عبارات مورد جستجو در ۷۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
در بهار نوجوانی هر که از صهبا گذشت
بی توقف می تواند از سر دنیا گذشت
مرکز پرگار حیرانی است چشم آهوان
تا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشت
گل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کباب
تا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشت
خوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده است
تا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشت
تا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشت
هر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشت
به ز خاکستر نباشد سرمه ای آتشین را
از سیه روزان نمی باید به استغنا گذشت
کرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاص
از عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشت
منت صیقل سیه دلتر کند آیینه را
سیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت
بی توقف می تواند از سر دنیا گذشت
مرکز پرگار حیرانی است چشم آهوان
تا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشت
گل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کباب
تا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشت
خوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده است
تا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشت
تا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشت
هر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشت
به ز خاکستر نباشد سرمه ای آتشین را
از سیه روزان نمی باید به استغنا گذشت
کرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاص
از عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشت
منت صیقل سیه دلتر کند آیینه را
سیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
محو دیدارم و دیدار نمی دانم چیست
بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که قماش گل رخسار نمی دانم چیست
دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز
باعث رنجش دلدار نمی دانم چیست
خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت
هیچ مضمون خط یار نمی دانم چیست
از سر خود خبرم نیست ز بی پروایی
مغز آشفته و دستار نمی دانم چیست
درد جانکاه من این است که با چندین درد
آرزوی دل بیمار نمی دانم چیست
محرمی نیست به جز چاه ذقن راز مرا
همدمی غیر لب یار نمی دانم چیست
خانه هستیم از خواب گران دربسته است
چشم باز و دل بیدار نمی دانم چیست
بهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرا
بالشی غیر سر دار نمی دانم چیست
از شکرخند گلش شیر جگر می بازد
خار این وادی خونخوار نمی دانم چیست
خودفروشی نبود پیشه من چون دگران
گرمی و سردی بازار نمی دانم چیست
کشش بحر چو سیلاب دلیل است مرا
رهبر و قافله سالار نمی دانم چیست
با دل من که چو آیینه به دشمن صاف است
سبب خصمی زنگار نمی دانم چیست
نیست در آینه حیرت من نقش دویی
زشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیست
جای رحم است به بی حاصلی من صائب
همه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست
بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که قماش گل رخسار نمی دانم چیست
دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز
باعث رنجش دلدار نمی دانم چیست
خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت
هیچ مضمون خط یار نمی دانم چیست
از سر خود خبرم نیست ز بی پروایی
مغز آشفته و دستار نمی دانم چیست
درد جانکاه من این است که با چندین درد
آرزوی دل بیمار نمی دانم چیست
محرمی نیست به جز چاه ذقن راز مرا
همدمی غیر لب یار نمی دانم چیست
خانه هستیم از خواب گران دربسته است
چشم باز و دل بیدار نمی دانم چیست
بهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرا
بالشی غیر سر دار نمی دانم چیست
از شکرخند گلش شیر جگر می بازد
خار این وادی خونخوار نمی دانم چیست
خودفروشی نبود پیشه من چون دگران
گرمی و سردی بازار نمی دانم چیست
کشش بحر چو سیلاب دلیل است مرا
رهبر و قافله سالار نمی دانم چیست
با دل من که چو آیینه به دشمن صاف است
سبب خصمی زنگار نمی دانم چیست
نیست در آینه حیرت من نقش دویی
زشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیست
جای رحم است به بی حاصلی من صائب
همه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۲
محو جانان خویش را جانان تصور می کند
قطره خود را بحر بی پایان تصور می کند
هر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده است
کوه را ابر سبک جولان تصور می کند
سرو سیمین ترا دیده است هر کس در لباس
جان بی تن را تن بی جان تصور می کند
باده جان بخش را مخمور در دلهای شب
در سیاهی چشمه حیوان تصور می کند
هر که آتش زیر پا دارد درین وادی چو برق
خار و خس را سنبل و ریحان تصور می کند
حیرت دیدار روی هر که را با خود کند
عالمی را همچو خود حیران تصور می کند
بس که در خون جگر غلطیده ام، نظارگی
هر سر موی مرا مژگان تصور می کند
در تماشای تو از بس کرده ام قالب تهی
هر که می بیند مرا بی جان تصور می کند
هر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد
دم زدن را عمر جاویدان تصور می کند
قطره خود را بحر بی پایان تصور می کند
هر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده است
کوه را ابر سبک جولان تصور می کند
سرو سیمین ترا دیده است هر کس در لباس
جان بی تن را تن بی جان تصور می کند
باده جان بخش را مخمور در دلهای شب
در سیاهی چشمه حیوان تصور می کند
هر که آتش زیر پا دارد درین وادی چو برق
خار و خس را سنبل و ریحان تصور می کند
حیرت دیدار روی هر که را با خود کند
عالمی را همچو خود حیران تصور می کند
بس که در خون جگر غلطیده ام، نظارگی
هر سر موی مرا مژگان تصور می کند
در تماشای تو از بس کرده ام قالب تهی
هر که می بیند مرا بی جان تصور می کند
هر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد
دم زدن را عمر جاویدان تصور می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۷
دل دیوانه من دوست از دشمن نمی داند
چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمی داند
غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را
قفس را عندلیب مست از گلشن نمی داند
نمی افتد به فکر سینه چون دل گشت هر جایی
ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی داند
زشکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل
که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی داند
زآتش دور می گردد از ان دایم سپند من
که آیین نشست و خاست در گلخن نمی داند
مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمی داند
غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان
که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی داند
چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمی داند
غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را
قفس را عندلیب مست از گلشن نمی داند
نمی افتد به فکر سینه چون دل گشت هر جایی
ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی داند
زشکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل
که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی داند
زآتش دور می گردد از ان دایم سپند من
که آیین نشست و خاست در گلخن نمی داند
مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمی داند
غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان
که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۵
درین سفر که توکل شده است راهبرم
یکی است نسبت زنار و توشه با کمرم
چنان ربوده مرا لذت سبکباری
که تن به گرد یتیمی نمی دهد گهرم
سپهر نقطه پرگار شد ز حیرانی
همین منم که به پایان نمی رسد سفرم
چنین که در رگ من ریشه کرده خامیها
در آفتاب قیامت نمی رسد ثمرم
ز خانه دشمن من چون حباب می خیزد
نهان به پرده راز خودست پرده درم
درین ریاض من آن لاله سیه کارم
که آب خضر شود خون مرده در جگرم
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که موج اشک شکسته است شیشه در جگرم
یکی است نسبت زنار و توشه با کمرم
چنان ربوده مرا لذت سبکباری
که تن به گرد یتیمی نمی دهد گهرم
سپهر نقطه پرگار شد ز حیرانی
همین منم که به پایان نمی رسد سفرم
چنین که در رگ من ریشه کرده خامیها
در آفتاب قیامت نمی رسد ثمرم
ز خانه دشمن من چون حباب می خیزد
نهان به پرده راز خودست پرده درم
درین ریاض من آن لاله سیه کارم
که آب خضر شود خون مرده در جگرم
