عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
چو عشق را تو ندانی بپرس از شبها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالبها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتبها
میان صد کس عاشق چنان پدید بود
که بر فلک مه تابان میان کوکبها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهبها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشربها
به باغ رنجه مشو، در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیربها
دمشق چه، که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره دران چهرهها و غبغبها
نه از نبیذ لذیذش شکوفهها و خمار
نه از حلاوت حلواش دمل و تبها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمع اند
به عشق باز رهد جان ز طمع و مطلبها
چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان؟
چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلبها؟
فراز نخل جهان پختهیی نمییابم
که کند شد همه دندانم از مذنبها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکبها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مرکبها
عنایتش بگزیدهست از پی جانها
مسببش بخریدهست از مسببها
وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گبها
زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
هزار شور درافکند در مرتبها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربی ست
که عشق چون زر کان است و آن مذهبها
سلبت قلبی یا عشق خدعه ودها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و بها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونتر است جمالش ز جملهی دبها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالبها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتبها
میان صد کس عاشق چنان پدید بود
که بر فلک مه تابان میان کوکبها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهبها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشربها
به باغ رنجه مشو، در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیربها
دمشق چه، که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره دران چهرهها و غبغبها
نه از نبیذ لذیذش شکوفهها و خمار
نه از حلاوت حلواش دمل و تبها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمع اند
به عشق باز رهد جان ز طمع و مطلبها
چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان؟
چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلبها؟
فراز نخل جهان پختهیی نمییابم
که کند شد همه دندانم از مذنبها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکبها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مرکبها
عنایتش بگزیدهست از پی جانها
مسببش بخریدهست از مسببها
وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گبها
زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
هزار شور درافکند در مرتبها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربی ست
که عشق چون زر کان است و آن مذهبها
سلبت قلبی یا عشق خدعه ودها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و بها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونتر است جمالش ز جملهی دبها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز جام ساقی باقی چو خوردهیی تو دلا؟
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
مرا بدید و نپرسید آن نگار، چرا؟
ترش ترش بگذشت از دریچه یار، چرا؟
سبب چه بود، چه کردم که بد نمود ز من؟
که خاطرش بگرفتست این غبار، چرا؟
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد؟
چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار، چرا؟
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود
دمید از دل مسکین هزار خار، چرا؟
چو لب به خنده گشاید، گشاده گردد دل
در آن لب است همیشه گشاد کار، چرا؟
میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فگار، چرا؟
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
یکی دمش که نبینم شوم نزار، چرا؟
جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار، چرا؟
یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
چرا رمید ز ما لطف کردگار، چرا؟
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم
وگر نه خوبی او گشت بیکنار، چرا؟
برون صورت اگر لطف محض دادی روی
پیمبران ز چه گشتند پرده دار، چرا؟
