عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
قصد سرم داری خنجر به مشت
خوشتر ازین نیز توانیم کشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجاب است رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد
گفت بخاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بد آن قحبه رشت
بهر طلاق است امل کو چو مار
حبس حطام است و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی زآتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس
بس بودت دفتر جان سرنوشت
خوشتر ازین نیز توانیم کشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجاب است رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد
گفت بخاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بد آن قحبه رشت
بهر طلاق است امل کو چو مار
حبس حطام است و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی زآتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس
بس بودت دفتر جان سرنوشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد
که نی عاشق نمییابد که نی دلخسته کم دارد
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد؟
بدان در پیش خورشیدش همیدارم که نم دارد
چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد
اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم
کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد
مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم
چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد؟
غمش در دل چو گنجوری دلم نورعلیٰ نوری
مثال مریم زیبا که عیسیٰ در شکم دارد
چو خورشید است یار من نمیگردد به جز تنها
سپهسالار مه باشد کز استاره حشم دارد
مسلمان نیستم گبرم اگر ماندهست یک صبرم
چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد
ز درد او دهان تلخ است هر دریا که میبینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
به دورانها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد
خنک جانی که از خوابش به مالشها برانگیزد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد
طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
طبیبان را نمیشاید که عاقل متهم دارد
اگرشان متهم داری بمانی بند بیماری
کسی برخورد از استا که او را محترم دارد
خمش کن کندرین دریا نشاید نعره و غوغا
که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد
که نی عاشق نمییابد که نی دلخسته کم دارد
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد؟
بدان در پیش خورشیدش همیدارم که نم دارد
چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد
اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم
کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد
مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم
چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد؟
غمش در دل چو گنجوری دلم نورعلیٰ نوری
مثال مریم زیبا که عیسیٰ در شکم دارد
چو خورشید است یار من نمیگردد به جز تنها
سپهسالار مه باشد کز استاره حشم دارد
مسلمان نیستم گبرم اگر ماندهست یک صبرم
چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد
ز درد او دهان تلخ است هر دریا که میبینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
به دورانها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد
خنک جانی که از خوابش به مالشها برانگیزد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد
طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
طبیبان را نمیشاید که عاقل متهم دارد
اگرشان متهم داری بمانی بند بیماری
کسی برخورد از استا که او را محترم دارد
خمش کن کندرین دریا نشاید نعره و غوغا
که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد همان است او که پار آمد
ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد؟
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد
اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه
نمیگویی کجا بودی که جان بیتو نزار آمد؟
شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد
اگر تلبیس نو دارد همان است او که پار آمد
ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد؟
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد
اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه
نمیگویی کجا بودی که جان بیتو نزار آمد؟
شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
بیچاره کسی که می ندارد
غوره به سلف همیفشارد
بیچاره زمین که شوره باشد
وین ابر کرم برو نبارد
باری دل من صبوح مست است
وام شب دوش میگزارد
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد ویام که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من
او بر کف مست کی نگارد؟
ساقیست گرفته گوشم امروز
یک لحظه مرا نمیگذارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف میسپارد
غوره به سلف همیفشارد
بیچاره زمین که شوره باشد
وین ابر کرم برو نبارد
باری دل من صبوح مست است
وام شب دوش میگزارد
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد ویام که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من
او بر کف مست کی نگارد؟
ساقیست گرفته گوشم امروز
یک لحظه مرا نمیگذارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف میسپارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
همه خفتند و من دل شده را خواب نبرد
همه شب دیدهٔ من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهیی را که دل و دیده به دست تو سپرد؟
نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار میندهی کم ز یکی جرعهٔ درد؟
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آن که کوبد در وصل تو کجا باشد خرد؟
آستینم ز گهرهای نهانی پردار
آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد
شحنهٔ عشق چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت باز آید
قصهٔ شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند؟
سردسیر است جهان آمد و یک یک بفسرد
خون ما در تن ما آب حیات است و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و درین جانب برد
همه شب دیدهٔ من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهیی را که دل و دیده به دست تو سپرد؟
نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار میندهی کم ز یکی جرعهٔ درد؟
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آن که کوبد در وصل تو کجا باشد خرد؟
آستینم ز گهرهای نهانی پردار
آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد
شحنهٔ عشق چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت باز آید
قصهٔ شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند؟
سردسیر است جهان آمد و یک یک بفسرد