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که موج اشک شکسته است شیشه در جگرم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیدهام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشتهاند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخوردهایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمهسنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهادهایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه میکند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیدهام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشتهاند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخوردهایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمهسنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهادهایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه میکند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هیچ معلوم نشد، دیده تماشایی کیست؟
نگه حیرت آیینه به زیبایی کیست؟
دل دیوانهٔ ما را که به صحرا سر داد؟
نفس سوخته، در بادیه پیمایی کیست؟
کس نمی پرسد از این جلوه پرستان امروز
که قد صبح، علم گشته ی رعنایی کیست؟
صف مژگان بتان را همه بر هم زده ایم
دلم افشردهٔ سر پنجهٔ گیرایی کیست؟
شمعها دامن جان را به میان بر زده اند
در شبستان جهان، انجمن آرایی کیست؟
خانه بی خانه خداوند نگردد معمور
زیب دیر و حرم از جلوهٔ هر جایی کیست؟
گر فشارد دل ما در قدح بوالهوسان
سخن از چون و چرا زَهره ی گویایی کیست؟
می پرد دیده ی صاحب نظران چون اختر
تا غبار ره او سرمهٔ بینایی کیست؟
سرفرازان همه این داعیه در سر دارند
خم چوگان تو تا با سر سودایی کیست؟
کس نپرسید حزین از نی آتش نفست
که گلو سوز نوای تو ز گویایی کیست؟
نگه حیرت آیینه به زیبایی کیست؟
دل دیوانهٔ ما را که به صحرا سر داد؟
نفس سوخته، در بادیه پیمایی کیست؟
کس نمی پرسد از این جلوه پرستان امروز
که قد صبح، علم گشته ی رعنایی کیست؟
صف مژگان بتان را همه بر هم زده ایم
دلم افشردهٔ سر پنجهٔ گیرایی کیست؟
شمعها دامن جان را به میان بر زده اند
در شبستان جهان، انجمن آرایی کیست؟
خانه بی خانه خداوند نگردد معمور
زیب دیر و حرم از جلوهٔ هر جایی کیست؟
گر فشارد دل ما در قدح بوالهوسان
سخن از چون و چرا زَهره ی گویایی کیست؟
می پرد دیده ی صاحب نظران چون اختر
تا غبار ره او سرمهٔ بینایی کیست؟
سرفرازان همه این داعیه در سر دارند
خم چوگان تو تا با سر سودایی کیست؟
کس نپرسید حزین از نی آتش نفست
که گلو سوز نوای تو ز گویایی کیست؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۳
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۳
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مه من سر برآر از برج محمل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
در بند هرچه در دو جهان هست نیستم
در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش
خندان به حال خویشتن از بس گریستم
گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم
ور آتشی در اشک روان غرقه چیستم
از من به غیر دوست نشانی بجا نماند
وان ترک باز درپی غارت گزیستم
با یک دو قطره خون دل و مشتی استخوان
یک عمر در شکنج غمت خوب زیستم
روزی که دیده محو تماشای او نبود
بر تیره شام هجر چرا ننگریستم
در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش
خندان به حال خویشتن از بس گریستم
گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم
ور آتشی در اشک روان غرقه چیستم
از من به غیر دوست نشانی بجا نماند
وان ترک باز درپی غارت گزیستم
با یک دو قطره خون دل و مشتی استخوان
یک عمر در شکنج غمت خوب زیستم
روزی که دیده محو تماشای او نبود
بر تیره شام هجر چرا ننگریستم
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۸
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
میکنم طوفی نمیدانم که طوف کوی کیست
هست محرابی نمیدانم خم ابروی کیست
شهسواری گردنم را در کمند آورده است
میکشد هرسو نمیدانم سر گیسوی کیست
شعلهای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی
حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست
نیست یک دل کز خدنگ غمزه خونآلود نیست
این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست
بوی مشگی زین گلستان بر مشامم میرسد
باز باد آشفتهساز زلف عنبربوی کیست
