عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل، میدانم
به امتحان به کف آور، به دست خود، تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ؟
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربو سنگ
زلطف گر به جهان در، نظر کنی یک دم
روان کند زعرق، صد فرات و صد جو سنگ
اگر زآب حیات تو سنگ تر گردد
حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ
به آبگینهٔ این دل نظر کن از سر لطف
که میطلب کند از وصل تو به جان او سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
زبخت من، زدل تو سدیست از آهن
که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
کنون زهجر زنم سنگ بر دلم، لیکن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
زبس که روی نهادم به سنگ در تبریز
به هر طرف دهدت خود نشانهٔ رو سنگ
نگردم از هوسش، گر ببارد از سر خشم
به سوی جان و دلم در شمار هر مو سنگ
ولیک از کرم بینظیر شمس الدین
کجاست خاک رهش را، امید و مرجو سنگ؟
دعای جانم این است که جان فدای تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل، میدانم
به امتحان به کف آور، به دست خود، تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ؟
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربو سنگ
زلطف گر به جهان در، نظر کنی یک دم
روان کند زعرق، صد فرات و صد جو سنگ
اگر زآب حیات تو سنگ تر گردد
حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ
به آبگینهٔ این دل نظر کن از سر لطف
که میطلب کند از وصل تو به جان او سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
زبخت من، زدل تو سدیست از آهن
که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
کنون زهجر زنم سنگ بر دلم، لیکن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
زبس که روی نهادم به سنگ در تبریز
به هر طرف دهدت خود نشانهٔ رو سنگ
نگردم از هوسش، گر ببارد از سر خشم
به سوی جان و دلم در شمار هر مو سنگ
ولیک از کرم بینظیر شمس الدین
کجاست خاک رهش را، امید و مرجو سنگ؟
دعای جانم این است که جان فدای تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
در آینه چون بینم نقش تو، به گفت آرم
آیینه نخواهد دم، ای وای زگفتارم
در آب تو را بینم، در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم، هم تیره شود کارم
ای دوست میان ما، ای دوست نمیگنجد
ای یار اگر گویم ای یار، نمییارم
زان راه که آه آمد، تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم، من ناله نمیآرم
گر ناله و آه آمد، زان پردهٔ ماه آمد
نظارهٔ مه خوشتر، ای ماه ده و چارم
آیینه نخواهد دم، ای وای زگفتارم
در آب تو را بینم، در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم، هم تیره شود کارم
ای دوست میان ما، ای دوست نمیگنجد
ای یار اگر گویم ای یار، نمییارم
زان راه که آه آمد، تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم، من ناله نمیآرم
گر ناله و آه آمد، زان پردهٔ ماه آمد
نظارهٔ مه خوشتر، ای ماه ده و چارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم
از شاخ درخت تو، چنین خام فتیدیم
در سایهٔ سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابهٔ سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم، ولیکن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم، نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید، بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرسها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
شکر است که تریاق تو با ماست، اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند، چشیدیدم
آن دم که بریده شد ازین جوی جهان آب
چون ماهی بیآب، برین خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم، ز بیآبی آن جوی
تا عاقبۃ الامر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و بیصبر حرج بود
خاموش مکن ناله، که ما صبر گزیدیم
از شاخ درخت تو، چنین خام فتیدیم
در سایهٔ سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابهٔ سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم، ولیکن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم، نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید، بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرسها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
شکر است که تریاق تو با ماست، اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند، چشیدیدم
آن دم که بریده شد ازین جوی جهان آب
چون ماهی بیآب، برین خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم، ز بیآبی آن جوی
تا عاقبۃ الامر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و بیصبر حرج بود
خاموش مکن ناله، که ما صبر گزیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷
ایا یاری که در تو ناپدیدم
تو را شکل عجب در خواب دیدم
چو خاتونان مصر از عشق یوسف
ترنج و دست بیخود میبریدم
کجا آن مه؟ کجا آن چشم دوشین؟
کجا آن گوش کانها میشنیدم؟
نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم
نه آن دندان که لب را میگزیدم
منم انبار آکنده ز سودا
کزان خرمن همه سودا کشیدم
تو آرام دل سوداییانی
تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
تو را شکل عجب در خواب دیدم
چو خاتونان مصر از عشق یوسف
ترنج و دست بیخود میبریدم
کجا آن مه؟ کجا آن چشم دوشین؟
کجا آن گوش کانها میشنیدم؟
نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم
نه آن دندان که لب را میگزیدم
منم انبار آکنده ز سودا
کزان خرمن همه سودا کشیدم
تو آرام دل سوداییانی
تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان میدراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم؟
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم
چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم
وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگیام دشنام گیرم
مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان میدراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم؟
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم
چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم
وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگیام دشنام گیرم
مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم
صنما چه میشتابی که بکشتی از شتابم
تو رییسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیریات خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی؟
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی؟
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی؟
ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
به کمی چو ذرههایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود؟
تو هر آنچه پیشم آری چه کنم که برنتابم؟
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم
نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم
تو بگفتیام که دل را ز جهانیان فرو شو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم؟
صنما چو من کم آید به کمی و جانسپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدهستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
صنما چه میشتابی که بکشتی از شتابم
تو رییسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیریات خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی؟
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی؟
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی؟
ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
به کمی چو ذرههایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود؟
تو هر آنچه پیشم آری چه کنم که برنتابم؟
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم
نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم
تو بگفتیام که دل را ز جهانیان فرو شو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم؟
صنما چو من کم آید به کمی و جانسپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدهستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
فلکا بگو که تا کی گلههای یار گویم؟
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابههای بهمن
برهم ازین چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی زنقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشهزار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو زانتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابههای بهمن
برهم ازین چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی زنقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشهزار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو زانتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
دست من گیر ای پسر، خوش نیستم
ای قد تو چون شجر، خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دستها را چون کمر کن گرد من
هین که من بیاین کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
سر همیپیچم به هر سو هم چنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم میبندم به هر دم تا به دیر
زان که بیتو با نظر خوش نیستم
ای قد تو چون شجر، خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دستها را چون کمر کن گرد من
هین که من بیاین کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
سر همیپیچم به هر سو هم چنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم میبندم به هر دم تا به دیر
زان که بیتو با نظر خوش نیستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
خوش تر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای بینوا فقیرم
از ماجرا گذر کن کو عقل ماجرا را؟
چنگ است ورد و ذکرم بادهست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگ دستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
من رستخیز دیدم وز خویش ناپدیدم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی بعقل بنشین
ای پردهها دریده کی میهلی ستیزم؟
من بندهٔ الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت میراند خیرخیرم
کی خندد این درختم بینوبهار رویت؟
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم؟
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردی بر گنبذ اثیرم
در قعدهام سلامی ای جان گزین من کن
تا بیسلام نبود این قعدهٔ اخیرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم؟
من پا چرا نکوبم چون بم شدهست زیرم؟
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی بر کز روش مستنیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
خوش تر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای بینوا فقیرم
از ماجرا گذر کن کو عقل ماجرا را؟
