عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
آمد بهار خرم، آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما
آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز بادهٔ گلگون خمار ما
شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان، چمن و لاله زار ما
پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشهٔ جهان ز برای شکار ما
دریا بجوش از تو که بی مثل گوهری
کهسار در خروش که ای یارغار ما
در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما
چونی درین غریبی و چونی درین سفر؟
برخیز تا رویم به سوی دیار ما
ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
ما را کشان کنید سوی جویبار ما
سوی پری رخی که بر آن چشمهها نشست
آرام عقل مست و دل بیقرار ما
شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما
ای رونق صباح و، صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
هر چند سخت مستی، سستی مکن بگیر
کارزد به هر چه گویی، خمر و خمار ما
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
درکش به روی چون قمر شهریار ما
این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما
آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز بادهٔ گلگون خمار ما
شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان، چمن و لاله زار ما
پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشهٔ جهان ز برای شکار ما
دریا بجوش از تو که بی مثل گوهری
کهسار در خروش که ای یارغار ما
در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما
چونی درین غریبی و چونی درین سفر؟
برخیز تا رویم به سوی دیار ما
ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
ما را کشان کنید سوی جویبار ما
سوی پری رخی که بر آن چشمهها نشست
آرام عقل مست و دل بیقرار ما
شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما
ای رونق صباح و، صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
هر چند سخت مستی، سستی مکن بگیر
کارزد به هر چه گویی، خمر و خمار ما
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
درکش به روی چون قمر شهریار ما
این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
سر به گریبان در است، صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب، عاقبت کار را
می که به خم حق است، راز دلش مطلق است
لیک برو هم دق است، عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده، باد درآتش شده
عشق به هم برزده، خیمهٔ این چار را
عشق که چادرکشان، در پی آن سرخوشان
بر فلک بی نشان، نور دهد نار را
حلقهٔ این در مزن، لاف قلندر مزن
مرغ نهیی، پر مزن، قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن، بادهٔ جان نوش کن
بیخود و بیهوش کن، خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود، خانهٔ خمار بود
قبلهٔ خود ساز زود، آن در و دیوار را
مست شود نیک مست، از می جام الست
پر کن از می پرست، خانهٔ خمار را
داد خداوند دین شمس حق است این، ببین
ای شده تبریزچین، آن رخ گلنار را
تا چه برآرد ز غیب، عاقبت کار را
می که به خم حق است، راز دلش مطلق است
لیک برو هم دق است، عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده، باد درآتش شده
عشق به هم برزده، خیمهٔ این چار را
عشق که چادرکشان، در پی آن سرخوشان
بر فلک بی نشان، نور دهد نار را
حلقهٔ این در مزن، لاف قلندر مزن
مرغ نهیی، پر مزن، قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن، بادهٔ جان نوش کن
بیخود و بیهوش کن، خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود، خانهٔ خمار بود
قبلهٔ خود ساز زود، آن در و دیوار را
مست شود نیک مست، از می جام الست
پر کن از می پرست، خانهٔ خمار را
داد خداوند دین شمس حق است این، ببین
ای شده تبریزچین، آن رخ گلنار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا
وی که به تلخی فقر، گنج روانی مرا
آنچه نبردهست وهم، عقل ندیدهست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله از آنی مرا
از کرمت من به ناز، مینگرم در بقا
کی بفریبد شها، دولت فانی مرا؟
نغمت آن کس که او، مژدهٔ تو آورد
گرچه به خوابی بود، به ز اغانی مرا
در رکعات نماز، هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران، رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری، سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال، عرضه کند ملکها
پیش نهد جملهٔ کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان، روی نهم من به خاک
گویم ازینها همه، عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من، هست زمان وصال
زان که نگنجد درو، هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بیتو چه کار آیدم، رنج اوانی مرا؟
بیست هزار آرزو، بود مرا پیش ازین
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او، ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست، پر شده جان و دلم
اوست اگرگفت نیست، ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح، جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن، گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش، لیک چو تبریز را
نام بری، بازگشت جمله جوانی مرا
وی که به تلخی فقر، گنج روانی مرا
آنچه نبردهست وهم، عقل ندیدهست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله از آنی مرا
از کرمت من به ناز، مینگرم در بقا
کی بفریبد شها، دولت فانی مرا؟
نغمت آن کس که او، مژدهٔ تو آورد
گرچه به خوابی بود، به ز اغانی مرا
در رکعات نماز، هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران، رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری، سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال، عرضه کند ملکها
پیش نهد جملهٔ کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان، روی نهم من به خاک
گویم ازینها همه، عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من، هست زمان وصال
زان که نگنجد درو، هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بیتو چه کار آیدم، رنج اوانی مرا؟
بیست هزار آرزو، بود مرا پیش ازین