هم ز مجنون میگریزد هم ز لیلی میرمد
من نمیدانم که آن وحشینگه آهوی کیست
سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود
کاین همه گرمی ز تاب قهر آتشخوی کیست
هست محرابی نمیدانم خم ابروی کیست
شهسواری گردنم را در کمند آورده است
میکشد هرسو نمیدانم سر گیسوی کیست
شعلهای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی
حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست
نیست یک دل کز خدنگ غمزه خونآلود نیست
این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست
بوی مشگی زین گلستان بر مشامم میرسد
باز باد آشفتهساز زلف عنبربوی کیست
هم ز مجنون میگریزد هم ز لیلی میرمد
من نمیدانم که آن وحشینگه آهوی کیست
سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود
کاین همه گرمی ز تاب قهر آتشخوی کیست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۵
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
برهان مرا تو یارب زکرم زدام حیرت
که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت
چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما
که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت
چه دیار بود عشقت که بعاشقان گذشته
همه روز روز حرمان همه شام شام حیرت
دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد
همه سوخته زسودا و تمام خام حیرت
حکما که شهسوارند مصاف معرفت را
نکشیده تیغ فکرت یکی از نیام حیرت
برسول عقل گفتم چه بود پیام گفتا
همه سر بمهر نامه بودم بنام حیرت
بعقال عقل بستم همه بختیان امکان
بکفم نیفتاده بجز از زمان حیرت
نه تو خضر روزگاری و ولی کردگاری
تو بگیر دست آشفته درین مقام حیرت
گه رحمت است ایشاه باهل فارس الحق
که شدند جمله مغلوب زازدحام حیرت
که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت
چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما
که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت
چه دیار بود عشقت که بعاشقان گذشته
همه روز روز حرمان همه شام شام حیرت
دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد
همه سوخته زسودا و تمام خام حیرت
حکما که شهسوارند مصاف معرفت را
نکشیده تیغ فکرت یکی از نیام حیرت
برسول عقل گفتم چه بود پیام گفتا
همه سر بمهر نامه بودم بنام حیرت
بعقال عقل بستم همه بختیان امکان
بکفم نیفتاده بجز از زمان حیرت
نه تو خضر روزگاری و ولی کردگاری
تو بگیر دست آشفته درین مقام حیرت
گه رحمت است ایشاه باهل فارس الحق
که شدند جمله مغلوب زازدحام حیرت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
شد بناگوش، چو صبحم همه یکبار سفید
موی سر بر سر من گشت چو دستار سفید
عجبی نیست درین دور که خط خوبان
در ته زلف شود چون شکم مار سفید
ای گل از چاک گریبان تو حیرت دارم
من که مویم شده چون صبح درین کار سفید
نازم ای رشته ی تسبیح که در حلقه ی کفر
نتواند شود از شرم تو زنار سفید
چشم یعقوب همین بر رهت ای یوسف نیست
چشم ها کرده چنین شوق تو بسیار سفید
تا بود رنگ حنا خون مرا، در ره شوق
نگذارم که شود ناخن یک خار سفید
ترسم از قحط خریدار به عهدت یوسف
موی چون شمع کند بر سر بازار سفید
سبز باید در و دیوار به بنگاله سلیم
چه کنی خانه ی خود را در و دیوار سفید؟
موی سر بر سر من گشت چو دستار سفید
عجبی نیست درین دور که خط خوبان
در ته زلف شود چون شکم مار سفید
ای گل از چاک گریبان تو حیرت دارم
من که مویم شده چون صبح درین کار سفید
نازم ای رشته ی تسبیح که در حلقه ی کفر
نتواند شود از شرم تو زنار سفید
چشم یعقوب همین بر رهت ای یوسف نیست
چشم ها کرده چنین شوق تو بسیار سفید
تا بود رنگ حنا خون مرا، در ره شوق
نگذارم که شود ناخن یک خار سفید
ترسم از قحط خریدار به عهدت یوسف
موی چون شمع کند بر سر بازار سفید
سبز باید در و دیوار به بنگاله سلیم
چه کنی خانه ی خود را در و دیوار سفید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
به حیرتم که ز گلشن چه چیز می خواهم
نه گل نه خار به دامن، چه چیز می خواهم
چو شمع چیست درین انجمن مرا مقصود
چو آفتاب ز روزن چه چیز می خواهم
چو ابر و باد، چه سرگشته ی گلستانم
چو برق و مور ز خرمن چه چیز می خواهم
نه آتشم من و نه دودم و نه خاکستر
تمام عمر ز گلخن چه چیز می خواهم
مثال ماست که می گفت کودکی گریان
به مادرش، که بگو من چه چیز می خواهم!
