عبارات مورد جستجو در ۹۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۵۳
دل به زلفت سپر دم رفتم
ور به زنجیر کردم و رفتم
چون غمت جمله قسمت من شد
غم تو جمله خوردم و رفتم
گر ترا بود زحمتی از من
زحمت خویش بردم ورفتم
تاترا دیدم و ندادم جان
والله از زیستن پشیمانم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
به پاسخ گفت ویس ماه پیکر
که از حنظل نشاید کرد شکر
حریر مهربانی ناید از سنگ
نبید ارغوانی ناید از بنگ
نگردد موی هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن
نگرداند مرا باد تو از پای
نجنباند مرا زور تو از جای
به گفتار تو من خرم نگردم
به دیدار تو من بی غم نگردم
مرا در دل بماند از تو یکی درد
که در مانش به افسون نه توان کرد
مرا در جان فگندی زنگ آزار
زدودن کی توان آن را به گفتار
جفاهای تو در گوشم نشستست
ره دیگر سخن بر وی ببستست
تو آگندی به دست خویش گوشم
سخنهای تو اکنون چون نیوشم
بسی بودم به روز وصل خندان
بسی بودم به درد هجر گریان
کنون نه گریه ام آید نه خنده
که جانم مهر دل را نیست بنده
دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست
که از چون تو رفیقی سیر گشتست
فرو مرد آن چراغ مهر و اومید
که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید
برفت آن دل که بودی دشمن من
همه چیزی دگر شد در تن من
همان چشمم که دیدی رنگ رویت
و یا گوشم شنیدی گفت و گویت
یکی پنداشتی خورشید دیدی
یکی پنداشتی مژده شنیدی
کنون آن خور به چشمم قیر گشتست
همان مژده به گوشم تیر گشتست
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختی همیشه شور باشد
همی گویم کنون ای بخت پیروز
کجا بودی نگویی تا به امروز
تنم را روز فرخنده کنونست
دلم را چشم بیننده کنونست
مزا اکنون همی یابم جهان را
حوشی اکنون همی دانم روان را
نخواهم نیز در دام او فتادن
دو گیتی را به یک ناکس بدادن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
بمهر تو دادم دل و جان عبث
بعشقت گرو کردم ایمان عبث
زدین و دل من چه حاصل مرا
گرفتی هم این را و هم آن عبث
چه میخواهی از جانم ای بی وفا
چه دای دلم را پریشان عبث
دل اقلیم دین جلوه ات تاخت کرد
بسی خانه شد از تو ویران عبث
بیک عشوهٔ دل فریب خوشت
دل عالمی شد پریشان عبث
بجانت که دست از اسیران بدار
مکن جور بر ناتوانان عبث
دل من بود آن دل ای فیض بس
مریز اشگ بر روی سندان عبث
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
ترک من می‌آیی و دلها به یغما می‌بری
روی پنهان می‌کنی، دل آشکارا می‌بری
دی دل من برده‌ای، امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است، آن نیز فردا می‌بری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که خود را بس به بالا می‌بری
کفر زلفت را به دین من می‌خرم زیرا به دین
سر فرو می‌آورد، لیکن تو در پا می‌بری
من نمی‌دانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما می‌بری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما می‌بری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا می‌بری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف می‌آری به صد زنجیر و آنجا می‌بری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
عبرتی‌کوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا
موج این‌گوهر نمی‌دانم چه پهلو زد مرا
عمرها شد آتشم افسرده است ما نفس
خنده‌ها بسیارکردیم‌گریه آموزد مرا
زان همه‌حسرت که‌حرمان باغبارم برده‌است
می‌زند دامن نمی‌دانم کی افروزد مرا
محرم آن شعله خویم جانب دیرم مخوان
عالمی را جمع سازم هرکه بدوزد مرا
حرف‌لعل اوخموشم کردبیدل‌عمرهاست
گبر دارد رو به محرابی‌که می‌سوزد مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
آه‌ که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس ‌کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس‌ ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع من‌گریهٔ بی‌ندامتی
ریگ روان ‌کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمی‌گداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیری‌ام
کاش دمی چو بندنی‌لب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به‌ کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد می‌گذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من به‌گمان خوب بخت پا زده‌ام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن‌ از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بی‌عبارتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۵
لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود
در نگین تو همان زهر نهان است که بود
حسن اهلیت خط هیچ اثر در تو نکرد
آتش خوی تو جانسوز چنان است که بود
دل سنگین ترا ناله ما نرم نکرد
حلقه زلف همان سخت کمان است که بود
شب زلفت ز خط سبز، سیه دل تر شد
این سیه کار همان دشمن جان است که بود
گرچه شد کشور حسن تو ز خط زیر و زبر
همچنان دیده به رویت نگران است که بود
خط بیرحم به انصاف نیاورد ترا
خشم و ناز و ستم و جور همان است که بود
خط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیخت
چشم مستت به همان خواب گران است که بود
دل ما با تو چنان است که خود می دانی
گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود
گرچه شد باده حسن تو ز خط پا به رکاب
صائب از جمله خونابه کشان است که بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۳
نشأه می گرچه نتوان یافتن از جام خشک
گاه کار بوسه تر می کند پیغام خشک
گر به بوسی ترنمی سازی لب خشک مرا
قانعم از لعل سیراب توبا دشنام خشک
مردمی هرگز ز چشم او ندیدم،گر چه من
می کشم روغن به زور جذبه ازبادام خشک
وای برمن کز عقیق آبدار او مراست
چون نگین دان،با کمال قرب قسمت کام خشک
در تلاش نام خون دل مخور چندین، که شد
روسیاهی حاصل من چون عقیق ازنام خشک
حاصل من از تهی چشمی زوصلش حسرت است
همچو صیادی که از دریابرآرد دام خشک
نیست پیش عارفان درخانه پردازی تمام
تانسازد بوریا درویش از اندام خشک
شود از خال افزون دلربایی زلف را
تا نباشد دانه،گیرایی ندارد دام خشک
آنچنان کز خامشی بحر کرم آید به جوش
خشک سازد چشمه انعام را ابرام خشک
نیست صائب بردل من بار، بی برگی چونی
می تراود نغمه های تر ز من با کام خشک
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دلم از بخت گهی شاد نبود
جانم از بند غم آزاد نبود
یک دم از عمر گرامی نگذشت
کان همه ضایع و بر باد نبود
گر ببینی دل ویران مرا
گوییا هیچ گه آباد نبود
کافری رخت دلم غارت کرد
شهر اسلام و سر داد نبود
شب همی دانم کاو آمد و بس
بیش از خویشتنم یاد نبود
خانه گلشن شده بی منت باغ
سرو بود، ار گل و شمشاد نبود
هر چه می خواست همی کرد طبیب
ناتوان را سر فریاد نبود
ناگه آهوی من از دام بجست
زانکه اندازه صیاد نبود
خسرو از تلخی شیرین دهنان
آنچنان است که فرهاد نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
از آنگهی که گشادم به رویت این نظر خود
چه خون که خوردم ازین چشم پر در و گهر خود
به باغ رفتم و قوتی ز بوی گل بگرفتم
ز بس که سوختم از تاب سوزش جگر خود
کجات بینم و بر بام تو چگونه برآیم؟
هزار وای که مرغان نمی دهند پر خود
سرم که بر درت افتاد تا که پات نرنجد
به پشت پا چو کلوخیش دور کن ز در خود
چو بنده روی ببیند، بر آن شود که بگردد
هزار بار به گرد سر دو چشم تر خود
دلم صدق ندارد به کار عشق، چه بودی
وه این نگین دروغی جدا کن از کمر خود
ز عشق آنکه رسیده سپر ندیده خدنگت
بر آنست دیده خسرو که بفگند سپر خود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
یار ما را از آن خویش نشد
بهر بیداد او به کیش نشد
دوش در پاش دیده می سودم
پاش آزرد و دیده ریش نشد
می دهم جان به عشق و می دانم
که کسی را از آن خویش نشد
از تو محروم می روم، چه کنم؟
عمر روزی و عهد بیش نشد
صنما، غمزه تو قصابی ست
که پشیمان ز خون میش نشد
تا به روی تو چشم کردم باز
هم به رویت که بیش بیش نشد
دل خسرو که از قرار برفت
بر قرار نخست پیش نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۴
باز به خون خلق شد چشم جفانمای تو
عمر اگر وفا کند جان من و جفای تو
نیست امید کز توام یک گل بخت بشگفد
عمر به باد می دهم بیهده در هوای تو
گریه و آه سرد من گر بر بایدت کسی
تا نروی ز جای خود، ای دل و دیده، جای تو
وقتی اگر ز جان من ناوک تو خطا شود
تن به قصاص در دهم معذرت خطای تو
من که ز دولت غمت خون دو دیده می خورم
هست حرام خوارگی گر نکنم دعای تو
باد بر آستان تو خاک شده وجود من
تا به طفیل آستان بو که رسم به پای تو
بر زمی آخرت گهی بوده بود خرامشی
حیف بود به چشم من خاک در سرای تو
از حسد خیال تو با دل خود به غیرتم
گلخنیی چرا کشد هولج کبریای تو
گوش به خسرو آر شب تا که ببینی از کجا
نغمه شوق می زند بلبل خوشنوای تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
