عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
در جهان بر جان من جز درد نیست
همدمم جز درد و آه سرد نیست
بیش از این در عشق روی تو مرا
صبر مهجوری و خواب و خورد نیست
من نگردانم سر از پیمان دوست
هر که از عهدش بگردد مرد نیست
بار بسیارست بر من رحمت آر
بیش از اینم هجر تو در خورد نیست
کی رسد در کام دل آنکس که او
چون من از شادی دوران فرد نیست
روی زرد من گواه عشق تست
نیست عاشق آنکه رویش زرد نیست
از جهان بر دل غباری گر نشست
از تو باری بر دل او گرد نیست
همدمم جز درد و آه سرد نیست
بیش از این در عشق روی تو مرا
صبر مهجوری و خواب و خورد نیست
من نگردانم سر از پیمان دوست
هر که از عهدش بگردد مرد نیست
بار بسیارست بر من رحمت آر
بیش از اینم هجر تو در خورد نیست
کی رسد در کام دل آنکس که او
چون من از شادی دوران فرد نیست
روی زرد من گواه عشق تست
نیست عاشق آنکه رویش زرد نیست
از جهان بر دل غباری گر نشست
از تو باری بر دل او گرد نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ما را غمی چو شدّت هجران یار نیست
وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
گفتم مگر نگار غم حال ما خورد
بوی وفا و مهر در این روزگار نیست
گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم
بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست
گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می
خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست
گفتی به صبر کوش به هجران ما ولی
زین بیش صبرم از رخ آن گل عذار نیست
گفتم که بار هست سگان را به کوی تو
ما را چرا به کوچه ی وصل تو بار نیست
گفتی برو صداع مده پیش از این مرا
رحمی ترا بدین تن مهجور زار نیست
گفتم تو سرو نازی و ما خاک ره به کوی
آخر به سوی ما ز چه رویت گذار نیست
از دست رفت دامن وصل تو این بتر
دستم ز کار رفت و به دستم نگار نیست
وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
گفتم مگر نگار غم حال ما خورد
بوی وفا و مهر در این روزگار نیست
گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم
بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست
گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می
خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست
گفتی به صبر کوش به هجران ما ولی
زین بیش صبرم از رخ آن گل عذار نیست
گفتم که بار هست سگان را به کوی تو
ما را چرا به کوچه ی وصل تو بار نیست
گفتی برو صداع مده پیش از این مرا
رحمی ترا بدین تن مهجور زار نیست
گفتم تو سرو نازی و ما خاک ره به کوی
آخر به سوی ما ز چه رویت گذار نیست
از دست رفت دامن وصل تو این بتر
دستم ز کار رفت و به دستم نگار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
مرا در عشق جز درد دلی نیست
چو از وصل نگارم حاصلی نیست
اگر پیش تو آسانست جانا
مرا چون روز هجران مشکلی نیست
بجز مهرت نمی ورزیم کاری
بجز کوی تو ما را منزلی نیست
مرا گویند دل دادی تو بر باد
فدا بادا تو را غیر از دلی نیست
مجوی از ورطه ی عشقش خلاصی
که بحر عشق او را ساحلی نیست
شدم دیوانه از زنجیر زلفش
وزین سودا به عالم عاقلی نیست
صبا از من پیامی نزد دلدار
رسان چون جز تو ما را حاملی نیست
دل از من بستد و در دیگری بست
چو می بینم چو شخصم غافلی نیست
تو دلبر در جهان جان جهانی
جهان را بی تو خود جان و دلی نیست
چو از وصل نگارم حاصلی نیست
اگر پیش تو آسانست جانا
مرا چون روز هجران مشکلی نیست
بجز مهرت نمی ورزیم کاری
بجز کوی تو ما را منزلی نیست
مرا گویند دل دادی تو بر باد
فدا بادا تو را غیر از دلی نیست
مجوی از ورطه ی عشقش خلاصی
که بحر عشق او را ساحلی نیست
شدم دیوانه از زنجیر زلفش
وزین سودا به عالم عاقلی نیست
صبا از من پیامی نزد دلدار
رسان چون جز تو ما را حاملی نیست
دل از من بستد و در دیگری بست
چو می بینم چو شخصم غافلی نیست
تو دلبر در جهان جان جهانی
جهان را بی تو خود جان و دلی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
فریاد کان نگار سرو برگ ما نداشت
دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت
مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود
در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت
دل را مقام گشت بهشت برین دگر
تا رایت وفای تو ای دوست برفراشت
ماهی صفت طپیده به خاک درش منم
بر ما گذشت یار و در آن حالتم گذاشت
آن یار شوخ دیده ی پیمان شکن به خشم
از دیده رفت و خیل خیالش به ما گماشت
روی از جهان بتافت به دست غمش سپرد
آخر بگو که با من مسکین سر چه داشت
دل برد و رحمتی به من خسته دل نکرد
آری چه چاره چون نظری بر جهان نداشت
دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت
مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود
در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت
دل را مقام گشت بهشت برین دگر
تا رایت وفای تو ای دوست برفراشت
ماهی صفت طپیده به خاک درش منم
بر ما گذشت یار و در آن حالتم گذاشت
آن یار شوخ دیده ی پیمان شکن به خشم
از دیده رفت و خیل خیالش به ما گماشت
روی از جهان بتافت به دست غمش سپرد
آخر بگو که با من مسکین سر چه داشت
دل برد و رحمتی به من خسته دل نکرد
آری چه چاره چون نظری بر جهان نداشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت
درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت
هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست
چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت
راستی سرویست قدّش در سرابستان جان
چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت
گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان
من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت
خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد
عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت
سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان
عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت
عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق
بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت
من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او
لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت
گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش
قصّه ی درد دل بیچاره ی ما زان گذشت
درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت
هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست
چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت
راستی سرویست قدّش در سرابستان جان
چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت
گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان
من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت
خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد
عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت
سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان
عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت
عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق
بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت
من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او
لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت
گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش
قصّه ی درد دل بیچاره ی ما زان گذشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
صبوری در غم جانان که دارد
دوای درد بی درمان که دارد
مرا گفتید بی سامانی از عشق
به عشق تو سرو سامان که دارد
به جان آمد دلم در بند هجران
چنین مشکل بگو آسان که دارد
طبیب من تویی آخر نگویی
که درد دل ز تو پنهان که دارد
مفرما صبرم از روی دلارام
صبوری از رخ جانان که دارد
خیالت نور هر دو دیده ماست
بگو تا این چنین مهمان که دارد
همه کس را بود مهر تو در دل
بجز من مهر تو در جان که دارد
جهانی در غمت بس ناشکیبند
از این پس طاقت هجران که دارد
به عید روی تو جان جهان را
فدا کردم چنین قربان که دارد
دوای درد بی درمان که دارد
مرا گفتید بی سامانی از عشق
به عشق تو سرو سامان که دارد
به جان آمد دلم در بند هجران
چنین مشکل بگو آسان که دارد
طبیب من تویی آخر نگویی
که درد دل ز تو پنهان که دارد
مفرما صبرم از روی دلارام
صبوری از رخ جانان که دارد
خیالت نور هر دو دیده ماست
