عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۹
پند ناصح به جنون من افگار افزود
شربت تلخ به بدخویی بیمار افزود
هیچ کس عقده ای از کار جهان باز نکرد
هرکه آمد گرهی چند بر این کار افزود
زهد را پیشه گرفتم که ز غفلت برهم
پرده غفلتم از جبه و دستار افزود
باعث کلفت من جوش هواداران شد
عکس طوطی به دل آینه زنگار افزود
هرکه آمد غمی از روی دلم بردارد
رخنه ای چند بر این سینه افگار افزود
شعله عشق ز تقلید بلندی گیرد
شور بلبل ز تماشایی گلزار افزود
عشق از روز ازل اینهمه دشوار نبود
هرکه در دل گرهی داشت بر این کار افزود
پشت آیینه به من چهره مقصود نمود
رغبت خیر من از صحبت اشرار افزود
شغل فرهاد گرفتن ز جوانمردی نیست
نتوان کوه غم خویش به کهسار افزود
چون قلم صحبت من تا به دورویان افتاد
هرچه کاهید ز کردار به گفتار افزود
این چه راه است که هرچند که مشکلتر شد
بیشتر درد طلب بر دل افگار افزود
هرقدر در چمن حسن تو گل افزون شد
شرم بیرحم به خار سر دیوار افزود
گرمتر کرد من سوخته را زخم زبان
شعله آتش سوزان ز خس و خار افزود
آه ازین رسم که هرچند که مشکل شد راه
عشق صائب به دل راهروان بار افزود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۵
کل به خون غوطه خورد جزو چو افگار شود
دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
باده گر آب حیات است به اندازه خوش است
خون چو بسیار شود نشتر آزار شود
از پریشان نظری بس که دلم مجروح است
زنگ بر آینه ام مرهم زنگار شود
هرکجا پرده ز روی تو فتد، بر شبنم
دامن لاله و گل بستر بیمار شود
دست در دامن مطلب همه جا سیر کند
هرکه در راه طلب قافله سالار شود
عندلیبان نفس بیهده ای می سوزند
این نه کاری است که از پیش به گفتار شود
کار چون راست به تدبیر نیاید صائب
می برم رشک بر آن دست که از کار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۲
بس که بیماری عشقم به رگ جان پیچید
ساعدم رشته بر انگشت طبیبان پیچید
پیش ازین بحر به دل عقده گرداب نداشت
درد از گریه من در دل عمان پیچید
خار در دامن آتش نتواند آویخت
چون به کف دامن من خار مغیلان پیچید؟
غیر مژگان که شود مانع اشکم، که دگر
دامن بحر به سر پنجه مرجان پیچید؟
کلکش از معنی باریک چو نالی شده است
بس که صائب به سخنهای پریشان پیچید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۸
ز شمع شهپر پروانه ها اگر سوزد
مرا ز گرمی پرواز بال و پر سوزد
چو لاله می شود از باد صبح روشنتر
چراغ هرکه به خونابه جگر سوزد
خط مسلمی دوزخ است روز حساب
به درد و داغ دل هرکه بیشتر سوزد
دلی که سوخته داغ آتشین رویی است
در آفتاب قیامت چرا دگر سوزد؟
چگونه خواب نسوزد به دیده تر من؟
رخی که پرتو او آب در گهر سوزد
بغیر زنده دلی در جهان چراغی نیست
که روز تا به شب و شام تا سحر سوزد
چراغ چشم مرا کز رخ تو روشن شد
روا مدار که در مجلس دگر سوزد
کشیده دار عنان آه و ناله را صائب
مباد از دم گرم تو خشک و تر سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۹
به ناله ای ز دل ما چه درد می خیزد؟
ز یک نسیم چه مقدار گرد می خیزد؟
نگاه نرگس نیلوفری کشنده ترست
که فتنه از فلک لاجورد می خیزد
اگر چو صبح کشم آفتاب را در بر
همان ز سینه من آه سرد می خیزد
چو شمع موی سرم آتشین به چشم آید
ز خاک سوختگان سبزه زرد می خیزد
سپهر سفله که باشد که دست من گیرد؟
ز خاک، مرد به امداد مرد می خیزد
خرابی دل ما لشکری نمی خواهد
ز نام سیل ازین خانه گرد می خیزد
نمی رسند به درد سخن سخن سنجان
وگرنه ناله صائب ز درد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۷
مرا که سایه خم سایه کمر باشد
چه احتیاج به سرسایه دگر باشد
عطای دوست بود بی دریغ بخش ارنه
سری کجاست که لایق به دردسرباشد
زسیل حادثه از جا روند بیجگران
کمند وحدت ما موجه خطر باشد
همیشه عشق زتردامنان در آزارست
بلای چشم بود هیزمی که تر باشد
مرا از آن سفر بیخودی خوش آمده است
که بی نیاز ز تمهید همسفر باشد
شراب تلخ به اندازه خورکه خون در رگ