چنگ است ورد و ذکرم بادهست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگ دستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
من رستخیز دیدم وز خویش ناپدیدم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی بعقل بنشین
ای پردهها دریده کی میهلی ستیزم؟
من بندهٔ الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت میراند خیرخیرم
کی خندد این درختم بینوبهار رویت؟
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم؟
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردی بر گنبذ اثیرم
در قعدهام سلامی ای جان گزین من کن
تا بیسلام نبود این قعدهٔ اخیرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم؟
من پا چرا نکوبم چون بم شدهست زیرم؟
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی بر کز روش مستنیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
فان وفق الله الکریم وصالکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟
تناقص صبری، بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افنی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟
تناقص صبری، بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افنی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
ای دل شکایتها مکن، تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیدهیی شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او، میکرد روزی گفتوگو؟
میگفت بس دیگر مکن اندیشهٔ گلزار من
اندازهٔ خود را بدان، نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را، کآگه شوی از خار من؟
گفتم امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمار من
خندید و میگفت ای پسر آری، ولیک از حد مبر
وانگه چنین میکرد سر، ای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان، تا روی من بینی عیان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو، چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیدهیی شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او، میکرد روزی گفتوگو؟
میگفت بس دیگر مکن اندیشهٔ گلزار من
اندازهٔ خود را بدان، نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را، کآگه شوی از خار من؟
گفتم امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمار من
خندید و میگفت ای پسر آری، ولیک از حد مبر
وانگه چنین میکرد سر، ای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان، تا روی من بینی عیان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو، چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
ای بس که از آواز دش واماندهام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
لیکن گشاد راه کو؟ دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
لیکن گشاد راه کو؟ دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین
دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم
عشرتم هم رنگ غم شد ای مسلمانان چنین
دست در سنگی زدم، دانم که نرهاند مرا
لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
از در دل درشدم امروز، دیدم حال او
زردروی و جامه چاک و بییسار و بییمین
گفتمش چونی دلا؟ او گریه در شد های های
از فراق ماه روی هم نشان هم نشین
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین
دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم
عشرتم هم رنگ غم شد ای مسلمانان چنین
دست در سنگی زدم، دانم که نرهاند مرا
لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
از در دل درشدم امروز، دیدم حال او
زردروی و جامه چاک و بییسار و بییمین
گفتمش چونی دلا؟ او گریه در شد های های
از فراق ماه روی هم نشان هم نشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
که آن به شرح نگنجد، بیا به چشم ببین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
چو آینه زجمالت خیال چین بودم
کنون تو چهرهٔ من زرد بین و چین بر چین
مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده کمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
که از برای خدا ره سوی سفر بگزین
اگر سر تو به گل دربود مشوی، بیا
وگر به خار رسد پا به کندنش منشین
بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو
بیا چنان که رهد جانم از چنان و چنین
پیام کردم کی تو پیمبر عشاق
بگو برای خدا زود ای رسول امین
که غرق آبم و آتش، ز موج دیده و دل
مرا چه چاره؟ نوشت او که چارهٔ تو همین
نشست نقش دعایم به عالم گردون
کجاست گوش نمازی که بشنود آمین
هزار آینه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
که آن به شرح نگنجد، بیا به چشم ببین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
چو آینه زجمالت خیال چین بودم
کنون تو چهرهٔ من زرد بین و چین بر چین
مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده کمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
که از برای خدا ره سوی سفر بگزین
اگر سر تو به گل دربود مشوی، بیا
وگر به خار رسد پا به کندنش منشین
بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو
بیا چنان که رهد جانم از چنان و چنین
پیام کردم کی تو پیمبر عشاق
بگو برای خدا زود ای رسول امین
که غرق آبم و آتش، ز موج دیده و دل
مرا چه چاره؟ نوشت او که چارهٔ تو همین
نشست نقش دعایم به عالم گردون
کجاست گوش نمازی که بشنود آمین
هزار آینه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
ای هفت دریا گوهر عطا کن
