عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
همین توقعم از تنگ آن دهن باشد
که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
کسی که لایق صدر هر انجمن باشد
کنند زندگیی در لباس، خودسازان
کسی است زنده که فکرش همین کفن باشد
به از سخن چه بود غیر خامشی؟ آن هم
برای اینکه در اندیشه سخن باشد!
دل فسرده، بیک داغ، دل نمیگردد
نه هرکجا که گلی بشکفد چمن باشد
ملول کرده ز بس زندگی مرا واعظ
عذاب قبر، همین بس برای من باشد
که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
کسی که لایق صدر هر انجمن باشد
کنند زندگیی در لباس، خودسازان
کسی است زنده که فکرش همین کفن باشد
به از سخن چه بود غیر خامشی؟ آن هم
برای اینکه در اندیشه سخن باشد!
دل فسرده، بیک داغ، دل نمیگردد
نه هرکجا که گلی بشکفد چمن باشد
ملول کرده ز بس زندگی مرا واعظ
عذاب قبر، همین بس برای من باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟
کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!
باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما
با پاس آشنایی، کس آشنا نباشد
در کیسه چرک دنیا، کس را نباشد امروز
تا سر بپای، خلقش، چون سنگ پا نباشد
سرمایه سعادت، خوی نکوست، ورنه
سگ نیز در قناعت کم از هما نباشد!
ما را ز فقر بر سر، کار دگر فتاده است
گو دولت جهان را، کاری به ما نباشد
آن را که پشت پا زد، بر عالم تعلق
توفان چو کشتی نوح، تا پشت پا نباشد
تا ساخت واعظ ما، با دولت قناعت
پروانه چراغش، کم از هما نباشد؟
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟
کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!
باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما
با پاس آشنایی، کس آشنا نباشد
در کیسه چرک دنیا، کس را نباشد امروز
تا سر بپای، خلقش، چون سنگ پا نباشد
سرمایه سعادت، خوی نکوست، ورنه
سگ نیز در قناعت کم از هما نباشد!
ما را ز فقر بر سر، کار دگر فتاده است
گو دولت جهان را، کاری به ما نباشد
آن را که پشت پا زد، بر عالم تعلق
توفان چو کشتی نوح، تا پشت پا نباشد
تا ساخت واعظ ما، با دولت قناعت
پروانه چراغش، کم از هما نباشد؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
زحمت ایام، راحتجو فزونتر میکشد
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
کز نوازش زلفها را دست بر سر میکشد
شایدش گردد گرفتنهای مفلس عذرخواه
زحمتی کز شرم دادنها توانگر میکشد
گر کند قصد هلاک خویش مفلس، دور نیست
در بهاران بید از آن بر خویش خنجر میکشد
گلستان آب خود از سرچشمه میگیرد، نه جو
این قدر سائل چه منت از توانگر میکشد؟!
نیست هرگز حسرت قیمت شناسان سخن
کلک واعظ هر نفس آهی ز دل برمی کشد
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
کز نوازش زلفها را دست بر سر میکشد
شایدش گردد گرفتنهای مفلس عذرخواه
زحمتی کز شرم دادنها توانگر میکشد
گر کند قصد هلاک خویش مفلس، دور نیست
در بهاران بید از آن بر خویش خنجر میکشد
گلستان آب خود از سرچشمه میگیرد، نه جو
این قدر سائل چه منت از توانگر میکشد؟!