ترش ترش بگذشت از دریچه یار، چرا؟
سبب چه بود، چه کردم که بد نمود ز من؟
که خاطرش بگرفتست این غبار، چرا؟
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد؟
چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار، چرا؟
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود
دمید از دل مسکین هزار خار، چرا؟
چو لب به خنده گشاید، گشاده گردد دل
در آن لب است همیشه گشاد کار، چرا؟
میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فگار، چرا؟
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
یکی دمش که نبینم شوم نزار، چرا؟
جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار، چرا؟
یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
چرا رمید ز ما لطف کردگار، چرا؟
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم
وگر نه خوبی او گشت بیکنار، چرا؟
برون صورت اگر لطف محض دادی روی
پیمبران ز چه گشتند پرده دار، چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
یار ما دلدار ما، عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما، رونق بازار ما
بر دم امسال ما، عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی، گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی، حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی، دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی، مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی، از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو، بردهیی دستار ما
پس جوابم داد او کز تو است این کار ما
هر چه گویی وادهد چون صدا، کهسار ما
گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
زان که که را اختیار نبود ای مختار ما
گفت بشنو اولا، شمهیی ز اسرار ما
هر ستوری لاغری، کی کشاند بار ما؟
گفتمش از ما ببر، زحمت اخبار ما
بلبلی، مستی بکن، هم ز بوتیمار ما
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین، در دل چون غار ما
میننوشد هر میی، مست دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد، مرغ خوش منقار ما
چون بخسپد در لحد، قالب مردار ما
رسته گردد زین قفص، طوطی طیار ما
خود شناسد جای خود، مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی، در زمین آثار ما
گر به بستان بیتوایم، خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم، گل بروید خار ما
گر در آتش با توایم، نور گردد نار ما
ور به جنت بیتوایم، نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید، زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو، کین بود گفتار ما
یوسف دیدار ما، رونق بازار ما
بر دم امسال ما، عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی، گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی، حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی، دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی، مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی، از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو، بردهیی دستار ما
پس جوابم داد او کز تو است این کار ما
هر چه گویی وادهد چون صدا، کهسار ما
گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
زان که که را اختیار نبود ای مختار ما
گفت بشنو اولا، شمهیی ز اسرار ما
هر ستوری لاغری، کی کشاند بار ما؟
گفتمش از ما ببر، زحمت اخبار ما
بلبلی، مستی بکن، هم ز بوتیمار ما
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین، در دل چون غار ما
میننوشد هر میی، مست دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد، مرغ خوش منقار ما
چون بخسپد در لحد، قالب مردار ما
رسته گردد زین قفص، طوطی طیار ما
خود شناسد جای خود، مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی، در زمین آثار ما
گر به بستان بیتوایم، خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم، گل بروید خار ما
گر در آتش با توایم، نور گردد نار ما
ور به جنت بیتوایم، نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید، زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو، کین بود گفتار ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
هله ای کیا، نفسی بیا
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد؟ آن فلان چه شد؟
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوشی سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه، بده آن قدح
که شنیدهام، کرم شما