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او، ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست، پر شده جان و دلم
اوست اگرگفت نیست، ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح، جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن، گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش، لیک چو تبریز را
نام بری، بازگشت جمله جوانی مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
باز بنفشه رسید، جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش، میبدراند قبا
بازرسیدند شاد، زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش، سبزقبایان ما
سرو علمدار رفت، سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود، لالهٔ شیرین لقا
سنبله با یاسمین، گفت سلام علیک
گفت علیک السلام، در چمن آی ای فتا
یافته معروفییی، هر طرفی صوفییی
دست زنان چون چنار، رقص کنان چون صبا
غنچه چو مستوریان، کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش، کی سره، رو برگشا
یار درین کوی ما، آب درین جوی ما
زینت نیلوفری، تشنه و زردی چرا؟
رفت دی روترش، کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز، ای سمن تیزپا
نرگس در ماجرا، چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد، گفت که فرمان تو را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانهام خلوت توست، الصلا
سیب بگفت ای ترنج، از چه تو رنجیدهیی
گفت من از چشم بد، مینشوم خودنما
فاخته با کو و کو، آمد کان یار کو؟
کردش اشارت به گل، بلبل شیرین نوا
غیر بهار جهان، هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان، باده بده ساقیا
یا قمرا طالعا فی ظلمات الدجیٰ
نور مصابیحه یغلب شمس الضحیٰ
چند سخن ماند لیک، بیگه و دیر است نیک
هر چه به شب فوت شد، آرم فردا قضا
باز گل لعل پوش، میبدراند قبا
بازرسیدند شاد، زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش، سبزقبایان ما
سرو علمدار رفت، سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود، لالهٔ شیرین لقا
سنبله با یاسمین، گفت سلام علیک
گفت علیک السلام، در چمن آی ای فتا
یافته معروفییی، هر طرفی صوفییی
دست زنان چون چنار، رقص کنان چون صبا
غنچه چو مستوریان، کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش، کی سره، رو برگشا
یار درین کوی ما، آب درین جوی ما
زینت نیلوفری، تشنه و زردی چرا؟
رفت دی روترش، کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز، ای سمن تیزپا
نرگس در ماجرا، چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد، گفت که فرمان تو را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانهام خلوت توست، الصلا
سیب بگفت ای ترنج، از چه تو رنجیدهیی
گفت من از چشم بد، مینشوم خودنما
فاخته با کو و کو، آمد کان یار کو؟
کردش اشارت به گل، بلبل شیرین نوا
غیر بهار جهان، هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان، باده بده ساقیا
یا قمرا طالعا فی ظلمات الدجیٰ
نور مصابیحه یغلب شمس الضحیٰ
چند سخن ماند لیک، بیگه و دیر است نیک
هر چه به شب فوت شد، آرم فردا قضا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل، آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهرهٔ ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دل عشاق، پر رعنا را
ز عکس شان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دلها را؟
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
چه جای پیر، که آب حیات خلاقند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیدهست؟
سخن شناس کند طوطی شکرخا را
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید، طریق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینهٔ قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی، که جان جانهایی
بریز بر سر سودا، شراب حمرا را
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
برو گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب که عشقش به دست خود پختهست
زهی گهر که نبودهست هیچ دریا را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه، خشم و صفرا را
تو ماندهیی و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را؟
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی، برای لالا را
به نفی لا، لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را، بیار الا را
بده به لالا جامی، از آن که میدانی
که علم و عقل رباید، هزار دانا را
و یا به غمزهٔ شوخت، به سوی او بنگر
که غمزهٔ تو حیاتیست ثانی، احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خدای عشق فرستاد تا درو پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک، تعالیٰ را
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کردهام سر و پا را
برآ، بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را
بریز خون دل، آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهرهٔ ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دل عشاق، پر رعنا را
ز عکس شان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دلها را؟
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
چه جای پیر، که آب حیات خلاقند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیدهست؟
سخن شناس کند طوطی شکرخا را
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید، طریق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینهٔ قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی، که جان جانهایی
بریز بر سر سودا، شراب حمرا را
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
برو گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب که عشقش به دست خود پختهست
زهی گهر که نبودهست هیچ دریا را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه، خشم و صفرا را
تو ماندهیی و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را؟
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی، برای لالا را
به نفی لا، لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را، بیار الا را
بده به لالا جامی، از آن که میدانی