نیست هرگز حسرت قیمت شناسان سخن
کلک واعظ هر نفس آهی ز دل برمی کشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آنانکه از شراب تو مدهوش گشته اند
از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
از تیر حادثات نترسند آن کسان
کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند
از پشت خم برای بغل گیری اجل
پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند
مستان حق ز باده اندیشه جهان
هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند
آنان زیاد دوست توانند دم زدن
کز خاطر زمانه فراموش گشته اند
واعظ نشاط بندگی حق ز کس مجوی
دلها بمرگ خویش سیه پوش گشته اند
از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
از تیر حادثات نترسند آن کسان
کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند
از پشت خم برای بغل گیری اجل
پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند
مستان حق ز باده اندیشه جهان
هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند
آنان زیاد دوست توانند دم زدن
کز خاطر زمانه فراموش گشته اند
واعظ نشاط بندگی حق ز کس مجوی
دلها بمرگ خویش سیه پوش گشته اند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
دردمندان، بسکه رم از خودنمایی میکنند
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
از حرص گشته کام جهان پیش ما لذیذ
سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
ز آن رو که بی نمک نشود شوربا لذیذ
راضی شدن بداده حق، نانخورش بس است
نان تهیست بر سر خوان رضا لذیذ
از بس نباشدش نمک بی تکلفی
ما را نمیشود بمذاق آشنا لذیذ
یکبار هم بچش مزه نعمت رضا
تا چند گویی ای هوس ژاژخا لذیذ؟!
راضی بداده شو، مزه عمر را ببین
هرچند نیست پیش تو غیر از غذا لذیذ
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن
ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
ز آن رو که بی نمک نشود شوربا لذیذ
راضی شدن بداده حق، نانخورش بس است
نان تهیست بر سر خوان رضا لذیذ
از بس نباشدش نمک بی تکلفی
ما را نمیشود بمذاق آشنا لذیذ
یکبار هم بچش مزه نعمت رضا
تا چند گویی ای هوس ژاژخا لذیذ؟!
راضی بداده شو، مزه عمر را ببین
هرچند نیست پیش تو غیر از غذا لذیذ
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن
ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با چنان وحشت ز شوق رحمت آمرزگار
روز مرگم هست چون شام غریب روزه دار
خوش گرفتار طلسمات علایق گشته یی
در شکست آن ترا لوحیست هر سنگ مزار
مرد در پیری ز اندک سختیی یابد شکست
زآب و رنگ افتد نگین، وقتی که گردد نامدار
عقل اگر قاضی است، بر بی اعتباریهای عمر
محضری پر مهر باشد، صفحه هر لاله زار
همچو حلوائی که بهر مرده سامان میکنند
هست شیرین کاری از دل مردگانم ناگوار
گر ز بیقدری، کسی امروز ما یاد نکرد
یاد ما بسیار خواهد کرد واعظ روزگار!
روز مرگم هست چون شام غریب روزه دار
خوش گرفتار طلسمات علایق گشته یی
در شکست آن ترا لوحیست هر سنگ مزار
مرد در پیری ز اندک سختیی یابد شکست
زآب و رنگ افتد نگین، وقتی که گردد نامدار
عقل اگر قاضی است، بر بی اعتباریهای عمر
محضری پر مهر باشد، صفحه هر لاله زار
همچو حلوائی که بهر مرده سامان میکنند
هست شیرین کاری از دل مردگانم ناگوار
گر ز بیقدری، کسی امروز ما یاد نکرد
یاد ما بسیار خواهد کرد واعظ روزگار!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
میکند لطفی، ز بیرحمی بسی خونخوار تر
میزند حرفی، ز خاموشی ولی هموار تر
مهربانیهای آن نا مهربان را دیده ام
نیست در گفتارش از دشنام بی آزار تر
دیده ام گلهای صحرای جهان را یک بیک
نیست از دست تهی دیگر گلی بیخارتر
همرهان آه حسرت در قفا وامانده اند
باری ای عمر سبک رو، میروی؛ هموارتر!
کار ما را، روشناس درگه حق کرده است
نیست ما را هیچکس از بیکسی غمخوار تر
گر بدش هم آید، آید؛ نیست از واعظ کسی
خام تر، بیمغزتر، بیشرم تر، بیعارتر!
