عبارات مورد جستجو در ۶۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
کی شود سرو من آگه ز دل افکاری چند
تا چو گل در ته پا نشکندش خاری چند
چون گل از پرده برون آی و مبین لاله صفت
خانه آتش زده سوخته زاری چند
ایکه با همنفسان روز و شبی میخواره
نفسی نیز بر آور به جگر خواری چند
روز و شب قصد رقیبان تو آزار دل است
بجز این هیچ ندانند دل آزاری چند
یار آن باش که باری ز دلی بردارد
نه کسی کو بدل ریش نهد باری چند
اهلی از دوست طلب کام نه از اهل ورع
مطلب فیض دل از صورت دیواری چند
تا چو گل در ته پا نشکندش خاری چند
چون گل از پرده برون آی و مبین لاله صفت
خانه آتش زده سوخته زاری چند
ایکه با همنفسان روز و شبی میخواره
نفسی نیز بر آور به جگر خواری چند
روز و شب قصد رقیبان تو آزار دل است
بجز این هیچ ندانند دل آزاری چند
یار آن باش که باری ز دلی بردارد
نه کسی کو بدل ریش نهد باری چند
اهلی از دوست طلب کام نه از اهل ورع
مطلب فیض دل از صورت دیواری چند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
کاکل شکست و شد گره کار بسته تر
کار دل شکسته ما شد شکسته تر
ابرو گشاده بود و مرا کار بسته بود
بر زد گره بر ابرو و شد کار بسته تر
اکنون طمع به خسته غم نیست کز دلش
آتش بلندتر شد و افغان نشسته تر
در انتظار روز دگر چند جان دهد
بیمار دل که روز به روز است خسته تر
بازآ که ما بیاد تو از نقش دیگران
دل شسته ایم و دیده ز دل نیز شسته تر
اهلی بیمن عشق تو ای آفتاب حسن
باشد همیشه روز بروزش خجسته تر
کار دل شکسته ما شد شکسته تر
ابرو گشاده بود و مرا کار بسته بود
بر زد گره بر ابرو و شد کار بسته تر
اکنون طمع به خسته غم نیست کز دلش
آتش بلندتر شد و افغان نشسته تر
در انتظار روز دگر چند جان دهد
بیمار دل که روز به روز است خسته تر
بازآ که ما بیاد تو از نقش دیگران
دل شسته ایم و دیده ز دل نیز شسته تر
اهلی بیمن عشق تو ای آفتاب حسن
باشد همیشه روز بروزش خجسته تر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۶
او در دل و چون باد صبا در بدرم من
پرسم خبر از غیر و ز خود بیخبرم من
شکر بر طوطی فکن و گل سوی بلبل
آتش بمن انداز که مرغ دگرم من
خلقی همه نزدیک و تو مپسند که از دور
چون صورت دیوار بحسرت نگرم من
من مور ضعیفم دگران طایر بامش
رحمی بکن ای بخت که بیبال و پرم من
ایگل سر بازار توام در غم او نیست
گر یوسف عهدی که بهیچت نخرم من
بوی گل مقصود ز باد سحر آید
چون بلبل از آن مست نسیم سحرم من
چون اهلی اگر جامه دریدن دهدم دست
نامردم اگر جامه جان را ندرم من
پرسم خبر از غیر و ز خود بیخبرم من
شکر بر طوطی فکن و گل سوی بلبل
آتش بمن انداز که مرغ دگرم من
خلقی همه نزدیک و تو مپسند که از دور
چون صورت دیوار بحسرت نگرم من
من مور ضعیفم دگران طایر بامش
رحمی بکن ای بخت که بیبال و پرم من
ایگل سر بازار توام در غم او نیست
گر یوسف عهدی که بهیچت نخرم من
بوی گل مقصود ز باد سحر آید
چون بلبل از آن مست نسیم سحرم من
