عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل
مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین
پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل
در باز جان شیرین، تر کن ز خون دو دیده
یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل
این جا به دیدهٔ جان بینی جمال او را
گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل
از خلق بی‌نظیری، گفتی: بیار، گیرم
گر بی‌نظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل
بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم
گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل
در خلوت وصالش روزی که بار یابی
بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست
دیدیم و بی‌غروب نبودند و بی‌افول
یا یک زمان به جانب ما نیز میل کن
یا خود جواب ما بده ار گشته‌ای ملول
ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب
تقصیر میکنم ز فرستادن رسول
تا شد به عشق روی تو مشهور نام من
اندر زمانه فارغم از شهرت و خمول
گر عدل بینم از تو و گرنه نمی‌توان
از بندگی تجاوز و از چاکری عدول
در جانم آتشیست ز هجر تو ورنه چیست؟
این آه سرد و سوز دل و ناله و غول
در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست
کاهل حدیث عرض سخن میدهند و طول
از آسمان عشق تو قرآن فارسی
امروز می‌کند به دل اوحدی نزول
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
توبه کردم ز توبه کردن خام
ببر این جامه و بیار آن جام
چون بپوشیم راز؟ کاوردیم
طبل در کوچه و علم بر بام
پیر ما را چگونه توبه دهد؟
که جوانی نکرده‌ایم تمام
زاهد خام اگر زند طعنی
بگذاریم تا بجوشد خام
نیست از یک دگر پدید هنوز
صالح و فاسق و حلال و حرام
تا نجوشیم در نیاید عشق
تا نکوشیم بر نیاید کام
گر ترا نیست آتشی در دل
از دل اوحدی بخواه به وام
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
قاصرات الطرف فی حجب الخیام
حال ترکانست گویی والسلام
عکس کین و مهر ایشان کفر و دین
رنگ روی و زلف ایشان صبح و شام
هم به معنی زهره را نایب مناب
هم به صورت ماه را قایم مقام
همچو دولت، گاه دشمن، گاه دوست
همچو گردون، گاه تند و گاه رام
بر ثوابت جزع ایشان را ستم
از کواکب اسب ایشان را ستام
کوچ ایشان رحلت صیف و شتا
خوی ایشان جنبش شمس و غمام
روز نرمی همچو سوسن خوش نسیم
وقت تندی همچو توسن بد لگام
تنگ چشمانند، لیکن دوربین
خوبرویانند، لیکن خویش کام
صحن لشکر گاهشان چرخ و نجوم
هیات خرگاهشان رکن و مقام
روی ایشان در کله خورشید و ماه
چشم ایشان در قبا ماهی و دام
رونق بعظاق رنگ آمیز شان
جلوهٔ طاوس را ماند مدام
میل ترکان کن، که یابی برقرار
نزد ترکان رو، که بینی بر دوام
ساقیان بربری از پیش و پس
بادهای کوثری از کاس و جام
دلبران کاسه گیر بوسه ده
دلبران عشقبار نیک نام
گر مرادی هست اینست، ای پسر
ور بهشتی هست اینست،ای غلام
اوحدی را با چنین قوم اوفتاد
راه سلطانیه و دارالسلام
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
به مسجد ره نمی‌دانم، گرفتار خراباتم
جزین کاری نمی‌دانم که: در کار خراباتم
خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من
خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم
ز دام زاهدی جستم، به قلاشی کمر بستم
ز بهر آن چنین مستم، که هشیار خراباتم
بگردان باده، ای ساقی، چو اندر خیل عشاقی
به من ده شربت باقی، که بیمار خراباتم
خرد می‌داشت در بندم، پدر می‌داد سوگندم
چو بار از خر بیفگندم، سبکبار خراباتم
تو گر جویای تمکینی، سزد با من که ننشینی
که گر در مسجدم بینی، طلب‌گار خراباتم
به گرد کویش از زاری، چو مستان در شب تاری
به سر می‌گردم از خواری، که پرگار خراباتم
دلم را زین گرانان چه؟ وزین بیهوده خوانان چه؟
مرا از پاسبانان چه؟ که بیدار خراباتم
چو جام بیخودی نوشم، بسان اوحدی جوشم
کنون چون مست و بی‌هوشم، سزاوار خراباتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم
با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم
زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی
من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم
همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست
هر بت که بدین نقش بود من بپرستم
فردای قیامت که سر از خاک برآرم
جز خاک در او نبود جای نشستم
دست من و دامان شما، هر چه ببینید
جز حلقهٔ آن در، بستانید ز دستم
بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست
روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم
در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم
در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم
بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم
خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم
باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها
چون حلقه به گوش سخن روز الستم
پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او
خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم
دوش اوحدی از زهد سخت گفت و من از عشق
القصه، من از غصهٔ او نیز برستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
گر یار بلند آمد، من پستم و من پستم
ور کار ببند آمد، من جستم و من جستم
من حاکم این شهرم، هم نوشم و هم زهرم
گر خصم بود پنجه، من شستم و من شستم
ای هر سخنت کامی، در ده ز لبت جامی
کان توبه که دیدی تو، بشکستم و بشکستم
هر چند به حالم من، از دست که نالم من؟
زیرا که دل خود را، من خستم و من خستم
ای مطرب درویشان، کم کن سخن خویشان
گو نیست شوند ایشان، من هستم و من هستم
هر کس به گمان خود، گوید سخنان خود
من یافتم آن خود، وارستم و وارستم
ای اوحدی، ار باری، دادی خبر یاری
در یار که می‌گفتم، پیوستم و پیوستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
نبض دل شوریدهٔ محرور گرفتم
دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم
زین حجرهٔ ویرانه چو شد سیر دل ما
راه در آن خانهٔ معمور گرفتم
گر راه درازست، چه اندیشه؟ که پنهان
ره توشه ازان منظر منظور گرفتم
در صورت حورا صفتی نیست ز حسنش
من دیده ز دیدار چنان حور گرفتم
تا مرده دلان را ز کف غم برهانم
چون روح نفس در نفس صور گرفتم
در حضرت سلطان معانی به حقیقت
بردیم مثال خود و منشور گرفتم
ای اوحدی، آن نور که پروانهٔ اویی
چون رفت؟ که این تابش از آن نور گرفتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
خود را ز بد و نیک جدا کردم و رفتم
رستم ز خودی، رخ به خدا کردم و رفتم
آن نفس به همی، که گرفتار علف بود
او را چو خران سر به چرا کردم و رفتم
کام همگان محنت و ناکامی من بود
کم گفتم و آن کام فدا کردم و رفتم
هر فرض که از من به همه عمر قضا شد
در یک رکعت جمله قضا کردم و رفتم
هر قرض که در گردن من بود ز غیری
از خون دل و دیده ادا کردم و رفتم
روی همگان چونکه به محراب ریا بود
من پشت برین روی و ریا کردم و رفتم
پای دلم از هر هوسی سلسله‌ای داشت
از پای دل آن سلسله وا کردم و ر فتم
تن را به نم چشم فرو شستم و شد پاک
دل را به غم عشق دوا کردم و رفتم
دیدم که: دل اوحدی این جا بگرو بود
او را به دل خویش رها کردم و رفتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم
دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم
به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن
ز گرد این و آن دامن بیفشانید، من گفتم
درین بستان که دل بستید اگرتان دسترس باشد
برای خود درختی نیک بنشانید، من گفتم
بگردد حال ازین سامان و این آیین که می‌بینید
شما هم حالیا بر خود بگردانید، من گفتم
پی نام کسان رفتن به عیب، انصاف چون باشد؟
نخستین نامهٔ خود را فرو خوانید، من گفتم
دل درماندگان خستن خطا باشد، که هم در پی
شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم
حدیث اوحدی این بود و تدبیری که میدانست
تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
معراج ما به روح و روان بود صبح دم
دیدار ما به دیدهٔ جان بود صبح دم
آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز
از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم
چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت
پرواز من برون ز جهان بود صبح‌دم
با جبرئیل عقل روانم، که شاد باد،
از رفرف دماغ روان بود صبح دم
جایی رسید فکرم و بگذشت، کندرو
روح‌القدس کشیده عنان بود صبح دم
طاوس جانم از هوس منتهای وصل
بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبح دم
دریافتم ز قرب مکانی و منزلی
کان جانه منزل و نه مکان بود صبح دم
اندیشها که وهم هراسنده کرده بود
با شوق گفتنم نه چنان بود صبح‌دم
و آن سودها که نفس هوس پیشه جمع داشت
در کوی عشق جمله زیان بود صبح دم
او خود ثنای خود به خودی گفت: کاوحدی
از وصف حال کند زبان بود صبح‌دم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
هر چند به کوی او دیرست که پی بردم
بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم
تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم
صد بار سر خود را از رشد به غی بردم
گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا
دست از دو جهان شستم، تا دست به می‌بردم
مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم
با شاه به شهریور تقریر توان کردن
این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم
زین سایه توان گشتن همسایهٔ نور او
زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم
خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان
هم جام به جم دادم، هم تاج زکی بردم
دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را
از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم!
گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید
اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم
بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر
کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم
آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم
کان بار ز اصفاهان تا خانهٔ جی بردم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
من بادهٔ عشق نوش کردم
چون مست شدم خروش کردم
هر عربده‌ای که باده انگیخت
با زاهد خرقه‌پوش کردم
هر کس که زما و من سخن گفت
او را به دو می خموش کردم
چون هوش برفت از رقیبان
این بار حدیث هوش کردم
پندم مده، ای رفیق، بسیار
انگار که: پند گوش کردم
بگذار، که من نماز خود را
در خانهٔ می فروش کردم
بر آتش عشق اوحدی را
امروز تمام جوش کردم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
می‌خانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم
نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم
شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم
خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم
بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو
منزل به منزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم
درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من
کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم
بازم جفا چندین مکن، مسکین مدان، مسکنین مکن
ابرو ز من پر چین مکن، کز پیش فغفور آمدم
هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من
یکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم
من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل
زیرا که لوح اندر بغل، این ساعت از طور آمدم
با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم
از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم
ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده
دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم
با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن
تا تو نپنداری که: من از دوست مهجور آمدم
خواهد ز روی ارتقا، رفتن برین بام بقا
میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم
ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان
وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم
چون اوحدی در کوی دل، تامن شنیدم بوی دل
هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
مدتی من به کار خود بودم
با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش می‌بستم
گر چه صورت نگار خود بودم
به دیدار کسان شدم ناگاه
گر چه هم در دیار خود بودم
بدر هر حصار می‌گشتم
نه که من در حصار خود بودم؟
سالها یار،یار، می‌گفتم
خود به تحقیق یار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید
روز شد، در کنار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد
زانکه خود پرده‌دار خود بودم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
دی ره می‌خانه باز یافته بودم
کار طرب را بساز یافته بودم
جمله به می‌دادم و به مطرب و ساقی
هر چه به عمری دراز یافته بودم
آنچه نه عشق تو بود و رندی و مستی
عین دروغ و مجاز یافته بودم
راه دل رازدار بسته زبان را
در حرم اهل راز یافته بودم
نه پدر و چار مادر و سه پسر را
پیش خود اندر نماز یافته بودم
با همه پستی بلند همت خود را
از دو جهان بی‌نیاز یافته بودم
سایهٔ دربان نگشت زحمت راهم
زانکه ز سلطان جواز یافته بودم
هر هوس و آرزو، که بود دلم را
در رخ آن دلنواز یافته بودم
در نظر اوحدی ز راه حقیقت
نه در افلاک باز یافته بودم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم
همه خنب‌ها تهی گشت و هنوز در خمارم
ز گریزپایی من چو خبر به خانه آمد
نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم
ز جهانیان برآمد خبرم به می‌پرستی
کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟
سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی
دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم
دل و دین و دانشی را، که به عمر حاصل آمد
همه کردم اندرین کار و بدان که: در چه کارم؟
مگرم دهند راهی به کلیسای گبران
که به خانقاه رفتم شب و کس نداد بارم
خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم
به امید آن عنایت شب و روز می‌گذارم
به قیامت ار برآید تن من ز خاک محشر
دل من ز شرمساری نهلد که: سر برآرم
بر اوحدی مگویید دگر حکایت من
چو نماند رخت و باری که به اوحدی سپارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
از آن سر گشته می‌باشم که این سوداست در بارم
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته می‌باشد
اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن
چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
ز کار عشق او ما را نشاید بود بی‌کاری
که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
نشان دانهٔ خالش ز هر مرغی چه می‌پرسی؟
ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد
اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمی‌پرسی
مگر نیکو نمی‌دانی، طبیب من، که: بیدارم؟
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
ازین سودا که می‌ورزد نخواهد شد دلم خالی
اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم
تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم
چنان مکن که به زنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم
مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟
باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
گر چه در پای هوی و هوست می‌میرم
دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم
گر تو پای دل دیوانهٔ ما خواهی بست
هم به زلف تو، که دیوانهٔ آن زنجیرم
کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود
هم به شمشیر تو روزی به شهادت میرم
صد گریبان بدریدیم ز شوق تو و نیست
قوت آن که گریبان مرادی گیرم
صوفیان را خبر از عشق جوانی چون نیست
در گمانند که: من نیز مریدی پیرم
گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟
بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم
اوحدی پند لطیفست و نصیحت، لیکن
با حریفان ، عجب، ار پند کسی بپذیرم!