عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
آنکه میخواست مرا بیدل و بییار شده
زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده
اثری هم بکند زود یقین، میدانم
گریه های شب این دیدهٔ بیدار شده
مددی نیست که دیگر به منش باز آرد
آن ز پیش من دل خسته به آزار شده
ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید
همتی با من محبوس گرفتار شده
جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک
دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده
از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل
گل گیتی همه در دیدهٔ من خار شده
خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟
من بسوزانمش این خرقهٔ زنار شده
نظری بر من و بر درد من و زاری من
ای به هجران تو من زارتر از زار شده
کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟
اوحدی را چو من اندر سر این کار شده
زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده
اثری هم بکند زود یقین، میدانم
گریه های شب این دیدهٔ بیدار شده
مددی نیست که دیگر به منش باز آرد
آن ز پیش من دل خسته به آزار شده
ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید
همتی با من محبوس گرفتار شده
جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک
دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده
از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل
گل گیتی همه در دیدهٔ من خار شده
خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟
من بسوزانمش این خرقهٔ زنار شده
نظری بر من و بر درد من و زاری من
ای به هجران تو من زارتر از زار شده
کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟
اوحدی را چو من اندر سر این کار شده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده
لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده
با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده
ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری
گر دیده ما را مشتری، آن زهرهٔ کیوان شده
آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده
من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده
افگنده خلقی مرد و زن، اندر زبانها چون سخن
نام گدایی همچو من، همسایهٔ سلطان شده
یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد
روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده
گر عاشقی رنجی ببر، بار گران سنجی ببر
ای اوحدی، گنجی ببر، زین خانهٔ ویران شده
لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده
با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده
ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری
گر دیده ما را مشتری، آن زهرهٔ کیوان شده
آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده
من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده
افگنده خلقی مرد و زن، اندر زبانها چون سخن
نام گدایی همچو من، همسایهٔ سلطان شده
یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد
روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده
گر عاشقی رنجی ببر، بار گران سنجی ببر
ای اوحدی، گنجی ببر، زین خانهٔ ویران شده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
عاشقان درد کش را دردی میخانه ده
از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده
جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان
بادهای گر میدهی، بر یاد آن جانانه ده
هر حریفی را به قدر حال او تیمار کن
طوطیان را شکر آر و ماکیان را دانه ده
چون شود خوابت گران دست سبک روحی بگیر
و آن دگرها را سبکتر سر به سوی خانه ده
آن سر زلف چو زنجیر، ار چه کاری مشکلست
یک زمان در دست این آشفتهٔ دیوانه ده
ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا
پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده
کنج این ویرانه بیگنجی نباشد اوحدی
مست گشتی، خیز و آوازی درین ویرانه ده
از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده
جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان
بادهای گر میدهی، بر یاد آن جانانه ده
هر حریفی را به قدر حال او تیمار کن
طوطیان را شکر آر و ماکیان را دانه ده
چون شود خوابت گران دست سبک روحی بگیر
و آن دگرها را سبکتر سر به سوی خانه ده
آن سر زلف چو زنجیر، ار چه کاری مشکلست
یک زمان در دست این آشفتهٔ دیوانه ده
ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا
پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده
کنج این ویرانه بیگنجی نباشد اوحدی
مست گشتی، خیز و آوازی درین ویرانه ده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
در سر و سرای خود نگذاشتم الاالله
وندر دل ورای خود نگذاشتم الاالله
از غیر به جای او نگذاشت کسی را دل
وز خار به جای خود نگذاشتم الاالله
کی تازه توان کردن پیوند من و دنیی؟
کز گرد و گیای خود نگذاشتم الاالله
تا ارض و سمای من خالی شود از من هم
در ارض و سمای خود نگذاشتم الاالله
از ما و ز من غیری مشکل بهلم چیزی
من کز من و مای خود نگذاشتم الاالله
در گفتن « لا» هر کس بگذشت ز چیزی، من
از گفتن لای خود نگذاشتم الاالله
از خلق بهای من مستان چو شوم کشته
زیرا که بهای خود نگذاشتم الاالله
من چون ز برای او هم خانهٔ دین گشتم
در خانه برای خود نگذاشتم الاالله
بر لوح لوای دل ننگاشم الا «هو»
در دلق و قبای خود نگذاشتم الاالله
چون اوحدی ار باقی مانم نه عجب، زیرا
کز عین بقای خود نگذاشتم الاالله
وندر دل ورای خود نگذاشتم الاالله
از غیر به جای او نگذاشت کسی را دل
وز خار به جای خود نگذاشتم الاالله
کی تازه توان کردن پیوند من و دنیی؟
کز گرد و گیای خود نگذاشتم الاالله
تا ارض و سمای من خالی شود از من هم
در ارض و سمای خود نگذاشتم الاالله
از ما و ز من غیری مشکل بهلم چیزی
من کز من و مای خود نگذاشتم الاالله
در گفتن « لا» هر کس بگذشت ز چیزی، من
از گفتن لای خود نگذاشتم الاالله
از خلق بهای من مستان چو شوم کشته
زیرا که بهای خود نگذاشتم الاالله
من چون ز برای او هم خانهٔ دین گشتم
در خانه برای خود نگذاشتم الاالله
بر لوح لوای دل ننگاشم الا «هو»
در دلق و قبای خود نگذاشتم الاالله
چون اوحدی ار باقی مانم نه عجب، زیرا
کز عین بقای خود نگذاشتم الاالله
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
تاریک بیتو چشم همین و همان همه
از خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان
و افتاده از یقین خود اندر گمان همه
از مشتری به نقد، چو دلال، حسن تو
زر برده و متاع تو اندر دکان همه
در عالم از رخ تو نشانی شده پدید
و افتاده عالمی ز پی آن نشان همه
چشم تو عرضه کرده ز هر سو هزار ترک
با ما نهاده تیر جفا در کمان همه
دیدم که با تو ناله و فریاد سود نیست
دادم به باد عشق تو سود و زیان همه
چون غنچه در هوای تو یک بارگی دلیم
چون بید نیستیم ز عشقت زبان همه
کرد آشکار صورت خوبت هزار حسن
و آن حسنها ز دیدهٔ صورت نهان همه
چشم ترا به کشتن ما تیغ بر کمر
ما را به جستن تو کمر بر میان همه
گر کارکرد قهر تو، دادیم سر ز دست
ور یار گشت لطف تو، بریدم جان همه
از بس که پر شدم ز صفات کمال تو
نزدیک شد که پر شود از من جهان همه
در عرض دیدن تو دل تنگ اوحدی
خطی به خون نبشته و ما در ضمان همه
تاریک بیتو چشم همین و همان همه
از خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان
و افتاده از یقین خود اندر گمان همه
از مشتری به نقد، چو دلال، حسن تو
زر برده و متاع تو اندر دکان همه
در عالم از رخ تو نشانی شده پدید
و افتاده عالمی ز پی آن نشان همه
چشم تو عرضه کرده ز هر سو هزار ترک
با ما نهاده تیر جفا در کمان همه
دیدم که با تو ناله و فریاد سود نیست
دادم به باد عشق تو سود و زیان همه
چون غنچه در هوای تو یک بارگی دلیم