چون اهلی اگر جامه دریدن دهدم دست
نامردم اگر جامه جان را ندرم من
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ز روی پردگی ما چو پرده بر گیرند
به روی پرده نکویان پرده در گیرند
چنانم از ستمت کز پی تسلی خویش
بلا کشان تو از حال من خبر گیرند
به آب عفو بشو جرم عالمی ورنه
شراره ی که تر و خشک جمله در گیرند
گر این بود ره عشق تو سالکان طریق
سراغ منزل از این راه پر خطر گیرند
گرفتم اینکه توان بست دل بغیر تویی
کدام دل که توانند از تو بر گیرند
هنوز تازه بود داستان عشق (سحاب)
هزار بار گر این قصه مختصر گیرند
به روی پرده نکویان پرده در گیرند
چنانم از ستمت کز پی تسلی خویش
بلا کشان تو از حال من خبر گیرند
به آب عفو بشو جرم عالمی ورنه
شراره ی که تر و خشک جمله در گیرند
گر این بود ره عشق تو سالکان طریق
سراغ منزل از این راه پر خطر گیرند
گرفتم اینکه توان بست دل بغیر تویی
کدام دل که توانند از تو بر گیرند
هنوز تازه بود داستان عشق (سحاب)
هزار بار گر این قصه مختصر گیرند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
یارب بحق حرمت رندان درد نوش
ما را میفکن از نظر پیر می فروش
می نیست آب دانه انگور بلکه هست
خون دلی ز جور فلک آمده بجوش
اخبار ساکنان سراپرده فناست
هر غلغله که می رسد از جوش می بگوش
باده فتاده است بجوش از خروش چنگ
وز جوش باده چنگ فتادست در خروش
ساقی بیار باده که بگشایدم زبان
گویم ترا که از چه سبب مانده ام خموش
بازار دهر را همه بر هم زدیم نیست
جز باده جوهری که بریزد بنقد هوش
قید علاقه هست فضولی کمال عیب
زنهار پرده ز تجرد باو مپوش
ما را میفکن از نظر پیر می فروش
می نیست آب دانه انگور بلکه هست
خون دلی ز جور فلک آمده بجوش
اخبار ساکنان سراپرده فناست
هر غلغله که می رسد از جوش می بگوش
باده فتاده است بجوش از خروش چنگ
وز جوش باده چنگ فتادست در خروش
ساقی بیار باده که بگشایدم زبان
گویم ترا که از چه سبب مانده ام خموش
بازار دهر را همه بر هم زدیم نیست
جز باده جوهری که بریزد بنقد هوش
قید علاقه هست فضولی کمال عیب
زنهار پرده ز تجرد باو مپوش
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بلبل ما را فغان دیگر است
حرف عشق از داستان دیگر است
محملی پیداست از هر سو، ولی
لیلی اندر کاروان دیگر است
من کجا و کعبه و دیر از کجا؟!
قبله ی من آستان دیگر است!
زاهد از افسانه ی رندان مپرس
تو نمی فهمی زبان دیگر است!
کی شود خرم زهر دلبر دلم؟!
این چمن را باغبان دیگر است!
کی به هر سروی نشیند مرغ دل؟!
این تذرو از آشیان دیگر است!
آذر ار صد جان فشاند در رهش
باز در تحصیل جان دیگر است!
حرف عشق از داستان دیگر است
محملی پیداست از هر سو، ولی
لیلی اندر کاروان دیگر است
من کجا و کعبه و دیر از کجا؟!
قبله ی من آستان دیگر است!
زاهد از افسانه ی رندان مپرس
تو نمی فهمی زبان دیگر است!
کی شود خرم زهر دلبر دلم؟!
این چمن را باغبان دیگر است!
کی به هر سروی نشیند مرغ دل؟!
این تذرو از آشیان دیگر است!
