عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
گردیدن گردون یقین از عشق جانان بوده است
جانا نگر کز جست و جو یک لحظه کی آسوده است
ارواح قدسی زین سبب بیخورد و بیخواب آمده
عقل کل اندر عمرها زین غم دمی نغنوده است
بینی که باد تندخو چون آب و آتش دم بدم
افتان بخاک ره چنین آن هم ازین غم بوده است
یاقوت و لعل از مهر او افتاده در کوه و کمر
از اشک خونین لاله را دامن بخون آلوده است
حیوان و انسان از طلب گشته روان از هر طرف
این رفتن واین آمدن گوئی مگر بیهوده است
چشم بصیرت را گشا یک یک ازین ها کن نگاه
از گوش جان بشنو ز من کین نکته کس نشنوده است
خامش اسیری تا بکی افشای این سر بهر چیست
عارف کجا نااهل را رمزی ازین بنموده است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
ای نهان خورشید ذات تو در ابر کاینات
گشت ذرات جهان پیدا ز انوار صفات
مهر ذاتت بی جهات و کیف و کم باشد ولی
ز انبساط نور او شد روشن اطراف و جهات
ممکن از جود وجود واجب آمد در وجود
فیض عامش گشت شامل بر جمیع ممکنات
چون جهان، حسن رخت را هست مظهر از چه رو
نیست یکسان، کفر و ایمان، کعبه و لات و منات
مابدام زلف تو در بند مشکل مانده ایم
ای فروغ نور رویت حل جمله مشکلات
بی جمال تو دو عالم بود دایم در ممات
ز آب حیوان لب لعلت جهان را شد حیات
شد اسیری واله حسن تو از روی بتان
ای جمال نوربخش تو عیان از کاینات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
آنکه پنهان دل ز مردم می برد پیداست کیست
پرده ناموس رندان میدرد پیداست کیست
انکه از ناز و تکبر سوی مشتاقان خویش
هرگز از چشم ترحم ننگرد پیداست کیست
دیدن رویش جهانی گر تمنا می کند
آنکه از نخل جمالش برخورد پیداست کیست
در بیابان فراقش عالمی سرگشته اند
زان میان آنکو بوصلش ره برد پیداست کیست
گر گرفتاران دام عشق اویند بیشمار
آنکسی کو عاشق خود بشمرد پیداست کیست
خلق قانع زو بنامی وانکه شهباز دلش
در هوای بی نشانی می پرد پیداست کیست
ای اسیری زندگی از چشمه حیوان مجو
کانکه آب لعل او جان پرورد پیداست کیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
صورت یاربخواب امد و در گوشم گفت
که بخفتن نتوان در معانی را سفت
خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد
در طلب روز مخور شب همه شب نیز مخفت
نقش اغیار برون کن ز درون دل خود
تا که با یار همیشه بودت گفت و شنفت
عاقبت دیده جان باز کند بررخ دوست
هر دلی کو بغم و درد مدام آمد جفت
جان و دل ساز فدا گر هوس دیدارست
زانکه اینجا بکسی رو ننمایند بمفت
توئی تست حجاب تو اگر رفت توئی
یار بینی که عیانست ز پیدا و نهفت
رودر آئینه دل گفت نماییم دگر
زین سخن جان اسیری چو گل تازه شکفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دو عالم غرق انوار تجلی است
همه ذرات بیخود همچو موسیست
چرا مجنون شدی در جست و جویش
نظر بگشا که عالم پر ز لیلیست
من از مستی خبر از خود ندارم
چه جای زهد و سالوسی و تقویست
بیا واعظ ز دیدارش سخن گو
چه جای قصه رضوان و حوریست
نظر برمهر رویش کن ز ذرات
که تابان هم ز صورت هم ز معنیست
مرا تا دیده بر روی تو بارست
فراغت از همه دنیا و عقبیست
اسیری دولت دیدار وصلش
کجا بیند چو در قید اسیریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
پیش عارف که ز آفات طریق اگاهست
دیدن علم و عمل هر دو حجاب راهست
مهر رخسار تو بیند ز همه ذره عیان
هرکه او را بجهان جان ودل آگاهست
هرگدایی که بدرگاه تو یابد راهی
خاک پایش بیقین تاج سریر شاهست
دعوی حسن ترا ای صنم مه سیما
شاهد عذل یکی مهر و دگر یک ماهست
گر چه داری تو بهر گوشه گرفتار دگر
مست و دیوانه بعشقت عجب ار چون ما، هست
سالک راه بمنزل برسد آخر کار
همت پیر طریقت اگرش همراهست
دولت وصل تو چون جان اسیری دریافت
دل که فارغ ز غم منصب و مال و جاهست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هرکه او پیوسته با یاد خداست
لطف حق در شان وی بی منتهاست
پرشد از نور الهی کاینات
جان مستان غرقه بحر صفاست
حق تجلی میکند برکوه طور
موسیا برخیز میقات لقاست
چون تو پنهان می شوی پیداست یار
جز تو او را پرده دیگر کجاست
هر زمان از پرده نوعی رخ نمود
دم بدم اورا دگرگون عشوه هاست
وصل معشوق است عاشق را خیال
فکر جنت زاهدان را کو جداست
ره بجانان جذبه آمد یا سلوک
ای اسیری هر دوره گو راه ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دل را که داغ عشق ندارد نشان کجاست
بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست
سری که پیر میکده میگفت با عقل
در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست
اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم
کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست
در وصل او چو کس نرسد از ره نشان
کو سالک طریق ره بی نشان کجاست
از شید و زرق و زهد ریائی شدم ملول
ای پیر می فروش می ارغوان کجاست
گر ساز وصل و دولت دیدار دوست نیست
آن سوز هجر و ناله و آه و فغان کجاست
ز اهل بیان نگفت اسیری خبر زیار
داری خبر بگوی که صاحب عیان کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
مانیستیم و هستی ما هستی خداست
هستی به نیستی نه قرین است نه جداست
دلبر چو رو در آینه مختلف نمود
این صورت مخالف از آن اختلاف خاست
عالم چو عکس آینه و نقش سایه دان
کورا نمود و بود ز وهم و خیال ماست
بنگر چو شد عیان بلباس چرا و چون
آنکو نهان بکسوت بیچون بی چراست
مقصود آفرینش عالم کسی بود
کو از خودی فنا شد و باقی بدان بقاست
میدان یقین که در دو جهان غیر یار نیست
بشنو سخن ز عارف حق بین درست وراست
رندی که مست باده و هشیار و زاهدست
انصاف ده که همچو اسیری دگر کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت
برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت
چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا
تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت
این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر
خلق راضی کردن و حق را ز خود آزردنت
گر نرفتی بر صراط المستقیم ای بی طریق
در طریق آخر کجا شد این طریق اسپردنت
گر براه فقر خواهی رفت سوی حضرتش
زاد این ره عجز و مسکینی بباید بردنت
گر رسد نفعی بدرویشان مسلم باشدت
نیکنامی را بساطی در جهان گستردنت
گر همی خواهی وصالش ای اسیری بایدت
دل زیاد غیر او پیوسته خالی کردنت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
اسرار یقین را بگمانی شده باحث
کی کشف شود علم لدنی بمباحث
آن واحد با لذات که شد کون صفاتش
حقا که ندارد بجهان ثانی و ثالث
آن نور که ذرات جهان سایه اویند
بحریست که موجش بود اکوان و حوادث
زان دم که ز خود فانی و باقی بخدایم
هم ناصر و منصورم و هم مهدی و حارث
میراث بر علم نبی چونکه ولی بود
مائیم بحق سرنبی را شده وارث
زاهد چو ندارد ز می عشق تو لذت
بر طعنه عشاق شود این همه باعث
حیران رخت شد ز ازل جان اسیری
عشق من و حسن تو قدیمند نه حادث
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
ساقی چه شد که جمله جهان می پرست شد
این خود چه باده بود که ذرات مست شد
این روچه روی بود که یک جلوه چونکه کرد
عالم که نیست بود از آن جلوه هست شد
هشیار کی شود بجهان تا ابد دگر
جانی که مست باده جام الست شد
چون حسن تو بدید ز بت عابد صنم
از جان و دل ببوی تو او بت پرست شد
عمری بآرزوی تو بودم ولی چه سود
جانم چو دید روی تو کلی ز دست شد
پیوند شد بیار و درست است در عیار
هرکو براه عشق تو او را شکست شد
در فقر یافت منصب عالی اسیریا
هرکو برآستان تو چون خاک پست شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
از ما سخن کشف و کرامات مپرسید
مستان خدا را ز مقامات مپرسید
با زاهد رعنا خبر از عشق مگوئید
از صوفی بی ذوق ز حالات مپرسید
غیر از خبر شاهد و میخانه و مطرب
مطلق سخن از پیر خرابات مپرسید
جز موسی وقتی که بود کامل دوران
از طور و تجلی و ز میقات مپرسید
در قید خودی مانده بمطلق نبرد پی
محجوب صفت را خبر از ذات مپرسید
هر ذره گر از مهر رخش آیت خاص است
چون یار عیانست ز آیات مپرسید
از باده پرستان خراباتی قلاش
از مسجد و او راد و ز طاعات مپرسید
از عارف بینا که جهان مظهر حق دید
از خلوت و از نور و ز طامات مپرسید
از گم شده کوی فنا همچو اسیری
از دیر و خرابات و مناجات مپرسید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
یارم چو ز رخ نقاب بگشود
اسرار دو کون فاش بنمود
یار است عیان بصورت کون
این نقش جهان نمود بی بود