قدحی که آن، پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس، دم دل مزن
که فدای تو، دل و جان ما
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد؟ آن فلان چه شد؟
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوشی سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه، بده آن قدح
که شنیدهام، کرم شما
قدحی که آن، پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس، دم دل مزن
که فدای تو، دل و جان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نرد کف تو بردهست مرا
شیر غم تو، خوردهست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکدهها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
میران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پردهست مرا
صد رخ ز درون سرخست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبریات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
شیر غم تو، خوردهست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکدهها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
میران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پردهست مرا
صد رخ ز درون سرخست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبریات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
بگشا در، بیا، درآ، که مبا عیش بیشما
به حق چشم مست تو، که تویی چشمه وفا
سخنم بسته میشود، تو یکی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
انا فی العشق آیه، فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی
دیدمش مست میگذشت، گفتم ای ماه تا کجا؟
گفت نی، همچنین مکن، همچنین در پیام بیا
در پیاش چون روان شدم، برگرفت تیز تیزپا
در پی گام تیز او، چه محل باد و برق را؟
انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا
صوره فی زجاجه، نور الارض و السما
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
کل من رام نوره، استضا مثله استضا
کیف یلقاه غیره، کل من غیره فنا
تو بیا بیتو پیش من، که تو نامحرمی تو را
به ثنا لابه کردمش، گفتم ای جان جان فزا
گفت یک دم ثنا مگو، که دوی هست در ثنا
تو دو لب از دوی ببند، بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ، بکند مرد جامهها
نی که هر شب روان تو، ز تنت میشود جدا؟
به میان روان تو، صفتی هست ناسزا
که گر آن ریگ نیستی، نامدی باز چون صبا
شب نرفتی روان روان، به لب قلزم صفا
بازآمد و تا ویست بنده بنده ست، خدا خدا
ماند در کیسه بدن، چو زر و سیم ناروا
جان بنه بر کف طلب، که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن، مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند، نگذارند بینوا
رو پی شیر و شیر گیر، که علییی و مرتضی
نیست بودی تو قرنها، بر تو خواندند هل اتی
خط حق است نقش دل، خط حق را مخوان خطا
الفی لام شود و تو، ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو، که لبش گفت الصلا
چو به حق مشتغل شدی، فارغ از آب و گل شدی
چو که بیدست و دل شدی، دست درزن درین ابا
به حق چشم مست تو، که تویی چشمه وفا
سخنم بسته میشود، تو یکی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
انا فی العشق آیه، فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی
دیدمش مست میگذشت، گفتم ای ماه تا کجا؟
گفت نی، همچنین مکن، همچنین در پیام بیا
در پیاش چون روان شدم، برگرفت تیز تیزپا
در پی گام تیز او، چه محل باد و برق را؟
انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا
صوره فی زجاجه، نور الارض و السما
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
کل من رام نوره، استضا مثله استضا
کیف یلقاه غیره، کل من غیره فنا
تو بیا بیتو پیش من، که تو نامحرمی تو را
به ثنا لابه کردمش، گفتم ای جان جان فزا
گفت یک دم ثنا مگو، که دوی هست در ثنا
تو دو لب از دوی ببند، بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ، بکند مرد جامهها
نی که هر شب روان تو، ز تنت میشود جدا؟
به میان روان تو، صفتی هست ناسزا
که گر آن ریگ نیستی، نامدی باز چون صبا
شب نرفتی روان روان، به لب قلزم صفا
بازآمد و تا ویست بنده بنده ست، خدا خدا
ماند در کیسه بدن، چو زر و سیم ناروا
جان بنه بر کف طلب، که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن، مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند، نگذارند بینوا
رو پی شیر و شیر گیر، که علییی و مرتضی
نیست بودی تو قرنها، بر تو خواندند هل اتی
خط حق است نقش دل، خط حق را مخوان خطا
الفی لام شود و تو، ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو، که لبش گفت الصلا
چو به حق مشتغل شدی، فارغ از آب و گل شدی
چو که بیدست و دل شدی، دست درزن درین ابا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
چه شدی گر تو همچو من، شدییی عاشق ای فتا؟
همه روز اندران جنون، همه شب اندرین بکا
ز دو چشمت خیال او، نشدی یک دمی نهان
که دو صد نور میرسد به دو دیده، از آن لقا
ز رفیقان گسستییی، ز جهان دست شستییی
که مجرد شدم ز خود، که مسلم شدم تو را
چو برین خلق میتنم، مثل آب و روغنم
ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا
ز هوسها گذشتییی، به جنون بسته گشتییی
نه جنونی ز خلط و خون، که طبیبش دهد دوا
که طبیبان اگر دمی، بچشندی ازین غمی
بجهندی ز بند خود، بدرندی کتابها
هله زین جمله درگذر، بطلب معدن شکر
که شوی محو آن شکر، چو لبن در زلوبیا
همه روز اندران جنون، همه شب اندرین بکا
ز دو چشمت خیال او، نشدی یک دمی نهان
که دو صد نور میرسد به دو دیده، از آن لقا
ز رفیقان گسستییی، ز جهان دست شستییی
که مجرد شدم ز خود، که مسلم شدم تو را
چو برین خلق میتنم، مثل آب و روغنم
ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا
ز هوسها گذشتییی، به جنون بسته گشتییی
نه جنونی ز خلط و خون، که طبیبش دهد دوا
که طبیبان اگر دمی، بچشندی ازین غمی
بجهندی ز بند خود، بدرندی کتابها
هله زین جمله درگذر، بطلب معدن شکر
که شوی محو آن شکر، چو لبن در زلوبیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
از برای صلاح مجنون را
بازخوان ای حکیم افسون را
از برای علاج بیخبری
درج کن در نبیذ افیون را
چون نداری خلاص، بیچون شو
تا ببینی جمال بیچون را
دل پرخون ببین تو ای ساقی
درده آن جام لعل چون خون را
زانک عقل از برای مادونی
سجده آرد ز حرص هر دون را
باده خواران به نیم جو نخرند
این دو قرص درست گردون را
نخوت عشق را ز مجنون پرس
تا که در سر چهاست مجنون را
گمرهیهای عشق بردرد
صد هزاران طریق و قانون را
ای صبا تو برو بگو از من
از کرم بحر در مکنون را
گر چه از خشم گفتهیی نکنم
روح بخش این حماء مسنون را
شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را
بازخوان ای حکیم افسون را
از برای علاج بیخبری
درج کن در نبیذ افیون را
چون نداری خلاص، بیچون شو
تا ببینی جمال بیچون را
دل پرخون ببین تو ای ساقی
درده آن جام لعل چون خون را
زانک عقل از برای مادونی
سجده آرد ز حرص هر دون را
باده خواران به نیم جو نخرند
این دو قرص درست گردون را
نخوت عشق را ز مجنون پرس
تا که در سر چهاست مجنون را
گمرهیهای عشق بردرد
صد هزاران طریق و قانون را
ای صبا تو برو بگو از من
از کرم بحر در مکنون را
گر چه از خشم گفتهیی نکنم
روح بخش این حماء مسنون را
شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
صد دهل میزنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشم است
غم فردا و وسوسهی سودا
آتش عشق زن درین پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه میداری؟
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیک است
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتم است، رو زین جا
چون که زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا؟
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشم است
غم فردا و وسوسهی سودا
آتش عشق زن درین پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه میداری؟
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیک است
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتم است، رو زین جا
چون که زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا؟
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
گوش من منتظر پیام تو را
جان به جان جسته یک سلام تو را
در دلم خون شوق میجوشد
منتظر بوی جوش جام تو را
ای ز شیرینی و دلاویزی
دانه حاجت نبوده دام تو را
کرده شاهان نثار تاج و کمر
مر قبای کمین غلام تو را
ز اول عشق من گمان بردم
که تصور کنم ختام تو را
سلسله م کن به پای اشتر بند
من طمع کی کنم سنام تو را
آن که شیری ز لطف تو خوردهست
مرگ بیند یقین فطام تو را
به حق آن زبان کاشف غیب
که به گوشم رسان پیام تو را
به حق آن سرای دولت بخش
بنمایم ز دور بام تو را
گر سر از سجده تو سود کند
چه زیان است لطف عام تو را
شمس تبریز این دل آشفته
بر جگر بسته است نام تو را
جان به جان جسته یک سلام تو را
در دلم خون شوق میجوشد
منتظر بوی جوش جام تو را
ای ز شیرینی و دلاویزی
دانه حاجت نبوده دام تو را
کرده شاهان نثار تاج و کمر
مر قبای کمین غلام تو را
ز اول عشق من گمان بردم
که تصور کنم ختام تو را
سلسله م کن به پای اشتر بند
من طمع کی کنم سنام تو را
آن که شیری ز لطف تو خوردهست
مرگ بیند یقین فطام تو را
به حق آن زبان کاشف غیب
که به گوشم رسان پیام تو را
به حق آن سرای دولت بخش
بنمایم ز دور بام تو را
گر سر از سجده تو سود کند
چه زیان است لطف عام تو را
شمس تبریز این دل آشفته
بر جگر بسته است نام تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
دل بر ما شدهست دلبر ما
گل ما بیحد است و شکر ما
ما همیشه میان گل شکریم
زان دل ما قویست در بر ما
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما؟
ما به پر میپریم سوی فلک
زان که عرشیست اصل جوهر ما
ساکنان فلک بخور کنند
از صفات خوش معنبر ما
همه نسرین و ارغوان و گل است
بر زمین شاهراه کشور ما
نه بخندد نه بشکفد عالم
بی نسیم دم منور ما
ذرههای هوا پذیرد روح
از دم عشق روح پرور ما
گوشها گشتهاند محرم غیب
از زبان و دل سخن ور ما
شمس تبریز ابرسوز شده ست
سایهاش کم مباد از سر ما
گل ما بیحد است و شکر ما
ما همیشه میان گل شکریم
زان دل ما قویست در بر ما
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما؟
ما به پر میپریم سوی فلک
زان که عرشیست اصل جوهر ما
ساکنان فلک بخور کنند
از صفات خوش معنبر ما
همه نسرین و ارغوان و گل است
بر زمین شاهراه کشور ما
نه بخندد نه بشکفد عالم
بی نسیم دم منور ما
ذرههای هوا پذیرد روح
از دم عشق روح پرور ما
گوشها گشتهاند محرم غیب
از زبان و دل سخن ور ما
شمس تبریز ابرسوز شده ست
سایهاش کم مباد از سر ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
هین که منم بر در، در برگشا
بستن در نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را درگهی ست
تا نگشایی بود آن در خفا
فالق اصباحی و رب الفلق
باز کنی صد در و گویی درآ
نی که منم بر در، بلکه تویی
راه بده، در بگشا خویش را
آمد کبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من، دلبرا
صورت من صورت تو نیست لیک
جمله توام صورت من چون غطا
صورت و معنی تو شوم چون رسی
محو شود صورت من در لقا
آتش گفتش که برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا؟
هین بستان از من تبلیغ کن
بر همه اصحاب و همه اقربا
کوه اگر هست، چو کاهش بکش
داده امت من صفت کهربا
کاه ربای من که میکشد
نز عدم آوردم کوه حرا؟
در دل تو جمله منم سر به سر
سوی دل خویش بیا، مرحبا
دلبرم و دل برم ایرا که هست
جوهر دل زاده ز دریای ما
نقل کنم ور نکنم سایه را
سایه من کی بود از من جدا؟
لیک ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا
تا که بداند که او فرع ماست
تا که جدا گردد او از عدا
رو بر ساقی و شنو باقی اش
تات بگوید به زبان بقا
بستن در نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را درگهی ست
تا نگشایی بود آن در خفا
فالق اصباحی و رب الفلق
باز کنی صد در و گویی درآ
نی که منم بر در، بلکه تویی
راه بده، در بگشا خویش را
آمد کبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من، دلبرا
صورت من صورت تو نیست لیک
جمله توام صورت من چون غطا
صورت و معنی تو شوم چون رسی
محو شود صورت من در لقا
آتش گفتش که برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا؟
هین بستان از من تبلیغ کن
بر همه اصحاب و همه اقربا
کوه اگر هست، چو کاهش بکش
داده امت من صفت کهربا
کاه ربای من که میکشد
نز عدم آوردم کوه حرا؟
در دل تو جمله منم سر به سر
سوی دل خویش بیا، مرحبا
دلبرم و دل برم ایرا که هست
جوهر دل زاده ز دریای ما
نقل کنم ور نکنم سایه را
سایه من کی بود از من جدا؟
لیک ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا
تا که بداند که او فرع ماست
تا که جدا گردد او از عدا
رو بر ساقی و شنو باقی اش
تات بگوید به زبان بقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
باده ده آن یار قدح باره را
یار ترش روی شکرپاره را
منگر آن سوی، بدین سو گشا
غمزه غمازه خون خواره را
دست تو میمالد بیچاره وار
نه به کفش چاره بیچاره را
خیره و سرگشته و بیکار کن
این خرد پیر همه کاره را
ای کرمت شاه هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را
طفل دوروزه چو ز تو بو برد
میکشد او سوی تو گهواره را
ترک کند دایه و صد شیر را
ای بدل روغن، کنجاره را
خوب کلیدی در بربسته را
خوب کمندی دل آواره را
کار تو این باشد، ای آفتاب
نور فرستی مه و استاره را
منتظرش باش و چو مه نور گیر
ترک کن این گنگل و نظاره را
