عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۵
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
روی ندارم که روی از تو بتابم
زانکه چو روی تو در زمانه نیابم
چون همه عالم خیال روی تو دارد
روی ز رویت بگو چگونه بتابم
حیلهگری چون کنم به عقل چو گم کرد
عشق سر رشتهٔ خطا و صوابم
نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم
نی به تو بتوان رسید تا بشتابم
من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم
شاید کاندر خیال وصل بخوابم
راحتم از روزگار خویش همین است
این که تو دانی که بیتو در چه عذابم
گفتی خواهم که نام من نبری هیچ
زانکه از این بیش نیست برگ جوابم
عربده بر مست هیچ خرده نگیرند
با من از اینها مکن که مست و خرابم
زانکه چو روی تو در زمانه نیابم
چون همه عالم خیال روی تو دارد
روی ز رویت بگو چگونه بتابم
حیلهگری چون کنم به عقل چو گم کرد
عشق سر رشتهٔ خطا و صوابم
نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم
نی به تو بتوان رسید تا بشتابم
من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم
شاید کاندر خیال وصل بخوابم
راحتم از روزگار خویش همین است
این که تو دانی که بیتو در چه عذابم
گفتی خواهم که نام من نبری هیچ
زانکه از این بیش نیست برگ جوابم
عربده بر مست هیچ خرده نگیرند
با من از اینها مکن که مست و خرابم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
چه نازست آنکه اندر سرگرفتی
به یکباره دل از ما برگرفتی
ز چه بیرون به نازی درگرفتم
برون ز اندازه نازی برگرفتی
ترا گفتم که با من آشتی کن
رها کرده رهی دیگر گرفتی
دریغ آن دوستی با من به یکبار
شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی
نهادی بر شکر ما شورهٔ سیم
پس آنگه لعل در شکر گرفتی
مرا در پای غم کشتی و رفتی
هوای دیگری در بر گرفتی
به یکباره دل از ما برگرفتی
ز چه بیرون به نازی درگرفتم
برون ز اندازه نازی برگرفتی
ترا گفتم که با من آشتی کن
رها کرده رهی دیگر گرفتی
دریغ آن دوستی با من به یکبار
شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی
نهادی بر شکر ما شورهٔ سیم
پس آنگه لعل در شکر گرفتی
مرا در پای غم کشتی و رفتی
هوای دیگری در بر گرفتی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ای دوست به کام دشمنم کردی
بردی دل و زان پسم جگر خوردی
چون دست ز عشق بر سر آوردم
از دست شدی و سر برآوردی
آن دوستیی چنان بدان گرمی
ای دوست چنین شود بدین سردی
گفتم که چو روزگار برگردد
تو نیز چو روزگار برگردی
گفتی نکنم چنین معاذالله
دیدی که به عاقبت چنان کردی
در خورد تو نیست انوری آری
لیکن به ضرورتش تو در خوردی
بردی دل و زان پسم جگر خوردی
چون دست ز عشق بر سر آوردم
از دست شدی و سر برآوردی
آن دوستیی چنان بدان گرمی
ای دوست چنین شود بدین سردی
گفتم که چو روزگار برگردد
تو نیز چو روزگار برگردی
گفتی نکنم چنین معاذالله
دیدی که به عاقبت چنان کردی
در خورد تو نیست انوری آری
لیکن به ضرورتش تو در خوردی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
نگفتی کزین پس کنم سازگاری
به نام ایزد الحق نکو قول یاری
بهانه چه جویی کرانه چه گیری
بیا در میان نه به حق هرچه داری
همی گویی انصاف تو بدهم آری
تو معروف باشی به انصاف کاری
همه عذر لنگست کز تو بدیدم
سر ما نداری بهانه چه آری
به انصاف بشنو چنین راست ناید
که دل میربایی و غم میگذاری
غم دل چه گویم تو زین کار دوری
به هرزه چه کوبم در خواستگاری
همان به که این دردسر بازدارم
کنم با تو در باقی آن دوستداری
به نام ایزد الحق نکو قول یاری
بهانه چه جویی کرانه چه گیری
بیا در میان نه به حق هرچه داری
همی گویی انصاف تو بدهم آری
تو معروف باشی به انصاف کاری
همه عذر لنگست کز تو بدیدم
سر ما نداری بهانه چه آری
به انصاف بشنو چنین راست ناید
