آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد
شکست رنگ کند کار شیشه با دلها
حذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتاد
زبان عرض تجمل به یکدیگر پیچید
که راه قافله بر دیده های تنگ افتاد
برهنه در دهن تیغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد
به سرکشان جهان است جنگ من دایم
به تیغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد
ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به وادیی که مرا پای سعی لنگ افتاد
شکسته دل من کی درست خواهد شد؟
که مومیایی من سخت تر ز سنگ افتاد
همان ز چشم غزالان حصاریم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۴
ز می مرا تب لرز خمار می گیرد
ز صیقل آینه من غبار می گیرد
من اعتبار ز هرکس گرفتمی زین پیش
کنون ز من همه کس اعتبار می گیرد
ندیده است سیه مستی مرا خورشید
همیشه صبح مرا در خمار می گیرد
بنفشه می دمد از یاسمین اندامت
اگر نسیم ترا در کنار می گیرد
اگر سپند به من جای خویش ننماید
به بزم او که مرا در شمار می گیرد؟
چرا ز خصم کشم انتقام خود صائب؟
چو انتقام مرا روزگار می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۰
همیشه از دل من آه سرد می خیزد
ازین خرابه شب و روز گرد می خیزد
دلیر بر صف افتادگان عشق متاز
که جای گرد ازین خاک مرد می خیزد
ستاره سوختگان فیض صبح دریابند
ز سینه ای که ازو آه سرد می خیزد
دل رمیده من می دود ز سینه برون
ز ملک هستی هرکس که گرد می خیزد
ز تخم سوخته نشو و نما نمی آید
کجا ز سینه من داغ و درد می خیزد؟
زمین بادیه عشق شورشی دارد
که هرکه خیزد ازو هرزه گرد می خیزد
در آن حریم که باشد زبان شمع خموش
ز مصحف پر پروانه گرد می خیزد
سماع اهل دل از روی شادمانی نیست
سپند از سر آتش ز درد می خیزد
به روی خاک کشد تیغ خود چو سایه بید
به من کسی که به قصد نبرد می خیزد
کجا مقید همراه می شود صائب؟
سبکروی که چو خورشید فرد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۹
مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد
که آب صیقل خاک است تا روان باشد
مده غبار به خاطر زخاکساری راه
که چشم صدرنشینان بر آستان باشد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس وخار آشیان باشد
درازدستی شیطان ز دل سیاهی ماست
چراغ دزد به شب خواب پاسبان باشد
گشاد در گره بستگی است دل خوش دار
که لال را زده انگشت ترجمان باشد
خوشا کسی که درین خارزار دامنگیر
چو باد تند وچو برق آتشین عنان باشد
تنور سرد محال است نان به خود گیرد
چسان علاقه زپیری مرا به جان باشد
غم مرا دگران بیش می خورند از من
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
خوشم چو سروبه بی حاصلی درین بستان
که بی بری خط آزادی از خزان باشد
به جان اگر دگران راست زندگانی صائب
حیات من به ملاقات دوستان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۷
دیوانه را به دامن صحرا که می برد
طفل یتیم را به تماشا که می برد
مکتوب خشک سلسله پای قاصدست
موج سراب را سوی دریا که می برد
راه نسیم نیست در آن زلف تابدار
از بیدلان پیام به دلها که می برد
جایی که زلف حلقه بیرون در بود
نام دل شکسته ما را که می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۹
عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
گردد تمام گوش وبه فریاد من رسد
از همعنانیم نفس برق وباد سوخت
مجنون کجا به بادیه گردی به من رسد
صد حلقه پیچ وتاب فزون می خورم ز زلف
تا رشته ام به گوهر سیمین بدن رسد
افغان که سراسر این خاک سرمه خیز
یک کس نیافتم که به داد سخن رسد
از سنگ جوی شیر به ناخن کنم روان
مشکل به سخت جانی من کوهکن رسد
ار کوتهی به داد سر من نمی رسد
چون دست کوتهم به ترنج ذقن رسد
کوته نمی شود شب یلدای غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد
زینسان که دست جرأت گلچین دراز شد
مشکل که برگ سبز به مرغ چمن رسد
یک تن خمش ز هرزه درایی نمی شود
فریاد من به گوش که در انجمن رسد
گردد روان ز دیده یعقوب جوی خون
خاری اگر به یوسف گل پیرهن رسد
زینسان که من ز فکر فرورفته ام به خود
مشکل کسی به غور سخنهای من رسد
از دوری وطن دل خود می کند تهی
الماس اگر به داد عقیق یمن رسد
آواز سرمه خورده به جایی نمی رسد
چشم از کسی مدار به داد سخن رسد
صائب ز گرمخونی من می شود عقیق
سنگ ملامتی که به سروقت من رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۱
تسکین دل به شور محبت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده هاست سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۹
سفر گزین که سخن در وطن غریب نگردد
شکسته پای وطن را سخن غریب نگردد
نمی توان به وطن ناله ای به درد کشیدن
نوای مرغ چمن در چمن من غریب نگردد
غریب روی زمین گشتم از غریب خیالی
که هیچ کس به وطن همچومن غریب نگردد
تو تا به شعله نغلطی سخن برشته نگردد
تو تا یتیم نگردی سخن غریب نگردد
به هر طرف که روی گل نظربه روی تو دارد
مرو ز باغ که گل در چمن غریب نگردد
فروغ شمع ونسیم گل از پی تو برون رفت
ز رفتن تو چرا انجمن غریب نگردد
گذشت کوهکن داغ دیده با دل پرخون
چگونه لاله خونین کفن غریب نگردد
نبیند از نظر گرم تا غریب نوازی
نوای صائب شیرین سخن غریب نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۸
نخواهد دردمند عشق او میخانه دیگر
که از هر داغ دارد درنظر پیمانه دیگر
پریشان سیر ناقوسی ز دل در آستین دارم
که آوازش برآید هردم از بتخانه دیگر
درین دریای پر شور آن حبابم من، که می سازد
به امید خرابی هر نفس غمخانه دیگر
من آن مرغ غریبم بوستان آفرینش را
که غیر از زیر بال خود ندارم خانه دیگر
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
نسیم صبح شد خواب مرا افسانه دیگر
به دل خوردن قناعت کن اگر از اهل دنیایی
که مرغ این قفس جز دل ندارد دانه دیگر
نمی کوشید چندین عشق درویرانی دلها
اگر می داشت آن گنج گهر ویرانه دیگر
ندارد زلف بی پروای او فکر هواداران
و گرنه هر دل صد چاک دارد شانه دیگر
ندارم با یتیمی چون گهر پروایی از غربت
که از تاج شهان هرگوشه دارم خانه دیگر
اگر دست از عنان این دل پرشور بردارم