رحمت تو مهره دهد مار را
خانه دهد عقرب جراره را
یاد دهد کار فراموش را
باد دهد خاطر سیاره را
هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دم است آن بت سحاره را
خامش کن، گفت از این عالم است
ترک کن این عالم غداره را
یار ترش روی شکرپاره را
منگر آن سوی، بدین سو گشا
غمزه غمازه خون خواره را
دست تو میمالد بیچاره وار
نه به کفش چاره بیچاره را
خیره و سرگشته و بیکار کن
این خرد پیر همه کاره را
ای کرمت شاه هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را
طفل دوروزه چو ز تو بو برد
میکشد او سوی تو گهواره را
ترک کند دایه و صد شیر را
ای بدل روغن، کنجاره را
خوب کلیدی در بربسته را
خوب کمندی دل آواره را
کار تو این باشد، ای آفتاب
نور فرستی مه و استاره را
منتظرش باش و چو مه نور گیر
ترک کن این گنگل و نظاره را
رحمت تو مهره دهد مار را
خانه دهد عقرب جراره را
یاد دهد کار فراموش را
باد دهد خاطر سیاره را
هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دم است آن بت سحاره را
خامش کن، گفت از این عالم است
ترک کن این عالم غداره را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
داد دهی ساغر و پیمانه را
مایه دهی مجلس و میخانه را
مست کنی نرگس مخمور را
پیش کشی آن بت دردانه را
جز ز خداوندی تو کی رسد؟
صبر و قرار این دل دیوانه را
تیغ برآور هله ای آفتاب
نور ده این گوشه ویرانه را
قاف تویی، مسکن سیمرغ را
شمع تویی، جان چو پروانه را
چشمه حیوان بگشا هر طرف
نقد کن آن قصه و افسانه را
مست کن ای ساقی و در کار کش
این بدن کافر بیگانه را
گر نکند رام چنین دیو را
پس چه شد آن ساغر مردانه را؟
نیم دلی را به چه آرد که او
پست کند صد دل فرزانه را؟
از پگه امروز چه خوش مجلسیست
آن صنم و فتنه فتانه را
بشکند آن چشم تو صد عهد را
مست کند زلف تو صد شانه را
یک نفسی بام برآ ای صنم
رقص درآر استن حنانه را
شرح فتحنا و اشارات آن
قفل بگوید سر دندانه را
شاه بگوید شنود پیش من
ترک کنم گفت غلامانه را
مایه دهی مجلس و میخانه را
مست کنی نرگس مخمور را
پیش کشی آن بت دردانه را
جز ز خداوندی تو کی رسد؟
صبر و قرار این دل دیوانه را
تیغ برآور هله ای آفتاب
نور ده این گوشه ویرانه را
قاف تویی، مسکن سیمرغ را
شمع تویی، جان چو پروانه را
چشمه حیوان بگشا هر طرف
نقد کن آن قصه و افسانه را
مست کن ای ساقی و در کار کش
این بدن کافر بیگانه را
گر نکند رام چنین دیو را
پس چه شد آن ساغر مردانه را؟
نیم دلی را به چه آرد که او
پست کند صد دل فرزانه را؟
از پگه امروز چه خوش مجلسیست
آن صنم و فتنه فتانه را
بشکند آن چشم تو صد عهد را
مست کند زلف تو صد شانه را
یک نفسی بام برآ ای صنم
رقص درآر استن حنانه را
شرح فتحنا و اشارات آن
قفل بگوید سر دندانه را
شاه بگوید شنود پیش من
ترک کنم گفت غلامانه را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
گر بنخسبی شبی ای مه لقا
رو به تو بنماید گنج بقا
گرم شوی شب تو به خورشید غیب
چشم تو را باز کند توتیا
امشب استیزه کن و سر منه
تا که ببینی ز سعادت عطا
جلوه گه جمله بتان در شبست
نشنود آن کس که بخفت الصلا
موسی عمران نه به شب دید نور
سوی درختی که بگفتمش بیا؟
رفت به شب بیش ز ده ساله راه
دید درختی همه غرق ضیا
نی که به شب احمد معراج رفت
برد براقیش به سوی سما؟
روز پی کسب و شب از بهر عشق
چشم بدی تا که نبیند تو را
خلق بخفتند ولی عاشقان
جملهٔ شب قصه کنان با خدا
گفت به داوود خدای کریم
هر که کند دعوی سودای ما
چون همه شب خفت، بود آن دروغ
خواب کجا آید مر عشق را؟
زان که بود عاشق خلوت طلب
تا غم دل گوید با دلربا
تشنه نخسپید مگر اندکی
تشنه کجا خواب گران از کجا؟
چون که بخسپید به خواب آب دید
یا لب جو یا که سبو یا سقا
جملهٔ شب میرسد از حق خطاب
خیز غنیمت شمر ای بینوا
ور نه پس مرگ، تو حسرت خوری
چون که شود جان تو از تن جدا
جفت ببردند و زمین ماند خام
هیچ ندارد جز خار و گیا
من شدم از دست تو باقی بخوان
مست شدم سر نشناسم ز پا
شمس حق مفخر تبریزیان
بستم لب را تو بیا برگشا
رو به تو بنماید گنج بقا
گرم شوی شب تو به خورشید غیب
چشم تو را باز کند توتیا
امشب استیزه کن و سر منه
تا که ببینی ز سعادت عطا
جلوه گه جمله بتان در شبست
نشنود آن کس که بخفت الصلا
موسی عمران نه به شب دید نور
سوی درختی که بگفتمش بیا؟
رفت به شب بیش ز ده ساله راه
دید درختی همه غرق ضیا
نی که به شب احمد معراج رفت
برد براقیش به سوی سما؟
روز پی کسب و شب از بهر عشق
چشم بدی تا که نبیند تو را
خلق بخفتند ولی عاشقان
جملهٔ شب قصه کنان با خدا
گفت به داوود خدای کریم