زاعتدال چو بگذشت نیشتر باشد
کنم درست کدامین شکسته خود را
مرا که دست ودل از هم شکسته تر باشد
به قبض وبسط مرا صائب اختیاری نیست
گشاد و بست من از عالم دگر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۰
سمنبران که به لب آبدار چون گهرند
به چهره از جگر عاشقان برشته ترند
نظر سیاه مگردان به لاله رخساران
که برگریز دل ونوبهار چشم ترند
به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند
چنین که سنگدلان در شکست یکدیگرند
خبر ز خرده عیب نهان هم دارند
به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند
نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست
سبکروان که ازین راه دور باخبرند
به روشنایی شمع مزار سوگندست
که مردگان به ازین زندگان بی اثرند
حضور سوختگان مغتنم شمر صائب
که روشنان جهان چون ستاره سحرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۲
کجا مرا می گلگون دماغ تازه کند
که تخم سوخته را ابر داغ تازه کن
کجاست سوختگان را دماغ خودسازی
به ناخن دگران لاله داغ تازه کند
درین بهار که صد جامه خار گردانید
نشد که جامه خودسروباغ تازه کند
دماغ سافی ما می خورد ز جیحون آب
مگر به خون جگر، دل دماغ تازه کند
ز خط سیه نشودروز آتشین رویی
که داغ کهنه ما را به داغ تازه کند
دلی که داغ نهان نیست مجلس افروزش
دماغ خود به کدامین ایاغ تازه کند
ز داغ سینه من آب وتاب دیگر یافت
که تازه رویی گل جان باغ تازه کند
درین صحیفه من آن خامه سیه روزم
که مغز خشک به دودچراغ تازه کند
دمی که صائب ازوبوی صدق می آید
چوباد صبح جهان را دماغ تازه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۷
به چاره سوز محبت ز جان برون نرود
تبی است عشق که از استخوان برون نرود
کنون که شاخ گل از پای تابه سر گوش است
ز ضعف ناله ام از آشیان برون نرود
ز قد خم به ره راست دل قدم ننهاد
کجی ز تیر به زور کمان برون نرود
درازدستی رهزن چه می تواند کرد
ز راه راست اگر کاروان برون نرود
چه گل توان ز تماشای گلعذاران چید
به گلشنی که ازو باغبان برون نرود
توان به بوی گل از خار خشک گل چیدن
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود
شده است خاک چمن سرمه ای ز سایه زاغ
چگونه بلبل ازین گلستان برون نرود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که پیچ وتاب ز موی میان برون نرود
به زور درد دل جسته است هیهات است
که تیر آه من از آسمان برون نرود
در آن حریم که صائب سخن شناسی نیست
بهوش باش که حرف از دهان برون نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۱
ز راه صلح مهیای جنگ می آید
ز مومیایی او کار سنک می آید
امید رحم بود کفر ازان خدا ناترس
که گر به کعبه رود از فرنگ می آید
ز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شود
خیال یار هم از دل به تنگ می آید
غبار آه ز دل می شود بلند مرا
به شیشه دل هر کس که سنگ می آید
به چار بالش خاراست چون شرر جایم
ز بس که بر من از اطراف سنگ می آید
قد خمیده مرا شد به راه راست دلیل
به صیقل آینه بیرون ز رنگ می آید
چنان به عهد تو شد عام دردمندیها
که بوی درد ز داغ پلنگ می آید
خیال روی تو هم می رود ز دل بیرون
برون ز گوهر اگر آب ورنگ می آید
ز آسمان مقوس ز بس کجی دیدم
کمان به دیده من چون خدنگ می آید
مگر که هست امید اجابتی صائب
که آه بر لب من بی درنگ می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۲
داغی که کوه را جگر گرم لاله کرد
گردون سنگدل به دل ما حواله کرد
هرکس که راه برد به کم عمری بهار
چون لاله صاف ودرد جهان یک پیاله کرد
لیلی به این گنه که به مجنون گرفت انس
خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
رخسار همچو ماه تو گلگل شد از شراب
هر حلقه ای ز زلف ترا همچو هاله کرد
هر پاره از دلم به جهانی فکند آه
این طفل باددست چه با این رساله کرد
درد هزار ساله ما را به یک نفس
پیر مغان دوا به شراب دوساله کرد
دولت همان به سایه من فخر می کند