میزند حرفی، ز خاموشی ولی هموار تر
مهربانیهای آن نا مهربان را دیده ام
نیست در گفتارش از دشنام بی آزار تر
دیده ام گلهای صحرای جهان را یک بیک
نیست از دست تهی دیگر گلی بیخارتر
همرهان آه حسرت در قفا وامانده اند
باری ای عمر سبک رو، میروی؛ هموارتر!
کار ما را، روشناس درگه حق کرده است
نیست ما را هیچکس از بیکسی غمخوار تر
گر بدش هم آید، آید؛ نیست از واعظ کسی
خام تر، بیمغزتر، بیشرم تر، بیعارتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
پیر چون گشتی، چو طفلان بازی دنیا مخور
میخور آخر سرت، زنهار از وی پا مخور!!
بس ک دل پر گشته ز اندوه تهیدستی ترا
نیست جای غم دگر دل دل، غم بیجا مخور!
نیست چون بیصرفه هرگز خرجت از عقل معاش
غصه امروز و فردا را همه یک جا مخور
دل منه بر هستی مخلوق، پیش لطف حق
بازی از موج سر آبی بر لب دریا مخور
میکند زهر حرامی ناگهان در کار تو
بی تأمل لقمه یی از سفره دنیا مخور
نیست به از لذت مهمان نوازی، نانخورش
تا توانی نان خشک خویش را تنها مخور
نعمت الوان دنیا، نوش جان واعظ ترا
گر غم عشقی خدا روزی کند، بی ما مخور
میخور آخر سرت، زنهار از وی پا مخور!!
بس ک دل پر گشته ز اندوه تهیدستی ترا
نیست جای غم دگر دل دل، غم بیجا مخور!
نیست چون بیصرفه هرگز خرجت از عقل معاش
غصه امروز و فردا را همه یک جا مخور
دل منه بر هستی مخلوق، پیش لطف حق
بازی از موج سر آبی بر لب دریا مخور
میکند زهر حرامی ناگهان در کار تو
بی تأمل لقمه یی از سفره دنیا مخور
نیست به از لذت مهمان نوازی، نانخورش
تا توانی نان خشک خویش را تنها مخور
نعمت الوان دنیا، نوش جان واعظ ترا
گر غم عشقی خدا روزی کند، بی ما مخور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
گیچدی ئیگید لوق گونی ایندی خم اولماق چاقیدور
یتدی بو طومار پایانه بوکولماق چاقیدور
دوندی آغزیدیش سیزلوقدان ئیلان سوراخنه
آغلا آغلا بو آغیز پیرله نه گولماق چاقیدور
گیتدی قوت دیزلردن اوتراق اولماق گرگ
چون بناسستالدی دیوار و نک تو کولماق چاقیدور
گوجلی یاقار قاریلوق قاری اسر غم صرصری
نیجه یوزچین دشمسون یوز قدبوزولماق چاقیدور
کس تعلق جسم خاکیدن بودور گلدی اجل
جان شیرینیم بوسوز گیچدین سوزولماق چاقیدور
روزگار ایلن مدارا قیل بیرایکی گون داخی
چوق چکشمه ای ای منیم عمرم اوزلماق چاقیدور
عمر گیچدی جان شیرینم گچنمه تلخکام
کام اوز دندن آل که بستاننک پوزولماق چاقیدور
خلق عالم ایچره واعظ چوق مکرر اولمشوز
باشه گل ای عمر باشلردن ساولماق چاقیدور
یتدی بو طومار پایانه بوکولماق چاقیدور
دوندی آغزیدیش سیزلوقدان ئیلان سوراخنه
آغلا آغلا بو آغیز پیرله نه گولماق چاقیدور
گیتدی قوت دیزلردن اوتراق اولماق گرگ
چون بناسستالدی دیوار و نک تو کولماق چاقیدور
گوجلی یاقار قاریلوق قاری اسر غم صرصری
نیجه یوزچین دشمسون یوز قدبوزولماق چاقیدور
کس تعلق جسم خاکیدن بودور گلدی اجل
