عبارات مورد جستجو در ۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نمی دانم چرا با من به حکم بدگمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
در خیال وصل جفا پیشه من است
فکر محال بین که در اندیشه من است
ای آنکه سنگ جور بمستان خود زنی
قصدت شکستن دل چون شیشه من است
دشمن بسوزن مژه خار از دلش کشی
این خار خار در رگ و در ریشه من است
من آن سگم که شیر فلک رشک من برد
از آن شرف که کوی تو سر بیشه من است
ترسم که قصه لب شیرین چو کوهکن
بیخ مرا کند که زبان تیشه من است
اهلی مرا زعشق جوانان گزیر نیست
من پیر بت پرستم و این پیشه من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
سگ توام من و عمری بغم اسیر شدم
مرانم از در خود این زمان که پیر شدم
امید از تو نگاهی بگوشه چشم است
من از جهان بامید تو گوشه گیر شدم
بجان هنوز خریدار یوسفم هر چند
که او عزیز جهان گشت و من فقیر شدم
نداشت زخم من از مرهم طبیبان سود
هم از خدنگ تو آخر دوا پذیر شدم
تو آفتابی از آن خوارم از تو یکذره
که من بطالع کم دره حقیر شدم
شدم به تیر ملامت نشانه در عالم
ز بسکه سینه کرده پیش تیر شدم
اسیر عشق تو چون اهلیم مکش زارم
که کشتنی نشدم گر ترا اسیر شدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
عاشق مستم و محنت زده از بار دلم
دوستان عفو کنیدم که گرفتار دلم
همه کس در پی تیمار و دل من ز جنون
سنگ بر سینه زنان در پی آزار دلم
خار خار دلم از زخم زبان کم نشود
مگر آن سوزن مژگان بکشد خار دلم
دل خرید از کف غم بازم و بفروخت بدوست
خود فروشی نکنم بنده بازار دلم
عیب من از رخ معشوق نشاید اهلی
که مرا خود هنر اینست که در کار دلم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
مایه عیش اسیران خاطر غمناک بس
مسند ما اخگر تابنده چون خاشاک بس
نیست تاب دام آزادی اسیران تو را
صید ما را محنت محرومی فتراک بس
بی سبب ما را سپند آتش دوری مکن
اشک خونین چشم زخم دیدهای پاک بس
درد راحت بر نتابد جان غم فرسود ما
راحت جان ترکتاز درد آن بیباک بس
چون شوم گرم خیال خنجر بیداد خویش
جای روزن کلبه تاریک دل را چاک بس
آسمان را هم به چرخ آورد شور عشق او
ننگ ما سرگشتگان هم چشمی افلاک بس
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
زهجرانت سخن هر شب که با دل در میان دارم
زسوز عشق همچون شمع آتش بر زبان دارم
بسان بلبل تصویر عمری شد که از حسرت
نه پروا از گرفتاری نه ذوق آشیان دارم
بمحنت مبتلا گشتم در آغاز جوانیها
بهاری چون گل رعنا در آغوش خزان دارم
ندارم همچو گل دلتنگیی از بهر مشت زر
بکف همچون صدف گوهر برای دیگران دارم
طبیب از بس دلم آزرده است از چشم میگونی
بخون آغشته مژگانی چو شاخ ارغوان دارم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - حبسیه
هیچ کس چاره ساز کارم نیست
چه کنم بخت سازگارم نیست
کشته صبر و انتظارم و باز
چاره جز صبر و انتظارم نیست
چه عجب گر ز بخت نومیدم
دلکی بس امیدوارم نیست
جز به تأثیر نحس انجم را
نظری سوی روزگارم نیست
باغ عیش مرا خزان دریافت
آه کامید نوبهارم نیست
غرقه در آهنم چو دیوانه
گر چه با دیو کارزارم نیست
چند خواهم ز هر کسی یاری؟
که کند یاریم، چو یارم نیست!
زین دیارم نژاد بود ولیک
هیچ یار اندرین دیارم نیست!
ز آن مئی کز پی نشاط خورند
بهره جز محنت خمارم نیست
با همه رنج و محنت این بتر است
که غمم هست و غمگسارم نیست
با دل رنجه و تن رنجور
طاقت بند شهریارم نیست
آه و دردا که شهریار مرا
خبر از نالهای زارم نیست
خسروا زینهار کز عالم
جز به نزد تو زینهارم نیست!