که علم و عقل رباید، هزار دانا را
و یا به غمزهٔ شوخت، به سوی او بنگر
که غمزهٔ تو حیاتیست ثانی، احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خدای عشق فرستاد تا درو پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک، تعالیٰ را
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کردهام سر و پا را
برآ، بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
بدان که سد عظیم است در روش ناموس
حدیث بیغرض است این، قبول کن به صفا
هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون؟
هزار شید برآورد، آن گزین شیدا
گهی قباش درید و گهی به کوه دوید
گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا
چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت
ببین چه صید کند، دام ربی الاعلیٰ
چو عشق چهرهٔ لیلی بدان همه ارزید
چگونه باشد اسریٰ بعبده لیلا
ندیدهیی تو دواوین ویسه و رامین
نخواندهیی تو حکایات وامق و عذرا
تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردنیست در دریا
طریق عشق همه مستی آمد و پستی
که سیل پست رود کی رود سوی بالا؟
میان حلقهٔ عشاق چون نگین باشی
اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا
چنان که حلقه به گوش است چرخ را این خاک
چنان که حلقه به گوش است روح را اعضا
بیا بگو چه زیان کرد خاک ازین پیوند؟
چه لطفها که نکردهست عقل با اجزا؟
دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد
علم بزن چو دلیران میانهٔ صحرا
به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان
هزار غلغله در جو گنبد خضرا
چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق
تو های و هوی ملک بین و حیرت حورا
چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست
ز عشق، کوست منزه ز زیر و از بالا
چو آفتاب برآمد، کجا بماند شب؟
رسید جیش عنایت، کجا بماند عنا؟
خموش کردم ای جان جان جان تو بگو
که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
بدان که سد عظیم است در روش ناموس
حدیث بیغرض است این، قبول کن به صفا
هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون؟
هزار شید برآورد، آن گزین شیدا
گهی قباش درید و گهی به کوه دوید
گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا
چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت
ببین چه صید کند، دام ربی الاعلیٰ
چو عشق چهرهٔ لیلی بدان همه ارزید
چگونه باشد اسریٰ بعبده لیلا
ندیدهیی تو دواوین ویسه و رامین
نخواندهیی تو حکایات وامق و عذرا
تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردنیست در دریا
طریق عشق همه مستی آمد و پستی
که سیل پست رود کی رود سوی بالا؟
میان حلقهٔ عشاق چون نگین باشی
اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا
چنان که حلقه به گوش است چرخ را این خاک
چنان که حلقه به گوش است روح را اعضا
بیا بگو چه زیان کرد خاک ازین پیوند؟
چه لطفها که نکردهست عقل با اجزا؟
دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد
علم بزن چو دلیران میانهٔ صحرا
به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان
هزار غلغله در جو گنبد خضرا
چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق
تو های و هوی ملک بین و حیرت حورا
چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست
ز عشق، کوست منزه ز زیر و از بالا
چو آفتاب برآمد، کجا بماند شب؟
رسید جیش عنایت، کجا بماند عنا؟
خموش کردم ای جان جان جان تو بگو
که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
روم به حجرهی خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه، زهی ید بیضا
چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها
ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا
دل است تختهٔ پرخاک، او مهندس دل
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما
تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همیکند پیدا
چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
که قطرهیی را چون بخش کرد در دریا
به جبر جملههٔ اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر دراشکست زین عجایبها
من درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه، زهی ید بیضا
چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها
ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا
دل است تختهٔ پرخاک، او مهندس دل
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما
تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همیکند پیدا
چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
که قطرهیی را چون بخش کرد در دریا
به جبر جملههٔ اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر دراشکست زین عجایبها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه، یکتا را؟
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع است فصیحان حرف پیما را؟
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق، دهان گویا را
گهی ز بوسهی یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را، نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود، ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بیمحابا را؟
چو موج پست شود، کوهها و بحر شود
که بیم، آب کند سنگهای خارا را
چو سنگ آب شود، آب سنگ، پس میدان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود، صلح جنگ، پس میبین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان است
زبون و دست خوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن، مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند میدهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب، توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا؟
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا؟
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه، یکتا را؟
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع است فصیحان حرف پیما را؟
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق، دهان گویا را