آذر ار صد جان فشاند در رهش
باز در تحصیل جان دیگر است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
نشئه از میخانه تحقیق می خواهد دلم
تا ز قید حلقه زلف مجازی بگسلم
نردبان بام مطلب پایه جز همت نداشت
شام نومیدی ز صبح مدعا آمد به دم
رنگ آمیز گلستان توصل شد حیا
غیر او چشمک چو نرگس بر رخ دیگر زدم
بال پرواز سبکروحی ندارد جز فنا
آشیان گیرد همای مطلب از اوج عدم
سکه نام بزرگی جز به مهر خاموشی
کی زند دانا به سیم قلب غیر از این درم؟!
نقش بهزادست تصویری که در دل بسته ایم
حیرت آئینه را تمثال ما باشد رقم
ذوق آغوش تپش ها همچو مو در آتش است
سوختم از ناله تا گشتم چو نال اندر قلم
از پریشانی به دل جمعیتی دارم چو گل
تنگ آمد پیرهن این جامه بر تن می درم
داغ دل چون لاله سامان فنا تمهید شد
سبزه این باغ طغرل از خزان دارد ستم
تا ز قید حلقه زلف مجازی بگسلم
نردبان بام مطلب پایه جز همت نداشت
شام نومیدی ز صبح مدعا آمد به دم
رنگ آمیز گلستان توصل شد حیا
غیر او چشمک چو نرگس بر رخ دیگر زدم
بال پرواز سبکروحی ندارد جز فنا
آشیان گیرد همای مطلب از اوج عدم
سکه نام بزرگی جز به مهر خاموشی
کی زند دانا به سیم قلب غیر از این درم؟!
نقش بهزادست تصویری که در دل بسته ایم
حیرت آئینه را تمثال ما باشد رقم
ذوق آغوش تپش ها همچو مو در آتش است
سوختم از ناله تا گشتم چو نال اندر قلم
از پریشانی به دل جمعیتی دارم چو گل
تنگ آمد پیرهن این جامه بر تن می درم
داغ دل چون لاله سامان فنا تمهید شد
سبزه این باغ طغرل از خزان دارد ستم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹ - تتبع میر
بوی شراب عشق تو بیهوشی آورد
رنگش ز رنگ عقل فراموشی آورد
باشد تکلم تو زبان بند اهل عشق
کش استماع مایه خاموشی آورد
لعلت عجب می است که کیفیتش به دل
بیحالی او فزاید و مدهوشی آورد
پیر مغان که فیض کفش مستدام باد
هر چند ساغر کرمش نوشی آورد
شوخی که وقت قتل قلندروشی نمود
وای آنزمان که رسم قباپوشی آورد
چون هر سفال میکده جام جهان نماست
گر روی در طریق فنا کوشی آورد
رنگش ز رنگ عقل فراموشی آورد
باشد تکلم تو زبان بند اهل عشق
کش استماع مایه خاموشی آورد
لعلت عجب می است که کیفیتش به دل
بیحالی او فزاید و مدهوشی آورد
پیر مغان که فیض کفش مستدام باد
هر چند ساغر کرمش نوشی آورد
شوخی که وقت قتل قلندروشی نمود
وای آنزمان که رسم قباپوشی آورد
چون هر سفال میکده جام جهان نماست
گر روی در طریق فنا کوشی آورد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸ - تتبع خواجه
در سرم ذوق می عشق همان است که بود
سر همان خاک ره دیر مغان است که بود
چون نشان پرسیم از دل که به صحرای فنا
به همان قاعده بی نام و نشان است که بود
غمم از حد متجاوز شده از مخموری
که باین غمزده ساقی نه چنان است که بود
دل دیوانه بود شاد که آن رشک پری
همچنان از نظر غیر نهان است که بود
کی تواند دلم از دیر مغان بیرون شد
که همان مغبچه ای را نگران است که بود
دست در دامن پیران طریقت چه زنم
که دلم واله آن طرفه خوان است که بود
فانی اش جست به میخانه و گفتند که هست
لیکنش در دل دیوانه گمان است که بود
سر همان خاک ره دیر مغان است که بود
چون نشان پرسیم از دل که به صحرای فنا
به همان قاعده بی نام و نشان است که بود
غمم از حد متجاوز شده از مخموری
که باین غمزده ساقی نه چنان است که بود
دل دیوانه بود شاد که آن رشک پری
همچنان از نظر غیر نهان است که بود
کی تواند دلم از دیر مغان بیرون شد
که همان مغبچه ای را نگران است که بود
دست در دامن پیران طریقت چه زنم
که دلم واله آن طرفه خوان است که بود
فانی اش جست به میخانه و گفتند که هست
لیکنش در دل دیوانه گمان است که بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳ - تتبع خواجه
آن گل که نوشد می با رقیبان
بینند و میرند مسکین غریبان
ای گل به گلشن چون جلوه سازی
افغان مکن عیب از عندلیبان
چون بلبل و گل بی هم مبادا
عشق محبان حسن حبیبان
بی یار از ما طاقت مجوئید
زانرو که هستیم از ناشکیبان
چون زخم سینه پوشیده دارم؟!
