عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
چنین رخسار زیبائی که دیده است
چنین قد دل آرائی که دیده است
چنین زلف دلاویز و کمندی
فتاده بر سراپائی که دیده است
کمانی را که تیرانداز باشد
نگاه چشم شهلائی که دیده است
چنین چشمی که خلقی بیخود و مست
فکنده هر یکی جائی که دیده است
بدشنامی برد چندین دل از کار
چنین لعل شکر خائی که دیده است
لبش مرجان دهان پر درّ و گوهر
بغایت تنگ دریائی که دیده است
قیامت میشود چون میخرامد
چنین رفتار و بالائی که دیده است
دو عالم میشود روشن ز رویش
چنین خورشید سیمائی که دیده است
بغیر از فیض در پروانه دل
چنین آشوب و غوغائی که دیده است
چنین قد دل آرائی که دیده است
چنین زلف دلاویز و کمندی
فتاده بر سراپائی که دیده است
کمانی را که تیرانداز باشد
نگاه چشم شهلائی که دیده است
چنین چشمی که خلقی بیخود و مست
فکنده هر یکی جائی که دیده است
بدشنامی برد چندین دل از کار
چنین لعل شکر خائی که دیده است
لبش مرجان دهان پر درّ و گوهر
بغایت تنگ دریائی که دیده است
قیامت میشود چون میخرامد
چنین رفتار و بالائی که دیده است
دو عالم میشود روشن ز رویش
چنین خورشید سیمائی که دیده است
بغیر از فیض در پروانه دل
چنین آشوب و غوغائی که دیده است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
جان روشندلان که مظهر تست
پرتوی از جمال از هر تست
مستی عاشقان شیدائی
از لب لعل روح پرور تست
دل ما بیدلان سودائی
خستهٔ غمزهٔ ستمگر تست
مست و مخمور از شراب توایم
غم و شادی ما زساغر تست
باعث اختلاف لیل و نهار
زلف مشکین وروی انور تست
سبب انقلاب بدر و هلال
روی خوب و میان لاغر تست
همه سرگشتگان کوی توایم
همه را روی عجز بر در تست
هرچه در عالم کبیر بود
همه شرح کتاب اکبر تست
تو زمن حال دی چه میپرسی
من چگویم زدل چو دل برتست
لطف و رحمت زبنده باز مگیر
فیض از جان کمینه چاکرتست
پرتوی از جمال از هر تست
مستی عاشقان شیدائی
از لب لعل روح پرور تست
دل ما بیدلان سودائی
خستهٔ غمزهٔ ستمگر تست
مست و مخمور از شراب توایم
غم و شادی ما زساغر تست
باعث اختلاف لیل و نهار
زلف مشکین وروی انور تست
سبب انقلاب بدر و هلال
روی خوب و میان لاغر تست
همه سرگشتگان کوی توایم
همه را روی عجز بر در تست
هرچه در عالم کبیر بود
همه شرح کتاب اکبر تست
تو زمن حال دی چه میپرسی
من چگویم زدل چو دل برتست
لطف و رحمت زبنده باز مگیر
فیض از جان کمینه چاکرتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
دلم با گلرخان تا خو گرفتست
ز گلزار حقیقت بو گرفتست
زمهروئی کتابی پیش دارد
بمعنی انس و با خط خو گرفتست
زحسن بیوفا میخواند آیات
رهی از لا بالا هو گرفتست
بهنگام نمازش رو بحق است
ولیکن قبله زان ابرو گرفتست
برای سنت عطرش نسیمی
از آن زلفان عنبر بو گرفتست
گهی زان لب گرفته ساغرمی
گهی زان نرگس جادو گرفتست
سیه چشمی که بهر قتل عشاق
هزاران دشنه از هر سو گرفتست
بمن یکذره از من نیست باقی
سرا پای وجودم او گرفتست
سر قتل من بیمار دارد
بنازم شیوه نیکو گرفتست
کمان و تیر بهر صید دلها
از آن چشم و از آن ابرو گرفتست
خط سبزش خبر آورد ناگه
که ملک روم را هندو گرفتست
بیا تا رخت بر بندیم ای فیض
که دل زین گنبد نه تو گرفتست
ز گلزار حقیقت بو گرفتست
زمهروئی کتابی پیش دارد
بمعنی انس و با خط خو گرفتست
زحسن بیوفا میخواند آیات
رهی از لا بالا هو گرفتست
بهنگام نمازش رو بحق است
ولیکن قبله زان ابرو گرفتست
برای سنت عطرش نسیمی
از آن زلفان عنبر بو گرفتست