خون ما در تن ما آب حیات است و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و درین جانب برد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد
آنچه از عشق کشید این دل من که نکشید
وآنچه در آتش کرد این دل من عود نکرد
گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی؟
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد
آه دیدی که چه کردهست مرا آن تقصیر؟
آنچه پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گرچه آن لعل لبت عیسی رنجوران است
دل رنجور مرا چارهٔ بهبود نکرد
جانم از غمزهٔ تیرافکن تو خسته نشد
زان که جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمک سود نکرد
هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد
آنچه از عشق کشید این دل من که نکشید
وآنچه در آتش کرد این دل من عود نکرد
گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی؟
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد
آه دیدی که چه کردهست مرا آن تقصیر؟
آنچه پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گرچه آن لعل لبت عیسی رنجوران است
دل رنجور مرا چارهٔ بهبود نکرد
جانم از غمزهٔ تیرافکن تو خسته نشد
زان که جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمک سود نکرد
هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
که عشق شیر سیاه است تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همینچرد
به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد
چو درفتادی از آن پس ز دور مینگرد
امیر دست دراز است و شحنه بیباک
شکنجه میکند و بیگناه میفشرد
هر آن که در کفش آید چو ابر میگرید
هر آن که دور شد از وی چو برف میفسرد
هزار جام به هر لحظه خرد درشکند
هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد
هزار چشم بگریاند و فروخندد
هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد
به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ
چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد
ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون
ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد
مخبط است سخنهای من ازو گر نی
نمودمی به تو آن راهها که میسپرد
نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد
نمودمی که چگونه شکار را شکرد
که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
که عشق شیر سیاه است تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همینچرد
به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد
چو درفتادی از آن پس ز دور مینگرد
امیر دست دراز است و شحنه بیباک
شکنجه میکند و بیگناه میفشرد
هر آن که در کفش آید چو ابر میگرید
هر آن که دور شد از وی چو برف میفسرد
هزار جام به هر لحظه خرد درشکند
هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد
هزار چشم بگریاند و فروخندد
هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد
به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ
چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد
ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون
ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد
مخبط است سخنهای من ازو گر نی
نمودمی به تو آن راهها که میسپرد
نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد
نمودمی که چگونه شکار را شکرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
آتش عشق تو قلاووز شد
دوش دلم سوی دل افروز شد
چون به سخن داشت مرا دوش یار
چون به دم گرم جگرسوز شد
من چه زنم با دم و با مکر او؟
کو به دغل بر همه پیروز شد
این دل من ساده و بیمکر بود
دید دغلهاش بدآموز شد
هر چه به عالم خوشی شهوت است
همچو پنیر آفت هر یوز شد
آه که شب جمله درین وعده رفت
بوسه دهم بوسه دهم روز شد
یار برهنه به قبا میل کرد
عقل دگربار کمردوز شد
دوش دلم سوی دل افروز شد
چون به سخن داشت مرا دوش یار
چون به دم گرم جگرسوز شد
من چه زنم با دم و با مکر او؟
کو به دغل بر همه پیروز شد
این دل من ساده و بیمکر بود
دید دغلهاش بدآموز شد
هر چه به عالم خوشی شهوت است
همچو پنیر آفت هر یوز شد
آه که شب جمله درین وعده رفت
بوسه دهم بوسه دهم روز شد
یار برهنه به قبا میل کرد
عقل دگربار کمردوز شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
دی سحری بر گذری گفت مرا یار
شیفته و بیخبری چند ازین کار؟
چهره من رشک گل و دیده خود را
کرده پر از خون جگر در طلب خار؟
گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار
گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
گفت منم جان و دلت خیره چه باشی؟
دم مزن و باش بر سیم برم زار
گفتم کی از دل و جان برده قراری
نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار
قطره دریای منی دم چه زنی بیش؟
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار
شیفته و بیخبری چند ازین کار؟
چهره من رشک گل و دیده خود را
کرده پر از خون جگر در طلب خار؟
گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار
گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
گفت منم جان و دلت خیره چه باشی؟
دم مزن و باش بر سیم برم زار
گفتم کی از دل و جان برده قراری
نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار
قطره دریای منی دم چه زنی بیش؟
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
ای یار شگرف در همه کار
عیاره و عاشق تو عیار
تو روز قیامتی که از تو
زیر و زبرست شهر و بازار
من زاری عاشقان چه گویم؟
ای معشوقان ز عشق تو زار
در روز اجل چو من بمیرم
در گور مکن مرا نگه دار
ور میخواهی که زنده گردیم
ما را به نسیم وصل بسپار
آخر تو کجا و ما کجاییم
ای بیتو حیات و عیش بیکار
از من رگ جان بریده بادا
گر بیتو رگیم هست هشیار
اندر ره تو دو صد کمین بود
نزدیک نمود راه و هموار
از گلشن روی تو شدم مست
بنهادم مست پای بر خار
رفتم سوی دانه تو چون مرغ
پرخون دیدم جناح و منقار
این طرفه که خوش تراست زخمت
از هر دانه که دارد انبار
ای بیتو حرام زندگانی
ای بیتو نگشته بخت بیدار
خود بخت تویی و زندگی تو
باقی نامی و لاف و آزار
ای کرده ز دل مرا فراموش
آخر چه شود؟ مرا به یاد آر
یک بار چو رفت آب در جوی
کی گردد چرخ طمع یک بار
خامش که ستیزه میفزاید
آن خواجه عشق را ز گفتار
عیاره و عاشق تو عیار
تو روز قیامتی که از تو
زیر و زبرست شهر و بازار
من زاری عاشقان چه گویم؟
ای معشوقان ز عشق تو زار
در روز اجل چو من بمیرم
در گور مکن مرا نگه دار
ور میخواهی که زنده گردیم
ما را به نسیم وصل بسپار
آخر تو کجا و ما کجاییم
ای بیتو حیات و عیش بیکار
از من رگ جان بریده بادا
گر بیتو رگیم هست هشیار
اندر ره تو دو صد کمین بود
نزدیک نمود راه و هموار
از گلشن روی تو شدم مست
بنهادم مست پای بر خار
رفتم سوی دانه تو چون مرغ
پرخون دیدم جناح و منقار
این طرفه که خوش تراست زخمت