بگو تا این چنین مهمان که دارد
همه کس را بود مهر تو در دل
بجز من مهر تو در جان که دارد
جهانی در غمت بس ناشکیبند
از این پس طاقت هجران که دارد
به عید روی تو جان جهان را
فدا کردم چنین قربان که دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
برگشت نگار و دل ز ما برد
ما را به غم فراق بسپرد
آن دل که ز ما ستد به دستان
بستد ز من آن بگو کجا برد
برگشت ز ما و خسته جانم
از تیغ فراق خود بیازرد
از دست فراق او دل من
خون جگر از دو دیده بفشرد
فریاد که هجر سوزناکت
گردِ ستم از جهان برآورد
آوخ چه کنم که باد بویی
سوی من خسته دل نیاورد
می دان به یقین که برنیاید
کاری که بزرگ باشد از خرد
این باده فروش هم غلط کرد
نشناخت شراب صافی از درد
بر آتش عشق گرم بودیم
آخر تو بگو که از چه بفسرد
هر چند که در جهان وفا نیست
در درد غمت وفا به سر برد
ما را به غم فراق بسپرد
آن دل که ز ما ستد به دستان
بستد ز من آن بگو کجا برد
برگشت ز ما و خسته جانم
از تیغ فراق خود بیازرد
از دست فراق او دل من
خون جگر از دو دیده بفشرد
فریاد که هجر سوزناکت
گردِ ستم از جهان برآورد
آوخ چه کنم که باد بویی
سوی من خسته دل نیاورد
می دان به یقین که برنیاید
کاری که بزرگ باشد از خرد
این باده فروش هم غلط کرد
نشناخت شراب صافی از درد
بر آتش عشق گرم بودیم
آخر تو بگو که از چه بفسرد
هر چند که در جهان وفا نیست
در درد غمت وفا به سر برد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
طبیب درد دلم را دوا نخواهد کرد
امید ما ز لب خود روا نخواهد کرد
بسی امید مرا داد بر وفا چه کنم
عجب گر آن بت سرکش جفا نخواهد کرد
چنین که من اثر وصل او همی بینم
به قول خویش همانا وفا نخواهد کرد
گرفت دامن وصلش به صد امید دلم
یقین که دست طلب زو رها نخواهد کرد
اگرچه هست بلای دل من آن بالا
دل ضعیف به ترک بلا نخواهد کرد
به درد هجر گرفتارم آن صنم زین بیش
مگر به درد و غمم مبتلا نخواهد کرد
مرا چو جان جهان و جهان جانست او
یقین که جان ز جهانی جدا نخواهد کرد
امید ما ز لب خود روا نخواهد کرد
بسی امید مرا داد بر وفا چه کنم
عجب گر آن بت سرکش جفا نخواهد کرد
چنین که من اثر وصل او همی بینم
به قول خویش همانا وفا نخواهد کرد
گرفت دامن وصلش به صد امید دلم
یقین که دست طلب زو رها نخواهد کرد
اگرچه هست بلای دل من آن بالا
دل ضعیف به ترک بلا نخواهد کرد
به درد هجر گرفتارم آن صنم زین بیش
مگر به درد و غمم مبتلا نخواهد کرد
مرا چو جان جهان و جهان جانست او
یقین که جان ز جهانی جدا نخواهد کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
مسلمانان نه صبر از جان توان کرد
نه درد عشق را درمان توان کرد
نه بر دردش تحمّل هست از این بیش
نه از دست غمش افغان توان کرد
نه وصلش را توان دیدن به خوابی
نه بر دل دردسر آسان توان کرد
نه از بستانش یک گل می توان چید
نه ترک نغمه ی دستان توان کرد
نه بر وصلم بود دستی خدا را
نه صبری در غم هجران توان کرد
نه بتوان چید شفتالو ز باغش
نه طوفی در سرابستان توان کرد
به درد روز هجرانش به زاری
دو چشم بخت را گریان توان کرد
جهان را گر به وصلش می نوازد
فدای پای آن جانان توان کرد
نه درد عشق را درمان توان کرد
نه بر دردش تحمّل هست از این بیش
نه از دست غمش افغان توان کرد
نه وصلش را توان دیدن به خوابی
نه بر دل دردسر آسان توان کرد
نه از بستانش یک گل می توان چید
نه ترک نغمه ی دستان توان کرد
نه بر وصلم بود دستی خدا را
نه صبری در غم هجران توان کرد
نه بتوان چید شفتالو ز باغش
نه طوفی در سرابستان توان کرد
به درد روز هجرانش به زاری
دو چشم بخت را گریان توان کرد
جهان را گر به وصلش می نوازد
فدای پای آن جانان توان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
نه درد عشق را پنهان توان کرد
نه صبر اندر غم هجران توان کرد
نه بر وصلش توانم شاد گشتن
نه از دست غمش افغان توان کرد
چو زلفش بس پریشانست ما را
کجا فکر سر و سامان توان کرد
چنین دردی که من دارم ز هجران
کجا درد مرا درمان توان کرد
اگر باشد امید روز وصلش
بسی دشوارها آسان توان کرد
اگر عید رخ او رو نماید
بسی جان و جهان قربان توان کرد
تو جانی و ز من دوری نگارا
صبوری راست گو از جان توان کرد
نه صبر اندر غم هجران توان کرد
نه بر وصلش توانم شاد گشتن