گر بترسیدم از سیاست تو
ببر اهل عقل عارم نیست
بار عبرت نمای من تیغ است
گر ازین بار اعتبارم نیست
تاین یکی بار، عذر من بپذیر
گر چه خود روی اعتذارم نیست
خود گرفتم که با غم زندان
محنت بند استوارم نیست
کشتنم را بس اینقدر باری
که برت گاه بار، بارم نیست
بیشتر زین مدارم از خود دور
که ازین بیشتر قرارم نیست
نیست شب کز سرشک خونینم
دانه لعل در کنارم نیست
از پی حرز جان خود در بند
جز دعا گفتن تو کارم نیست
رنجم آنست کز تو مهجورم
ور نه باک از چنین هزارم نیست
محنت من ز ملک و مال منست
هر دو گر عاقلم به کارم نیست
هم در این قلعه خانه ام فرمای
که برین جای اختیارم نیست
کز نر و ماده جز من و طفلی
هیچ کس زنده در تبارم نیست
در دل از بس ندم که هست مرا
طاقت آنکه دم برآرم نیست
غرقه گشتم به محنتی که در آن
غم این رنج بیکنارم نیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
همه شب دوش من بیدار بودم
ندیم حسرت و تیمار بودم
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجر دوست برخوردار بودم
چو محنت کشتگان اندر تحیر
بمانده روی در دیوار بودم
همی جان کندم اندر فرقت یار
مبر آن ظن که من بیکار بودم
زسودا و ز صفرا و طپیدن
بسان مرد نا هشیار بودم
مرا گویند چون بودی چگویم
مگر بهتر شوم بیمار بودم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
مجمر مهر سوخت چون عودم
چنبر ماه تافت چون رسنم
هم ز محنت چو کوه شد جانم
هم ز کاهش چو کاه گشت تنم
توشه نی که آن دهد قوتم
گوشه نی که آن بود سکنم
هرچه آورد روز شد روزیم
هر کجا شب رسید شد وطنم
آشنا کردن است رفتارم
کوه بر کندنست دم زدنم
دم زند در میان ره صد جای
تا ز خاطر به لب رسد سخنم
فتنه روزگار من این است
که در این روزگار پر فتنم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
منم در عشق تو جسمی و جانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
دلی رفته چه دل درد آشنائی
نداری باک از چون من غریبی
نیاری رحم بر چو من جوانی
سراپای جهان گشتم ندیدم
چو تو اندک وفا بسیار دانی
سبک بربایدم موری دگر بار
کنی یادم بیایی و بخوانی
زبان تلخ داری ای پسر لیک
چو گفتار حسن شیرین دهانی
در این شیرین دهان از بخت شورم
عجب نبود بدان تلخی زبانی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
مرا هر گه که پندی می دهد با چشم تر ناصح
نهال محنتم را می دهد آب دگر ناصح
بس است این سوز در من گر نصیحت نشنود زین بس
بدم هر دم نسازد آتشم را تیزتر ناصح
مرا گوید که مردم را بافغان درد سر کم ده
نمی دانم چه حاصل می کند زین درد سر ناصح
نصیحت می کند کز خلق پنهان دار دردت را
ندارد غالبا از درد پنهانم خبر ناصح
بپند ناصح از خون جگر خوردن نگردم بس
ز من از من بتر صد داغ دارد بر جگر ناصح
گشود از پند سیل خونم از مژگان نمی دانم
زبان بگشاد یا زد بر رک دل نیشتر ناصح
فضولی راحتی گر بایدت از موج خون سدی
ببند اطراف خود تا کم کند سویت گذر ناصح
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شب هجران خیالت شمع محنت خانه من شد
دلم را صد چراغ از پرتو آن شمع روشن شد
نزاعی در میان جان و تن انداخت پیکانت
که تن آزرده از جان گشت و جان رنجیده از تن شد
بلای وامق و فرهاد و مجنون جمع شد در من
فلک را دانه چندی پریشان بود خرمن شد
نقاب افکنده از رخ آمد آن گل بی گل رویت
بهار طلعت او آفت گلهای گلشن شد
سوی گلزار رفتم آتش گل بی گل رویت
چنانم سوخت کز خاکسترم گلزار گلخن شد
به پیکان تو طرح عاشقی انداختم در دل
اساس این بنای معتبر را بین که آهن شد
مگر عشق تو بست آین به شهریستان رسوایی
که صحن سینه ام با داغهای دل مزین شد
فضولی داشت چون شمع از تو امشب آتشی در دل