هر که کند دعوی سودای ما
چون همه شب خفت، بود آن دروغ
خواب کجا آید مر عشق را؟
زان که بود عاشق خلوت طلب
تا غم دل گوید با دلربا
تشنه نخسپید مگر اندکی
تشنه کجا خواب گران از کجا؟
چون که بخسپید به خواب آب دید
یا لب جو یا که سبو یا سقا
جملهٔ شب میرسد از حق خطاب
خیز غنیمت شمر ای بینوا
ور نه پس مرگ، تو حسرت خوری
چون که شود جان تو از تن جدا
جفت ببردند و زمین ماند خام
هیچ ندارد جز خار و گیا
من شدم از دست تو باقی بخوان
مست شدم سر نشناسم ز پا
شمس حق مفخر تبریزیان
بستم لب را تو بیا برگشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
هان ای طبیب عاشقان سودایییی دیدی چو ما؟
یا صاحبی اننی مستهلک لو لاکما
ای یوسف صد انجمن، یعقوب دیدستی چو من؟
اصفر خدی من جوی، و ابیض عینی من بکا
از چشم یعقوب صفی، اشکی دوان بین یوسفی
تجری دموعی بالولا من مقلتی عین الولا
صد مصر و صد شکرستان درج است اندر یوسفان
الصید جل او صغر، فالکل فی جوف الفرا
اسباب عشرت راست شد، هر چه دلم میخواست شد
فالوقت سیف قاطع، لا تفتکر فیما مضی
جان باز اندر عشق او، چون سبط موسی را مگو
اذهب و ربک قاتلا، انا قعودها هنا
هرگز نبینی در جهان مظلوم تر زین عاشقان
قولوا لاصحاب الحجی رفقا بارباب الهوی
گر درد و فریادی بود، در عاقبت دادی بود
من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی
گر واقفی بر شرب ما، وز ساقی شیرین لقا
الزمه و اعلم ان ذا، من غیره لا یرتجی
کردیم جمله حیلهها، ای حیله آموز نهی
ماذا تری فیما تری؟ یا من یری ما لا یری
خاموش و باقی را بجو، از ناطق اکرام خو
فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا
یا صاحبی اننی مستهلک لو لاکما
ای یوسف صد انجمن، یعقوب دیدستی چو من؟
اصفر خدی من جوی، و ابیض عینی من بکا
از چشم یعقوب صفی، اشکی دوان بین یوسفی
تجری دموعی بالولا من مقلتی عین الولا
صد مصر و صد شکرستان درج است اندر یوسفان
الصید جل او صغر، فالکل فی جوف الفرا
اسباب عشرت راست شد، هر چه دلم میخواست شد
فالوقت سیف قاطع، لا تفتکر فیما مضی
جان باز اندر عشق او، چون سبط موسی را مگو
اذهب و ربک قاتلا، انا قعودها هنا
هرگز نبینی در جهان مظلوم تر زین عاشقان
قولوا لاصحاب الحجی رفقا بارباب الهوی
گر درد و فریادی بود، در عاقبت دادی بود
من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی
گر واقفی بر شرب ما، وز ساقی شیرین لقا
الزمه و اعلم ان ذا، من غیره لا یرتجی
کردیم جمله حیلهها، ای حیله آموز نهی
ماذا تری فیما تری؟ یا من یری ما لا یری
خاموش و باقی را بجو، از ناطق اکرام خو
فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
به شکرخنده اگر میببرد جان مرا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که وی اش قبض کند
انما یومن اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چون که از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگراست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
می منم خود که نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که وی اش قبض کند
انما یومن اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چون که از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگراست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
می منم خود که نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
راح بفیها و الروح فیها
کم اشتهیها، قم فاسقنیها
این راز یاراست، این ناز یاراست
آواز یار است، قم فاسقنیها
ادرکت ثاری، قبلت جاری
فازداد ناری، قم فاسقنیها
لب بوسه بر شد، جفت شکر شد
خود تشنه تر شد، قم فاسقنیها
الله واقی و السعد ساقی
نعم التلاقی، قم فاسقنیها
هر چند یارم، گیرد کنارم
من بیقرارم، قم فاسقنیها
ساقی مواسی، یسخوا بکاسی
یحلف براسی، قم فاسقنیها
در گوش من باد خوش مژدهیی داد
زان سرو آزاد، قم فاسقنیها
کاسا اداری، عقل السکاری
منهم تواری، قم فاسقنیها
می گفت من خوش، وی گفت میچش
ما در کشاکش، قم فاسقنیها
کم اشتهیها، قم فاسقنیها
این راز یاراست، این ناز یاراست
آواز یار است، قم فاسقنیها
ادرکت ثاری، قبلت جاری
فازداد ناری، قم فاسقنیها
لب بوسه بر شد، جفت شکر شد
خود تشنه تر شد، قم فاسقنیها
الله واقی و السعد ساقی
نعم التلاقی، قم فاسقنیها
هر چند یارم، گیرد کنارم
من بیقرارم، قم فاسقنیها
ساقی مواسی، یسخوا بکاسی
یحلف براسی، قم فاسقنیها
در گوش من باد خوش مژدهیی داد
زان سرو آزاد، قم فاسقنیها
کاسا اداری، عقل السکاری
منهم تواری، قم فاسقنیها
می گفت من خوش، وی گفت میچش
ما در کشاکش، قم فاسقنیها