عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام
باده را در جام جان ریز ای غلام
با حریف جنس درساز ای پسر
در شراب لعل آویز ای غلام
چند گویی مست گشتم می بنه
وقت مستی نیست مستیز ای غلام
چند پرهیزی از این پرهیز چند
از چنین پرهیز پرهیز ای غلام
بیش از این بدخوبی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام
در پناه باده شو چون انوری
وز غم ایام بگریز ای غلام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
بدو چشم تو که تا زنده‌ام
تو خداوندی و من بنده‌ام
سر زلف تو گواه منست
که من از بهر رخت زنده‌ام
به رخ خویش بنازی چنان
که من از عشق تو تا زنده‌ام
چه زنم خنده که در عشق تو
ز دو صد گریه بود خنده‌ام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
آخر در زهد و توبه دربستم
وز بند قبول آن و این رستم
بر پردهٔ چنگ پرده بدریدم
وز بادهٔ ناب توبه بشکستم
با آن بت کم‌زن مقامر دل
در کنج قمارخانه بنشستم
چون نوبت حسن پنج کرد آن بت
زنار چهارگانه بربستم
از رخصت عشق رخنه‌ای جستم
وز عادت مادر و پدر جستم
چون پای بلا به جور بگشادم
بی‌باده مباد یک نفس دستم
در بتکده گاه موئمن گبرم
در مصطبه گاه عاقل مستم
دستم ز زبان خصم کوته شد
کامروز چنان که گویدم هستم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
دل از خوبان دیگر برگرفتم
ز دل نو باز عشقی درگرفتم
ندانستم که اصل عاشقی چیست
چو دانستم رهی دیگر گرفتم
فکندم دفتر و جستم ز طامات
خراباتی شدم ساغر گرفتم
عتاب دوستان یکسو گرفتم
کتاب عاشقی را برگرفتم
ز بهر عشق تو در بت‌پرستی
طریق مانی و آزر گرفتم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
برآنم کز تو هرگز برنگردم
به گرد دلبری دیگر نگردم
دل اندر عشق بستم، ور همه عمر
جفا بینم هم از تو برنگردم
مرا اسلام ماندست اندر آن کوش
که از هجران تو کافر نگردم
چنانم من ز هجرانت نگارا
کز این غم تا زیم بهتر نگردم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
ای مسلمانان ز جان سیر آمدم
بی‌نگارم از جهان سیر آمدم
گر نبودی جان که دیدی هجر او
از وجود خود از آن سیر آمدم
شادیی باید ز غم آخر مرا
از غم آن دلستان سیر آمدم
از دلم هرگز نپرسد آن نگار
از مراعات زمان سیر آمدم
گفتم از صفرا ز من سیر آمدی
گفت آن کافر که هان سیر آمدم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
در دست غم یار دلارام بماندم
هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من
از دست دل ساده سرانجام بماندم
یک گام به کام دل خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد
دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم
بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایام حوادث
افسوس که من در گو ایام بماندم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم
دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم
به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم
ره میخانه برگیرم در طامات بربندم
چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم
چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم
گرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبد
به زنارش که در ساعت چو او زنار دربندم
ز خیر و شر چو حاصل شد سر از گردون برآرد خود
من نادان چه معنی را دل اندر خیر و شر بندم
چو کس واقف نمی‌گردد همی بر سر کار او
همین بندم دل آخر به که در کار دگر بندم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمی‌رسم
راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمی‌رسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمی‌رسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانه‌ایست ز حرمان نمی‌رسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمی‌رسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
دل رفت و این بتر بر دلبر نمی‌رسم
کان می‌کنم ولیک به گوهر نمی‌رسم
درویش حال کرد غم عشق او مرا
زان در وصال یا رتوانگر نمی‌رسم
باغ وصال را به همه حالها درست
گمره شدم ز هجر بدان در نمی‌رسم
دارد وصال یار یکی پایهٔ بلند
آری مرا چه جرم بود بر نمی‌رسم
هجران یار هست مرا گر وصال نیست
با او بساختم چو به دیگر نمی‌رسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
من که باشم که تمنای وصال تو کنم
یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم
کس به درگاه خیال تو نمی‌یابد راه
من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم
گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد
ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم
از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم
مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم
ور به چشم تو درآید سخنم تا بزیم
در غزلها صفت چشم غزال تو کنم