چون بید نیستیم ز عشقت زبان همه
کرد آشکار صورت خوبت هزار حسن
و آن حسنها ز دیدهٔ صورت نهان همه
چشم ترا به کشتن ما تیغ بر کمر
ما را به جستن تو کمر بر میان همه
گر کارکرد قهر تو، دادیم سر ز دست
ور یار گشت لطف تو، بریدم جان همه
از بس که پر شدم ز صفات کمال تو
نزدیک شد که پر شود از من جهان همه
در عرض دیدن تو دل تنگ اوحدی
خطی به خون نبشته و ما در ضمان همه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
گرد مغان گرد و بادهای مغانه
تا به کجا میرسد حدیث زمانه؟
هر چه به جز می، بلاشناس و مصیبت
هر چه به جز عشق، باد دان و فسانه
باده ترا چیست؟ شربتیست موافق
جام ترا کیست؟ همدمیست یگانه
نو نشود حال عیش و روز نشاطت
جز به می سالخوردهٔ کهنانه
شانهٔ زلف طرب می است حقیقت
می چو نباشد ، نه زلف باش و نه شانه
چون به سر کوی میفروش برآیی
کیسه فرو ریز، کاسه خواه و چغانه
چشم بر وی لطیفتر کن و تازه
گوش بر آواز چنگ دار و چغانه
قوت روح از سماع جوی و ز مطرب
قوت روان از غزل پژوه و ترانه
روی به نقلی مکن، چو طفل به خرما
دست به نقلی مکش، چو مرغ به دانه
جام چو گردون به گردش آر، که از وی
باده چو خورشید بر کشید زبانه
گرد معربد مگرد و سفله و نادان
زین سه، که گفتم، کرانهگیر، کرانه
گر هوس همدمی کنی و حریفی
مرد بهایی طلب، نه مرد بهانه
بادهٔ ناسخته ده به سخت، که باده
سست کند سخت را کلید خزانه
جام چو گردان شود، به قاعده مطرب
جامه کند مرد را به نیم ترانه
گر چه ز خوبان جهان پرست، نخستین
یک رخ خوب اختیار کن ز میانه
روی دلی در دو قبله راست نیاید
مرد به یک تیر چون زند دو نشانه؟
میوهٔ شیرینت آرزوست که آری؟
پرورشت باید، ای درخت جوانه
سر جهان پیش من بسیست، ولیکن
با تو چه گویم؟ که خواجه نیست به خانه
کام دل اوحدی به باده روا کن
زود، که ناگه روانهایم، روانه
تا به کجا میرسد حدیث زمانه؟
هر چه به جز می، بلاشناس و مصیبت
هر چه به جز عشق، باد دان و فسانه
باده ترا چیست؟ شربتیست موافق
جام ترا کیست؟ همدمیست یگانه
نو نشود حال عیش و روز نشاطت
جز به می سالخوردهٔ کهنانه
شانهٔ زلف طرب می است حقیقت
می چو نباشد ، نه زلف باش و نه شانه
چون به سر کوی میفروش برآیی
کیسه فرو ریز، کاسه خواه و چغانه
چشم بر وی لطیفتر کن و تازه
گوش بر آواز چنگ دار و چغانه
قوت روح از سماع جوی و ز مطرب
قوت روان از غزل پژوه و ترانه
روی به نقلی مکن، چو طفل به خرما
دست به نقلی مکش، چو مرغ به دانه
جام چو گردون به گردش آر، که از وی
باده چو خورشید بر کشید زبانه
گرد معربد مگرد و سفله و نادان
زین سه، که گفتم، کرانهگیر، کرانه
گر هوس همدمی کنی و حریفی
مرد بهایی طلب، نه مرد بهانه
بادهٔ ناسخته ده به سخت، که باده
سست کند سخت را کلید خزانه
جام چو گردان شود، به قاعده مطرب
جامه کند مرد را به نیم ترانه
گر چه ز خوبان جهان پرست، نخستین
یک رخ خوب اختیار کن ز میانه
روی دلی در دو قبله راست نیاید
مرد به یک تیر چون زند دو نشانه؟
میوهٔ شیرینت آرزوست که آری؟
پرورشت باید، ای درخت جوانه
سر جهان پیش من بسیست، ولیکن
با تو چه گویم؟ که خواجه نیست به خانه
کام دل اوحدی به باده روا کن
زود، که ناگه روانهایم، روانه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
ای در غم عشقت مرا اندیشهٔ بهبود نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه
گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه
از ما تو دل میخواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان میدهیم و همچنان از ما دلت خشنود نه
تا روی خویش از چشم من پوشیدهای، ای مهربان
از چشم من بیروی تو جز خون دل پالود؟ نه
از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا
شرع این اجازت کرد؟ لا عقل این سخن فرمود؟ نه
از آتش سوزان دل دودم به سر بر میشود
ای ذوق حلوای لبت بیآتش و بیدود نه
تا لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان
چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه
گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه
از ما تو دل میخواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان میدهیم و همچنان از ما دلت خشنود نه
تا روی خویش از چشم من پوشیدهای، ای مهربان
از چشم من بیروی تو جز خون دل پالود؟ نه
از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا
شرع این اجازت کرد؟ لا عقل این سخن فرمود؟ نه
از آتش سوزان دل دودم به سر بر میشود
ای ذوق حلوای لبت بیآتش و بیدود نه
تا لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان
چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
ای شهر شگرفان را غیر از تو امیری نه
بییاد تو در عالم ذهنی و ضمیری نه
شهری به مراد تو گردیده مرید، آنگه
این جمله مریدان را جز عشق تو پیری نه
من نامه نبشتن را دربسته میان، لیکن
خود لایق این معنی در شهر دبیری نه
خلقی به خیال تو، مشتاق جمال تو
وز صورت حال تو داننده خبیری نه
جز روی تو در عالم من خوب نمیدانم
ای از همه خوبانت مثلی و نظیری نه
تا غمزهٔ شوخت را دیدم، ز دلم دایم
خون میچکد و در وی پیکانی و تیری نه
گشت اوحدی از مهرت خشنود به درویشی
وانگاه به غیر از تو رویش به امیری نه
بییاد تو در عالم ذهنی و ضمیری نه
شهری به مراد تو گردیده مرید، آنگه
این جمله مریدان را جز عشق تو پیری نه
من نامه نبشتن را دربسته میان، لیکن
خود لایق این معنی در شهر دبیری نه
خلقی به خیال تو، مشتاق جمال تو
وز صورت حال تو داننده خبیری نه
جز روی تو در عالم من خوب نمیدانم
ای از همه خوبانت مثلی و نظیری نه
تا غمزهٔ شوخت را دیدم، ز دلم دایم
خون میچکد و در وی پیکانی و تیری نه
گشت اوحدی از مهرت خشنود به درویشی
وانگاه به غیر از تو رویش به امیری نه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
بر گل از عنبر کمندی بستهای
گرد ماه از مشک بندی بستهای
از لب لعل و دهان تنگ، خوش
شکرش بگشوده، قندی بستهای
از سر زلف پریشان هر نفس
دست و پای مستمندی بستهای
هر دم از بهر شکار خاطری
زین شوخی بر سمندی بستهای
بیدلانی کز تو میجستند کام
چند را کشتی و چندی بستهای
میوهٔ وصلت به ما مشکل رسد
زانکه بر شاخ بلندی بستهای
نیست عیبی گر بسوزانی مرا
که آتشی اندر سپندی بستهای
اوحدی را کی پسندی بعد ازین؟
چون دل اندر ناپسندی بستهای
تا تو بستی بار تبریز، ای پسر
بر دلم کوه سهندی بستهای
گرد ماه از مشک بندی بستهای
از لب لعل و دهان تنگ، خوش
شکرش بگشوده، قندی بستهای
از سر زلف پریشان هر نفس
دست و پای مستمندی بستهای
هر دم از بهر شکار خاطری
زین شوخی بر سمندی بستهای
بیدلانی کز تو میجستند کام
چند را کشتی و چندی بستهای
میوهٔ وصلت به ما مشکل رسد
زانکه بر شاخ بلندی بستهای
نیست عیبی گر بسوزانی مرا
که آتشی اندر سپندی بستهای
اوحدی را کی پسندی بعد ازین؟
چون دل اندر ناپسندی بستهای
تا تو بستی بار تبریز، ای پسر
بر دلم کوه سهندی بستهای
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
ای که تیر بیوفایی در کمان پیوستهای
بار دیگر چیست کندر دیگران پیوستهای؟
گر به شمشیر فراقم پی کنی صد پی روان
در تو پیوندم، که صد رگ با روان پیوستهای
ای بهایی گوهر، اندر سلک پیمان و وفا
با چنان خرمهرها بس رایگان پیوستهای!
میخوری خون دل من، تا ز دل دوری کنم
از دلم چون دور گردی؟ چون به جان پیوستهای
وقت خاموشی چو فکر اندر دلم پیچیدهای
روز گویایی چو ذکرم در زبان پیوستهای
گر چه هر دم بشکنی عهدی و برداری دلی
همچنین میکن، که با ما هم چنان پیوستهای
گوش دار، ای بت که از زلف گریبانگیر خود
فتنها در دامن آخر زمان پیوستهای
گر بجوشد خونم اندر پوست چندان طرفه نیست
که آتش مهرم به مغز استخوان پیوستهای
دشمن من خاک بر سر کرد، تا در کوی خویش
اوحدی را سر به خاک آستان پیوستهای
بار دیگر چیست کندر دیگران پیوستهای؟
گر به شمشیر فراقم پی کنی صد پی روان
در تو پیوندم، که صد رگ با روان پیوستهای
ای بهایی گوهر، اندر سلک پیمان و وفا
با چنان خرمهرها بس رایگان پیوستهای!