گهی زان لب گرفته ساغرمی
گهی زان نرگس جادو گرفتست
سیه چشمی که بهر قتل عشاق
هزاران دشنه از هر سو گرفتست
بمن یکذره از من نیست باقی
سرا پای وجودم او گرفتست
سر قتل من بیمار دارد
بنازم شیوه نیکو گرفتست
کمان و تیر بهر صید دلها
از آن چشم و از آن ابرو گرفتست
خط سبزش خبر آورد ناگه
که ملک روم را هندو گرفتست
بیا تا رخت بر بندیم ای فیض
که دل زین گنبد نه تو گرفتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
نه فلک چرخ زنان سودائی تست
بیخود افتاده زمین یکتن شیدائی تست
جز تماشای جمال تو تماشائی نیست
هر که حیران جمالیست تماشائی تست
هر که افراخت بدعوائی نکوئی کردن
گر بود راست همان سایة زیبائی تست
سروقدان که زبالائی بالا بالند
آن زبالای برازندة بالائی تست
هر گلی را که بود رنگ درینگلشن و بوی
شمة از گل خود رستة زیبائی تست
از ازل تاباند بینش هر بینائی
همه یک بینش در پردة بینائی تست
هر چه را دردو جهان نور هویدائی هست
همه یک ذره خورشید هویدائی تست
سرّ پنهان شدن روح نهان بودن تو
رمز پیدا شدن قالب پیدائی تست
هر کجا رسم توانائی و دانائی هست
نور دانائی تو زور توانائی تست
بنده خود کیست که خود رأی بود در کاری
لاف خودرائی ما پرتو خود رائی تست
بسزای تو نکردیم دمی بندگیت
آنچه هست سزاوار تو آقائی تست
فیض خود را تو بکردار خوش آراسته کن
حسن گفتار نه در خورد خود آرائی تست
بیخود افتاده زمین یکتن شیدائی تست
جز تماشای جمال تو تماشائی نیست
هر که حیران جمالیست تماشائی تست
هر که افراخت بدعوائی نکوئی کردن
گر بود راست همان سایة زیبائی تست
سروقدان که زبالائی بالا بالند
آن زبالای برازندة بالائی تست
هر گلی را که بود رنگ درینگلشن و بوی
شمة از گل خود رستة زیبائی تست
از ازل تاباند بینش هر بینائی
همه یک بینش در پردة بینائی تست
هر چه را دردو جهان نور هویدائی هست
همه یک ذره خورشید هویدائی تست
سرّ پنهان شدن روح نهان بودن تو
رمز پیدا شدن قالب پیدائی تست
هر کجا رسم توانائی و دانائی هست
نور دانائی تو زور توانائی تست
بنده خود کیست که خود رأی بود در کاری
لاف خودرائی ما پرتو خود رائی تست
بسزای تو نکردیم دمی بندگیت
آنچه هست سزاوار تو آقائی تست
فیض خود را تو بکردار خوش آراسته کن
حسن گفتار نه در خورد خود آرائی تست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شدست
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شدست
خواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرست
نخل امید مرا غیرت تو تیشه شدست
هر نهالی که خیال قد و بالای تو گشت
ریشهٔ شد بدل اکنون همه دل ریشه شدست
دم بدم در دلم از غصه نهالی کارم
از درخت غم تو باغ دلم بیشه شدست
بیش ازین تاب جفای تو ندارم جانا
بس که بگداخت سراپای دلم شیشه شدست
متصل میکندش تا که در آرد از پای
غم هجران تو بنیاد مرا تیشه شدست
ناله ام مطرب و خون باده و چشمم ساغر
یادتو ساقی این بزم و دلم شیشه شدست
گل سرخست رخت یاشده از می گلگون
زعفرانیست رخم یا گل کافیشه شدست
بس که در حسن سراپای تو اندیشه نمود
پای تا سر دل حیرت زده اندیشه شدست
فیض هر روز بنظم غزلی پردازد
سفتن گوهر معنیش مگر پیشه شدست
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شدست
خواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرست
نخل امید مرا غیرت تو تیشه شدست
هر نهالی که خیال قد و بالای تو گشت
ریشهٔ شد بدل اکنون همه دل ریشه شدست
دم بدم در دلم از غصه نهالی کارم