که دل میربایی و غم میگذاری
غم دل چه گویم تو زین کار دوری
به هرزه چه کوبم در خواستگاری
همان به که این دردسر بازدارم
کنم با تو در باقی آن دوستداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
گرفتم سر به پیمان درنیاری
سر جور و جفا باری چه داری
چو یاران گر به پیغامی نیرزم
به دشنامی چرا یادم نیاری
به غم باری دلم را شاد میدار
اگر عادت نداری غمگساری
من از وصلت فقع تا کی گشایم
چو تو نامم به یخ برمینگاری
شمار از وصل تو کی برتوان داشت
تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار
مرا گویی تو باری در چه کاری
تو داری دل که خواهد داد دادم
تویی یار از که خواهم خواست یاری
دل بیمعنی تو کی گذارد
که این معنی به گوش اندر گذاری
ترا چه در میان غم انوری راست
تو بیمعنی از این غم برکناری
سر جور و جفا باری چه داری
چو یاران گر به پیغامی نیرزم
به دشنامی چرا یادم نیاری
به غم باری دلم را شاد میدار
اگر عادت نداری غمگساری
من از وصلت فقع تا کی گشایم
چو تو نامم به یخ برمینگاری
شمار از وصل تو کی برتوان داشت
تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار
مرا گویی تو باری در چه کاری
تو داری دل که خواهد داد دادم
تویی یار از که خواهم خواست یاری
دل بیمعنی تو کی گذارد
که این معنی به گوش اندر گذاری
ترا چه در میان غم انوری راست
تو بیمعنی از این غم برکناری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بیمعنی
چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بیمعنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم
روا داری که خوانندت جهانی یار بیمعنی
وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت
مشو غره نگارینا بدان بازار بیمعنی
همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم
کنون حیران بماندستم از این گفتار بیمعنی
چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بیمعنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم
روا داری که خوانندت جهانی یار بیمعنی
وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت
مشو غره نگارینا بدان بازار بیمعنی
همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم
کنون حیران بماندستم از این گفتار بیمعنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی
بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی
در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت
یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی
گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی
بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی
گیرم که برگرفتی دست عنایت از من
هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی
جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر
ای زودسیر دیرست تا تو بهانهجویی
بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی
در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت
یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی
گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی
بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی
گیرم که برگرفتی دست عنایت از من
هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی
جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر
ای زودسیر دیرست تا تو بهانهجویی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
چو آشفته دیدی که شد کار ما
نگشتی دگر گرد بازار ما
میزار ما را، که کار خطاست
دلیری نمودن به آزار ما
به فریاد ما گر چنین میرسی
به گردون رسد نالهٔ زار ما
دل ما ننالیدی از چشم تو
اگر جور کردی به مقدار ما
بجز ما نخواهد خریدن کسی
متاعی که بستی تو در بار ما
چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب
نیامد درین چشم بیدار ما
مریز اوحدی را نمک بر جگر
که شوریده او میکند کار ما
نگشتی دگر گرد بازار ما
میزار ما را، که کار خطاست
دلیری نمودن به آزار ما
به فریاد ما گر چنین میرسی
به گردون رسد نالهٔ زار ما
دل ما ننالیدی از چشم تو
اگر جور کردی به مقدار ما
بجز ما نخواهد خریدن کسی
متاعی که بستی تو در بار ما
چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب
نیامد درین چشم بیدار ما
مریز اوحدی را نمک بر جگر
که شوریده او میکند کار ما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
بریدن حیفم آید بعد از آن عهد
چنین رویی نشاید آن چنان عهد
گرفتم عهد ازین بهتر نداری
به زودی تازه کن باری همان عهد
چو گل عهد تو بس ناپایدارست
از آنم پیر کردی، ای جوان عهد
به عهدت دست میگیری، چه سودست؟
چو یک ساعت نمیپایی بر آن عهد
چو فرمانت روان گردید بر من
برون رفتی و بشکستی روان عهد
میان بستی به خون ریزم دگر بار
تو پنداری نبود اندر میان عهد
دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد
چنین رویی نشاید آن چنان عهد
گرفتم عهد ازین بهتر نداری
به زودی تازه کن باری همان عهد
چو گل عهد تو بس ناپایدارست
از آنم پیر کردی، ای جوان عهد
به عهدت دست میگیری، چه سودست؟
چو یک ساعت نمیپایی بر آن عهد
چو فرمانت روان گردید بر من
برون رفتی و بشکستی روان عهد
میان بستی به خون ریزم دگر بار
تو پنداری نبود اندر میان عهد
دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
گلت بنده گردید و شمشاد نیز
غلام تو شد سرو آزاد نیز
که صد رحمت ایزدی بر رخت
هزار آفرین بر لبت باد نیز
ز مهر تو بگریست چشمم به خون
ز عشقت به نالم به فریاد نیز
چو دیدی که چشم تو آبم ببرد
کنون میدهی زلف را باد نیز
نباشد ترا بعد ازین برگ من
که بیخم بکندی و بنیاد نیز
به لطف و نوازش بده داد ما
که جور تو دیدیم و بیداد نیز
نه مثل تو آمد ز پشت پدر
نه مانندت از مادری زاد نیز
پریر از لبت بوسهای خواستیم
نداد آن و دشنامها داد نیز
نبود اوحدی را توقع ز تو
که او را کنی در جهان یاد نیز
غلام تو شد سرو آزاد نیز
که صد رحمت ایزدی بر رخت
هزار آفرین بر لبت باد نیز
ز مهر تو بگریست چشمم به خون
ز عشقت به نالم به فریاد نیز
چو دیدی که چشم تو آبم ببرد
کنون میدهی زلف را باد نیز
نباشد ترا بعد ازین برگ من
که بیخم بکندی و بنیاد نیز
به لطف و نوازش بده داد ما
که جور تو دیدیم و بیداد نیز
نه مثل تو آمد ز پشت پدر
نه مانندت از مادری زاد نیز
پریر از لبت بوسهای خواستیم
نداد آن و دشنامها داد نیز
نبود اوحدی را توقع ز تو
که او را کنی در جهان یاد نیز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
باز به تنها چنین عزم کجا کردهای؟
وعدهٔ وصل که بود اینکه وفا کردهای؟
سخت به جوش اندری، تا چه هوس میپزی؟
بس به هوس میروی، تا چه هوا کردهای؟
رفتی و ما همچنین بر سر یاری و مهر
گر چه تو یاری دگر بر سر ما کردهای
میل به ما میکنی، تا بخوری خون ما
خوردن خون سهل اگر میل بما کردهای
صید که از دام تو گشت رها، دیگرش
زود بگیردی ولی خود چه رها کردهای؟
چشم تو تیری فگند، گفت: خطا شد دریغ!
تیر تو در دل نشست، گو که: خطا کردهای
کی سخنی گفتهای با دلم از زیر لب؟
یا به مثل پرسشی از سر پا کردهای؟
کرده زبان بارها با من مسکین گرو
پس دگری را ز لب کامروا کردهای
چون همه را دادهای خلعت وصل، ای پسر
پیرهن اوحدی از چه قبا کردهای؟
وعدهٔ وصل که بود اینکه وفا کردهای؟
سخت به جوش اندری، تا چه هوس میپزی؟
بس به هوس میروی، تا چه هوا کردهای؟
رفتی و ما همچنین بر سر یاری و مهر
گر چه تو یاری دگر بر سر ما کردهای
میل به ما میکنی، تا بخوری خون ما
خوردن خون سهل اگر میل بما کردهای
صید که از دام تو گشت رها، دیگرش
زود بگیردی ولی خود چه رها کردهای؟
چشم تو تیری فگند، گفت: خطا شد دریغ!
تیر تو در دل نشست، گو که: خطا کردهای
کی سخنی گفتهای با دلم از زیر لب؟
یا به مثل پرسشی از سر پا کردهای؟
کرده زبان بارها با من مسکین گرو
پس دگری را ز لب کامروا کردهای
چون همه را دادهای خلعت وصل، ای پسر
پیرهن اوحدی از چه قبا کردهای؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ای که دیگر بیگناه از من عنان پیچیدهای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیدهای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیدهای
گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیدهای
آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیدهای
نامهای دوشم فرستادی به نام آشتی
چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیدهای
التماس بوسهای کردم شبی، رفتی به خشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیدهای
زلف و رویت جانب ما گوش میدارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیدهای
قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیدهای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیدهای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیدهای
گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیدهای
آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیدهای
نامهای دوشم فرستادی به نام آشتی
چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیدهای
التماس بوسهای کردم شبی، رفتی به خشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیدهای
زلف و رویت جانب ما گوش میدارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیدهای
قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیدهای
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
سوگند من شکستی، عهدم به باد دادی
با این ستیزه رویی روز و شبم به یادی
گفتی: چو کارت افتد من دستگیر باشم
خود با حکایت من دیگر نیوفتادی
چستی نمودم، ای جان، در کار عشق اول
سودی نداشت با تو چیستی و اوستادی
چون دیده و دل من گشتند فتنهٔ تو
آب اندران فگندی آتش از آن نهادی
هم سرو لالهرویی، هم ماه مشک مویی
هم ترک تند خویی، هم شاه حورزادی
روی تو شمع گیتی چون مهر نیم روزان
بوی تو راحت جان چون باد بامدادی
شادی کنی چو بینی ما را بغم نشسته
ای اوحدی غلامت،خوش میروی بشادی!
با این ستیزه رویی روز و شبم به یادی
گفتی: چو کارت افتد من دستگیر باشم
خود با حکایت من دیگر نیوفتادی
چستی نمودم، ای جان، در کار عشق اول
سودی نداشت با تو چیستی و اوستادی
چون دیده و دل من گشتند فتنهٔ تو
آب اندران فگندی آتش از آن نهادی
هم سرو لالهرویی، هم ماه مشک مویی
هم ترک تند خویی، هم شاه حورزادی
روی تو شمع گیتی چون مهر نیم روزان
بوی تو راحت جان چون باد بامدادی
شادی کنی چو بینی ما را بغم نشسته
ای اوحدی غلامت،خوش میروی بشادی!
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
نظری گر ز سر لطف به کارم کردی
شادمان چون گل و خرم به بهارم کردی
جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر
با خود ار زانکه ببری چو شکارم کردی
اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی
در دل از کیسه چرا آن همه خارم کردی
خرم از گل بدر افتادی و بار از گرداب
اگر از راه کرم دست به بارم کردی
تنگ دستم، چه شدی گر به وفا دستی تنگ
ز سر لطف در آغوش و کنارم کردی؟
از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟
دامن ار پر گل و سیب و به و نارم کردی
به غلامی نشمردی دل من شاهان را
با غلامان خود ار دوست شمارم کردی
کاج! لعلی ز لبش بستدمی، تا بر من
سهل بودی اگر این باده خمارم کردی
نشوی در پی آزار دل من یک روز
گر شبی گوش بدین نالهٔ زارم کردی
پس ازین شام جدایی چه شدی گر سحری؟
تا به بستان در حجره گذارم کردی
اوحدی، گر به قبولی برسیدی ز لبش
زود بر مرکب اقبال سوارم کردی
شادمان چون گل و خرم به بهارم کردی
جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر
با خود ار زانکه ببری چو شکارم کردی
اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی
در دل از کیسه چرا آن همه خارم کردی
خرم از گل بدر افتادی و بار از گرداب
اگر از راه کرم دست به بارم کردی
تنگ دستم، چه شدی گر به وفا دستی تنگ
ز سر لطف در آغوش و کنارم کردی؟
از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟
دامن ار پر گل و سیب و به و نارم کردی
به غلامی نشمردی دل من شاهان را
با غلامان خود ار دوست شمارم کردی
کاج! لعلی ز لبش بستدمی، تا بر من
سهل بودی اگر این باده خمارم کردی
نشوی در پی آزار دل من یک روز
گر شبی گوش بدین نالهٔ زارم کردی
پس ازین شام جدایی چه شدی گر سحری؟
تا به بستان در حجره گذارم کردی
اوحدی، گر به قبولی برسیدی ز لبش
زود بر مرکب اقبال سوارم کردی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بیخبری؟
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بیجگری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بیخبری؟
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بیجگری