قسمت مرا اگر به سگان هم نواله کرد
صائب نمی خورد جگر از فکر برگ عیش
هرکس به درد و داغ قناعت چو لاله کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۱
داغ از حرارت جگرم داد می زند
آتش به سوز سینه من باد می زند
هر لاله ای که ازجگر سنگ می دمد
دامن به آتش دل فرهاد می زند
از دل نمی رسد نفس عاشقان به لب
بلبل ز بیغمی است که فریاد می زند
در خانمان خرابی خود سعی می کند
چون غنچه هرکه دم زدل شاد می زند
آیینه خانه دل من از خیال او
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از ترکتاز عشق کسی جان نمی برد
این سیل بر خرابه وآبادمی زند
صائب به پای خویش زند تیشه بیخبر
آن بی ادب که خنده به استاد می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۹
هربلبلی که زمزمه بنیاد می کند
اول مرابه برگ گلی یاد می کند
از درد رو متاب که یک قطره خون گرم
دردل هزار میکده ایجاد می کند
آهی که زیر لب شکند دردمند عشق
در سینه کار تیشه فولاد می کند
این ظلم دیگرست که عاشق شکار من
چون مرغ پر شکسته شد آزاد می کند
در ناف حسن سعی شود مشک عاقبت
خونی که صید دردل صیاد می کند
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
ایام خط تلافی بیداد می کند
عاجز چو سبزه ته سنگ است دردلت
آهم که ریشه در دل فولاد می کند
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
هر کس که در شکست من امداد می کند
رنگی که از خزان خجالت شکسته شد
بر چهره کار سیلی استاد می کند
پیوسته سرخ رو بود از پاک گوهری
هر کس که چون شراب دلی شاد می کند
از پیچ وتاب اهل سخن صائب آگه است
چون سرو هر که مصرعی ایجاد می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۴
حکم خرد به مردم مجنون نمی رود
دیوانه است هر که به هامون نمی رود
هر چند پیر گشت و فراموشکار شد
بیداد ما ز خاطر گردون نمی رود
استادگی ز تیزی شمشیر عشق اوست
از زخم ما به ظاهر اگر خون نمی رود
بیطاقتی مکن که بلای سیاه خط
از صد هزار تبت وارون نمی رود
هر جا که هست نقطه دل، غم محیط اوست
مرکز زحکم دایر بیرون نمی رود
عنقا ز کوه قاف نخیزد به هایهو
از سنگ کودکان غم مجنون نمی رود
مژگان مرا ز مد نظر برد سیل اشک
از پیش چشمم آن قد موزون نمی رود
از خودبرون شدن نتوانند غافلان
پای به خواب رفته به هامون نمی رود
در وقت خواب بیش شود پیچ و تاب مار
سودای گنج از سر قارون نمی رود
صائب بساز با غم آن زلف پر شکن
کاین درد پا شکسته به افسون نمی رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۷
در کوی عشق درد وبلا کم نمی شود
از باغ خلد برگ ونوا کم نمی شود
موج از شکست روی نمی تابد از محیط
اخلاص ما به جور وجفا کم نمی شود
هر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیست
عمر شب فراق چرا کم نمی شود
تا چون هدف ترا رگ گردن بجای هست
آمد شد خدنگ قضا کم نمی شود
قاصد تسلی دل عاشق نمی دهد
شوق حرم به قبله نما کم نمی شود
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
اندوه روزی از دل ما کم نمی شود
بی آفتاب، صبح چه روشنگری کند
از نامه تیره روزی ما کم نمی شود
دندان به دل فشار، گر اهل سعادتی
بی استخوان غرور هما کم نمی شود
تیغ شهادت است دل گرم را علاج
این تشنگی به آب بقا کم نمی شود
سیری ز وصل نیست دل بیقرار را
از کاه، حرص کاهربا کم نمی شود
نتوان ز طبع شعله برون برد اشتها
تا زنده است، حرص گدا کم نمی شود
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
درد سخن به هیچ دوا کم نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۳
برقم ز خرمن از دل بیتاب می جهد
نبضم ز تاب دردچو سیماب می جهد
آرام رابه خواب نبیند، به مرگ هم
طفلی که از خروش من از خواب می جهد
پهلو ز بوریای قناعت تهی مکن
برق از سحاب بستر سنجاب می جهد
بازآکز انتظار تو هر شب هزار بار
چشم امیدواریم از خواب می جهد
صائب رضا به حادثه آسمان بده
این خار کی ز آفت سیلاب می جهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۲