سازد چو ظاهر چاک گریبان
فانی نصیبی زان مهوشت نیست
خوش با نصیبی از بی نصیبان
بینند و میرند مسکین غریبان
ای گل به گلشن چون جلوه سازی
افغان مکن عیب از عندلیبان
چون بلبل و گل بی هم مبادا
عشق محبان حسن حبیبان
بی یار از ما طاقت مجوئید
زانرو که هستیم از ناشکیبان
چون زخم سینه پوشیده دارم؟!
سازد چو ظاهر چاک گریبان
فانی نصیبی زان مهوشت نیست
خوش با نصیبی از بی نصیبان
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
تهی از صافی و دردی شده میخانه ما
تا ترش تلخ شود پر شده پیمانه ما
گر چه دیوانه به افسانه گراید سوی عقل
عقل مجنون شود ار بشنود افسانه ما
هر شبم خانه به کوئی است مگر روزی دوست
به غلط حلقه زند بر در کاشانه ما
عقل و عشق است نه بازیچه کجا برتابد
به دو سلطان مخالف ده ویرانه ما
بر چراغی زدم آخر که کند کسب فروغ
هر کجا شمع ز خاکستر پروانه ما
صعب شد کار جنون از تو به حدی کاطفال
سنگ بر سینه زنند از غم دیوانه ما
لاف دینداری یغما زدنم کافر کرد
کاش از کعبه دری بود به بتخانه ما
تا ترش تلخ شود پر شده پیمانه ما
گر چه دیوانه به افسانه گراید سوی عقل
عقل مجنون شود ار بشنود افسانه ما
هر شبم خانه به کوئی است مگر روزی دوست
به غلط حلقه زند بر در کاشانه ما
عقل و عشق است نه بازیچه کجا برتابد
به دو سلطان مخالف ده ویرانه ما
بر چراغی زدم آخر که کند کسب فروغ
هر کجا شمع ز خاکستر پروانه ما
صعب شد کار جنون از تو به حدی کاطفال
سنگ بر سینه زنند از غم دیوانه ما
لاف دینداری یغما زدنم کافر کرد
کاش از کعبه دری بود به بتخانه ما
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بازم اندیشه مژگان سیاه دگر است
ملک دل عرصه جولان سپاه دگر است
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناه دگر است
مهر سنجم همه در کفه استغنایش
گر چه صد کوه و کمر همسر کاه دگر است
ننگم از بی کلهی نیست که در کشور عشق
نیک چون بنگری آن نیز کلاه دگر است
نرم شد چرخ و به امید وفای تو خوشم
کآسمان را بدل سخت تو راه دگر است
می نخوردن گنهت بس به ملامت چه کنی
دل ما رنجه که آن نیز گناه دگر است
زخم خونین مرا آنچه ز مرهم طلبند
ظاهر این است که از تیر نگاه دگر است
ای مه از روزن من دور که بی ماه رخی
شب نورانی من روز سیاه دگر است
من چگویم دل یغما ز محبت چون شد
اشک گلگون و رخ زرد گواه دگر است
ملک دل عرصه جولان سپاه دگر است
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناه دگر است
مهر سنجم همه در کفه استغنایش
گر چه صد کوه و کمر همسر کاه دگر است
ننگم از بی کلهی نیست که در کشور عشق
نیک چون بنگری آن نیز کلاه دگر است
نرم شد چرخ و به امید وفای تو خوشم
کآسمان را بدل سخت تو راه دگر است
می نخوردن گنهت بس به ملامت چه کنی
دل ما رنجه که آن نیز گناه دگر است