از درخت غم تو باغ دلم بیشه شدست
بیش ازین تاب جفای تو ندارم جانا
بس که بگداخت سراپای دلم شیشه شدست
متصل میکندش تا که در آرد از پای
غم هجران تو بنیاد مرا تیشه شدست
ناله ام مطرب و خون باده و چشمم ساغر
یادتو ساقی این بزم و دلم شیشه شدست
گل سرخست رخت یاشده از می گلگون
زعفرانیست رخم یا گل کافیشه شدست
بس که در حسن سراپای تو اندیشه نمود
پای تا سر دل حیرت زده اندیشه شدست
فیض هر روز بنظم غزلی پردازد
سفتن گوهر معنیش مگر پیشه شدست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
آن ملاحت که تو داری گهر حسن آنست
به بهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست
ما نداریم متاعی که بود درخور وصلت
تو گران قیمتی و هر چه تو را هست گرانست
با تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی تو
کانچه ما را به از آن نه همه چیزت به از آنست
بوسهای گر برباید ز لبت سوخته جانی
شود او زنده و جاوید و لب لعل همانست
سهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکین
کز عطای تو تو را هیچ نه نقصان نه زیانست
میزند بر لب من دست ادب قفل خموشی
ور نه بسیار سخن هست که محتاج بیانست
حرف سودا سخن سود و زیان هیچ مگو فیض
کاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست
به بهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست
ما نداریم متاعی که بود درخور وصلت
تو گران قیمتی و هر چه تو را هست گرانست
با تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی تو
کانچه ما را به از آن نه همه چیزت به از آنست
بوسهای گر برباید ز لبت سوخته جانی
شود او زنده و جاوید و لب لعل همانست
سهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکین
کز عطای تو تو را هیچ نه نقصان نه زیانست
میزند بر لب من دست ادب قفل خموشی
ور نه بسیار سخن هست که محتاج بیانست
حرف سودا سخن سود و زیان هیچ مگو فیض
کاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوست
جان باستقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست
مژدگانی ده قدومش را که اینک میرسد
آنکه جان مست شراب عشق روح افزای اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوست
اینک آمد آنکه هر جا سرو قدی ماهروی
هر چه دارد از نکوئی جمله از بالای اوست
اینک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کرد
آنکه دلها خسته مژگان بی پروای اوست
اینک آمد تا نوازد خاطر هر خستهٔ
کو دلش صفرای او در سرش سودای اوست
اینک آمد تا بریزد جام می در جان و دل
آنکه در سرها خمار از ساغر و مبنای اوست
اینک آمد ساقی راواق صهبای الست
آنکه هر جا مستی ازنشأه صهبای اوست
در دل هر عاشقی تابی زمهر روی او
در سر هر بیدلی شوری ز استغنای اوست
نالهای زار ما بر بوی گلزار ویست
داغهای سینهٔ ما سایهٔ گلهای اوست
خیز و استقبال کن بس جان و دل درپای ریز
آنکه را جان و دل و تن منزل و ماوای اوست
فیض خامش کن که نتوانی زوصفش دم مزن
آنچه گفتی هم کفی از موجه دریای اوست
جان باستقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست
مژدگانی ده قدومش را که اینک میرسد
آنکه جان مست شراب عشق روح افزای اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوست
اینک آمد آنکه هر جا سرو قدی ماهروی
هر چه دارد از نکوئی جمله از بالای اوست
اینک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کرد
آنکه دلها خسته مژگان بی پروای اوست
اینک آمد تا نوازد خاطر هر خستهٔ
کو دلش صفرای او در سرش سودای اوست
اینک آمد تا بریزد جام می در جان و دل
آنکه در سرها خمار از ساغر و مبنای اوست
اینک آمد ساقی راواق صهبای الست
آنکه هر جا مستی ازنشأه صهبای اوست
در دل هر عاشقی تابی زمهر روی او
در سر هر بیدلی شوری ز استغنای اوست
نالهای زار ما بر بوی گلزار ویست
داغهای سینهٔ ما سایهٔ گلهای اوست
خیز و استقبال کن بس جان و دل درپای ریز
آنکه را جان و دل و تن منزل و ماوای اوست
فیض خامش کن که نتوانی زوصفش دم مزن
آنچه گفتی هم کفی از موجه دریای اوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
زار و نزار و خسته ام و بی قرار دوست
از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست
گو یاد کن زحال جگر خستگان هجر
آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست
کی در خور غمست و فراق آنکه سالها
بوده است در نعیم وصال و جوار دوست
قطع امید کرده زدنیا و آخرت
نومید از دو عالم و امیدوار دوست
بر رهگذار دوست نشسته است منتظر
بر کف گرفته جان ز برای نثار دوست
درگردنت صبا چو تنم خاک ره شود
در کوی دوست ریزش و در رهگذار دوست
ای آنکه واقفی زدرون و برون کار
رمزی بما بگوی ز اسرار کار دوست
جز کار و بار دوست ندانیم کار و بار دگر
مائیم جانی و دلی و کار و بار دوست
صبر و وفا نیاز وفنا فیض کار ماست
جور و جفا و غنچ و دلالست کار دوست
از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست
گو یاد کن زحال جگر خستگان هجر
آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست
کی در خور غمست و فراق آنکه سالها
بوده است در نعیم وصال و جوار دوست
قطع امید کرده زدنیا و آخرت
نومید از دو عالم و امیدوار دوست
بر رهگذار دوست نشسته است منتظر
بر کف گرفته جان ز برای نثار دوست
درگردنت صبا چو تنم خاک ره شود
در کوی دوست ریزش و در رهگذار دوست
ای آنکه واقفی زدرون و برون کار
رمزی بما بگوی ز اسرار کار دوست
جز کار و بار دوست ندانیم کار و بار دگر
مائیم جانی و دلی و کار و بار دوست
صبر و وفا نیاز وفنا فیض کار ماست
جور و جفا و غنچ و دلالست کار دوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
حلقهٔ آن در شدنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست
چند بهر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست
خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست
تا که بجان خدمت جانان کنم
دامن جان بر زدنم آرزوست
بهر تماشای سراپای او
دیده سراپاشدنم آرزوست
دیده ام از فرقت او شد سفید
بوئی از آن پیرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست
چند بهر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست
خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست
تا که بجان خدمت جانان کنم
دامن جان بر زدنم آرزوست
بهر تماشای سراپای او
دیده سراپاشدنم آرزوست
دیده ام از فرقت او شد سفید
بوئی از آن پیرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست
دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست
در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست
در درون عاشقان میخانه و خمار هست
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
ای که نظاره بگلهای گلستان میکنی
دیدهٔ جانرا جلا ده در دلت گلزار هست
بار تن بر جان منه گر بار خواهی بر درش
کافرم من گر گران جانرا بر او بار هست
بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب
درد خوشتر آدمی را درد کی در کار هست
فیض پندارد کسی از حال او آگاه نیست
حرف رندیهای او بر سرهر بازار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست
دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست
در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست
در درون عاشقان میخانه و خمار هست
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
ای که نظاره بگلهای گلستان میکنی
دیدهٔ جانرا جلا ده در دلت گلزار هست
بار تن بر جان منه گر بار خواهی بر درش
کافرم من گر گران جانرا بر او بار هست
بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب
درد خوشتر آدمی را درد کی در کار هست
فیض پندارد کسی از حال او آگاه نیست
حرف رندیهای او بر سرهر بازار هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
بیا که از ازلم با تو آشنائی هست
زعکس روی تو در دیده روشنائی هست
بدل زچشم خرابت خرابی و مستی
بجان زباده لعل تو جانفزائی هست
زتاب زلف تو گر دل بخویش می پیچد
زلعل دلکشت اسباب دلگشائی هست
مرا زشیوه بیگانگیت باکی نیست
میان عشق من و حسنت آشنائی هست
اگرچه دست من از دامن تو کوتاهست
ولیک دامن لطف ترا رسائی هست
زسنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید
زلطفهای لطیف تو مومیائی هست
دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام
زپای تا سرت آئین دلربائی هست
سزد که فخر کند بر شهان گدای درت
که پادشاهی عالم درین گدائی هست
نمیرسد بجدائی غمی درین عالم
چه هر کجا که غمی هست در جدائی هست
چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست
ترا وفای مراعات بیوفائی هست
نیازمند خدا از دو کون مستغنی است
که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست
توان بتقوی و طاعت جهان بدست آورد
رساست دست کسی را که پارسائی هست
توانی آنکه کنی بر دو کون پادشهی
اگر ترا بسر خویش پادشاهی هست
سجود شکر بود فرض بی نوایانرا
هزار راحت در رنج بینوائی هست
اگر چه فیض بمقصود ره نمیداند
ولیک در طلبش نور رهنمائی هست
زعکس روی تو در دیده روشنائی هست
بدل زچشم خرابت خرابی و مستی
بجان زباده لعل تو جانفزائی هست
زتاب زلف تو گر دل بخویش می پیچد
زلعل دلکشت اسباب دلگشائی هست
مرا زشیوه بیگانگیت باکی نیست
میان عشق من و حسنت آشنائی هست
اگرچه دست من از دامن تو کوتاهست
ولیک دامن لطف ترا رسائی هست
زسنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید
زلطفهای لطیف تو مومیائی هست
دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام
زپای تا سرت آئین دلربائی هست
سزد که فخر کند بر شهان گدای درت
که پادشاهی عالم درین گدائی هست
نمیرسد بجدائی غمی درین عالم
چه هر کجا که غمی هست در جدائی هست
چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست
ترا وفای مراعات بیوفائی هست
نیازمند خدا از دو کون مستغنی است
که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست
توان بتقوی و طاعت جهان بدست آورد
رساست دست کسی را که پارسائی هست
توانی آنکه کنی بر دو کون پادشهی
اگر ترا بسر خویش پادشاهی هست
سجود شکر بود فرض بی نوایانرا
هزار راحت در رنج بینوائی هست
اگر چه فیض بمقصود ره نمیداند
ولیک در طلبش نور رهنمائی هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
بهر گلی اگرم ناله و نوائی هست
بجان تو اگرم جز تو مدعائی هست
مگو مگو زکجا آمدی کجا رفتی