دل چون تهی از دردوغم یار توان کرد
این ظلم چسان بر دل افگار توان کرد
هر دل که پرازخون شود از داغ عزیزان
از گریه محال است سبکبار توان کرد
این درد نه دردی است که بیرون رود از دل
این داغ نه داغی است که هموار توان کرد
آن صبر نداریم که خاموش نشینیم
آن زهره نداریم که اظهار توان کرد
ما بیخبران نقش سراپرده خوابیم
ماراچه خیال است که بیدار توان کرد
چون لاله درین سبز چمن داغ جگر سوز
تحصیل به خونابه بسیار توان کرد
اکنون که خبر دارشد از چاشنی درد
مشکل که علاج دل بیمار توان کرد
دستی که گل آلود شد از سبحه تزویر
چون در کمر رشته زنار توان کرد
در معرکه عشق که گردون سپر انداخت
با بیجگری صبر چه مقدار توان کرد
قرب خس و خارست جگرسوز وگرنه
سیر چمن از رخنه دیوار توان کرد
از روزنه عالم غیب است فتوحات
چون قطع امید از دهن یار توان کرد
غم نیز ز بیتابی ما روی نهان کرد
صائب به چه تسکین دل زار توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۶
در دل ما بخت سبز بارندارد
دانه ما زنگ نوبهار ندارد
چشم شرر در کمین سوختگان است
با دل افسرده عشق کار ندارد
شیشه دلان راست بیم سنگ ملامت
سیل محابا ز کوهسار ندارد
عشق بود فارغ از کشاکش عشاق
گنج غم پیچ وتاب مار ندارد
هر که به مرهم گرفت رخنه دل را
راه برون شد ازین حصارندارد
درد به اندازه طبیب فرستند
نیست غم آن را که غمگسار ندارد
برگ نشاط زمانه پنبه گوش است
گل خبر از ناله هزار ندارد
سر ز گریبان برون میار که این بحر
موج به جز تیغ آبدار ندارد
در دل خرسند نیست حسرت دنیا
نعمت آماده انتظار ندارد
قافله شوق بی نیاز ز خضرست
ریگ روان با دلیل کار ندارد
چهره زرین خراج هر دو جهان است
عاشق اگر قصر زرنگار ندارد
پاره بود همچو صبح پرده رازش
از دل شب هر که رازدار ندارد
هر که نگیرد کناره از همه عالم
راه در آن بحر بیکنار ندارد
سنبل فردوس اگر چه دیده فریب است
رتبه آن زلف مشکبار ندارد
سوخت دل عالم از نوای تو صائب
هیچ دل گرمی این شرار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۳
نمی گردد به خاموشی نهان درد
ز رنگ چهره دارد ترجمان درد
اگر دل ز آهن وفولاد باشد
کند چون موم نرمش در زمان درد
ترا آن روز آید بر هدف تیر
که سازد قامتت را چون کمان درد
بود روشن چراغش تا سحرگاه
به هر منزل که گردد میهمان درد
به سیم قلب ارزان است یوسف
به نقد جان نمی گردد گران درد
سمندر سالم از آتش برآید
به اهل عشق باشد مهربان درد
شود محکم بنای دردمندی
دواند ریشه چون در استخوان درد
منال از درد اگر کامل عیاری
که مردان راست سنگ امتحان درد
اگر آلوده درمان نسازی
کند درد ترا درمان همان درد
حبابی چون محیط بحر گردد
چه سازد نیم دل با یک جهان درد
گره گردد چو داغ لاله در دل
نسازد آه را گر خوش عنان درد
ز حال دردمندان گربپرسی
نخواهد کردنت آخر زبان درد
چه می کردند صائب دردمندان
اگر پیدا نمی شد در جهان درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۵
هیچ کار از ما نمی آید ز کار ما مپرس
رفته ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس
کوه تمکین حبابیم از شکیب مامگوی
جلوه موج سرابیم از قرار ما مپرس
بید مجنونیم برگ ما زبان خامشی است
گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
دامن آرام بر دامان صرصر بسته ایم
از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس
دیده خورشید، فتراک سحر خیزان بود
حلقه فتراک ما بین از شکار ما مپرس
ازدیار حسن خیز عشق می آییم ما
می شوی آواره احوال دیار ما مپرس
نقل ارباب جنون دیوانگی می آورد
رحم کن بر خویش از جوش بهار ما مپرس
سبحه ریگ روان انگشت حیرت می گزد
از شمار داغهای بی شمار ما مپرس
شرح حال دردمندان دردسر می آورد
میل دردسر نداری از خمار ما مپرس
حلقه تأدیب در گوش معلم می کشند
از فضولیهای اطفال دیار ما مپرس
یک نگاه گرم در سرچشمه خورشید کن
پیش رویش حال چشم اشکبار ما مپرس
کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است
می کنی سر رشته گم صائب ز کار ما مپرس