زخم خونین مرا آنچه ز مرهم طلبند
ظاهر این است که از تیر نگاه دگر است
ای مه از روزن من دور که بی ماه رخی
شب نورانی من روز سیاه دگر است
من چگویم دل یغما ز محبت چون شد
اشک گلگون و رخ زرد گواه دگر است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
بر قتل من خسته، اگر بسته میان را
تا باز کند زنده، گشوده است دهان را
سر خط امان داد به ما طلعت تو دوش،
و امروز گرفت از کف ما خطّ امان را
ترسم که چو چنگیز کند چشم تو با خلق
ای ترک بگیر از کف او تیر و کمان را
تا بوسی از آن لب بدهد بلکه اجازت،
ای مغ بچه از ما تو بگو پیر مغان را
ما را به جهان نیست سر سود و زیانی،
سودای تو برد از سر ما، سود و زیان را
از چاشنی تیغ تو شد غیر خبردار،
افسوس، که کردیم عیان راز نهان را
زین سان که پری وار کند جلوه به ما دوست
دیوانه منم، گر ندرم جامه جان را
تا باز کند زنده، گشوده است دهان را
سر خط امان داد به ما طلعت تو دوش،
و امروز گرفت از کف ما خطّ امان را
ترسم که چو چنگیز کند چشم تو با خلق
ای ترک بگیر از کف او تیر و کمان را
تا بوسی از آن لب بدهد بلکه اجازت،
ای مغ بچه از ما تو بگو پیر مغان را
ما را به جهان نیست سر سود و زیانی،
سودای تو برد از سر ما، سود و زیان را
از چاشنی تیغ تو شد غیر خبردار،
افسوس، که کردیم عیان راز نهان را
زین سان که پری وار کند جلوه به ما دوست
دیوانه منم، گر ندرم جامه جان را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه مهر، خوبی روی ترا نه مه دارد
خدا ز چشم بدت ای پسر نگه دارد
ترا ز ده نگذشته است سال و مهر رخت
هزار طعنه به ماه چهارده دارد
کجا روم چکنم حال دل کرا گویم
نه رند میکده نه شیخ خانقه دارد
نیاز و عجز من ناتوان چه خواهد کرد
باین غرور که آن ترک کج کله دارد
بطرف رخ منه آن زلف را چنین زنهار
که روز روشن عشاق را سیه دارد
بود به کیش تو گر دوستی گناه رفیق
یقین که از همه کس بیشتر گنه دارد
خدا ز چشم بدت ای پسر نگه دارد
ترا ز ده نگذشته است سال و مهر رخت
هزار طعنه به ماه چهارده دارد
کجا روم چکنم حال دل کرا گویم
نه رند میکده نه شیخ خانقه دارد
نیاز و عجز من ناتوان چه خواهد کرد
باین غرور که آن ترک کج کله دارد
بطرف رخ منه آن زلف را چنین زنهار
که روز روشن عشاق را سیه دارد
بود به کیش تو گر دوستی گناه رفیق
یقین که از همه کس بیشتر گنه دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای می فروش آزادیم زین سبحهٔ صددانه ده
این سبحهٔ صددانه را بستان و یک پیمانه ده
از حرف غیری در گرو تا کی حدیث من شنو
از ره به آن افسون مرو گوشی به این افسانه ده
از آشنائی بی سبب کردی چو دوری روز و شب
بنشین کنون داد طرب با مردم بیگانه ده
با این خط و خال ای پسر مرغ دل اهل نظر
خواهی شکار خود اگر زین دام نه زان دانه ده
خواهی رفیق ناتوان پیرانه سر گردد جوان