گهی ز بوسهی یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را، نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود، ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بیمحابا را؟
چو موج پست شود، کوهها و بحر شود
که بیم، آب کند سنگهای خارا را
چو سنگ آب شود، آب سنگ، پس میدان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود، صلح جنگ، پس میبین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان است
زبون و دست خوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن، مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند میدهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب، توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا؟
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
چو اندرآید یارم، چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم، چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم، چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم، چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم، چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم، چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم، چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم، چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم، چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم، چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم، چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم، نه بکارم، چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم، چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم، چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم، چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم، چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم، چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم، چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم، چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم، چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم، چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم، چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم، چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم، نه بکارم، چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم، چه خوش بود به خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
که بامداد عنایت، خجسته باد مرا
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش
که بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت
ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
فتاده دیدم دل را خراب در راهش
ترانه گویان کین دم چنین فتاد مرا
میان عشق و دلم پیش کارها بودهست
که اندک اندک آید همی به یاد مرا
اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من
همیبدان به حقیقت که عشق زاد مرا
ایا پدید صفاتت، نهان چو جان ذاتت
به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا
همیرسد ز توام بوسه و نمیبینم
ز پردههای طبیعت، که این که داد مرا
مبر وظیفهٔ رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم که حادثه کردهست اوستاد مرا
که بامداد عنایت، خجسته باد مرا
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش
که بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت
ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
فتاده دیدم دل را خراب در راهش
ترانه گویان کین دم چنین فتاد مرا
میان عشق و دلم پیش کارها بودهست
که اندک اندک آید همی به یاد مرا
اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من
همیبدان به حقیقت که عشق زاد مرا
ایا پدید صفاتت، نهان چو جان ذاتت
به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا
همیرسد ز توام بوسه و نمیبینم
ز پردههای طبیعت، که این که داد مرا
مبر وظیفهٔ رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم که حادثه کردهست اوستاد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
مرا تو گوش گرفتی، همیکشی به کجا؟
بگو که در دل تو چیست؟ چیست عزم تو را؟
چه دیگ پختهیی از بهر من عزیزا دوش؟
خدای داند تا چیست عشق را سودا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست
کجا روند؟ همان جا که گفتهیی که بیا
مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش
که میزنم ز بن هر دو گوش طال بقا
غلام پیر شود، خواجهاش کند آزاد
چو پیر گشتم، از آغاز بنده کرد مرا
نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند؟
نقیامت تو سیه موی کرد پیران را
چو مرده زنده کنی، پیر را جوان سازی
خموش کردم و مشغول میشوم به دعا
بگو که در دل تو چیست؟ چیست عزم تو را؟
چه دیگ پختهیی از بهر من عزیزا دوش؟
خدای داند تا چیست عشق را سودا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست
کجا روند؟ همان جا که گفتهیی که بیا
مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش
که میزنم ز بن هر دو گوش طال بقا
غلام پیر شود، خواجهاش کند آزاد
چو پیر گشتم، از آغاز بنده کرد مرا
نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند؟
نقیامت تو سیه موی کرد پیران را
چو مرده زنده کنی، پیر را جوان سازی
خموش کردم و مشغول میشوم به دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
که داد اوست جواهر، که خوی اوست سخا
بدان که صحبت جان را همیکند هم رنگ
ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان خوب روی و خوش فعل است؟
چه میشود تن مسکین، چو شد ز جان عذرا؟
چو دست متصل توست بس هنر دارد
چو شد ز جسم جدا، اوفتاد اندر پا
کجاست آن هنر تو؟ نه که همان دستی؟
نه، این زمان فراق است و آن زمان لقا
پس الله الله زنهار، ناز یار بکش
که ناز یار بود صد هزار من حلوا
فراق را بندیدی، خدات منما یاد
که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا
ز نفس کلی، چون نفس جزو ما ببرید
به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا
مثال دست بریده ز کار خویش بماند
که گشت طعمهٔ گربه، زهی ذلیل و بلا
ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند
که گربه میکشدش سو به سو ز دست قضا
امید وصل بود تا رگیش میجنبد
که یافت دولت وصلت هزار دست جدا
مدار این عجب از شهریار خوش پیوند
که پاره پارهٔ دود از کفش شدهست سما
شه جهانی و هم پاره دوز استادی
بکن نظر سوی اجزای پاره پارهٔ ما
چو چنگ ما بشکستی، بساز و کش سوی خود
ز الست زخمه همیزن، همیپذیر بلا
بلا کنیم، ولیکن بلی اول کو؟
که آن چو نعرهٔ روح است، وین ز کوه صدا
چو نای ما بشکستی، شکسته را بربند
نیاز این نی ما را ببین بدان دمها
که نای پارهٔ ما، پاره میدهد صد جان
که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا؟
که داد اوست جواهر، که خوی اوست سخا
بدان که صحبت جان را همیکند هم رنگ
ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان خوب روی و خوش فعل است؟
چه میشود تن مسکین، چو شد ز جان عذرا؟
چو دست متصل توست بس هنر دارد
چو شد ز جسم جدا، اوفتاد اندر پا
کجاست آن هنر تو؟ نه که همان دستی؟
نه، این زمان فراق است و آن زمان لقا
پس الله الله زنهار، ناز یار بکش
که ناز یار بود صد هزار من حلوا
فراق را بندیدی، خدات منما یاد
که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا
ز نفس کلی، چون نفس جزو ما ببرید
به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا
مثال دست بریده ز کار خویش بماند
که گشت طعمهٔ گربه، زهی ذلیل و بلا
ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند
که گربه میکشدش سو به سو ز دست قضا
امید وصل بود تا رگیش میجنبد
که یافت دولت وصلت هزار دست جدا
مدار این عجب از شهریار خوش پیوند
که پاره پارهٔ دود از کفش شدهست سما
شه جهانی و هم پاره دوز استادی
بکن نظر سوی اجزای پاره پارهٔ ما
چو چنگ ما بشکستی، بساز و کش سوی خود
ز الست زخمه همیزن، همیپذیر بلا
بلا کنیم، ولیکن بلی اول کو؟
که آن چو نعرهٔ روح است، وین ز کوه صدا
چو نای ما بشکستی، شکسته را بربند
نیاز این نی ما را ببین بدان دمها
که نای پارهٔ ما، پاره میدهد صد جان
که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
کجاست مطرب جان تا ز نعرههای صلا
درافکند دم او در هزار سر سودا
بگفتهام که نگویم ولیک خواهم گفت
من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا؟
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
از آن که توبه چو بندست، بند نپذیرد
علو موج چو کهسار و غره دریا
میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست
که نیست لایق آن روی خوب، ازان بازآ
مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش
که کارهای تو دیدم مناسب و همتا
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا
حلاوتیست در آن آب بحر زخارت
که شد از او جگر آب را هم استسقا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
چو درد عشق قدیمست ماند بیز دوا
وگر دوا بود این را تو خود روا داری
به کاه گل که بیندوده است بام سما؟
کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش
چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا
چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه
میان زهرگیاهی چرا چرند چرا؟
دهان پراست سخن، لیک گفت امکان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را
درافکند دم او در هزار سر سودا
بگفتهام که نگویم ولیک خواهم گفت
من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا؟
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
از آن که توبه چو بندست، بند نپذیرد
علو موج چو کهسار و غره دریا
میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست
که نیست لایق آن روی خوب، ازان بازآ
مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش
که کارهای تو دیدم مناسب و همتا
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا
حلاوتیست در آن آب بحر زخارت
که شد از او جگر آب را هم استسقا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
چو درد عشق قدیمست ماند بیز دوا
وگر دوا بود این را تو خود روا داری
به کاه گل که بیندوده است بام سما؟
کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش
چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا
چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه
میان زهرگیاهی چرا چرند چرا؟
دهان پراست سخن، لیک گفت امکان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چه خیره مینگری در رخ من ای برنا؟
مگر که در رخم است آیتی ازان سودا؟
مگر که بر رخ من داغ عشق میبینی؟
میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همیخواهم و هزار شکم
که آب خضر لذیذ است و من در استسقا
وفا چه میطلبی از کسی که بیدل شد
چو دل برفت، برفت از پیاش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت، درین خرابه ما
غریو و ناله جانها، ز سوی بیسویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال، ناله کنان؟
ز ناله گوش پر است، از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من
ببین که میکشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی؟
کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا؟
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر گویا
مگر که در رخم است آیتی ازان سودا؟
مگر که بر رخ من داغ عشق میبینی؟
میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همیخواهم و هزار شکم
که آب خضر لذیذ است و من در استسقا
وفا چه میطلبی از کسی که بیدل شد
چو دل برفت، برفت از پیاش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت، درین خرابه ما
غریو و ناله جانها، ز سوی بیسویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال، ناله کنان؟
ز ناله گوش پر است، از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من
ببین که میکشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی؟
کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا؟
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
برفت یار من و یادگار ماند مرا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصل است
به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها؟
چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد، چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیام ز چراگاه جان برون کرده ست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا در است و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالم گیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت، دعوت بهل، دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصل است
به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها؟
چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد، چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیام ز چراگاه جان برون کرده ست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا در است و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالم گیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت، دعوت بهل، دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز، بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی، چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست، جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم، به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز میگویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همیجوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدهست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو، چه جنگ کنم؟
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که میدمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشکیبی، مینال پیش او تنها
که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز، بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی، چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست، جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم، به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز میگویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همیجوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدهست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو، چه جنگ کنم؟
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که میدمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشکیبی، مینال پیش او تنها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج
براق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را
به خلق و خوی و صفتهای هم نشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقیاش روح است
نگیرد و نکشد، ور کشد چنین کشدا
برو بدزد ز پروانه خوی جان بازی
که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا
در این چهی تو چو یوسف، خیال دوست رسن
رسن تو را به فلکهای برترین کشدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا؟
بجه بجه ز جهان، همچو آهوان از شیر
گرفتمش همه کان است، کان به کین کشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا
بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا
دهان ببند و امین باش در سخن داری
که شه کلید خزینه بر امین کشدا
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج
براق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را
به خلق و خوی و صفتهای هم نشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقیاش روح است
نگیرد و نکشد، ور کشد چنین کشدا
برو بدزد ز پروانه خوی جان بازی
که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا
در این چهی تو چو یوسف، خیال دوست رسن
رسن تو را به فلکهای برترین کشدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا؟
بجه بجه ز جهان، همچو آهوان از شیر
گرفتمش همه کان است، کان به کین کشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا
بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا
دهان ببند و امین باش در سخن داری
که شه کلید خزینه بر امین کشدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
شراب داد خدا مر مرا، تو را سرکا
چو قسمت است چه جنگ است مر مرا و تو را؟
شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد
که هست جا و مقام شکر، دل حلوا
تو را چو نوحه گری داد، نوحهیی میکن
مرا چو مطرب خود کرد، دردمم سرنا
شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار
به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا
اگر بدست ترش شکری تو از من نیز
طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا
وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز
بگریم و بکنم نوحهیی چو آن گلها
حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی
ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن
که فارغ است معانی ز حرف و باد و هوا
چو قسمت است چه جنگ است مر مرا و تو را؟
شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد
که هست جا و مقام شکر، دل حلوا
تو را چو نوحه گری داد، نوحهیی میکن
مرا چو مطرب خود کرد، دردمم سرنا
شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار
به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا
اگر بدست ترش شکری تو از من نیز
طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا
وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز
بگریم و بکنم نوحهیی چو آن گلها
حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی
ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن
که فارغ است معانی ز حرف و باد و هوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
ز سوز شوق دل من، همیزند عللا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
دل است همچو حسین و فراق همچو یزید
شهید گشته دو صد ره، به دشت کرب و بلا
شهید گشته به ظاهر، حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملی ست
چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلی بگویدت افلا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
دل است همچو حسین و فراق همچو یزید
شهید گشته دو صد ره، به دشت کرب و بلا
شهید گشته به ظاهر، حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملی ست
چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلی بگویدت افلا