عبارات مورد جستجو در ۱۴۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
تا ز پیدایی به‌گوشم خواند افسون احتیاج
روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج
نغمهٔ‌قانون این‌محفل صلای جودکیست
عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج
حسن ‌و عشقی‌نیست جز اقبال‌ و ادبار ظهور
لیلی این بزم استغناست‌، مجنون احتیاج
تا نشد خاکستر از آتش سیاهی‌گم نشد
تیره‌بختیها مرا هم‌کرد صابون احتیاج
صید نیرنگ توهم را چه هستی‌کوعدم
پیش ‌ازین خونم غنا می‌خورد اکنون احتیاج
درخور جا هست ابرام فضولیهای طبع
سیم‌و زر چون‌بیش‌شد می‌گردد افزون ا‌حتیاج
با لئیمان‌ گر چنین حرص‌ گدا طبعت خوش است
بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج
گر لب از اظهار بندی اشک مژگان می‌درد
تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج
صبح این ویرانه با آن بی‌تعلق زیستن
می‌برد از یک ‌نفس هستی به ‌گردون احتیاج‌
عرض مطلب نرمی گفتار انشا می‌کند
حرف ناموزون ما راکرد موزون احتیاج
همچو اهل‌ قبر بیدل بی‌نفس‌ باشی ‌خوش ‌است
تا نبندد رشته‌ات بر سازگردون احتیاج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
چو ناله گرد نمودم اثر نمی‌تابد
بهار من هوس رنگ برنمی‌تابد
به یک نظر ز سراپای من قناعت کن
که داغ عرض مکرر شرر نمی‌تابد
به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود
که پنجهٔ مژه‌ام هیچ برنمی‌تابد
اشاره می‌کند از پا نشستن ‌کهسار
که بار نالهٔ دل هرکمر نمی‌تابد
گرفته است خیالت فضای امکان را
چه مهر و ماه‌ که بر بام و در نمی‌تابد
گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان
چراغ راه نفس آنقدر نمی‌تابد
نصیب نالهٔ ما هیچ جا رسیدن نیست
نهال یاس خیال ثمر نمی‌تابد
طراوت عرق شرم ما سیه کاری‌ست
که این ستاره به شام دگر نمی‌تابد
غبار آینه اظهار جوهر است اینجا
صفای طبع غرور هنر نمی‌تابد
طلسم‌خویش شکستن علاج‌ کلفت ماست
که شب نمی‌گذرد تا سحر نمی‌تابد
نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است
برون خوبش چراغ‌گهر نمی‌تابد
حباب سخت دلیرانه می‌زند بر موج
دل‌گرفته ز شمشیر سر نمی‌تابد
چو اشک درگره خود چکیدنی دارم
دماغ آبله تنن بیش برنمی‌تابد
خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل
به خون تپیدن من بال و پر نمی‌تابد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد
چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد
این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد
مضمون نفس وحشی‌ست کس تا به‌کجا بندد
ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن
خونی ‌که به این رنگست دست ‌که حنا بندد
سرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار
کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد
بی‌سعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم
آتش ته خاکستر احرام حیا بندد
نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن
آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد
در عذر اجابت کوش گر حرص‌ گداطینت
ابرام تمنایی بر دست دعا بندد
زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات
دیوار و دری گر نیست باید مژه‌ها بندد
تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست
کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد
واپس نپسندد عشق افسردگی ما را
گر سکته تامل ‌کرد بحرش چه جدا بندد
عالم همه موهومی‌ست بگذار که بیدل هم
چون تهمت موهومی خود را همه‌ جا بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
گره به رشتهٔ نفس خوش آن‌که نبندد
ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد
نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت
گمان مبر در نیرنگ این دکان ‌که نبندد
زکشت تفرقهٔ دهر حاصلی‌که تو داری
چو تخم اشک از آن خوشه‌ کن‌ گمان ‌که نبندد
دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی
هزار بار نمودند امتحان که نبندد
خیال گردن آزادگان‌، مصور فطرت
اگر به خامه دهد تاب ریسمان ‌که نبندد
به ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم
تو غافل از عدمی دل بر آن میان ‌که نبندد
دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش
حنا اگر همه خونم دهد نشان ‌که نبندد
بهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا
در این چمن چه ‌کند بلبل آشیان‌ که نبندد
لب شکایت اگر وا شود به وصف خموشی
چه بیرها به همان یک دو برگ پان‌ که نبندد
خیال جستهٔ عنقاست مصرعی که ندارم
ز معنی‌ام چه ‌گشاید کسی جز آن ‌که نبندد
همین‌کمند علایق‌ که بسته چین فسردن
توگر ز وهم برآیی چه نردبان ‌که نبندد
جهان به سرمه ‌گرفت اتفاق معنی بیدل
حدیث عشق چه صنعت ‌کند زبان‌ که نبندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
در این وادی‌ کف یایی ز آسایش خبر دارد
که بالینهای نرم آبله در زیر سر دارد
نمی‌گردد فروغ عاریت شمع ره مستان
به نوز باده چشم جام‌، سامان نظر دارد
به دل رو کن اگر سرمنزل امنی هوس داری
نفس در خانهٔ آیینه آرامی سفر دارد
سلامت ‌نیست‌ ساز دل‌، چه در صحرا، چه در منزل
متاع رنگ ما صد کاروان آفت به‌ بر دارد
مرید نام را نبود گزیر از خون دل خوردن
نگین دایم ز نقش خویش دندان بر جگر دارد
کدامین دستگاه آیینهٔ نازست دریا را
که از افسردگی‌ها خاک ساحل هم‌ گهر دارد
دوبینیهاست اما در شهود غیر احول را
به خودگر می‌ گشاید چشم از وحدت خبر دارد
نمی‌دانم چه آشوبی‌که در بزم تماشایت
نگال از موج مژگان هر طرف دستی به سر دارد
به آهی می‌توان رخت جهان خاکستری‌کردن
که‌گلخنها به سامان است‌ گر دل یک شرر دارد
تحیر نقش نیرنگ دو عالم سوخت در چشمم
چراغ خانهٔ آیینه‌ام برقی دگر دارد
به این بی‌ دست و پایی‌ کیست‌گرد ‌دستگیر من
مگر همچون سپند از جای خویشم ناله بر‌دارد
حباب از حیرت‌ کم‌فرصتی‌های زمان بیدل
نگاهی جانب دریا به پشت چشم تر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
خامش‌نفسی خفت گوینده ندارد
لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد
پرواز رسایی‌ که بنازیم به جهدش
چون رنگ به غیر از پر برکنده‌ ندارد
خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی
بنباد تو جز غفلت یابنده ندارد
معیارتک و تاز من و ما ز نفس‌گیر
جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد
موج و کف دریای عدم سحرنگاری‌ست
نادار همه دارد و دارنده ندارد
از دلق گشودیم معمای قلندر
پوشیدگی این است‌که‌ کس ژنده ندارد
سیر خم زانو به هوس جمع نگردد
نامحرم معنی سر افکنده ندارد
همواری و صحرای تعین چه خیال است
این تختهٔ نجار جنون رنده ندارد
زین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست
آن‌‌یست‌که صد جامهٔ زببنده ندارد
معشوق مزاجی‌ست ‌که این باغ تجدد
یک ربشه به جز سرو خرامنده ندارد
جمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبا
موج گهر اجزا‌ی پراکنده ندارد
بیدل سخن این است تأمل کن و تن زن
من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
چاک کسوت فقرم رنگ خنده می‌ریزد
بخیه بی‌بهاری نیست‌ گل ز ژنده می‌ریزد
در دماغ پروانه بال می‌زند اشکم
قطره‌های این باران پر تپنده می‌ریزد
در عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست
این غبار بر هر خاک خط‌ کشنده می ریزد
ریشه در هوا داربم تاکجا هوس‌ کاریم
دانهٔ شرر در خاک نارسنده می‌ریزد
باغ ما چمن دارد در زمین خاموشی
غنچه باش و گل می‌چین ‌گل به‌خنده می‌ریزد
بیخبر نگردیدی محرم کف افسوس
کاین درشتی طبعت از چه رنده می‌ریزد
گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد
گر همه فلکتازست بال‌کنده می‌ریزد
نامه‌گر به راه افکند عذرخواه قاصد باش
بالها چو شمع اینجا از پرنده می‌ریزد
جوهر تلاش از حرص پایمال ناکامی‌ست
هر عرق‌که ما داریم این دونده می‌ریزد
پاس آبرو تا خون فرق نازکی دارد
این به تیغ می‌ر‌یزد آن به خنده می‌ریزد
جز حیا نمی‌باشد جوهر کرم بیدل
هرچه ریزشی دارد سرفکنده می‌ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
جایی‌ که شکوه‌ها به صف زیر و بم رسد
حلوای آشتی است دو لب‌گر به هم رسد
پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز
زان سفله شرم‌کن‌ که به جاه وحشم رسد
تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است
خط بی‌نسق شود چو به اوراق نم رسد
ساغرکش و، عیارکمال دماغ‌گیر
تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد
ناایمنی به عالم دل نارسیدن است
آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد
در دست جهد نیست عنان سبک‌روان
هرجا رسد خیال و نظر بی‌قدم رسد
قسمت نفس‌شمار درنگ و شتاب نیست
باور مکن ‌که نان شبت صبحدم رسد
ای‌ زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست
بنشین دمی‌ که قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزین است لاف مرد
چون نم‌کشیدکوس برآواز خم رسد
یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست
ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد
بیدل ‌گشودن لبت افشای راز ماست
معنی به خط ز جاده شق قلم رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
در این خرابه نه دشمن نه دوست می‌باشد
به هرچه وارسی آنجاکه اوست می‌باشد
به رنج شبهه مفرسا که حرف مکتب عشق
در آن جریده‌ که بی‌پشت و رو‌ست می‌باشد
غم جدایی اسباب می‌خورد همه کس
همیشه نان تعلق دو پوست می‌باشد
تلاش فطرت دون غیر خودنمایی نیست
دماغ آبله آماس دوست می‌باشد
ز بس‌که نسخهٔ تحقیق ما پریشان است
نظر به‌کاشغر و دل به خوست می‌باشد
غبار معبد تقوا به باده ده‌ کانجا
کمال صدق و صفا تا وضوست می‌باشد
تو لفظ‌، مغتنم انگار، فکر معنی چیست
که مغزها همه محتاج پوست می‌باشد
جبین ز سجده ندزدی ‌که سربلندی شرم
به عالمی‌که زمین روبروست می‌باشد
ز تازه‌رویی اخلاق نگذری بیدل
بهار تا اثر رنگ و بوست می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
راحت دل ز نفس بال‌فشان می‌باشد
آب این آینه چون باد روان می‌باشد
شعله‌ها رنگ به خاکستر ما باخته است
شور پرواز درن سرمه نهان می‌باشد
سادگی جنس چو آیینه دکانی داریم
زینت ما به متاع دگران می‌باشد
به زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع
موج این‌گوهر خون‌گشته زبان می‌باشد
حایلی نیست به جولانگه معنی هشدار
خواب پا در ره ما سنگ‌نشان می‌باشد
بی‌گهر نشئهٔ تمکین صدف ممکن نیست
تا نم آب بگو شست‌گران می‌باشد
کینهٔ خصم بداندیش ملایم‌گفتار
نیش خاری است ‌که در آب نهان می‌باشد
ایمن از فتنه نگردی به مدارای حسود
آب تیغ آفت قعرش به‌کران می‌باشد
تیره‌بختی نفسی از طلبم غافل نیست
سایه دایم ز پی شخص روان می‌باشد
ذوق خود بینی ما تا نشود محو فنا
نتوان یافت که آیینه چسان می‌باشد
شرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخی بیدل