سلیم چون به من از بخت بد بجز دشنام
نداد دوست، ز دشمن چه چیز می خواهم
نه گل نه خار به دامن، چه چیز می خواهم
چو شمع چیست درین انجمن مرا مقصود
چو آفتاب ز روزن چه چیز می خواهم
چو ابر و باد، چه سرگشته ی گلستانم
چو برق و مور ز خرمن چه چیز می خواهم
نه آتشم من و نه دودم و نه خاکستر
تمام عمر ز گلخن چه چیز می خواهم
مثال ماست که می گفت کودکی گریان
به مادرش، که بگو من چه چیز می خواهم!
سلیم چون به من از بخت بد بجز دشنام
نداد دوست، ز دشمن چه چیز می خواهم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
نه همین چون نی، گلو بی دور ساغر بود خشک
موج خونم در سراپا همچو جوهر بود خشک
گرچه سر تا پا تنم در بزم حیرت بود چشم
چشم چشمش چون زره از پای تا سر بود خشک
گریه می کردم ولی از حیرت نظاره اش
اشک بر مژگان مرا چون آب خنجر بود خشک
می نوشتم نامه و خون از بنانم می چکد
حیرتی دارم که چون بال کبوتر بود خشک
دوش چون شد آتش رخسارش از می شعله ور
می چون آب آیینه ای جویا به ساغر بود خشک
موج خونم در سراپا همچو جوهر بود خشک
گرچه سر تا پا تنم در بزم حیرت بود چشم
چشم چشمش چون زره از پای تا سر بود خشک
گریه می کردم ولی از حیرت نظاره اش
اشک بر مژگان مرا چون آب خنجر بود خشک
می نوشتم نامه و خون از بنانم می چکد
حیرتی دارم که چون بال کبوتر بود خشک
دوش چون شد آتش رخسارش از می شعله ور
می چون آب آیینه ای جویا به ساغر بود خشک
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
آن نوجوان ز جور پشیمان نمیشود
وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود
کارم ز دست عشق بمردن کشید دل
از کار خود هنوز پشیمان نمیشود
یکشب نمیشود که زغم دست یاربم
با جیب صبح دست و گریبان نمیشود
حیران آن جمال نه تنها منم که عقل
حیران آن کسی است که حیران نمیشود
ای گریه میل در نظرم کش باشک گرم
کز دست دیده کار من آسان نمیشود
گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن
گنجی است عشق یار کهه پنهان نمیشود
آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست
تسکین بآب چشمه حیوان نمیشود
وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود
کارم ز دست عشق بمردن کشید دل
از کار خود هنوز پشیمان نمیشود
یکشب نمیشود که زغم دست یاربم
با جیب صبح دست و گریبان نمیشود
حیران آن جمال نه تنها منم که عقل
حیران آن کسی است که حیران نمیشود
ای گریه میل در نظرم کش باشک گرم
کز دست دیده کار من آسان نمیشود
گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن
گنجی است عشق یار کهه پنهان نمیشود
آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست
تسکین بآب چشمه حیوان نمیشود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
صدبار فکر کردم و صد راه آزمود
بیچارگیست چاره،زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گرنیست آتشی ز کجا خاستست دود؟
گرمنع یارنیست پس این دورباش چیست؟
گرنیست ماتمی ز چه شد جامها کبود؟
هستی یار مایه شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد،اگر بود،اگر نبود؟
اما از آنکه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست که:تدبیر کار چیست؟
جان غرق منتست که آن یار رو نمود
از دیده ها دو رود روان می کند مدام
قاسم بیاد وصل تو می خواند این سرود
بیچارگیست چاره،زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گرنیست آتشی ز کجا خاستست دود؟
گرمنع یارنیست پس این دورباش چیست؟
گرنیست ماتمی ز چه شد جامها کبود؟
هستی یار مایه شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد،اگر بود،اگر نبود؟
اما از آنکه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست که:تدبیر کار چیست؟
جان غرق منتست که آن یار رو نمود
از دیده ها دو رود روان می کند مدام
قاسم بیاد وصل تو می خواند این سرود