نه از دست غمش افغان توان کرد
چو زلفش بس پریشانست ما را
کجا فکر سر و سامان توان کرد
چنین دردی که من دارم ز هجران
کجا درد مرا درمان توان کرد
اگر باشد امید روز وصلش
بسی دشوارها آسان توان کرد
اگر عید رخ او رو نماید
بسی جان و جهان قربان توان کرد
تو جانی و ز من دوری نگارا
صبوری راست گو از جان توان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
او کی از روی عنایت به جهان پردازد
یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد
در گمانم ز کماندار دو ابروش که او
چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد
به زکات رخ زیباش و جوانی آخر
چه شود گر دمکی با غم ما پردازد
تا کی از ناوک دلدوز جهان آشوبش
دل مسکین مرا بوته هجران سازد
سرو با قامت زیبا بگه جلوه گری
راستی بر قد و بالا و میانت نازد
شهسوار غم عشق رخت ای جان و جهان
تا به کی اسب جفا بر من مسکین تازد
یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد
در گمانم ز کماندار دو ابروش که او
چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد
به زکات رخ زیباش و جوانی آخر
چه شود گر دمکی با غم ما پردازد
تا کی از ناوک دلدوز جهان آشوبش
دل مسکین مرا بوته هجران سازد
سرو با قامت زیبا بگه جلوه گری
راستی بر قد و بالا و میانت نازد
شهسوار غم عشق رخت ای جان و جهان
تا به کی اسب جفا بر من مسکین تازد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
فریاد کاین طبیب به دردم نمی رسد
دستم به دور وصل تو هر دم نمی رسد
مجروح شد دلم به سر نیش اشتیاق
مشکل که از وصال تو مرهم نمی رسد
راضی شدم به نکهت زلفین دلکشت
فریاد و الغیاث که آن هم نمی رسد
دلدار اگرچه همدم یاران محرمست
ما را به غیر غم ز تو همدم نمی رسد
نیش فراق روی تو دانی که هر نفس
بر جان خستگانت ز صد کم نمی رسد
جرّاح هجر روی تو بس نیش می زند
بر دل ولی چه سود که بر دم نمی رسد
چندانکه دیده بر در شادی نهاده ام
بس حلقه بر در دلم از غم نمی رسد
دستم به دور وصل تو هر دم نمی رسد
مجروح شد دلم به سر نیش اشتیاق
مشکل که از وصال تو مرهم نمی رسد
راضی شدم به نکهت زلفین دلکشت
فریاد و الغیاث که آن هم نمی رسد
دلدار اگرچه همدم یاران محرمست
ما را به غیر غم ز تو همدم نمی رسد
نیش فراق روی تو دانی که هر نفس
بر جان خستگانت ز صد کم نمی رسد
جرّاح هجر روی تو بس نیش می زند
بر دل ولی چه سود که بر دم نمی رسد
چندانکه دیده بر در شادی نهاده ام
بس حلقه بر در دلم از غم نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
دردم نهاد بر دل و درمان نمی رسد
واین روزگار تلخ به پایان نمی رسد
موری ضعیفم و شده ام پایمال هجر
حالم مگر به گوش سلیمان نمی رسد
هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه
کاین آه سوزناک به کیوان نمی رسد
دل خود ز دست هجر عزیزان فگار بود
وین نیش بین که جز به رگ جان نمی رسد
یک دم نمی زنم که به جانم ز روزگار
دردی دگر ز هجر عزیزان نمی رسد
فریاد و آه و ناله و زاری من چه سود
کاین تیره روز هجر به پایان نمی رسد
واین روزگار تلخ به پایان نمی رسد
موری ضعیفم و شده ام پایمال هجر
حالم مگر به گوش سلیمان نمی رسد
هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه
کاین آه سوزناک به کیوان نمی رسد
دل خود ز دست هجر عزیزان فگار بود
وین نیش بین که جز به رگ جان نمی رسد
یک دم نمی زنم که به جانم ز روزگار
دردی دگر ز هجر عزیزان نمی رسد
فریاد و آه و ناله و زاری من چه سود
کاین تیره روز هجر به پایان نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا در هجر تو کی خواب باشد
چو بحر عشق بی پایاب باشد
ببخشا بر دل آنکس که بی تو
در آب چشم خود غرقاب باشد
به روی چون زرم از درد هجران
نگارا اشک چون سیماب باشد
سجود قبله ی روی تو اولیست
هرآن کش ابرویت محراب باشد
شبی خواهم به رویت باختن نرد
به شرطی کان شب مهتاب باشد
به بستان و نوای چنگ و بلبل
نشستم بر کنار آب باشد
ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل
جهان را کی چنین اسباب باشد
چو بحر عشق بی پایاب باشد
ببخشا بر دل آنکس که بی تو
در آب چشم خود غرقاب باشد
به روی چون زرم از درد هجران
نگارا اشک چون سیماب باشد
سجود قبله ی روی تو اولیست
هرآن کش ابرویت محراب باشد