از باده ی چون ارغوان پی در پیش پیمانه ده
مه من در سفر وز هجر آن ماه سفر رفته
بسر رفته مرا عمر آه از عمر بسر رفته
مه من بیخبر سوی سفر رفت وز همراهان
نمی آرد کسی سویم خبر زان بی خبر رفته
از آن وادی نمانده پای رفتن شهسواران را
رود چون بیدلی از گریه تا گل در کمر رفته
کیم من دور از درگاه او بر درگه شاهی
گدائی با لب خشک آمده با چشم تر رفته
مشو مغرور عشق بوالهوس کش زود می بینی
هوس از دل جدا گشته هوا از سر بدر رفته
رفیق بینوا در جست و جویت گشت می دانی
غریبی کو به کو گشته گدایی در به در رفته
این سبحهٔ صددانه را بستان و یک پیمانه ده
از حرف غیری در گرو تا کی حدیث من شنو
از ره به آن افسون مرو گوشی به این افسانه ده
از آشنائی بی سبب کردی چو دوری روز و شب
بنشین کنون داد طرب با مردم بیگانه ده
با این خط و خال ای پسر مرغ دل اهل نظر
خواهی شکار خود اگر زین دام نه زان دانه ده
خواهی رفیق ناتوان پیرانه سر گردد جوان
از باده ی چون ارغوان پی در پیش پیمانه ده
مه من در سفر وز هجر آن ماه سفر رفته
بسر رفته مرا عمر آه از عمر بسر رفته
مه من بیخبر سوی سفر رفت وز همراهان
نمی آرد کسی سویم خبر زان بی خبر رفته
از آن وادی نمانده پای رفتن شهسواران را
رود چون بیدلی از گریه تا گل در کمر رفته
کیم من دور از درگاه او بر درگه شاهی
گدائی با لب خشک آمده با چشم تر رفته
مشو مغرور عشق بوالهوس کش زود می بینی
هوس از دل جدا گشته هوا از سر بدر رفته
رفیق بینوا در جست و جویت گشت می دانی
غریبی کو به کو گشته گدایی در به در رفته
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دی به خاطر یاد آن گیسوی مشکآسا گذشت
امشب از سودای او طرفه شبی بر ما گذشت
هر سر خاری به مجنون ناز دیگر میکند
ناقة لیلی مگر امروز ازین صحرا گذشت؟
اشک بیلخت جگر ناید به سوی دامنم
کی تواند ناخدا بیکشتی از دریا گذشت
همچو برقی کو به گرداگرد خرمن بگذرد
آتشی افروخت آب تیغ او هر جا گذشت
وصل او فیّاض اگر امروز گردد قسمتم
بی تکلّف میتوانم از سر فردا گذشت
امشب از سودای او طرفه شبی بر ما گذشت
هر سر خاری به مجنون ناز دیگر میکند
ناقة لیلی مگر امروز ازین صحرا گذشت؟
اشک بیلخت جگر ناید به سوی دامنم
کی تواند ناخدا بیکشتی از دریا گذشت
همچو برقی کو به گرداگرد خرمن بگذرد
آتشی افروخت آب تیغ او هر جا گذشت
وصل او فیّاض اگر امروز گردد قسمتم
بی تکلّف میتوانم از سر فردا گذشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بکوی میکده بس بیهشان مدهوشند
که قطب دایرهٔ عقل و دانش وهوشند
کنند پر ز هیاهو نه آسمان را لیک
نشسته پیش تو لب بسته اند و خاموشند
درون جان خود از شوق آتشی دارند
کز آن بسان خم میمدام در جوشند
ملک به شیشه کند قطرهٔی اگر بچکد
از آن پیاله که این قوم باده مینوشند
تو همنشین رقیبی و با حبیب این قوم