وین مسها را پرکیمیا کن
ای شمع مستان، وی سرو بستان
تا کی ز دستان؟ آخر وفا کن
بگریست بر ما، هر سنگ خارا
این درد ما را، جانا دوا کن
ای خشم کرده، دیدار برده
این ماجرا را یک دم رها کن
احسان و مردی، بسیار کردی
آن مردمی را اکنون دو تا کن
ای خوب مذهب، ای ماه و کوکب
در ظلمت شب چون مه سخا کن
درد قدیمی، رنج سقیمی
گرد یتیمی، از ما جدا کن
گر در نعیمم، در زر و سیمم
بیتو یتیمم، درمان ما کن
من لب ببستم، درغم نشستم
بگشای دستم، قصد لقا کن
وین مسها را پرکیمیا کن
ای شمع مستان، وی سرو بستان
تا کی ز دستان؟ آخر وفا کن
بگریست بر ما، هر سنگ خارا
این درد ما را، جانا دوا کن
ای خشم کرده، دیدار برده
این ماجرا را یک دم رها کن
احسان و مردی، بسیار کردی
آن مردمی را اکنون دو تا کن
ای خوب مذهب، ای ماه و کوکب
در ظلمت شب چون مه سخا کن
درد قدیمی، رنج سقیمی
گرد یتیمی، از ما جدا کن
گر در نعیمم، در زر و سیمم
بیتو یتیمم، درمان ما کن
من لب ببستم، درغم نشستم
بگشای دستم، قصد لقا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
چون دل جانا بنشین بنشین
چون جان بیجا، بنشین بنشین
بلکا دلکا کم کن یغما
ای خوش سیما، بنشین بنشین
عمری گشتی، همچون کشتی
اندر دریا، بنشین بنشین
افلاطونی، جالینوسی
بشکن صفرا، بنشین بنشین
چون می چون می، تلخی تا کی؟
همچون حلوا، بنشین بنشین
خونم خوردی، تا کی گردی
یک دم بازآ، بنشین بنشین
تا کی لالا، سوزد ما را
بی او تنها، بنشین بنشین
همچون میزان، گشتی لرزان
همچون جوزا، بنشین بنشین
دفعم جویی، فردا گویی
پیش از فردا، بنشین بنشین
همچون کوثر، صافی خوشتر
بیهر سودا، بنشین بنشین
یار نغزم، اندر مغزم
همچون صهبا، بنشین بنشین
هان ای مه رو، برگو برگو
ای جان افزا، بنشین بنشین
چون جان بیجا، بنشین بنشین
بلکا دلکا کم کن یغما
ای خوش سیما، بنشین بنشین
عمری گشتی، همچون کشتی
اندر دریا، بنشین بنشین
افلاطونی، جالینوسی
بشکن صفرا، بنشین بنشین
چون می چون می، تلخی تا کی؟
همچون حلوا، بنشین بنشین
خونم خوردی، تا کی گردی
یک دم بازآ، بنشین بنشین
تا کی لالا، سوزد ما را
بی او تنها، بنشین بنشین
همچون میزان، گشتی لرزان
همچون جوزا، بنشین بنشین
دفعم جویی، فردا گویی
پیش از فردا، بنشین بنشین
همچون کوثر، صافی خوشتر
بیهر سودا، بنشین بنشین
یار نغزم، اندر مغزم
همچون صهبا، بنشین بنشین
هان ای مه رو، برگو برگو
ای جان افزا، بنشین بنشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
نمیگفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو؟
درون باغ عشق ما، درخت پایداری تو؟
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را، چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم، دلاراما
کنونم خود نمیگویی کزان گلزار خاری تو
زنازی کز تو در سر بد، تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت، که بس بیزینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من، نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو! چه سنگین دل نگاری تو!
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
زهجران چو فرعونش کنون جان در، چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه، افتادی
چو آدم اندرین پستی درین اقلیم ناری تو
کنار وصل در بودی، یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو، چو از شه برکناری تو
الا ای مو، سیه پوشی به هنگام طرب، وان گه
سپیدت جامه باشد چون درین غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی، چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی، که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی و آن گه برقراری تو
رمیدستی ازین قالب، ولیکن علقهیی داری
کزان بحر کرم در گوش در شاهواری تو
درین اومید پژمرده، بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر، سبک برپر، که جان آن بهاری تو
بخارای جهان جان، که معدن گاه علم آن است
سفر کن جان باعزت، که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی، زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود، که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی، عقل است این دانش
چو میدانی که تو مستی، پس اکنون هوشیاری تو
هزاران شکر آن شه را، که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را، که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت، برای شاه میزیبد
چرا در قید فخری تو؟ چرا دربند عاری تو؟
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل، چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمیبینی، دران پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت، چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان، زعشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده، که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم، درین دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه، شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم؟ که بیحد و شماری تو
درون باغ عشق ما، درخت پایداری تو؟
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را، چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم، دلاراما
کنونم خود نمیگویی کزان گلزار خاری تو
زنازی کز تو در سر بد، تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت، که بس بیزینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من، نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو! چه سنگین دل نگاری تو!