شد نقش دوئی خیال احول
چون غیر یکی نبود موجود
از ما نظری بوام بستان
وانگاه نگر بروی مقصود
هر ذره که در جهان هستی است
آئینه مهر روی او بود
مائی و توئی به اوست پیدا
پیوسته بهم شد آتش و دود
بگذر ز خود و بجو خدا را
زنهار مجو زیان بی سود
دارد خبری ز سوز عشقش
این ناله چنگ و بربط و عود
در بزم وصال او اسیری
از خویش فنا شد و بیاسود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
تا نقاب از مهر رویش دور شد
جمله ذرات غرق نور شد
حسن او در پرده ذرات کون
هم هویدا گشت و هم مستور شد
کعبه و مسجد ز رویش نور یافت
وز لب او میکده معمور شد
بود چشمش فتنه عالم ولی
غمزه او زاد فی الطنبور شد
قابل دیدار جانان کی شود
هرکه او جویای خلد و حور شد
از شراب لعل ساقی جان و دل
گه چو چشمش مست وگه مخمور شد
از غم دنیا و دین دل باز رست
تا بدیدار تو جان مسرور شد
از جفای ترک چشم فتنه جو
جمله عالم پر زشرو شور شد
دید عالم را اسیری پر زخود
از لباس بود خود چون عور شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دیده ام عالم نمود بود بود
ورنه عالم را کجا بودی نمود
هستی ذرات عالم بیگمان
پرتو خورشید روی دوست بود
خط حسنش را ز اوراق جهان
خوانده ام بی زحمت گفت و شنود
منکشف کی میشود اسرار عشق
برکسی، جز از ره کشف و شهود
راوی اسرار توحید خداست
ناله نای و رباب و چنگ و عود
هرکه پا در راه عشقش می نهد
دست شستن بایدش از خویش زود
هرچه از عشقش اسیری میرسد
گر زیان باشد همه دانیم سود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
جام تجلیش که بناگاه میدهند
می دان یقین که بر دل آگاه میدهند
صدر جنان و دولت دنیا و دین مجو
برآستان فقر گرت راه میدهند
در ملک عشق همچو گدایان در مباش
کین سلطنت همیشه چو با شاه میدهند
تا هست هستیت بوصالش کجا رسی
چون نیست می شوی رهت آنگاه میدهند
حیوان صفت ز بهر علف هر طرف مرو
تا عارفانه منزلت و جاه میدهند
هر شربتی که صحت دین تواندروست
تلخ است و ناگوار و باکراه میدهند
بیخود براه او چو اسیری اگر روی
بی شک مراد تو همه دلخواه میدهند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
در آرزوی روی تو گشتیم بیقرار
بردار پرده از رخ و مقصود ما برآر
ساقی مجو بهانه که فرصت غنیمت است
بگشا سربسو و بتعجیل می بیار
دیوانه ایم و عاشق و مست مدام عشق
با عقل و پارسائی و تقوی مرا چه کار
با عاشقان حکایت معشوق و باده گو
با زاهدان ز جنت و حوران گلعذار
تا دل ز فکر غیر مبرا نمی شود
در بزم وصل یار ترا کی دهند بار
بینی جمال عشق و زمعشوق برخوری
در راه عاشقان خدا گر شوی نثار
هرکو قدم براه طریقت نهد بحق
از دامن اسیری ما دست گو مدار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
مثنوی عین الحیات است ای پسر
آینه ذات و صفاتست ای پسر
مثنوی بحریست پر در یقین
بی گمان آب حیاتست ای پسر
مثنوی مجموعه اسرار هوست
جامع سر و نکاتست ای پسر
مثنوی در شش مجلد همچو خور
نوربخش شش جهاتست ای پسر
مثنوی دیوان عشق و حیرتست
مصحف آیات ذاتست ای پسر
مثنوی قوت دل هر عارفست
جان ما را زو حیاتست ای پسر
مثنوی جام شراب وحدتست
زو اسیری را نجاتست ای پسر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
بر صورت ذرات جهان گشت پدیدار آن یار نهانی
در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی
چون شاهد حسن رخ او جلوه گری کرد در صورت و معنی
بنمود عیان بر رخ او پرده اغیار بر شکل جهانی
در آینه رخساره خود کرد نظاره صد نام و نشان دید
بی آینه شد پرده آن حسن دگر بار بی نام و نشانی
در کسوت عقل آمد و صد پرده برانگیخت از حجت و برهان
شد عشق جهان سوز و ندارد به جهان کار جز پرده درانی
بر جمله مراتب گذری کرد و درآمد در کسوت انسان
وا یافت درین مرتبه آخر بت عیار آن گنج نهانی
چون دید در آئینه رخساره خوبان حسن رخ خود را
شد عاشق حسن خود و میجست بصد زار یاری که تو دانی
در هیأت مجنون بجهان نام برآورد دیوانه و عاشق
در صورت لیلی کند اسمی دگر اظهار معشوقه جانی
خواهی که نماید بتو آن فتنه دوران رخساره چون ماه
بردار ز خود عاقبت این پرده پندار گر زانکه توانی
در قطره نهان بود ز بود تو اسیری دریای حقیقت
چون بود اسیری ز میان رفت بیکبار شد بحر معانی