بیار بی وفا عمری وفا کردم ندانستم
بامید وفا بر خود جفا کردم ندانستم
دل آزاری، که هرگز دیده بر مردم نیندازد
بسان مردمش در دیده جا کردم ندانستم
اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم
بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم
بهر بیگانه باشد خوی او از آشنا بهتر
بآن بیگانه خود را آشنا کردم ندانستم
گرفتم آن سر زلف و کشیدم صد گرفتاری
بدست خویش خود را مبتلا کردم ندانستم
هلالی، پیش آن مه شرمسارم زین شکایتها
درین معنی بغایت ماجرا کردم ندانستم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
من چو بچۀ مهر تو بشکستم
وز دست غم تو بی وفا جستم
فارغ شدم و زبان بد گویان
بر خود چو در وصال تو بستم
از آمدنت طمع چو ببریدم
از محنت انتظار وارستم
گر دست بشستم از تو جایش بود
کز دست تو خون به خون بسی شستم
صد بار مرا شکست عهد تو
من عهد تو هیچ بار نشکستم
سر رشتۀ جور و ناز بگسستی
من نیز امید از تو بگسستم
هستت دگری به جای من، آری
شک نیست که من به جای آن هستم
لختی بدویدم از قفای تو
چون مانده شدم ز پای بنشستم
گر با سر مهر تو شوم دیگر
شاید که نهی نگار بر دستم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۶ - ایضا له
بس کن ای سرد ناخوش احمق
چند و تا چند حیلت و فن تو
پیش ازینم طمع چو می بودی
به عتابیّ و خزّ ادکن تو
می فتادم به خاک و می دادم
بوسه بر پای تو چو دامن تو
چون مرا نیست هیچ بهره از آن
بند و غل باد جامعه بر تن تو
ببریدم طمع بیکباره
رستم از بارنامه کردن تو
برنشینم ازین سپس همه جای
چون زه پیرهن به گردن تو
هر چه می خواستم بخواهم گفت
فار غم .... در .... زن تو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هیچ دورانی چو عهد بی‌سرانجامی نبود
حیف ازان عمری که در خونابه آشامی نبود
در دل گرمم نماند افزون ز یک دوزخ شرر
هرگزم در عشق خوبان دل به این خامی نبود
غیرتم نگذاشت کو را شهره عالم کنم
گر نکردم خویش را رسوا، ز بدنامی نبود
هیچ نوشی را ندیدم کز عقب نیشی نداشت
آزمودم، هیچ کامی همچو ناکامی نبود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
می بنالم که بسر وقت رسد صیادم
نه من از تنگی دام است که در فریادم
سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم
کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
تیر کز شست بشد باز نیاید بکمان
پند پیران چکنم من که دل از کف دادم
کشت دور فلک از منت تعمیر مرا
خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
من که از خلد برین دل نگران بستم بار
تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم
خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه
ترسم از بندگی خویش کنم آزادم
چشم بر صورت منظور نه صوت و نه سخن
عشق در حکمت اشراق نمود استادم
گله از آدم خاکی نه طریق ادبست
گرچه آورد در این دیر خراب آبادم
لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک
بار این نخوت بیهوده دهد بر بادم
نخورم غم که برد بار بد انگلشن قدس
علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم
نیرّ ابن نامه بدیوان عمل نتوان برد
آه اگر لطف شهنشه نکند امدادم
وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس
آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ایها العشاق از آن نامهربان بس شد مرا
ورچه با جانست پیوندش ز جان بس شد مرا
عارض چون یاسمین و طره چون سنبلش
گرید بیضا و ثعبانست از آن بس شد مرا
گر به لعل درفشان سازد دوای درد دل
ترک دل گیرم ز لعل درفشان بس شد مرا
گر زیان شد نقد عمرم بر سر بازار عشق
سود بینم چون ز سودای فلان بس شد مرا
گر ز تاب آفتاب غم بسوزد جان من
گو بسوز او سایه ی سرو روان بس شد مرا
در گلستان وصالش بلبلی بودم فصیح
خارم اندر پا شکست از گلستان بس شد مرا
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
هر جور که من ز یار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بیگانه وار یار ز من بگذرد همی
من میکنم سلام و بمن ننگرد همی
خود هیچ التفات بمردم نمیکند
ما را بهیچ روی بکس نشمرد همی
هر قصه که دل بنویسد زهجر او
چشمم بدست اشک همه بسترد همی
آری کنند جور بعشاق پر ولیک
او خود زحد قاعده بیرون برد همی
در عشق شرط نیست شکایت ز یار خویش
ور چه مرا فراق بدان آورد همی
بر هر صفت که باشد جانی همیکنم
کاینمایه عمر ناخوش و خوش بگذرد همی