جان شیرینیم بوسوز گیچدین سوزولماق چاقیدور
روزگار ایلن مدارا قیل بیرایکی گون داخی
چوق چکشمه ای ای منیم عمرم اوزلماق چاقیدور
عمر گیچدی جان شیرینم گچنمه تلخکام
کام اوز دندن آل که بستاننک پوزولماق چاقیدور
خلق عالم ایچره واعظ چوق مکرر اولمشوز
باشه گل ای عمر باشلردن ساولماق چاقیدور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دنی نانجاق ترقی ایلسه عالی مکان اولمز
زمین توزاولسه باشی گوگه تیسه آسمان اولمز
چوق اصلاح ایسترانسان وجودی تاکه دیل بیلسونک
قلم یو نولمینجه هر طرفدن، خوش بیان اولمز
گیول چاک اولمینجه بیتمز آنده معرفت تخمی
سو کولمز تا زمین شخم ایله باغ و بوستان اولمز
سقشمز بو کیوللر عالمینده شوکت حسنی
بنم دردم آننچون کیمیسه خاطر نشان اولمز
بیرایکی مصرع ایلن اولمسنگ صاحب سخن واعظ
که موزون اولماق ایلن هر چبوق سرو روان اولمز
زمین توزاولسه باشی گوگه تیسه آسمان اولمز
چوق اصلاح ایسترانسان وجودی تاکه دیل بیلسونک
قلم یو نولمینجه هر طرفدن، خوش بیان اولمز
گیول چاک اولمینجه بیتمز آنده معرفت تخمی
سو کولمز تا زمین شخم ایله باغ و بوستان اولمز
سقشمز بو کیوللر عالمینده شوکت حسنی
بنم دردم آننچون کیمیسه خاطر نشان اولمز
بیرایکی مصرع ایلن اولمسنگ صاحب سخن واعظ
که موزون اولماق ایلن هر چبوق سرو روان اولمز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
درفشان گردد چو دانا، در سخن، خاموش باش
ابر نیسان لب چو بگشاید، صدف سان گوش باش
بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد
زیر بار خلق، چون کشتی سراپا دوش باش
نیستی جز خار، اگر باشی ز سر تا پا زبان
گل اگر خواهی که باشی، پای تا سرگوش باش
هست هر موی سفیدی برتو دندانی ز مرگ
میخورد امروز یا فردا، سرت با هوش باش
طبعت از شوخی، اگر میل خودآرایی کند
از حریر خوی نرم خویش، دیبا پوش باش
چند با شمع سخن در ظلمت آباد جهان
خودنمایی میکنی واعظ، دگر خاموش باش
ابر نیسان لب چو بگشاید، صدف سان گوش باش
بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد
زیر بار خلق، چون کشتی سراپا دوش باش
نیستی جز خار، اگر باشی ز سر تا پا زبان
گل اگر خواهی که باشی، پای تا سرگوش باش
هست هر موی سفیدی برتو دندانی ز مرگ
میخورد امروز یا فردا، سرت با هوش باش
طبعت از شوخی، اگر میل خودآرایی کند
از حریر خوی نرم خویش، دیبا پوش باش
چند با شمع سخن در ظلمت آباد جهان
خودنمایی میکنی واعظ، دگر خاموش باش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
به پنج روزه حیاتست اعتبار غلط
نه یک غلط دو غلط، بلکه صد هزار غلط!
گذشت آنکه شکفتی دل از بهار و خزان
بود دگر طمع آن ز روزگار غلط!
طلب مکن ز جوانان کمال پیران را
که هست خواستن میوه از بهار غلط!
بدست باز فراغ و، بدشت صید عمل
بود گذشتن ازین دشت، بی شکار غلط!
رسید سیل علایق عنان گسسته و، هست
متاع دل نکشیدن به یک کنار غلط!
بود معارضه با ما به یک دو مصرع پوچ
چو تاختن به صف از طفل نی سوار غلط!
زباغ عمر گل بندگی بچین واعظ
نشستن است دگر دست در نگار غلط
نه یک غلط دو غلط، بلکه صد هزار غلط!
گذشت آنکه شکفتی دل از بهار و خزان
بود دگر طمع آن ز روزگار غلط!
طلب مکن ز جوانان کمال پیران را
که هست خواستن میوه از بهار غلط!
بدست باز فراغ و، بدشت صید عمل
بود گذشتن ازین دشت، بی شکار غلط!
رسید سیل علایق عنان گسسته و، هست
متاع دل نکشیدن به یک کنار غلط!
بود معارضه با ما به یک دو مصرع پوچ
چو تاختن به صف از طفل نی سوار غلط!
زباغ عمر گل بندگی بچین واعظ
نشستن است دگر دست در نگار غلط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
عهد شباب رفت و، نشد هیچ کار حیف!
دست طلب نچید گلی زین بهار حیف!
عمر دراز رفت و، نشد فکر توشه یی
از دست شد طناب و، نبستیم بار حیف!
با این سیاه رویی و آلوده دامنی
رفتیم همچو سیل ازین کوهسار حیف!
داریم چشم گریه ز یاران بروز مرگ
ما خود بروز خود نگرستیم زار حیف!
شد عمر و، آه حسرتی از دل نشد بلند
نخلی نکاشتیم درین جویبار حیف!
آن مستی جوانی و، این ضعف پیری است
ما را دمی ز عمر نیامد بکار حیف!
فرداست اینکه قدر شناسان دردمند
خواهند گفت:«حیف ز واعظ هزار حیف »!
دست طلب نچید گلی زین بهار حیف!
عمر دراز رفت و، نشد فکر توشه یی
از دست شد طناب و، نبستیم بار حیف!
با این سیاه رویی و آلوده دامنی
رفتیم همچو سیل ازین کوهسار حیف!
داریم چشم گریه ز یاران بروز مرگ
ما خود بروز خود نگرستیم زار حیف!
شد عمر و، آه حسرتی از دل نشد بلند
نخلی نکاشتیم درین جویبار حیف!
آن مستی جوانی و، این ضعف پیری است
ما را دمی ز عمر نیامد بکار حیف!
فرداست اینکه قدر شناسان دردمند
خواهند گفت:«حیف ز واعظ هزار حیف »!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
نباشدم تن تنها، ز فوج دشمن باک
شرار را نبود از هجوم خرمن باک
ملایمت ز گزند زمانه آزاد است
ندارد آینه آب، از شکستن باک
خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد
چراغ مهر ندارد ز باد دامن باک
نمیکشد دل روشن، کدورت از دنیا
که چشم شعله ندارد ز دود گلخن باک
صف سپاه شهان را نه مانع اجلست
خزان ندارد از خار بست گلشن باک
دلم ز وعظ تو پروا نمیکند واعظ
بلی بلی نبود مرده را ز شیون باک!
شرار را نبود از هجوم خرمن باک
ملایمت ز گزند زمانه آزاد است
ندارد آینه آب، از شکستن باک
خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد
چراغ مهر ندارد ز باد دامن باک
نمیکشد دل روشن، کدورت از دنیا
که چشم شعله ندارد ز دود گلخن باک
صف سپاه شهان را نه مانع اجلست
خزان ندارد از خار بست گلشن باک
دلم ز وعظ تو پروا نمیکند واعظ
بلی بلی نبود مرده را ز شیون باک!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بگذشت زندگی همه در انتظار مرگ
اما چه زندگی؟ که نیامد بکار مرگ!
عینک بدیده نیست مرا، نور چشم من
چشمم چهار شد بره انتظار مرگ!
بر خاست گرد پیریم از شاهراه عمر
معلوم شد که میرسد اینک سوار مرگ!