ز هر مویم چو مجنون سرزند دیوانه دیگر
چنین ویران کند گر خانه ها را شهسوار من
نخواهد ماند غیر از خانه زین خانه دیگر
نمی سوزد چراغ عالم افروزی که من دارم
بغیر از آرزوی عاشقان پروانه دیگر
مخور صائب فریب مردمی از چشم جادویش
که هر کس راکند درخواب از افسانه دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۰
غوطه خوردم درشراب ناب و مخمورم هنوز
گم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوز
گر چه شورمن جهانی را به شور آورده است
از نظرهاچون دهان یارمستورم هنوز
پاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمن
تاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوز
عمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده ام
می خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوز
گرچه ازویرانه من جغد وحشت می کند
درخرابات مغان دانندمعمورم هنوز
باده منصور ازجوش زبردستی نشست
میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز
در سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشت
از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز
اهل عالم غافلنداز صورت احوال من
من میان صد هزارآیینه مستورم هنوز
خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است
حرف درکار سلیمان میکندمورم هنوز
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا
میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را
عشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۳
رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش
نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش
بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند
خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش
چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست
گرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویش
ازگهر سنجی این جوهریان نزدیک است
که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویش
عالم از خامه شیرین سخنم پر شورست
نیستم نی که ببندم به گره شکر خویش
تا خلافش به دل جمع توانم کردن
راه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش !
به شکر خنده شادی گذرد ایامش
هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویش
چه فتاده است در اندیشه سامان باشم؟
من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویش
صائب از شرم همان حلقه بیرون درم
سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۵
خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!
دلی آباد نگردید ز معماری من
حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش
ره نبردم به دلارام خود از بی بصری
گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش
آه و صد آه که چون قافله ریگ روان
میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش
نشد از آب شدن در صدف سینه گهر
چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟
عالم از دست حنا بسته نگارستانی است
من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟
چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟
چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش
آب چون ابر کند همت سرشار، مرا
از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش
به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون
تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش
زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید
دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش
نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن
چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟
نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال
حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۱
درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۴
روزها گر نیست نم درجویبارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع
تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۲
گر چنین شوید غبار زهد از دل باده ام
بادبان کشتی می می شود سجاده ام
چون نگردد آب درچشم جهان از دیدنم
از یتیمی درغریبی چون گهر افتاده ام
عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من
قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده ام
شسته ام دست از لباس زود سیر نوبهار
همچو سرواز برگریز نیستی آزاده ام
باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار
گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده ام
نیست ناخن گیر دلهای عزیزان ورنه من
ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده ام
زردرویی می کشم چون نی ز همراهان خویش
من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده ام
عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها
عقده سردر گم افلاک را بگشاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۵
روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام
چون نگاه آشنا از چشم یارافتاده ام
دست رغبت کس نمی سازد به سوی من دراز
چون گل پژمرده برروی مزارافتاده ام
اختیارم نیست چون گرداب بر سر گشتگی
نبض موجم در تپیدن بیقرار افتاده ام
عقده ای هرگز نکردم باز از کار کسی
در چمن بیکار چون دست چنار افتاده ام
نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست
گوییا آیینه ام در زنگبار افتاده ام
همچو گوهر گردلم از سنگ گردد دور نیست
دور از مژگان ابر نو بهار افتاده ام
من که صائب کاریکرو کرده ام با کاینات
درمیان مردم عالم چه کار افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۰
از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام
آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام
در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام
بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام
طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام