عبارات مورد جستجو در ۳۲۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۴۶۸
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
هر که ننهادهست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن
جای پرهیز است در کوی شکرریزان گذشت
یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن
کیست کاو بر ما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن
دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست
نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن
تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان
سنگدل گوید که یاد یار سیمین تن مکن
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشتر است
تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
شاهد آیینهست و هر کس را که شکلی خوب نیست
گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
هر که ننهادهست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن
جای پرهیز است در کوی شکرریزان گذشت
یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن
کیست کاو بر ما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن
دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست
نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن
تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان
سنگدل گوید که یاد یار سیمین تن مکن
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشتر است
تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
شاهد آیینهست و هر کس را که شکلی خوب نیست
گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸۱
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمدهست دولت نخجیر او
گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم
عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که سر در کشد از تیر او
کشته معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
او به فغان آمدهست زین همه تعجیل ما
ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا
شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او
آتشی از سوز عشق در دل داوود بود
تا به فلک میرسد بانگ مزامیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمدهست دولت نخجیر او
گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم
عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که سر در کشد از تیر او
کشته معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
او به فغان آمدهست زین همه تعجیل ما
ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا
شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او
آتشی از سوز عشق در دل داوود بود
تا به فلک میرسد بانگ مزامیر او
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸۷
پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به
چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند
اگر او با تو نسازد تو در او سازی به
جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد
تو که با مصلحت خویش نپردازی به
سپر صبر تحمل نکند تیر فراق
با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به
با چنین یار که ما عقد محبت بستیم
گر همه مایه زیان میکند انبازی به
بنده را بر خط فرمان خداوند امور
سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
این چنین یار وفادار که بنوازی به
هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز
که من از پای درآیم چو تو اندازی به
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به
گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار
که نگوید سخن از سعدی شیرازی به
با توانای معربد نکنی بازی به
چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند
اگر او با تو نسازد تو در او سازی به
جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد
تو که با مصلحت خویش نپردازی به
سپر صبر تحمل نکند تیر فراق
با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به
با چنین یار که ما عقد محبت بستیم
گر همه مایه زیان میکند انبازی به
بنده را بر خط فرمان خداوند امور
سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
این چنین یار وفادار که بنوازی به
هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز
که من از پای درآیم چو تو اندازی به
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به
گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار
که نگوید سخن از سعدی شیرازی به
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۸
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴۹
دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولت است آن که به خدمتت رسید
بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی به خاک مینهم گر تو هلاک میکنی
دست به بند میدهم گر تو اسیر میبری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی
پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
میروی و مقابلی غایب و در تصوری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولت است آن که به خدمتت رسید
بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی به خاک مینهم گر تو هلاک میکنی
دست به بند میدهم گر تو اسیر میبری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی
پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
میروی و مقابلی غایب و در تصوری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۳
ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
گر بکشی بندهایم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز
چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه میکنم سخت بهشتی وشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست
خلق حسد میبرند چون تو مرا میکشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست به جز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
گر بکشی بندهایم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز
چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه میکنم سخت بهشتی وشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست
خلق حسد میبرند چون تو مرا میکشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست به جز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۸
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر بر نگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت بتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر بر نگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت بتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۵
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
شنیدم که پیری شبی زنده داشت
سحر دست حاجت به حق برفراشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
بر این در دعای تو مقبول نیست
به خواری برو یا بزاری بایست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبر یافت، گفت
چو دیدی کزان روی بستهست در
به بی حاصلی سعی چندین مبر
به دیباجه بر اشک یاقوت فام
به حسرت ببارید و گفت ای غلام
به نومیدی آنگه بگردیدمی
از این ره، که راهی دگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست
که من باز دارم ز فتراک دست
چو خواهنده محروم گشت از دری
چه غم گر شناسد در دیگری؟
شنیدم که راهم در این کوی نیست
ولی هیچ راه دگر روی نیست
در این بود سر بر زمین فدا
که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نیستش
که جز ما پناهی دگر نیستش
سحر دست حاجت به حق برفراشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
بر این در دعای تو مقبول نیست
به خواری برو یا بزاری بایست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبر یافت، گفت
چو دیدی کزان روی بستهست در
به بی حاصلی سعی چندین مبر
به دیباجه بر اشک یاقوت فام
به حسرت ببارید و گفت ای غلام
به نومیدی آنگه بگردیدمی
از این ره، که راهی دگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست
که من باز دارم ز فتراک دست
چو خواهنده محروم گشت از دری
چه غم گر شناسد در دیگری؟
شنیدم که راهم در این کوی نیست
ولی هیچ راه دگر روی نیست
در این بود سر بر زمین فدا
که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نیستش
که جز ما پناهی دگر نیستش
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندرست
چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ارنه سلطان اشارت کند
که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت
که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز وجاه است و گر ذل و قید
من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم
چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناترست از طبیب
گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندرست
چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ارنه سلطان اشارت کند
که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت
که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز وجاه است و گر ذل و قید
من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم
چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناترست از طبیب
سعدی : غزلیات
غزل ۷
مقصود عاشقان دو عالم لقای تست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست
هر جا که شهریاری و سلطان و سروریست
محکوم حکم و حلقه به گوش گدای تست
بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک
شهری تمام غلغله و ماجرای تست
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست
قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقبی و ما را هوای تست
هر جا سریست خستهٔ شمشیر عشق تو
هر جا دلیست بستهٔ مهر و هوای تست
کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست
جاوید پادشاهی و دائم بقای تست
گر میکشی به لطف گر میکشی به قهر
ما راضییم هرچه بود رای رای تست
امید هر کسی به نیازی و حاجتی است
امید ما به رحمت بیمنتهای تست
هر کس امیدوار به اعمال خویشتن
سعدی امیدوار به لطف و عطای تست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست
هر جا که شهریاری و سلطان و سروریست
محکوم حکم و حلقه به گوش گدای تست
بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک
شهری تمام غلغله و ماجرای تست
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست
قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقبی و ما را هوای تست
هر جا سریست خستهٔ شمشیر عشق تو
هر جا دلیست بستهٔ مهر و هوای تست
کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست
جاوید پادشاهی و دائم بقای تست
گر میکشی به لطف گر میکشی به قهر
ما راضییم هرچه بود رای رای تست
امید هر کسی به نیازی و حاجتی است
امید ما به رحمت بیمنتهای تست
هر کس امیدوار به اعمال خویشتن
سعدی امیدوار به لطف و عطای تست
سعدی : غزلیات
غزل ۶۴
یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی
مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند چون طلب نوش کنی
پای در سلسله باید که همان لذت عشق
در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید
شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس
سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی
مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند چون طلب نوش کنی
پای در سلسله باید که همان لذت عشق
در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید
شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس
سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۸
من از تو هیچ نبریدم که هستی یار دلبندم
تو را چون بندهای گشتم به فرمانت کمر بندم
سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی
خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم
بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( ... )
تو را از جمله بگزیدم به جز تو یار نپسندم
به امیدت طربناکم به عشقت ( ... )
گهی از ذوق میگریم گهی از شوق میخندم
بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم
به گفتار و لبت جانا تویی شکر تویی قندم
به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم
ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم
نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( ... )
حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم
حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( ... )
چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم)
اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم)
بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( ... )
ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( ... )
به خود نزدیک گردانم چو خود را د( ... )
تو را چون بندهای گشتم به فرمانت کمر بندم
سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی
خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم
بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( ... )
تو را از جمله بگزیدم به جز تو یار نپسندم
به امیدت طربناکم به عشقت ( ... )
گهی از ذوق میگریم گهی از شوق میخندم
بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم
به گفتار و لبت جانا تویی شکر تویی قندم
به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم
ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم
نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( ... )
حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم
حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( ... )
چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم)
اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم)
بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( ... )
ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( ... )
به خود نزدیک گردانم چو خود را د( ... )
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
دست با تو در کمر خواهیم کرد
قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد
در سر زلف تو سر خواهیم باخت
کار با تو سر به سر خواهیم کرد
چون لب شیرین تو خواهیم دید
پای کوبان شور و شر خواهیم کرد
چون ز چشمت تیرباران در رسد
ما ز جان خود سپر خواهیم کرد
از دو عالم چشم بر خواهیم دوخت
چون به روی تو نظر خواهیم کرد
در غم عشق تو جان خواهیم داد
سر در آن از خاک بر خواهیم کرد
چون بر سیمینت بی زر کس ندید
هر زمان وامی دگر خواهیم کرد
تا بر سیمین تو چون زر بود
کار خود چون آب زر خواهیم کرد
با جنون عشق تو خواهیم ساخت
ترک عقل حیلهگر خواهیم کرد
هر سخن کانرا تعلق با تو نیست
آن سخن را مختصر خواهیم کرد
در همه عالم تو را خواهیم یافت
گر همه عالم سفر خواهیم کرد
گرچه هرگز نوحهٔ ما نشنوی
نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد
تا تو بر ما بگذری گر نگذری
خویشتن را خاک درخواهیم کرد
بر سر کوی وفا سگ به ز ما
گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد
چون تو میخواهی نگونساری ما
ما کنون از پای سر خواهیم کرد
در قیامت با تو خواهد بود و بس
هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد
هرچه آن عطار در وصف تو گفت
ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد
قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد
در سر زلف تو سر خواهیم باخت
کار با تو سر به سر خواهیم کرد
چون لب شیرین تو خواهیم دید
پای کوبان شور و شر خواهیم کرد
چون ز چشمت تیرباران در رسد
ما ز جان خود سپر خواهیم کرد
از دو عالم چشم بر خواهیم دوخت
چون به روی تو نظر خواهیم کرد
در غم عشق تو جان خواهیم داد
سر در آن از خاک بر خواهیم کرد
چون بر سیمینت بی زر کس ندید
هر زمان وامی دگر خواهیم کرد
تا بر سیمین تو چون زر بود
کار خود چون آب زر خواهیم کرد
با جنون عشق تو خواهیم ساخت
ترک عقل حیلهگر خواهیم کرد
هر سخن کانرا تعلق با تو نیست
آن سخن را مختصر خواهیم کرد
در همه عالم تو را خواهیم یافت
گر همه عالم سفر خواهیم کرد
گرچه هرگز نوحهٔ ما نشنوی
نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد
تا تو بر ما بگذری گر نگذری
خویشتن را خاک درخواهیم کرد
بر سر کوی وفا سگ به ز ما
گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد
چون تو میخواهی نگونساری ما
ما کنون از پای سر خواهیم کرد
در قیامت با تو خواهد بود و بس
هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد
هرچه آن عطار در وصف تو گفت
ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
چو پیشهٔ تو شیوه و ناز است چه تدبیر
چون مایهٔ من درد و نیاز است چه تدبیر
آن در که به روی همه باز است نگارا
چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر
گفتی که اگر راست روی راه بدانی
این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر
گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی
لعاب فلک شعبدهباز است چه تدبیر
گویی نه درست است نماز از سر غفلت
چون عشق توام پیشنماز است چه تدبیر
گفتم که کنم قصهٔ سودای تو کوتاه
چون قصهٔ عشق تو دراز است چه تدبیر
گفتم که کنم توبه ز عشق تو ولیکن
عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر
گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم
چون غمزهٔ تو عربدهساز است چه تدبیر
بیچار دلم صعوهٔ خرد است چه چاره
در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر
بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود
عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر
چون مایهٔ من درد و نیاز است چه تدبیر
آن در که به روی همه باز است نگارا
چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر
گفتی که اگر راست روی راه بدانی
این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر
گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی
لعاب فلک شعبدهباز است چه تدبیر
گویی نه درست است نماز از سر غفلت
چون عشق توام پیشنماز است چه تدبیر
گفتم که کنم قصهٔ سودای تو کوتاه
چون قصهٔ عشق تو دراز است چه تدبیر
گفتم که کنم توبه ز عشق تو ولیکن
عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر
گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم
چون غمزهٔ تو عربدهساز است چه تدبیر
بیچار دلم صعوهٔ خرد است چه چاره
در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر
بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود
عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
من این دانم که مویی می ندانم
بجز مرگ آرزویی می ندانم
مرا مبشول مویی زانکه در عشق
چنان غرقم که مویی می ندانم
چنین رنگی که بر من سایه افکند
ز دو کونش رکویی می ندانم
چنانم در خم چوگان فگنده
که پا و سر چو گویی می ندانم
بسی بر بوی سر عشق رفتم
نبردم بوی و بویی می ندانم
بسی هر کار را روی است از ما
به از تسلیم رویی می ندانم
به از تسلیم و صبر و درد و خلوت
درین ره چارسویی می ندانم
شدم در کوی اهل دل چو خاکی
که به زین کوی کویی می ندانم
دلم را راه جوی عشق کردم
که به زو راه جویی می ندانم
درون دل بسی خود را بجستم
که به زین جست و جویی می ندانم
به خون دل بشستم دست از جان
که به زین شست و شویی می ندانم
بسی این راز نادانسته گفتم
که به زین گفت و گویی می ندانم
چو کردم جوی چشمان همچو عطار
که به زین آب جویی می ندانم
بجز مرگ آرزویی می ندانم
مرا مبشول مویی زانکه در عشق
چنان غرقم که مویی می ندانم
چنین رنگی که بر من سایه افکند
ز دو کونش رکویی می ندانم
چنانم در خم چوگان فگنده
که پا و سر چو گویی می ندانم
بسی بر بوی سر عشق رفتم
نبردم بوی و بویی می ندانم
بسی هر کار را روی است از ما
به از تسلیم رویی می ندانم
به از تسلیم و صبر و درد و خلوت
درین ره چارسویی می ندانم
شدم در کوی اهل دل چو خاکی
که به زین کوی کویی می ندانم
دلم را راه جوی عشق کردم
که به زو راه جویی می ندانم
درون دل بسی خود را بجستم
که به زین جست و جویی می ندانم
به خون دل بشستم دست از جان
که به زین شست و شویی می ندانم
بسی این راز نادانسته گفتم
که به زین گفت و گویی می ندانم
چو کردم جوی چشمان همچو عطار
که به زین آب جویی می ندانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
ای چو گویی گشته در میدان او
تا ابد چون گوی سرگردان او
همچو گویی خویشتن تسلیم کن
پس به سر میگرد در میدان او
جان اگر زو داری و جانانت اوست
تن فرو ده درخم چوگان او
سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او
با وصال و هجر او کاریت نیست
اینت بس یعنی که عشقت زان او
این کمالت بس که در وادی عشق
خویش را بینی همی حیران او
تو کهای در راه عشقش قطرهای
غرقه در دریای بی پایان او
وانگه از هر سوی میپرسی خبر
تا کجا دارد کسی دیوان او
تن زن ای عطار و جان پروانه وار
برفشان چون در رسد فرمان او
تا ابد چون گوی سرگردان او
همچو گویی خویشتن تسلیم کن
پس به سر میگرد در میدان او
جان اگر زو داری و جانانت اوست
تن فرو ده درخم چوگان او
سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او
با وصال و هجر او کاریت نیست
اینت بس یعنی که عشقت زان او
این کمالت بس که در وادی عشق
خویش را بینی همی حیران او
تو کهای در راه عشقش قطرهای
غرقه در دریای بی پایان او
وانگه از هر سوی میپرسی خبر
تا کجا دارد کسی دیوان او
تن زن ای عطار و جان پروانه وار
برفشان چون در رسد فرمان او
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت حلاج که در دم مرگ روی خود را به خون خود سرخ کرد
چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
جز انا الحق مینرفتش بر زبان
چون زبان او همینشناختند
چار دست و پای او انداختند
زرد شد خون بریخت از وی بسی
سرخ کی ماند درین حالت کسی
زود درمالید آن خورشید و ماه
دست بریده به روی هم چو ماه
گفت چون گلگونهٔ مردست خون
روی خود گلگونه بر کردم کنون
تا نباشم زرد در چشم کسی
سرخ رویی باشدم اینجا بسی
هرکه را من زرد آیم در نظر
ظن برد کاینجا بترسیدم مگر
چون مرا از ترس یک سر موی نیست
جز چنین گلگونه اینجا روی نیست
مرد خونی چون نهد سر سوی دار
شیرمردیش آن زمان آید به کار
چون جهانم حلقهٔ میمی بود
کی چنین جایی مرا بیمی بود
هر که را با اژدهای هفت سر
در تموز افتاده دایم خورد و خور
زین چنین بازیش بسیار اوفتد
کمترین چیزیش سر دار اوفتد
جز انا الحق مینرفتش بر زبان
چون زبان او همینشناختند
چار دست و پای او انداختند
زرد شد خون بریخت از وی بسی
سرخ کی ماند درین حالت کسی
زود درمالید آن خورشید و ماه
دست بریده به روی هم چو ماه
گفت چون گلگونهٔ مردست خون
روی خود گلگونه بر کردم کنون
تا نباشم زرد در چشم کسی
سرخ رویی باشدم اینجا بسی
هرکه را من زرد آیم در نظر
ظن برد کاینجا بترسیدم مگر
چون مرا از ترس یک سر موی نیست
جز چنین گلگونه اینجا روی نیست
مرد خونی چون نهد سر سوی دار
شیرمردیش آن زمان آید به کار
چون جهانم حلقهٔ میمی بود
کی چنین جایی مرا بیمی بود
هر که را با اژدهای هفت سر
در تموز افتاده دایم خورد و خور
زین چنین بازیش بسیار اوفتد
کمترین چیزیش سر دار اوفتد