شعر من سحر شد و شد به کمال از پی آن
که همی وصف جمالت به کمال تو کنم
چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا
شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
تا نپنداری که دستان می‌کنم
اینکه از دست تو افغان می‌کنم
کارم از هجران به جان آورده‌ای
جان خوشست این ناخوشی زان می‌کنم
دوستی گویی نه از دل می‌کنی
راست می‌گویی که از جان می‌کنم
نفی تهمت را اگر دشوار عشق
پیش هرکس بر دل آسان می‌کنم
بی‌لب و دندان شیرین تو صبر
از بن سی و دو دندان می‌کنم
بر من از خورشید هم پیداترست
کان به گل خورشید پنهان می‌کنم
دامن از من درمکش تا هر دمت
رشوتی نو در گریبان می‌کنم
زر ندارم لیکن از دریای طبع
هر زمانت گوهرافشان می‌کنم
اهل شو در عشق تا چون انوریت
جلوهٔ اهل خراسان می‌کنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
سر آن دارم کامروز بر یار شوم
بر آن دلبر دردی‌کش عیار شوم
به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم
وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم
چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم
باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم
کار می‌دارد و معشوق و خرابات و قمار
کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم
خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار
ببر می همی از توبه به زنهار شوم
تو اگر معتکف توبه همی باشی باش
من همی معتکف خانهٔ خمار شوم
رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی
تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
دل بدادیم و جان نمی‌خواهیم
خلوتی جز نهان نمی‌خواهیم
از نهانی که هست خلوت ما
پای دل در میان نمی‌خواهیم
خدمت تو مرا ز جان بیش است
شاید ار زان‌که جان نمی‌خواهیم
هستی جان و دل خصومت ماست
هستی هر دوان نمی‌خواهیم
با تو بوی وجود جان نه خوشست
لقمه بر استخوان نمی‌خواهیم
من و معشوقه و بر این مفزای
زحمت دیگران نمی‌خواهیم
گر بود شیشه‌ای نباشد بد
مطربی قلتبان نمی‌خواهیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
درمان دل خود از که جویم
افسانهٔ خویش با که گویم
تخمی که نروید آن چه کارم
چیزی که نیابم آن چه جویم
آورد فراق زردرویی
دور از رخت ای صنم به رویم
ای یوسف عصر بی‌رخ تو
بیت‌الاحزان شدست کویم
اندر ره حرص با دو همراه
چون بیم و امید چند پویم
من تشنه بر آن لبم وگر چند
بر چهره همی رود دو جویم
بی‌سنگ شدم ز فرقت آری
وقتست اگرنه سنگ و رویم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
ز من حجرهٔ خویش پنهان مکن
جهان بر دل من چو زندان مکن
سلامی که می‌گفته‌ای تاکنون
اگر بیشتر نیست کم زان مکن
اگر در دل تو مسلمانی است
پس آهنگ خون مسلمان مکن
سخن بازگیری ز چاکر همی
مکن جان مکن جان مکن جان مکن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
چو کرد خیمهٔ حسنت طناب خویش مکین
خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین
جهانیان همه واله شدند و می‌گفتند
یکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دین
شگفت ماندم در بارگاه دولت تو
از آنکه دیدم از این دیدهٔ حقیقت‌بین
رواق حجرهٔ دل ساخت سمت بهر تو بخت
براق روضهٔ جان کرد عقل بهر تو زین
سؤال کردم دوش از خیال بوالعجبت
که از چه حیله شوم زان دو لعل شکرچین
چو یافت موی تو در کوی دلبری امکان
چو یافت روی تو در راه عاشقی تمکین
ز جزع حاصل در حال شد روان پیدا
به جادوان حزین و به ساکنان حزین
یکی به حیله همی گفت موسی آمد هان
یکی به مرو همی گفت عیسی آمد هین
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
ای قبای حسن بر بالای تو
مایهٔ خوبی رخ زیبای تو
یاد زلفت برد آب روی صبر
آتش غم گشت خاک پای تو
صد هزاران دل به غوغا برده‌ای
شهر پر شورست از غوغای تو
هرچه خواهی از ستمکاری بکن
می‌نگردد چرخ جز با رای تو
گر به خدمت کم رسد معذور دار
کز غم تو نیستم پروای تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دامن اندر پای صبر آورده‌ای
پس به بیداد آستین برکرده‌ای
هر زمان گویی چه خوردم زان تو
بیش از این چبود که خونم خورده‌ای
یک به دستم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ایام در یک پرده‌ای
خون همی ریزی و فارغ می‌روی
بازیی نیکو به کو آورده‌ای
باری از خون منت گر چاره نیست
هم تو کش چون هم توام پرورده‌ای
انوری خود کرده را تدبیر چیست
زهرخند و خون‌گری خود کرده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ای دوست به کام دشمنم کردی
بردی دل و زان پسم جگر خوردی
چون دست ز عشق بر سر آوردم
از دست شدی و سر برآوردی
آن دوستیی چنان بدان گرمی
ای دوست چنین شود بدین سردی
گفتم که چو روزگار برگردد
تو نیز چو روزگار برگردی
گفتی نکنم چنین معاذالله
دیدی که به عاقبت چنان کردی
در خورد تو نیست انوری آری
لیکن به ضرورتش تو در خوردی