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
زهجران چو فرعونش کنون جان در، چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه، افتادی
چو آدم اندرین پستی درین اقلیم ناری تو
کنار وصل در بودی، یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو، چو از شه برکناری تو
الا ای مو، سیه پوشی به هنگام طرب، وان گه
سپیدت جامه باشد چون درین غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی، چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی، که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی و آن گه برقراری تو
رمیدستی ازین قالب، ولیکن علقهیی داری
کزان بحر کرم در گوش در شاهواری تو
درین اومید پژمرده، بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر، سبک برپر، که جان آن بهاری تو
بخارای جهان جان، که معدن گاه علم آن است
سفر کن جان باعزت، که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی، زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود، که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی، عقل است این دانش
چو میدانی که تو مستی، پس اکنون هوشیاری تو
هزاران شکر آن شه را، که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را، که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت، برای شاه میزیبد
چرا در قید فخری تو؟ چرا دربند عاری تو؟
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل، چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمیبینی، دران پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت، چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان، زعشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده، که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم، درین دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه، شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم؟ که بیحد و شماری تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۶
آن دلبر عیار جگرخوارهٔ ما کو؟
آن خسرو شیرین شکرپارهٔ ما کو؟
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن پر نمک و پر فن و عیارهٔ ما کو؟
باریک شدهست از غم او ماه فلک نیز
آن زهرهٔ بابهرهٔ سیارهٔ ما کو؟
پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت
آن رشک چه بابل سحارهٔ ما کو؟
موسی که درین خشک بیابان به عصایی
صد چشمه روان کرد ازین خارهٔ ما کو؟
زین پنج حس ظاهر و زین پنج حس سر
ده چشمه گشاینده درین قارهٔ ما کو؟
از فرقت آن دلبر دردیست درین دل
آن داروی درد دل و آن چارهٔ ما کو؟
استارهٔ روز اوست چو بر میندمد صبح
گویم که بدم، گوید کاستارهٔ ما کو؟
اندر ظلمات است خضر در طلب آب
کان عین حیات خوش فوارهٔ ما کو؟
جان همچو مسیحی است به گهوارهٔ قالب
آن مریم بندندهٔ گهوارهٔ ما کو؟
آن عشق پر از صورت بیصورت عالم
هم دوز ز ما، هم زه قوارهٔ ما کو؟
هر کنج یکی پرغم مخمور نشستهست
کان ساقی دریادل خمارهٔ ما کو؟
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو؟
وان رونق سقف و در و درسارهٔ ما کو؟
لوامه و اماره به جنگاند شب و روز
جنگ افکن لوامه و امارهٔ ما کو؟
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گل کارهٔ ما کو؟
شمس الحق تبریز، کجا رفت و کجا نیست
وندر پی او آن دل آوارهٔ ما کو؟
آن خسرو شیرین شکرپارهٔ ما کو؟
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن پر نمک و پر فن و عیارهٔ ما کو؟
باریک شدهست از غم او ماه فلک نیز
آن زهرهٔ بابهرهٔ سیارهٔ ما کو؟
پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت
آن رشک چه بابل سحارهٔ ما کو؟
موسی که درین خشک بیابان به عصایی
صد چشمه روان کرد ازین خارهٔ ما کو؟
زین پنج حس ظاهر و زین پنج حس سر
ده چشمه گشاینده درین قارهٔ ما کو؟
از فرقت آن دلبر دردیست درین دل
آن داروی درد دل و آن چارهٔ ما کو؟
استارهٔ روز اوست چو بر میندمد صبح
گویم که بدم، گوید کاستارهٔ ما کو؟
اندر ظلمات است خضر در طلب آب
کان عین حیات خوش فوارهٔ ما کو؟
جان همچو مسیحی است به گهوارهٔ قالب
آن مریم بندندهٔ گهوارهٔ ما کو؟
آن عشق پر از صورت بیصورت عالم
هم دوز ز ما، هم زه قوارهٔ ما کو؟
هر کنج یکی پرغم مخمور نشستهست
کان ساقی دریادل خمارهٔ ما کو؟
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو؟
وان رونق سقف و در و درسارهٔ ما کو؟
لوامه و اماره به جنگاند شب و روز
جنگ افکن لوامه و امارهٔ ما کو؟
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گل کارهٔ ما کو؟
شمس الحق تبریز، کجا رفت و کجا نیست
وندر پی او آن دل آوارهٔ ما کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۳
امسی واصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نارالهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی وبلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسا فالی متی
ابکی ومما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم وقتیلکم اتلقب
واشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقی به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعة
لو لا لقاؤک کل یوم ارقب
إنی اتوب مناجیا ومنادیا
فانا المسیء بسیدی والمذنب
تبریز جل بشمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت واشرب
قلبی علی نارالهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی وبلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسا فالی متی
ابکی ومما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم وقتیلکم اتلقب
واشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقی به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعة
لو لا لقاؤک کل یوم ارقب
إنی اتوب مناجیا ومنادیا
فانا المسیء بسیدی والمذنب
تبریز جل بشمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت واشرب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