که بر امید راحت بارها راضی بمردن شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ماه من کز لعل لب کامی بهر ناکام داد
خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد
برد هوشم را بدشنامی لبش یا ساقی
بهر مستی از می تلخی مرا یک جام داد
مضطرب بودم که آیا چیست قدرم پیش او
اضطرابم را بدشنامی لبش آرام داد
مردم از ذوقی که در دشنام آن لب یافتم
جان فدای نشأه کان باده گلفام داد
چیست جرم من که مخصوصم بداغ هجر کرد
آنکه بر خوان وصال خود صلای عام داد
بس که هوشم برد گفتارش ندانستم که او
وعده کشتن مرا یا مژده انعام داد
با فضولی محنت ایام را کاری نماند
بی خودی او را نجات از محنت ایام داد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
طعنه اغیار بهر یار می باید کشید
یار باید طعنه اغیار می باید کشید
هیچ یاری بی جفای طعنه اغیار نیست
بهر یک گل محنت صد خار می باید کشید
هیج مقصودی میسر نیست بی آزار دل
بهر هر مقصود صد آزار می باید کشید
تا بدست آرد مسافر از منافع اندکی
در سفرها محنت بسیار می باید کشید
دیدن آغیار با یارست نوعی از بلا
عاشقان را این بلد ناچار می باید کشید
ترک کار عاشقی باید گرفتن بعد ازین
چند سرگردانی این کار می باید کشید
گر میسر هم شود عشاق را دیدار یار
انتظار وعده دیدار می باید کشید
محنت عالم فضولی کرد ما را تنگدل
پا ازین ویرانه خونخوار می باید کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
سر مکش از من که از من درد سر خواهی کشید
هر دم از آه من آزار دگر خواهی کشید
چاره بیدرایم کن ور نه از افغان من
محنت بیداری از من بیشتر خواهی کشید
برنخواهم داشتن ای شمع چشم از قامتت
گر تو میل آتشم بر چشم تر خواهی کشید
انتظاری می کشم عمریست تا دانسته ام
کآفتابی تیغ بر اهل نظر خواهی کشید
سینه را پیش از گریبان چاک خواهم زد اگر
دامن از دست من خونین جگر خواهی کشید
خوش دلم زین رهگذر گر لطف می آیی برم
آه اگر روزی قدم زین رهگذر خواهی کشید
محنت خوبان فضولی نیست در دنیا همین
روز محشر هم عذابی زین بتر خواهی کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
گه جولان غبار انگیز از آن شد رخش جانانم
که زد دستی و گرد تن فشاند از دامن جانم
ز کف دامان رسوایی نخواهم داد تا وقتی
که گردد خاک پیراهن لحد چاک گریبانم
چو مردم در تجرد به که باشم از کفن عاری
نمی خواهم که گرد قید بنشیند بدامانم
منه روز اجل بار کفن ای همنشین بر من
کفن از پنبه های زخم بس بر جسم عریانم
دهد لوح مزارم چون زبان شرح غم هجرت
اجل دور از تو چون سازد بزیر خاک پنهانم
ز مژگان التماس گرد راهت می کند مردم
که می مالد دمادم روی خود بر پای مژگانم
فضولی محنتم را از لحد تسکین نشد حاصل
دری دیگر گشود این رخنه بر زندان هجرانم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶ - در طور مخدومی
از غم یک شب که در هجرش دلم زاری کشید
با کسی مانم که او یک سال بیماری کشید
سالها اندوه شام فرقتم داند کسی
کز غم هجران شبی تا روزی بیداری کشید
عشق بهر وصل جستم پیشم آمد هجر وای
کآنچه من آسان گمان بردم به دشواری کشید
دار گو معذور در دیوانگی و مستیم
آنکه در دوران بلای عقل و هشیاری کشید
چید آنکس از گلستان حیات خود گلی
کز کف ساقی گلرخ جام گلناری کشید
من که می مردم بغیر از التفات اندکش
کی بمانم زنده چون اکنون به بسیاری کشید
ساقیا زنگ دلم بردار از یک دور جام
زانکه زهر غم بسی از چرخ زنگاری کشید
جانم ای یاران فدای آنچنان یاری که او
محنت و اندوه یاری از سر یاری کشید
فرد شو فانی که این بار گران سنگ خودی
مرد یا افکند یا خود از سبکباری کشید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
گر چو من از گلشن عشقش بدل جز خار نیست