میخوری خون دل من، تا ز دل دوری کنم
از دلم چون دور گردی؟ چون به جان پیوستهای
وقت خاموشی چو فکر اندر دلم پیچیدهای
روز گویایی چو ذکرم در زبان پیوستهای
گر چه هر دم بشکنی عهدی و برداری دلی
همچنین میکن، که با ما هم چنان پیوستهای
گوش دار، ای بت که از زلف گریبانگیر خود
فتنها در دامن آخر زمان پیوستهای
گر بجوشد خونم اندر پوست چندان طرفه نیست
که آتش مهرم به مغز استخوان پیوستهای
دشمن من خاک بر سر کرد، تا در کوی خویش
اوحدی را سر به خاک آستان پیوستهای
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
در هر چه دیدهام تو پدیدار بودهای
ای کم نموده رخ، که چه بسیار بودهای
ما بارکرده رخت و طلبگار روی تو
وانگه نهفته خود تو درین بار بودهای
چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بودهای؟
گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر
چونم فروختی که خریدار بودهای؟
آنی که یک زمان ز تو ما را گزیر نیست
هر جا که بودهایم تو ناچار بودهای
گر بودهای به حلقهٔ خمارمان شبی
مانند حلقه بر در و دیوار بودهای
گه در میانه نقط صفت گشتهای پدید
گاه از کنار دایره کردار بودهای
دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست
یا عهده بر تو بود که بیدار بودهای
ما را مکن به رفتن بازار سرزنش
با ما تو نیز بر سر بازار بودهای
با ما چو یک شراب ز یک جام خوردهای
ما مست چون شدیم و تو هشیار بودهای؟
نوش دلست اگر شکر، ار زهر دادهای
هوش روان، اگر گل، اگر خار بودهای
روزی اگر به وصل شوی یار اوحدی
منت منه، که با دگران یار بودهای
ای کم نموده رخ، که چه بسیار بودهای
ما بارکرده رخت و طلبگار روی تو
وانگه نهفته خود تو درین بار بودهای
چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بودهای؟
گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر
چونم فروختی که خریدار بودهای؟
آنی که یک زمان ز تو ما را گزیر نیست
هر جا که بودهایم تو ناچار بودهای
گر بودهای به حلقهٔ خمارمان شبی
مانند حلقه بر در و دیوار بودهای
گه در میانه نقط صفت گشتهای پدید
گاه از کنار دایره کردار بودهای
دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست
یا عهده بر تو بود که بیدار بودهای
ما را مکن به رفتن بازار سرزنش
با ما تو نیز بر سر بازار بودهای
با ما چو یک شراب ز یک جام خوردهای
ما مست چون شدیم و تو هشیار بودهای؟
نوش دلست اگر شکر، ار زهر دادهای
هوش روان، اگر گل، اگر خار بودهای
روزی اگر به وصل شوی یار اوحدی
منت منه، که با دگران یار بودهای
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
در کعبه گر ز دوست نبودی نشانهای
حاجی چه التفات نمودی به خانهای؟
مرغان آن هوا به زمین چون کنند میل؟
تا در میان دام نبینند دانهای
بویی ز وصل اگر به مشامش نمیرسید
رغبت به هیچ موی نمیکرد شانهای
این کوشش و کشش همه بیکار چون بود؟
عاقل چگونه دل بنهد بر فسانهای؟
تا عشق آتشی نزند در درون دل
از راه سینه کی بدر افتد زبانهای؟
محتاج پیک و نامه نباشد مرید را
کانجا کفایتست سر تازیانهای
خیز، ای رفیق خفته، که صوت نشیدخوان
آتش فگند در شتران از ترانهای
ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق
کو میکند ز خار مغیلان کرانهای
گر راستست، هر چه طلب میکنم تویی
وین راه دور نیست بغیر از بهانهای
با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود
هرگز در آن یگانه رسد جز یگانهای
ما را اگر محال نباشد به پیشگاه
این فخر بس که: بوسه دهیم آستانهای
حاجی چه التفات نمودی به خانهای؟
مرغان آن هوا به زمین چون کنند میل؟
تا در میان دام نبینند دانهای
بویی ز وصل اگر به مشامش نمیرسید
رغبت به هیچ موی نمیکرد شانهای
این کوشش و کشش همه بیکار چون بود؟
عاقل چگونه دل بنهد بر فسانهای؟
تا عشق آتشی نزند در درون دل
از راه سینه کی بدر افتد زبانهای؟
محتاج پیک و نامه نباشد مرید را
کانجا کفایتست سر تازیانهای
خیز، ای رفیق خفته، که صوت نشیدخوان
آتش فگند در شتران از ترانهای
ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق
کو میکند ز خار مغیلان کرانهای
گر راستست، هر چه طلب میکنم تویی
وین راه دور نیست بغیر از بهانهای
با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود
هرگز در آن یگانه رسد جز یگانهای
ما را اگر محال نباشد به پیشگاه
این فخر بس که: بوسه دهیم آستانهای
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
او را که در سماع سخن نیست حالتی
فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی
چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق
روشن چو آفتاب بیابد ولایتی
هر کس که او نه از سر دردی زند نفس
لازم شود بهر نفس او را خجالتی
آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او
دیوانگیست این همه بیوجه حالتی
بر مدعی ببند در خانقاه عشق
تا در میان جمع نیارد ثقالتی
آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست
بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی
مشغول ذکر دوست به معنی عجب مدار
کورا ز شور و مشغله بینی ملامتی
چون راه سر مرد به معنی گشاده گشت
از پر یشهای بکند ساز و آلتی
اندر جهان حوالت هر کس به جانبیست
ما را به جانب تو زهی خوش حوالتی!
جانا، دلم به آتش دوری بسوختی
آه! ار به وصل خود نکنی استمالتی
چون اوحدی به جان سخن کی رسد کسی؟
تا از کتاب دل بنخواند مقالتی
فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی
چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق
روشن چو آفتاب بیابد ولایتی
هر کس که او نه از سر دردی زند نفس
لازم شود بهر نفس او را خجالتی
آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او
دیوانگیست این همه بیوجه حالتی
بر مدعی ببند در خانقاه عشق
تا در میان جمع نیارد ثقالتی
آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست
بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی
مشغول ذکر دوست به معنی عجب مدار
کورا ز شور و مشغله بینی ملامتی
چون راه سر مرد به معنی گشاده گشت
از پر یشهای بکند ساز و آلتی
اندر جهان حوالت هر کس به جانبیست
ما را به جانب تو زهی خوش حوالتی!
جانا، دلم به آتش دوری بسوختی
آه! ار به وصل خود نکنی استمالتی
چون اوحدی به جان سخن کی رسد کسی؟
تا از کتاب دل بنخواند مقالتی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
دانهای بر روی دام انداختی
مرغ آدم را ز بام انداختی
تا شود سجاده و تسبیح رد
جرعهای در کاس و جام انداختی
هر کرا خون خواستی کردن حلال
خرقهٔ او بر حرام انداختی
چون سزای سوختن دیدی مرا
در چنین سودای خام انداختی
بیدلان را چون ندیدی مرد وصل
در کف پیک و پیام انداختی
یک سخن ناگفته، ما را چون سخن
در زبان خاص و عام انداختی
دیگران را بار دادی چون کلیم
اوحدی را در کلام انداختی
مرغ آدم را ز بام انداختی
تا شود سجاده و تسبیح رد
جرعهای در کاس و جام انداختی
هر کرا خون خواستی کردن حلال
خرقهٔ او بر حرام انداختی
چون سزای سوختن دیدی مرا
در چنین سودای خام انداختی
بیدلان را چون ندیدی مرد وصل
در کف پیک و پیام انداختی
یک سخن ناگفته، ما را چون سخن
در زبان خاص و عام انداختی
دیگران را بار دادی چون کلیم
اوحدی را در کلام انداختی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
ای برون از بلندی و پستی
جز تو کس را نمیرسد هستی
عقل در وادی محبت تو
ره غلط میکند ز سرمستی
تا سر جملهها شود نامت
خویشتن را به جمله بر بستی
حلقهای نیست خالی از ذکرت
گر چه در هیچ حلقه ننشستی
بودن ما جدا نبود از تو
با تو بودیم تا تو بودستی
بر سر چار سوی رغبت خویش
نخریدی دلی، که نشکستی
اوحدی، گر وصال او خواهی
ببر از خویشتن، که پیوستی
جز تو کس را نمیرسد هستی
عقل در وادی محبت تو
ره غلط میکند ز سرمستی
تا سر جملهها شود نامت
خویشتن را به جمله بر بستی
حلقهای نیست خالی از ذکرت
گر چه در هیچ حلقه ننشستی
بودن ما جدا نبود از تو
با تو بودیم تا تو بودستی
بر سر چار سوی رغبت خویش
نخریدی دلی، که نشکستی
اوحدی، گر وصال او خواهی
ببر از خویشتن، که پیوستی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
کدامین نقشبند این نقش بستی؟
همه یک دست و هر نقشی به دستی
به نور جان شدست این نقش ممتاز
و گرنه کی چنین در دل نشستی؟
گر این جان در بت سنگین بدیدی
عجب دارم خلیل ار بت شکستی
ورین معنی بتی را جمع بودی
کدامینمؤمناز بت باز رستی؟
بیا، تا هر دم از دستی بر آییم
مگر نقاش این آید به دستی
که گر پا بستهٔ این نقش گردیم
چه فرق ازمؤمنی تا بتپرستی؟
نهاد اندر لب شیرین این قوم
میی روشن، که هر جامی و مستی
پریشان کرد گرد روی ایشان
سر زلفی که هر تاری و شستی
مسلمان، اوحدی، آن روز بودی
که از دام چنین بتها برستی
همه یک دست و هر نقشی به دستی
به نور جان شدست این نقش ممتاز
و گرنه کی چنین در دل نشستی؟
گر این جان در بت سنگین بدیدی
عجب دارم خلیل ار بت شکستی
ورین معنی بتی را جمع بودی
کدامینمؤمناز بت باز رستی؟
بیا، تا هر دم از دستی بر آییم
مگر نقاش این آید به دستی
که گر پا بستهٔ این نقش گردیم
چه فرق ازمؤمنی تا بتپرستی؟
نهاد اندر لب شیرین این قوم
میی روشن، که هر جامی و مستی
پریشان کرد گرد روی ایشان
سر زلفی که هر تاری و شستی
مسلمان، اوحدی، آن روز بودی
که از دام چنین بتها برستی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
میی کو ترا میرهاند ز مستی
حلالت از آن می خرابی و مستی
بت تست نفس تو در کعبهٔ تن
خلیل خدایی، گر این بت شکستی
عروس جهان را وفایی نباشد
به آخر بدانی که: دل در که بستی؟
نبینی به خود غیر ازین صوت و صورت
چه گویم؟ زهی! غافل از خود که هستی
تو آنروز گفتم: به منزل نیایی
که همراه میرفت و خوش مینشستی
در این باغ کش میوه زهرست یکسر
چه تریاک بهتر ز کوتاه دستی؟
چو باد ار طلب میکنی سرفرازی
منه دل برین خاک و بگذر، که رستی
خدای تو آن چیز مخصوص باشد
خدا را گر از بهر چیزیی پرستی
بلندی که میجویی آنروز یابی
که چون اوحدی رخ بپیچی ز پستی
حلالت از آن می خرابی و مستی
بت تست نفس تو در کعبهٔ تن
خلیل خدایی، گر این بت شکستی
عروس جهان را وفایی نباشد
به آخر بدانی که: دل در که بستی؟
نبینی به خود غیر ازین صوت و صورت
چه گویم؟ زهی! غافل از خود که هستی
تو آنروز گفتم: به منزل نیایی
که همراه میرفت و خوش مینشستی
در این باغ کش میوه زهرست یکسر
چه تریاک بهتر ز کوتاه دستی؟
چو باد ار طلب میکنی سرفرازی
منه دل برین خاک و بگذر، که رستی
خدای تو آن چیز مخصوص باشد
خدا را گر از بهر چیزیی پرستی
بلندی که میجویی آنروز یابی
که چون اوحدی رخ بپیچی ز پستی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
ما را چو توانی که ز خود دور فرستی
این نیز توانی که بما نور فرستی
در وعدهٔ فردای تو این صبر که کردیم
ما را تو مبادا که بر حور فرستی
بیمنت موسی سخنی چند ز دیدار
بنویس در آن لوح که از طور فرستی
هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش
زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی
چون من نه به خود باشم و خاطر نه به سامان
رسوا شود آن نیز که مستور فرستی
سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم
پیش من ار اوراد چو دستور فرستی
غیر از سخن وصل تو باید که نگوید
قاصد که به پیش من مهجور فرستی
با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود
پیغام و نشان خود از آن سور فرستی
زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی
وقتست کزان گلشن معمور فرستی
رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟
گر شربت آن وصل به رنجور فرستی
این نیز توانی که بما نور فرستی
در وعدهٔ فردای تو این صبر که کردیم
ما را تو مبادا که بر حور فرستی
بیمنت موسی سخنی چند ز دیدار
بنویس در آن لوح که از طور فرستی
هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش
زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی
چون من نه به خود باشم و خاطر نه به سامان
رسوا شود آن نیز که مستور فرستی
سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم
پیش من ار اوراد چو دستور فرستی
غیر از سخن وصل تو باید که نگوید
قاصد که به پیش من مهجور فرستی
با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود
پیغام و نشان خود از آن سور فرستی
زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی
وقتست کزان گلشن معمور فرستی
رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟
گر شربت آن وصل به رنجور فرستی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
بس ازین عمر سرسری که به تقلید زیستی
نظری کن به خویش تا ز کجایی و کیستی!
همه شب گفتگوی تو ده و باغ است و مال و زر
تو نگویی به خویشتن که: گرفتار چیستی؟
نه تو گفتهای: خدای را نشناسم به جز یکی؟
ز یکی لاف چون زنی؟ چو غلام دویستی!
برسیدند همرهان تو هر یک به منزلی
پی ایشان کجا روی؟ تو که در خفت و خیستی
تو اگر بیست مردهای بتوان و دل و جگر
چو اجل حمله آورد، نگذارد بایستی
چو پی او روی بنه ز سر این خواجگی که تو
نرسی پیش او مگر به فقیری و نیستی
در توحیدش اوحدی به قفای وجود زد
تو به توحید چون رسی؟ که نه اوحدیستی
نظری کن به خویش تا ز کجایی و کیستی!
همه شب گفتگوی تو ده و باغ است و مال و زر
تو نگویی به خویشتن که: گرفتار چیستی؟
نه تو گفتهای: خدای را نشناسم به جز یکی؟
ز یکی لاف چون زنی؟ چو غلام دویستی!
برسیدند همرهان تو هر یک به منزلی
پی ایشان کجا روی؟ تو که در خفت و خیستی
تو اگر بیست مردهای بتوان و دل و جگر
چو اجل حمله آورد، نگذارد بایستی
چو پی او روی بنه ز سر این خواجگی که تو
نرسی پیش او مگر به فقیری و نیستی
در توحیدش اوحدی به قفای وجود زد
تو به توحید چون رسی؟ که نه اوحدیستی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی
دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی
این سرخی من و زردی رخ تست
ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟
بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد
گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟
گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس
ما را سر پرخاش نماندست و نبردی
روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت
خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی
ما را جهان جز سخن دوست مگویید
زنهار! که این باغ بدادیم بوردی
کاری به از اندیشهٔ آن یار ندیدیم
بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی
در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت
دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی
ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ
گر میرسی از خاک در دوست به گردی
دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی
این سرخی من و زردی رخ تست
ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟
بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد
گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟
گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس
ما را سر پرخاش نماندست و نبردی
روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت
خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی
ما را جهان جز سخن دوست مگویید
زنهار! که این باغ بدادیم بوردی
کاری به از اندیشهٔ آن یار ندیدیم
بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی
در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت
دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی
ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ
گر میرسی از خاک در دوست به گردی