از هر دانه که دارد انبار
ای بیتو حرام زندگانی
ای بیتو نگشته بخت بیدار
خود بخت تویی و زندگی تو
باقی نامی و لاف و آزار
ای کرده ز دل مرا فراموش
آخر چه شود؟ مرا به یاد آر
یک بار چو رفت آب در جوی
کی گردد چرخ طمع یک بار
خامش که ستیزه میفزاید
آن خواجه عشق را ز گفتار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
من رها کردم جگر را هرچه خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشهیی سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
گر بیاید غم بگویم آن که غم میخورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
من رها کردم جگر را هرچه خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشهیی سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
گر بیاید غم بگویم آن که غم میخورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردییی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمیگردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را میخواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو میخاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان بیصورت و بیرنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان بیحیلت و فرهنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردییی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمیگردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را میخواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو میخاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان بیصورت و بیرنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان بیحیلت و فرهنگ بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آن که دشمن جان خوداست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکراست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همیزارد
که از برای خدایم بکش تو دیگربار
دو چشم کشته به زنده بدان همینگرد
که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آن که دشمن جان خوداست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکراست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همیزارد
که از برای خدایم بکش تو دیگربار
دو چشم کشته به زنده بدان همینگرد
که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
مجوی شادی چون در غم است میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
به جز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمد است
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوب است
برای مصلحتی راست در دل نجار
ازین سبب همه شر طریق حق خیراست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدیها
همیبمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
به جز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمد است
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوب است
برای مصلحتی راست در دل نجار
ازین سبب همه شر طریق حق خیراست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدیها
همیبمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
جان خراباتی و عمر بهار
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست
بسته سر و خسته و بیماروار
دست مرا بر سر خود مینهاد
کی به غم دوست مرا دست یار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشق است سرم پرخمار
این همه شیوهست مرادش تویی
ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست
بسته سر و خسته و بیماروار
دست مرا بر سر خود مینهاد
کی به غم دوست مرا دست یار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشق است سرم پرخمار
این همه شیوهست مرادش تویی
ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
اگر آتش است یارت تو برو درو همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاووز
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید؟
تو یکی نهیی هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاووز
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید؟
تو یکی نهیی هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
میان چرخ و زمین بس هوای پرنوراست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست ازو بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر میخندد
که واقف است ازین عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبهام چو مسخرهییست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
میان چرخ و زمین بس هوای پرنوراست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست ازو بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر میخندد
که واقف است ازین عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبهام چو مسخرهییست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
شدهام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش؟
بمسوز جز دلم را که ز آتشت بداغم
بنگر به سینهٔ من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آن که ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش؟
بمسوز جز دلم را که ز آتشت بداغم
بنگر به سینهٔ من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آن که ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
ره زنی آن کس کند، کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ ازیشان مگو، تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را، شاهد و غماز کیست؟
چهرهٔ چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا میدود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا میشود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان میکشدت که بیا
پیشگه عشق رو، خیز زصف نعال
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشک رقم میکشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش، بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز، با همه فرو فروز
باز رود سوی اصل، باز کند اتصال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
ره زنی آن کس کند، کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ ازیشان مگو، تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را، شاهد و غماز کیست؟
چهرهٔ چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا میدود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا میشود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان میکشدت که بیا
پیشگه عشق رو، خیز زصف نعال
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشک رقم میکشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش، بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز، با همه فرو فروز
باز رود سوی اصل، باز کند اتصال