از بهر دورباش حواسم ز راه او
گردیده پیریم ز عصا چوبدار مرگ
با هر دو پا بدام فتادم، چو قد خمید
پشت دو تاست، خم کمند شکار مرگ
بردیم مرده مرده بسر بسکه زندگی
امروز نیستیم غریب دیار مرگ
زین پیش جنس مرگ چنین رایگان نبود
برداشت دوریت ز میان اعتبار مرگ
آسوده ز اضطراب معیشت نمی شود
با خویشتن کسی ندهد تا قرار مرگ
واعظ، مرا نه پشت خم از ضعف پیری است
قد کرده ام دوتا، که روم زیر بار مرگ
اما چه زندگی؟ که نیامد بکار مرگ!
عینک بدیده نیست مرا، نور چشم من
چشمم چهار شد بره انتظار مرگ!
بر خاست گرد پیریم از شاهراه عمر
معلوم شد که میرسد اینک سوار مرگ!
از بهر دورباش حواسم ز راه او
گردیده پیریم ز عصا چوبدار مرگ
با هر دو پا بدام فتادم، چو قد خمید
پشت دو تاست، خم کمند شکار مرگ
بردیم مرده مرده بسر بسکه زندگی
امروز نیستیم غریب دیار مرگ
زین پیش جنس مرگ چنین رایگان نبود
برداشت دوریت ز میان اعتبار مرگ
آسوده ز اضطراب معیشت نمی شود
با خویشتن کسی ندهد تا قرار مرگ
واعظ، مرا نه پشت خم از ضعف پیری است
قد کرده ام دوتا، که روم زیر بار مرگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
نهادم عینک و، ملک عدم را بی خفا دیدم
ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!
گه از زور جوانیها و گه از ضعف پیریها
ازین ده روزه عمر بی بقا دیدی چه ها دیدم؟!
ز پا هرجا فتادم، عجز من شد دستگیر من
چه یاریها که در عالم ازین بیدست و پا دیدم
درین جزء زمان از کس ندیدم همرهی در کل
بغیر اینکه گاهی دستگیری از حنا دیدم
ز هم خواهند این خلق خدا نشناس کام دل
بسی جستم، همین درگاه حق را بی گدا دیدم!
ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!
گه از زور جوانیها و گه از ضعف پیریها
ازین ده روزه عمر بی بقا دیدی چه ها دیدم؟!
ز پا هرجا فتادم، عجز من شد دستگیر من
چه یاریها که در عالم ازین بیدست و پا دیدم
درین جزء زمان از کس ندیدم همرهی در کل
بغیر اینکه گاهی دستگیری از حنا دیدم
ز هم خواهند این خلق خدا نشناس کام دل
بسی جستم، همین درگاه حق را بی گدا دیدم!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
ز غم گر سوختم، نزدیک یار مهوش خویشم
شدم خاکستر، اما همنشین آتش خویشم
بهر جا باشد او، من دور گرد آن سر کویم
خیالش تا بدل جا کرده، من هجران کش خویشم
فلک را نیست جرم،این اضطراب از خویشتن دارم
در این مجمر شرار آسا سپند آتش خویشم
چو حرف وصل گوید، خویش را دور افگنم اول
برای صید مطلب تیر روی ترکش خویشم
سراپا گرچه واعظ هستیم باشد ازو، لیکن
شررسان در فلاخن، از فروغ آتش خویشم
شدم خاکستر، اما همنشین آتش خویشم
بهر جا باشد او، من دور گرد آن سر کویم
خیالش تا بدل جا کرده، من هجران کش خویشم
فلک را نیست جرم،این اضطراب از خویشتن دارم
در این مجمر شرار آسا سپند آتش خویشم
چو حرف وصل گوید، خویش را دور افگنم اول
برای صید مطلب تیر روی ترکش خویشم
سراپا گرچه واعظ هستیم باشد ازو، لیکن
شررسان در فلاخن، از فروغ آتش خویشم