درون خلوت دل روز و شب هم آغوشند
تراست سعی به تن پروری ولی ایشان
براه دوست همی در هلاک خود کوشند
نموده اند لباس برهنگی در بر
مگر که پرده بر اسرار خویشتن پوشند
صغیر کیفیت اهل عشق میگویی
بگو که مجلسیان پای تا بسر گوشند
که قطب دایرهٔ عقل و دانش وهوشند
کنند پر ز هیاهو نه آسمان را لیک
نشسته پیش تو لب بسته اند و خاموشند
درون جان خود از شوق آتشی دارند
کز آن بسان خم میمدام در جوشند
ملک به شیشه کند قطرهٔی اگر بچکد
از آن پیاله که این قوم باده مینوشند
تو همنشین رقیبی و با حبیب این قوم
درون خلوت دل روز و شب هم آغوشند
تراست سعی به تن پروری ولی ایشان
براه دوست همی در هلاک خود کوشند
نموده اند لباس برهنگی در بر
مگر که پرده بر اسرار خویشتن پوشند
صغیر کیفیت اهل عشق میگویی
بگو که مجلسیان پای تا بسر گوشند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صف شکن ترک مرا بر سر مرکب نگرید
صف مژگان به خونریز مرتّب نگرید
ای غریبان، به فریب نگهش دل مدهید
خلق شهری همه در ناله یارب نگرید
تا ز آزادی آن طفل رساند خبری
قاصد اشک مرا در ره مکتب نگرید
من به خوناب جگر خوردن و در بزم رقیب
دمبهدم بر لب او جام لبالب نگرید
روز بختم ز شب هجر بسی تیرهتر است
با چنین تیرگی روز سیه، شب نگرید
من که آسوده ز بیهوشی دوشین بودم
بیقرار امشبم از بیخودی تب نگرید
میلی از کفر سر زلب بتی میلافد
با همه مشرب ازو دعوی مذهب نگرید
صف مژگان به خونریز مرتّب نگرید
ای غریبان، به فریب نگهش دل مدهید
خلق شهری همه در ناله یارب نگرید
تا ز آزادی آن طفل رساند خبری
قاصد اشک مرا در ره مکتب نگرید
من به خوناب جگر خوردن و در بزم رقیب
دمبهدم بر لب او جام لبالب نگرید
روز بختم ز شب هجر بسی تیرهتر است
با چنین تیرگی روز سیه، شب نگرید
من که آسوده ز بیهوشی دوشین بودم
بیقرار امشبم از بیخودی تب نگرید
میلی از کفر سر زلب بتی میلافد
با همه مشرب ازو دعوی مذهب نگرید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چون نظر در خواب بر خورشید رخسارش کنم
هر دم از تاب نگاه گرم، بیدارش کنم
او به رغم من نمیآید برون، وز اضطراب
هر زمان از انتظار خود خبردارش کنم
آفتاب شوق را چون از وصال آید زوال
گرمتر در آشناییهای اغیارش کنم
طفل من محجوب و من بدنام و خلقی طعنهزن
سادگی بنگر که میخواهم به خود یارش کنم
آنکه بدمستی به میلی کرد و می با غیر خورد
جای آن دارد اگر صد طعنه در کارش کنم
هر دم از تاب نگاه گرم، بیدارش کنم
او به رغم من نمیآید برون، وز اضطراب
هر زمان از انتظار خود خبردارش کنم
آفتاب شوق را چون از وصال آید زوال
گرمتر در آشناییهای اغیارش کنم
طفل من محجوب و من بدنام و خلقی طعنهزن
سادگی بنگر که میخواهم به خود یارش کنم
آنکه بدمستی به میلی کرد و می با غیر خورد
جای آن دارد اگر صد طعنه در کارش کنم