شبی خواهم به رویت باختن نرد
به شرطی کان شب مهتاب باشد
به بستان و نوای چنگ و بلبل
نشستم بر کنار آب باشد
ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل
جهان را کی چنین اسباب باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
آن دل نگویمش من آن سنگ خاره باشد
از دست جور هجرت صد جامه پاره باشد
برقع ز روی برکن ای ماه دلفروزم
چون وصل نیست باری یک دم نظاره باشد
ای قدّ همچو سروت در غایت بلندی
سر می کشد قد تو از ما چه چاره باشد
عشّاق روی خوبت بسیار در جهانند
چون من هزار عاشق کی در شماره باشد
من بلبل غزلخوان بر روی چون گل تو
آخر بگو نگارا دستان چه کاره باشد
از دست جور هجرت صد جامه پاره باشد
برقع ز روی برکن ای ماه دلفروزم
چون وصل نیست باری یک دم نظاره باشد
ای قدّ همچو سروت در غایت بلندی
سر می کشد قد تو از ما چه چاره باشد
عشّاق روی خوبت بسیار در جهانند
چون من هزار عاشق کی در شماره باشد
من بلبل غزلخوان بر روی چون گل تو
آخر بگو نگارا دستان چه کاره باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
شب هجران که پایانش نباشد
بود دردی که درمانش نباشد
سری کاو از هوای عشق خالیست
یقین دانم که سامانش نباشد
مباد آن کس که در شبهای هجران
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
کجا یابی کسی بر درد هجران
که دستی بر گریبانش نباشد
هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش
بلای هجر آسانش نباشد
مبر بیهوده رنجی در پی او
که قول و عهد و پیمانش نباشد
بود دردی که درمانش نباشد
سری کاو از هوای عشق خالیست
یقین دانم که سامانش نباشد
مباد آن کس که در شبهای هجران
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
کجا یابی کسی بر درد هجران
که دستی بر گریبانش نباشد
هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش
بلای هجر آسانش نباشد
مبر بیهوده رنجی در پی او
که قول و عهد و پیمانش نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
مرا جز عشق تو کاری نباشد
چو تو در عالمم یاری نباشد
دلم بردی و دلداری نکردی
حقیقت چون تو دلداری نباشد
غمم دادی و غمخوارم نگشتی
چه گویم چون تو غمخواری نباشد
فدایت کرده ام جانرا همانا
که از من بر دلت باری نباشد
نظر کن سوی من کز پادشاهان
ترحّم بر گدا عاری نباشد
کنم یکباره خود را خاک راهت
گرم بر درگهت باری نباشد
جهان را ظلمت هجر ارچه بگرفت
چو زلف تو سیه کاری نباشد
چو تو در عالمم یاری نباشد
دلم بردی و دلداری نکردی
حقیقت چون تو دلداری نباشد
غمم دادی و غمخوارم نگشتی
چه گویم چون تو غمخواری نباشد
فدایت کرده ام جانرا همانا
که از من بر دلت باری نباشد
نظر کن سوی من کز پادشاهان
ترحّم بر گدا عاری نباشد
کنم یکباره خود را خاک راهت
گرم بر درگهت باری نباشد
جهان را ظلمت هجر ارچه بگرفت
چو زلف تو سیه کاری نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
مرا جز عشق تو کاری نباشد
چو تو در عالم یاری نباشد
روا باشد که در ایوان وصلت
من بیچاره را باری نباشد
ترا باشد به جای من همه کس
مرا غیر از تو دلداری نباشد
به روز هجرت ای یار جفا جوی
غم بسیار و غمخواری نباشد
مرا بارست بسیار از تو بر دل
اگرچه از منت باری نباشد
اگر از لطف خوشم بنده خوانی
مرا زان بندگی عاری نباشد
مگر روزی رسی فریاد جانم
که از خاک من آثاری نباشد
شبی در خلوت وصل تو خواهم
که جز من هیچ اغیاری نباشد
که تا حال جهان گویم به زاری
چو از اغیار دیاری نباشد
چو تو در عالم یاری نباشد
روا باشد که در ایوان وصلت
من بیچاره را باری نباشد
ترا باشد به جای من همه کس
مرا غیر از تو دلداری نباشد
به روز هجرت ای یار جفا جوی
غم بسیار و غمخواری نباشد
مرا بارست بسیار از تو بر دل
اگرچه از منت باری نباشد
اگر از لطف خوشم بنده خوانی
مرا زان بندگی عاری نباشد
مگر روزی رسی فریاد جانم
که از خاک من آثاری نباشد
شبی در خلوت وصل تو خواهم
که جز من هیچ اغیاری نباشد
که تا حال جهان گویم به زاری
چو از اغیار دیاری نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
دل را نسیم زلف معنبر دوا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
گرم چه داعیه ی عشق آن نگار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود