عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
ریاض ملک را دیگر بهار دلگشا آمد
بفرق دوست از نو سایه بال هما آمد
بروی ترکش اقبال تیر رفته برگشته
دعای مستجاب از آسمان حاجت روا آمد
ز گرد موکب اقبال چشم بخت روشن شد
بباغ خاطر افسردگان آب بقا آمد
بهای سرمه با خاک سیه خواهد برابر شد
چنین کز گرد راهت کاروان توتیا آمد
ازین کحل الجواهر قسمت من بیشتر باید
که اندر راه او چشم امیدم چارتا آمد
مبارک رجعتت مستلزم صدگونه عشرت شد
ببین تا آمدی نوروز فیروز از قفا آمد
کلیم از باغ امیدت گل شادی بدامن کن
نهال خوشدلی را موسم نشو و نما آمد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دلی دارم کزو دلها بسوزد
تر و خشک تعلق را بسوزد
چو اختر بر سپهر خاکساری
بمیرد روزها شبها بسوزد
میان خاکساران سوزم از غم
چو آن کشتی که در دریا بسوزد
ز دودش اشک اخترها بریزد
چو خاشاک وجود ما بسوزد
هنر ما را چنین ناکام دارد
چراغ خانه رختم بسوزد
ز دودش سرو بندد بر هوا نقش
چو دل از شوق آن بالا بسوزد
فلک از سردمهری سوخت ما را
چو آن نخلی که از سرما بسوزد
کجا دارد کلیم آن پیش بینی
که امروز از غم فردا بسوزد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
در شکار دل ما دام دگر می باید
دانه صید فریبش زشرر می باید
عشق بر مائده غیر از تن بیسر نفشاند
زانکه بر خوان بلا کاسه ز سر می باید
نیست زابنای زمان هر که هنر دشمن نیست
پسرانرا چو نشانی ز پدر می باید
اشک بی لخت جگر نیست غم نان چه خوری
زاد این راه همین دیده تر می باید
کشت امید کسان سبز شد و خوشه رساند
مزرع بخت مرا آب گهر می باید
روشنی از مه و خورشید اگر می خواهی
خانه از کوچه آنزلف بدر می باید
از جفای پدر و سیلی استاد چه سود
هر کرا غربت و سوهان سفر می باید
خانه هستی چون شیشه ساعت خوابست
هر نفس از سر تو زیر و زبر می باید
دیده ها چو خدا شکل صدف داد کلیم
دایم از اشک لبالب ز گهر می باید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
پرپیچ و تاب و تیره بی امتداد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید کام کز پی او می دوید دل
هر گه بدام آرزو افتاد باد بود
خوش وقت بیغمی و جوانی که داشتیم
صد باعث طرب که یکی طبع شاد بود
از آسمان گشایش کاریکه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده غمی که بکارم فلک فکند
مشکل گشاتر از گره اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
ورنه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ کرده اند
خونابه غمی که ز دلها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد زمن کلیم
آندل که همچو آینه روشن نهاد بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
لبم ز بستگی دل اگر چه وا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود
بیک لباس مقید مشو که ساختگیست
اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود
دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد
که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود
کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری که بسته بروی امید وا نشود
گرفته دامن غم می کشم بخانه دل
که جز بمهمان آرایش سرا نشود
حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود
کمند طره او بار یک جهان دل را
نمی تواند برداشت تا دو تا نشود
سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت
که زاغ از خورش استخوان هما نشود
چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد
شکسته دل شده باری شکسته پا نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
مریض را چو عیادت کشد دوا چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
سر سودازدگان جنگ به افسر دارد
سپر داغ از آنست که بر سر دارد
فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق
این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد
دامنش سد سکندر بره وصل شود
عاشق بی زر اگر بخت سکندر دارد
هر که از داغ حسد بر دل او مهری هست
محضر ریختن خون برادر دارد
چاره ای نیست به از گردش ساغر او را
تلخ عیشی که غم از گردش اختر دارد
پنبه های صدف گوش درین قحط تمیز
نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد
دعوی داغ نزاری بودش با تن ما
پر طاووس که صد مهر به محضر دارد
دل ز هم صحبتی دیده ز خون گشت تهی
می در آن شیشه نماند که دو ساغر دارد
باطن هر که منور شود از آتش عشق
می توان یافت که چون شمع چه بر سر دارد
خضر این بادیه را چند نشانست کلیم
اول آن کو قدم آبله پرور دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ز سعی بخت مرادی روا نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن بخاطر احباب جا نمی خواهم
شکستگانرا پامال ساختن کفر است
بکنج خلوت غم بوریا نمی خواهم
جنان زدست تهی خوشدلم بهمت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمی خواهم
گدا بغیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمی خواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر بمرگ رسیدم ترا نمی خواهم
بتان ز صحبت هم می کنند کسب غرور
ترا بآینه هم آشنا نمی خواهم
چنان براه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمی خواهم
کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
بسکه از بار غم دهر گرانبار شدم
همه رو سجده کنان تا در خمار شدم
شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست
من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند
بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم
تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری
من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم
بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد
گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
بیجوهریم و دست ز شمشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
بار ناموسی نداریم از پی دل می رویم
از تهی پائی چه بی اندیشه در گل می رویم
هرگز از سرگشتگی راهی بسر ناورده ایم
مضطرب هر سو چو مرغ نیم بسمل می رویم
طالع وارون ما از بس به سستی مایلست
پا اگر بر سنگ بگذاریم در گل می رویم
چون خس و خاشاک سیلاب ایمنیم از گمرهی
پا بدوش راهبر دائم بمنزل می رویم
یاد ما میکن گهی پربار خاطر نیستیم
با همه دیر آمدنها زود از دل می رویم
نیست خاشاک وجود ما جدا از سیل غم
ما خس و خاریم، اما کم بساحل می رویم
فیض کوی میفروش این بس کز آسیب خمار
بر درش دیوانه می آئیم و عاقل می رویم
جوشن تدبیر از تن کنده و آسوده ایم
راه اگر دارد خطر ما نیز غافل می رویم
رنگ خون ما نخواهد رفت از دستش کلیم
این حنا تا هست کی از یاد قاتل می رویم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
نه بیدادست گر چاک گریبان را رفو کردم
حصاری شد مرا تا سر بجیب خود فرو کردم
به بند دهر که چون تیغم، ولی از جوهر ذاتی
گشایش در قدم دارم بهر جانب که رو کردم
ز اهل عقل جز نه در برابر بسکه بشنیدم
شدم دیوانه و با خویش آخر گفتگو کردم
ز شیر دختر رز تا بریدم طفل عادت را
بحکم دایه مشرب بخون توبه خو کردم
چرا از خضر نالم ره بمقصد گر نمی بینم
که من با دیده پوشیده دایم جستجو کردم
زآسیب شکستن پیر جام آنرا نگهدارد
که باز از زهد و تقوی توبه از دست سبو کردم
ندارد قبله اسلام پا برجاتری از من
تمام عمر چون چشمت بیک محراب رو کردم
کلیم از پرتو روشن دلی شرمنده کم گشتم
دل و آئینه را هر گاه با هم روبرو کردم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
باین دماغ که از سایه اجتناب کنیم
بر آن سریم که تسخیر آفتاب کنیم
بگریه سحری سعی بیش ازین خوش نیست
چه لایقست که در شیر صبح آب کنیم
شود بصیر بدل عجز چون کمال گرفت
گذشت از آنکه توانیم اضطراب کنیم
ز شور ناله بود جمله بیقراری اشک
نمی گذارد کاین طفل را بخواب کنیم
سفینه می رود این سعی ناخدا عبث است
چو عمر می گذرد ما چرا شتاب کنیم
هوای خانه ناموس و ننگ دلگیر است
خوش آنکه بر سر عقل این بنا خراب کنیم
کدام سوخته جان راست تاب آتش ما
بآه سرد دلی را مگر کباب کنیم
بیمن عشق ز خاک وجود می سازیم
گلی که غازه رخسار آفتاب کنیم
بود کلیم که باز از نشان دندانها
برای بوسه لبی چند انتخاب کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم
خارم منگر ذره خورشید نژادم
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نزد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیالست
چون قبله نما در حرم کعبه کسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک بآبم دهد و آه ببادم
بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم
هر چند که نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه بحرف همه انگشت نهادم
در مکتب عشقست کتابم ورق دل
روشن نشود جز بخط زخم سوادم
یک نقد دغل همت من خرج نکرده است
تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم
از کار دل خود گره غم نگشادم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
خاک نشینی است سلیمانیم
دست بود افسر سلطانیم
هست چهل سال که میپوشمش
کهنه نشد جامه عریانیم
جوش سرشکم بمقام وداع
جمعم و سرگرم پریشانیم
نسخه گرفتست نظام جهان
از نسق بیسر و سامانیم
خاک تواضع ز ازل ریخته
دست قضا بر خط پیشانیم
روی نیاز از همه سو تافتم
قبله نفهمیده مسلمانیم
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم
در دهن از روزه حرمان من
نیست جز انگشت پشیمانیم
من ز سواد سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ما که پیش از مرگ آسایش تمنا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
می رویم از خود بیا در انجمن تنها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سرکشی با هر که کردی رام او باید شدن
شعله سان از هر کجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سربسر نادیدنست
گر فراغت خواهی از ایام نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاکساری آنزمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای کلیم از جستجوی کیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دلها نشین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
نگسست عهد صحبت، می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افکنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب دستار در رونمای باران
در کشور گلستان گلبن اگر چه شاهست
از گل گرفته کاسه، باشد گدای باران
بیداد پاک طینت بر دل گران نباشد
بر سینه می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان کشمیر هر روز کامیابست
چشم از جمال ساقی گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ما
از بسکه هست ما را بر سر هوای باران
سازم بآب حیوان گاهی که می نباشد
در خشکسال باشد شبنم بجای باران
ساقی بمی پرستان دارد کلیم دایم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
شکارگاه معانی است کنج خلوت من
زه کمان شکارم کمند وحدت من
خدنگ خامه چو پر از بنان من یابد
خطا نمی شود از صید تیر فکرت من
زدور گردی جائی روم بدشت خیال
که گم شود ره طی کرده گاه رجعت من
چگونه معنی غیری برم که معنی خویش
دوبار بستن دزدیست در شریعت من
ز شوق شاهد معنی همیشه همچو دوات
براه عالم بالاست چشم حیرت من
هلاک گوهر قدر خودم که شیشه بسنگ
اگر خورد شکند در میانه قیمت من
اگر بچاه در افتم رسم باوج کمال
ز سازگاری افتادگی بطینت من
مسافتی است که صد عقده سد ره دارد
میان سبحه تزویر و دست همت من
کفن بخلوت گور است برگ و سامانی
باین غبار نیالوده کنج عزلت من
از اینکه دست امیدم کلیم کوتاه است
خدا معانی برجسته داد قسمت من