تیغ‌ کین را سخن سخت فسان می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵
جبههٔ‌حرص اگر چنین‌گرد ره هوس‌کشد
آینه در مقابلم گر بکشی نفس کشد
هرزه‌در است گفتگو ورنه تأمل نفس
پیش برد ز کاروان هر قدمی که پس کشد
سنگ ترازوی وقار میل شکست ‌کس نکرد
ننگ عدالت است اگرکوه‌کم عدس کشد
آتش سنگ طینتیم شعلهٔ شمع فطرتیم
حیف‌که ناز سرکشی‌ گردن ما به خس‌ کشد
عهد وفاق بسته‌ایم با اثر شکست دل
محمل یاس‌ما بس‌است نالهٔ ‌این ‌جرس‌کشد
تا کی از استخوان پوچ زحمت بی‌حلاوتی
کاش مصور هوس جای هما مگس‌کشد
رستن ازین طلسم و هم پر زدن خیال ‌کیست
جیب‌فلک درد سحر تا نفس از قفس‌کشد
عیب‌و هنر شعور تست‌ ورنه درین ‌ادب‌سرا
بیخبری چه ممکن است آینه پیش کس کشد
بیدل ازین ستمکده راحت کس گمان مبر
دیده ز خس نمی‌کشد آنچه دل ازنفس‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد
آسوده شو ای آینه زنگار کهن شد
شبنم به چه امید برد صرفهٔ ایجاد
چشمی که گشودم عرق خجلت من شد
نشکافتم آخر ره تحقیق‌گریبان
فرصت نفسی داشت‌که پامال سخن شد
تدبیر، علاج مرض ذاتی‌کس نیست
از شیشه شدن سنگ همان توبه‌شکن شد
حیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی
بردیم در آن بزم چراغی‌ که لگن شد
تنزیه ز آگاهی ما گشت‌ کدورت
جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شد
جز یأس ز لاف من و ما هیچ نبردیم
تار نفس از بسکه جنون یافت ‌کفن شد
شب در خم اندیشه‌ ی ‌گیسوی تو بودم
فکرم گرهی خورد که یک نافه ختن شد
چون اشک به همواری ازین دشت‌ گذشتم
لغزیدن پا راه مرا مهره زدن شد
گرد ره غربت چقدر سعی وفا دشت
خاکم به سرافشاند به حدی‌که وطن شد
بیدل اثری برده‌ای از یاد خرامش
طاووس برون آگه خیال تو چمن شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد
قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد
دل بی‌رخ تو هیهات با ناله رفت در خاک
واسوخت این سپندان چندانکه سرمه‌دان شد
کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم
این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد
تا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش
این یک نفس بضاعت صد ناقه‌کاروان شد
شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم
هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شد
تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما
گندم قفای آدم از بس دوید نان شد
کسب وکمال در خلق پر آبرو ندارد
بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد
جمعیت عدم را ازکف نمی‌توان داد
دریاد بیضه باید مشغول آشیان شد
دل در خیال دیدار آیینه خانه‌ای داشت
تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد
از الفت رفیقان با بیکسی بسازید
کس همعنان‌کس نیست از مرگ امتحان شد
از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید
هرچند جمله باشیم چیزی نمی‌توان شد
بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی
باری به عرض تمثال آیینه مهربان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
عالم همه زین میکده بیهوش برآمد
چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی
سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی به زبان آمده صد جلدکتاب‌ست
عنقا به خیال که فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست
آهی‌که دل امروز کشد دوش برآمد
بی‌مطلبی آینه‌، جمعیت دلهاست
موج‌گهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت‌ گل شیب و شبابت
پیش ازکفن این جلوه سیه‌پوش برآمد
این دیر خرابات خیالی‌ست که اینجا
تا شعلهٔ جواله قدح‌نوش برآمد
دون‌طبع همان منفعل عرض بزرگی‌ست
دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنی‌که ز اوهام بلندست
نتوان به خیالات هوس ‌گوش برآمد
صد مرحله طی‌کرد خرد در طلب اما
آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم
فریاد که ساز همه خاموش برآمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود
سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی
زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
غافلی چند که نقش حق وباطل بستند
هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند
سعی غواص در این بحر جنون‌پیمایی‌ ست
آرمیدن‌گهری بود به ساحل بستند
چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب
لب زخمی‌ست که از شکوهٔ قاتل بستند
پی مقصد به چه امیدکسی بردارد
نامه‌ای بود تپش بر پر بسمل بستند
شعله تا بال‌ کشد دود برون تاخته است
بار ما پیشتر از بستن محمل بستند
جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است
آنچه از دانه‌گشودند به حاصل بستند
ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش
این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند
عمر چون شمع به واماندگی‌ام طی‌گردید
نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند
بی‌تکلٌف نه حبابی‌ست در این بحر نه موج
نقش بیحاصلی ماست‌که زایل بستند
جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل
حیرت آینه دستی‌ست ‌که بر دل بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند
ناموس پر افشانی پروانه نهفتند
آشفتگیی داشت خم طرهٔ لیلی
در پیچش موی سر دیوانه نهفتند
همواری از اندیشهٔ اضداد بهم خورد
چون اره دم تیغ به دندانه نهفتند
از سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسید
تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتند
شد هستی بی‌ پرده حجاب عدم ما
در گنج عیان صورت ویرانه نهفتند
در چاک گریبان نفس معنی رازیست
باریکی آن مو به همین شانه نهفتند
نا محرم دل ماند جهانی چه توان‌ کرد
هر چند که بود آینه در خانه نهفتند
بی‌ سیر خط جام محال است توان یافت
آن جاده ‌که در لغزش مستانه نهفتند
در پردهٔ آن خواب که چشم همه پوشید
کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتند
کار همه با مبتذل یکدگر افتاد
فریاد که آن معنی بیگانه نهفتند
حسرت به دل از مطلب نایاب جنون‌ کرد
خمیازه عنان‌ گشت چو پیمانه نهفتند
بیدل به تقاضای تعین چه توان‌کرد
پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
عاقبت شرم امل بر غفلت ما می‌زند
ربشه‌پردازی به خواب دانه‌ها پا می‌زند
شش جهت کیفیت اسرار دل‌گل‌کرده است
رنگ می جام دگر بیرون مینا می‌زند
خانمان تنگی ندارد گر جنون دزد نفس
خودسری بر آتشت دامان صحرا می‌زند
تا کجا جمعیت دل نقش بندد آسمان
عمرها شد خجلت‌ گوهر به دریا می‌زند
از دماغ خاکساری هیچکس آگاه نیست
آبله در زیر پا جام ثریا می‌زند
همنوای عبرتی درکار دارد درد دل
ناله درکهسار بر هر سنگ خود را می‌زند
بی‌گداز از طبع ما رفع‌کدورت مشکل است
در حقیقت شیشه‌گر صیقل به خارا می‌زند
احتیاجی نیست‌گر شرم طلب افتد به دست
بی‌حیاییها در چندین تقاضا می‌زند
جست‌وجوی خلق مقصد در قدم دارد تلاش
هرچه رفتار است بر نقش‌ کف پا می‌زند
صانع اسراری از تحقیق خود غافل مباش
جز زبانت نیست آن بالی‌ که عنقا می‌زند
هر نوا کز انجمن بالد ز دل باید شنید
ساز دیگر نیست مطرب زخمه بر ما می‌زند
شوخی تقدیر تمهید شکست رنگ ماست
قلقل خود سنگ بر سامان مینا می‌زند
زین هوس‌هایی که بیدل در تخیل چیده‌ایم
یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا می‌زند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷
از چه دعوی شمعها گردن به بالا می‌کشند
بر هوا حیف است چشمی کز ته پا می‌کشند
شبهه نتوان‌کرد رفع ازکارگاه عمر و وزید
روزگاری شد که از ما نام ما وامی‌کشند
معنی ما بی‌عبارت لفظ ما بی‌امتیاز
بوی ‌گل نقشی ز ما پنهان و پیدا می‌کشند
می‌پرستان از خمار آگاه باید زیستن
انتقام عشرت امروز ، فردا می‌کشند
رحم بر قارون‌سرشتان کن که از افسون حرص
این خران زیر زمین هم بار دنیا می‌کشند
چون تعلق‌رفت دیگر ذوق آزادی‌ کجاست
خار پا با شوخی رفتار یکجا می‌کشند
قانعان ساحل بی‌دست‌پاییهای عجز
دام ماهی‌ گر کشند از آب دربا می‌کشند
بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشی‌ست
گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا می‌کشند
خواهد آخر بی‌نفس‌گشتن به عریانی‌کشید
مدتی شد رشته از پیراهن ما می‌کشند
گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست
کوه ‌گر نالد همان قلقل ز مینا می‌کشند
تشنهٔ وصلم به آن حسرت‌ که نقاشان صنع
گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند
ما عبث بیدل به قید بام و در افسرده‌ایم
خانمانها نیز رخت خود به صحرا می‌کشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸
جماعتی‌که نظرباز آن بر و دوشند
به جنبش مژه عرض هزارآغوشند
ز حسن معنی دیوانگان مشو غافل
که این‌کبودتنان نیل آن بناگوشند
به صد زبان سخن‌ساز خیل مژگانها
به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشند
ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن
که شعله‌ها همه با دود دل هماغوشند
مقیدان خیالت چو صبح ازین‌ گلشن
به هر طرف‌که‌گذشتند دم بر دوشند
دربن محیط چوگرداب بیخودان غرور
زگردش سر بی‌مغز خود قدح‌نوشند
ز عبرت دم پیری‌ کراست بهره ‌که خلق
چو جام باده مهتاب پنبه درگوشند
فریب الفت امکان مخورکه مجلسیان
چوشمع تا مژه برهم نهی فراموشند
چه ممکن است حجاب فنا شود هستی
که نقشهای هوا چون سحر نفس‌پوشند
زگل حقیقت حسن بهار پرسیدم
به خنده‌گفت‌که این رنگها برون‌جوشند
کسی به فهم حقیقت نمی‌رسد بیدل
جهانیان همه یک نارسایی هوشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
همچو آتش‌ هرکه را دود طلب در سر بود
هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود
می‌زند ساغر به طاق ابروی آسودگی
هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود
بی‌هوایی نیست ممکن ‌گرم جست‌وجو شدن
سعی در بی‌مطلبیها طایر بی‌پر بود
خاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن
صندل دردسر هر شعله خاکستر بود
ازشکست خویش دریا می‌کشد سعی حباب
نشئهٔ‌ کم ظرف ما هم‌ کاش از این ساغر بود
چاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است
هرکه را چون سکه روی التفات زر بود
شمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست
عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود
نیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق
چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود
ضبط آه ما چراغ شوق روشن‌ کردن است
آتش دل آبروی دیدهٔ مجمر بود
در محیط انقلاب امواج جوش احتیاج
حفظ‌ آب‌روست چون ‌گوهر اگر لنگر بود
هرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است
در نیام لب زبانش تیغ بی‌جوهر بود
حاصل عمر از جهان یک ‌‌دل به دست آوردن‌ست
مقصد غواص از این نه بحر یک‌ گوهر بود
چون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیده‌ام
مایهٔ بالیدن ما پهلوی لاغر بود
رونق پیری‌ست بیدل از جوانی دم زدن
جنس ‌گرمی زینت دکان خاکستر بود