ناله بلبل چرا چون ناله من زار نیست
گرنه با اغیار سرگرمی چو شمع امشب چرا
برنخیزد از دلم آهی که آتش بار نیست
نیست تنها خسته جان من که در اقلیم عشق
جز دل مجروح و غیر از سینه افکار نیست
از کنشت و کعبه‌ام چون کافر و مؤمن مجوی
عاشقم عاشق مرا با کفر و ایمان کار نیست
عاشقان محنت طلب اما کسی در کوی عشق
همچو من جویای رنج و طالب آزار نیست
مدعی نالد ز درد عشق اما از لبش
ناله‌ای کاید بگوشم ناله بیمار نیست
او بعاشق دشمن و من عاشقم نه بوالهوس
یار من با غیر از آن یار است و با من یار نیست
گلشن آرا گو در گلشن برویم وامکن
من چو بلبل زآن گلم نالان که در گلزار نیست
نیست ره در محفلش مشتاق را کین بارگاه
بارگاه شه بود اینجا گدا را بار نیست
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۲۱ - خاتمه در معذرت از رستم السادات
سخن گرچه بر وفق عادت نرفت
ولی بر خلاف ارادت نرفت
بهر لفظ دلکش که بنگاشتم
درین نامه پاس ادب داشتم
ز بدو سخن تا به ختم کلام
نبردم به نامردیت هیچ نام
سراسر ستودم به مردانگیت
همه وانمودم به فرزانگیت
غلط من کیم تا سرایم سخن
خطا کردم ای خاکم اندر دهن
سخن گر پسندیده ور نارواست
حکایت اگر نغز اگر جان گز است
مگو نیک یا بد نمودم بیان
نگیرد کسی نکته بر ترجمان
به گفتن منم نای و نائی است دوست
ازین پرده هر نغمه کآید از اوست
اگر نکته گیری که قایل توئی
ز وحدت گرائی به نقش دوئی
مرا نیز راه سخن تنگ نیست
که خودباره معذرت لنگ نیست
تو دانی که آن نیک محبوب من
ز جور بدان لعبت خوب من
به کنجی نشسته صبور و خمول
زجان سیر و از زندگانی ملول
نه یاری که از مهر دل جویدش
ز بهر تسلی سخن گویدش
یک ایران و هفتاد اقلیم ترک
بیک یوسف افتاده صد گله گرگ
گهی گرگ سارش گریبان درند
گهی بی گناهش به زندان برند
گهی بنده وارش به مالک دهند
بر او گاه نام غلامی نهند
زمانی کشندش به بازارها
دهندش به دست خریدارها
چنین محنت انجام آخر که دید
مسلمان و یک شهر کافر که دید
از آن باده من نیز می خورده ام
در آن بزم شب ها به سر برده ام
هنوزم از آن ساغر ناگوار
سری هست و صد گونه رنج و خمار
هنوز ز آهنگ آن سازها
خلل ساز مغز است آوازها
هنوزم زانداز آن مطربان
ننوشد به جز زهر حسرت دهان
هنوزم ز لاطایلات عقور
نگردد به پیرامن دل سرور
نکو دانم آداب آن انجمن
تو دانی و لیکن ندانی چو من
بهر نیک و بد کآید اندر نظر
به جز قول احباب چیز دگر
نشوید غبار از دل دوستان
ز باران بود خنده بوستان
بشد تا دمی ماه کنعانیم
نه یوسف که یعقوب زندانیم
ز زندان و اندوه بند گران
به دفتر نگاریدم این داستان
چو مقصود من شادی طبع اوست
به تبعیت از طبع با طبع دوست
سرا پا بود محض شوخی ولاغ
که از این روش تازه گردد دماغ
به ایزد مرا روی پرخاش نیست
به طینت دراز خوی اخیاش نیست
خصوص آنکه با چون تو فرخنده دوست
که رایت پسندیده خلقت نکوست
اجل تا نگیرد گریبان من
نیابد خلل مهر و پیمان من
به عهدی که دادم به دست تو دست
همه عهد یاران دیگر شکست
به خاک عزیزان که تا زنده ام
سگان ترا کمترین بنده ام
سماعیل قربانی راه تست
نسا از کنیزان درگاه تست
اگر خشک زاهد نه ای تر مشو
از این نیک شوخی مکدر مشو
به الفاظ این نسخه دل پسند
که درج است دروی اشارات چند
نخستین غم دوست را چاره کن
پس آنگه بسوزانش یا پاره کن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
تا چند ز بیداد تو خونین جگر افتم
چون نقش پی خویش به هر رهگذر افتم
از جور تو نزدیک بدان شد که سراپای
خون گردم و یک قطره ز مژگان تر افتم
در دیده اگر جای دهد خصم عذابست
آن به که رقیبان ترا از نظر افتم
تا ره به سرا پردة سیمرغ توان یافت
چون پرتو خورشید چرا دربدر افتم!
وقت است که چون غنچه ز ابرام تو فیّاض
از پیرهن تنگ صبوری به در افتم