ببین ببین که به جز سایه تو جائی هست
مگو مگو بجهان آشنا کرا داری
ببین ببین بجهان جز تو آشنائی هست
مرا بغیر هوای تو و رضای تو
هوای دیگر اگر هست و مدعائی هست
هوا بسر نرسانم بمدعا نرسم
چه مدعا چه هوا جز تو روی ورائی هست
بخاک درگه تو گر روم بجای دگر
کجا روم به جز این آستانه جائی هست
مقابل گل رویت نشینم و نالم
چو عندلیب که در گلشن نوائی هست
وصال دوست چو خواهی بساز با غم دوست
چو گنج باشد ناچار اژدهائی هست
اگر جهان همه بیگانه شد زفیض چه باک
چو التفات نهان تو آشنائی هست
بجان تو اگرم جز تو مدعائی هست
مگو مگو زکجا آمدی کجا رفتی
ببین ببین که به جز سایه تو جائی هست
مگو مگو بجهان آشنا کرا داری
ببین ببین بجهان جز تو آشنائی هست
مرا بغیر هوای تو و رضای تو
هوای دیگر اگر هست و مدعائی هست
هوا بسر نرسانم بمدعا نرسم
چه مدعا چه هوا جز تو روی ورائی هست
بخاک درگه تو گر روم بجای دگر
کجا روم به جز این آستانه جائی هست
مقابل گل رویت نشینم و نالم
چو عندلیب که در گلشن نوائی هست
وصال دوست چو خواهی بساز با غم دوست
چو گنج باشد ناچار اژدهائی هست
اگر جهان همه بیگانه شد زفیض چه باک
چو التفات نهان تو آشنائی هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست
مرو مرو که ترا نیز مدعائی هست
بیا بیا که هنوزم نفس درآمدنست
ببار بر سر من گردگر بلائی هست
بکش بکش که نهم خنجر ترا گردن
کشم کشم دگرت نیز اگر جفائی هست
بکن بکن بمن خسته آنچه نتوان کرد
بجز دوا اگر این درد را دوائی هست
بکن بکن که جفای ترا نهادم سر
مکن وفا و مروت گرت وفائی هست
ممان ممان زمن خسته هیچ رسم و اثر
بکن را بیخ و بنم عشق را جزائی هست
بگو بگو بوصالت که سخت سوگندیست
شب فراق ترا هیچ انتهائی هست
وفای وعده ندارد طمع زخوی تو فیض
مرا بس است گرت وعدهٔ وفائی هست
مرو مرو که ترا نیز مدعائی هست
بیا بیا که هنوزم نفس درآمدنست
ببار بر سر من گردگر بلائی هست
بکش بکش که نهم خنجر ترا گردن
کشم کشم دگرت نیز اگر جفائی هست
بکن بکن بمن خسته آنچه نتوان کرد
بجز دوا اگر این درد را دوائی هست
بکن بکن که جفای ترا نهادم سر
مکن وفا و مروت گرت وفائی هست
ممان ممان زمن خسته هیچ رسم و اثر
بکن را بیخ و بنم عشق را جزائی هست
بگو بگو بوصالت که سخت سوگندیست
شب فراق ترا هیچ انتهائی هست
وفای وعده ندارد طمع زخوی تو فیض
مرا بس است گرت وعدهٔ وفائی هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
در پردهٔ حسن دلربا کیست
این رشته بدست شاهدان نیست
من بیخبرم زخویش و او مست
هشیار میان ما و او کیست
معشوق که عشق چیست یا رب
این می زکجا و این چه مستی است
در چشم خوش بتان چه نشأه است
این می زکف کدام ساقیست
این روشنی از کدام خورشید
این آب زچشمهٔ که جاریست
دیده است برآب کس چنین نقش
مشاطهٔ حسن نو خطان کیست
بیماری چشم گلرخان را
در پردهٔ دلبری سبب چیست
در هر نگهی هزار فتنه
این معجزهٔ کدام عیسی است
یک تیر آید بصد نشانه
زه زه زکمان و بازوی کیست
هشدار که دیگریست دلبر
دریاب که عشق ما حقیقی است
در حسن بتان تجلی اوست
حق باشد این عشق و حق پرستیست
حسن از حق است و عشق از حق
نامی بر ما زعشق بازیست
ای شاهد شاهدان عالم
معشوق به جز تو در جهان کیست
فرهاد تو صد هزار شیرین
مجنون تو صد هزار دلیل است
ای فیض خراب عشق میباش
آبادی ما در این خرابیست
از خود بگذر بعشق پیوند
باقی عشقست و جمله فانیست
این رشته بدست شاهدان نیست
من بیخبرم زخویش و او مست
هشیار میان ما و او کیست
معشوق که عشق چیست یا رب
این می زکجا و این چه مستی است
در چشم خوش بتان چه نشأه است
این می زکف کدام ساقیست
این روشنی از کدام خورشید
این آب زچشمهٔ که جاریست
دیده است برآب کس چنین نقش
مشاطهٔ حسن نو خطان کیست
بیماری چشم گلرخان را
در پردهٔ دلبری سبب چیست
در هر نگهی هزار فتنه
این معجزهٔ کدام عیسی است
یک تیر آید بصد نشانه
زه زه زکمان و بازوی کیست
هشدار که دیگریست دلبر
دریاب که عشق ما حقیقی است
در حسن بتان تجلی اوست
حق باشد این عشق و حق پرستیست
حسن از حق است و عشق از حق
نامی بر ما زعشق بازیست
ای شاهد شاهدان عالم
معشوق به جز تو در جهان کیست
فرهاد تو صد هزار شیرین
مجنون تو صد هزار دلیل است
ای فیض خراب عشق میباش
آبادی ما در این خرابیست
از خود بگذر بعشق پیوند
باقی عشقست و جمله فانیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
بخیالت نمی توانم زیست
بی جمالت نمی توانم زیست
تشنهٔ بادهٔ وصال توام
بی وصالت نمی توانم زیست
بی جمال تو نیست ار امم
با جمالت نمی توانم زیست
هر چه با بنده میکنی نیکوست
بی فعالت نمی توانم زیست
زان دهان تلخ و شور و شیرینت
بی مقالت نمی توانم زیست
از لبت آب زندگی خواهم
بی زلالت نمی توانم زیست
شربتی زان لبم حوالت کن
بی نوالت نمی توانم زیست
جای جولان تست عرصهٔ دل
بی مجالت نمی توانم زیست
پای دل را بزلف خویش ببند
بی عفالت نمی توانم زیست
غم عشقش کمال تست ای فیض
بی کمالت نمی توانم زیست
بی جمالت نمی توانم زیست
تشنهٔ بادهٔ وصال توام
بی وصالت نمی توانم زیست
بی جمال تو نیست ار امم
با جمالت نمی توانم زیست
هر چه با بنده میکنی نیکوست
بی فعالت نمی توانم زیست
زان دهان تلخ و شور و شیرینت
بی مقالت نمی توانم زیست
از لبت آب زندگی خواهم
بی زلالت نمی توانم زیست
شربتی زان لبم حوالت کن
بی نوالت نمی توانم زیست
جای جولان تست عرصهٔ دل
بی مجالت نمی توانم زیست
پای دل را بزلف خویش ببند
بی عفالت نمی توانم زیست
غم عشقش کمال تست ای فیض
بی کمالت نمی توانم زیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
جان بجانان عرض کردن عاشقانرا عار نیست
مفلسانرا با کریمان کارها دشوار نیست
هر کسی را سوی حق از مسلکی ره میدهند
راه حق منصور را جز نردبان دار نیست
مستی جام هوا بنگر که غیر از جام دوست
در میان این خم نه تو کسی هشیار نیست
خواب غفلت بین که غیر از دیده بینای عشق
در همه روی زمین یکدیدهٔ بیدار نیست
عقل را در عشق ویران کن که در درگاه دوست
عاشقانرا بار هست و عاقلانرا بار نیست
عشقت اندر دوزخ اندازد که لذت میبری
در بهشتت گر دهد جا عقل بی آزار نیست
اندکی آزار بسیار است از بیگانگان
گر کند آن آشنا بیرون زحد بسیار نیست
هر که باشد هر چه خواهد در حق ما گو بگو
سرزنشهای ملامت عاشقانرا عار نیست
بر مدار ای فیض دست اعتصام از پای عشق
در جهان جز عشق یار و مونس و غمخوار نیست
مفلسانرا با کریمان کارها دشوار نیست
هر کسی را سوی حق از مسلکی ره میدهند
راه حق منصور را جز نردبان دار نیست
مستی جام هوا بنگر که غیر از جام دوست
در میان این خم نه تو کسی هشیار نیست
خواب غفلت بین که غیر از دیده بینای عشق
در همه روی زمین یکدیدهٔ بیدار نیست
عقل را در عشق ویران کن که در درگاه دوست
عاشقانرا بار هست و عاقلانرا بار نیست
عشقت اندر دوزخ اندازد که لذت میبری
در بهشتت گر دهد جا عقل بی آزار نیست
اندکی آزار بسیار است از بیگانگان
گر کند آن آشنا بیرون زحد بسیار نیست
هر که باشد هر چه خواهد در حق ما گو بگو
سرزنشهای ملامت عاشقانرا عار نیست
بر مدار ای فیض دست اعتصام از پای عشق
در جهان جز عشق یار و مونس و غمخوار نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
دل گرفتار ماه سیما ئیست
جان هوادار سرو بالائیست
گه جنون گاه عقل و گه مستی
در دل تنگ ما تماشائیست
در غم عشق هر پری روئی
سرشوریده سر بصحرا ئیست
بر سرراه هر هلال ابروی
از هجوم نظاره غوغائیست
بر سرکوی هر بتی مه روی
هر طرف زآب چشم دریائیست
از لب لعل هر شکر دهنی
در دل هر کسی تمنائیست
نه همین فیض مست و شیدا شد
که بهر گوشه مست و شیدائیست
جان هوادار سرو بالائیست
گه جنون گاه عقل و گه مستی
در دل تنگ ما تماشائیست
در غم عشق هر پری روئی
سرشوریده سر بصحرا ئیست
بر سرراه هر هلال ابروی
از هجوم نظاره غوغائیست
بر سرکوی هر بتی مه روی
هر طرف زآب چشم دریائیست
از لب لعل هر شکر دهنی
در دل هر کسی تمنائیست
نه همین فیض مست و شیدا شد
که بهر گوشه مست و شیدائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
گذشت آن گل و حسرت بیادگار گذاشت
برفت از نظر عندلیب و خار گذاشت
چو آسمان بسرم سایه فکند از لطف
بعزتم ززمین بر گرفت و خوار گذاشت
چشید ذوق وصالش چو دل نهان گردید
ببرد لذت مستی ز سرخمار گذاشت
ربود چون زمیان دل کناره کرد از من
وفا و مهر بیکباره بر کنار گذاشت
شکفت غنچه دل از گشاد چهره او
ولی برشته جان عقده بی شمار گذاشت
مثال زینت دنیاست حسن مهرویان
خوش آنکه زین دو گذشت و باختیار گذاشت
بفیض گفتم خوبان وفا نمیدارند
ببین چگونه ترا زارو دلفکار گذاشت
برفت از نظر عندلیب و خار گذاشت
چو آسمان بسرم سایه فکند از لطف
بعزتم ززمین بر گرفت و خوار گذاشت
چشید ذوق وصالش چو دل نهان گردید
ببرد لذت مستی ز سرخمار گذاشت
ربود چون زمیان دل کناره کرد از من
وفا و مهر بیکباره بر کنار گذاشت
شکفت غنچه دل از گشاد چهره او
ولی برشته جان عقده بی شمار گذاشت
مثال زینت دنیاست حسن مهرویان
خوش آنکه زین دو گذشت و باختیار گذاشت
بفیض گفتم خوبان وفا نمیدارند
ببین چگونه ترا زارو دلفکار گذاشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
عشق آمد و اختیار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت
کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت
پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت
رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت
کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت
پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت
رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
بزهر آلوده مژگان خواهدم کشت
طبیب من بدرمان خواهدم کشت
ندارد هیچ پروائی دل من
تغافلهای جانان خواهدم کشت
بنازی یا نگاهی سازدم کار
بلطفی با باحسان خواهدم کشت
بخوابم دوش حرف وصل میگفت
مگر امروز هجران خواهدم کشت
ملامت گو چه میخواهد زجانم
کرانی زین کرانان خواهدم کشت
مگر اینان بشیرینی کشندم
وگرنه زهر آنان خواهدم کشت
برسوائی و شیدائی زن ای فیض
وگرنه درد هجران خواهدم کشت
طبیب من بدرمان خواهدم کشت
ندارد هیچ پروائی دل من
تغافلهای جانان خواهدم کشت
بنازی یا نگاهی سازدم کار
بلطفی با باحسان خواهدم کشت
بخوابم دوش حرف وصل میگفت
مگر امروز هجران خواهدم کشت
ملامت گو چه میخواهد زجانم
کرانی زین کرانان خواهدم کشت
مگر اینان بشیرینی کشندم
وگرنه زهر آنان خواهدم کشت
برسوائی و شیدائی زن ای فیض
وگرنه درد هجران خواهدم کشت