عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
درد دل هر زمان فزون دارم
چه کنم بیوفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
میرود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم میکنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمییارم
چه کنم بیوفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
میرود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم میکنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمییارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
اگر نقش رخت بر جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
ز تو یک درد را درمان مبادم
اگر صد درد بیدرمان ندارم
ز عشقت رازها دارم ولیکن
ز بیصبری یکی پنهان ندارم
صبوری را مگر معذور داری
دلی میباید و من آن ندارم
مرا گویی ز پیوندم چه داری
چه دارم جز غم هجران ندارم
گر از تو بوسهای خواهم به جانی
تو گویی بوسهٔ ارزان ندارم
لبت دندانم از جا برکشیدست
چو گویی با لبت دندان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
ز تو یک درد را درمان مبادم
اگر صد درد بیدرمان ندارم
ز عشقت رازها دارم ولیکن
ز بیصبری یکی پنهان ندارم
صبوری را مگر معذور داری
دلی میباید و من آن ندارم
مرا گویی ز پیوندم چه داری
چه دارم جز غم هجران ندارم
گر از تو بوسهای خواهم به جانی
تو گویی بوسهٔ ارزان ندارم
لبت دندانم از جا برکشیدست
چو گویی با لبت دندان ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
کارم به جان رسید و به جانان نمیرسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمیرسم
راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمیرسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمیرسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانهایست ز حرمان نمیرسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمیرسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمیرسم
راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمیرسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمیرسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانهایست ز حرمان نمیرسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمیرسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
نو به نو هر روز باری میکشم
بار نبود چون ز یاری میکشم
ناشکفته زو گلی هرگز مرا
هر زمان زو رنج خاری میکشم
گر بلایش میکشم عیبم مکن
کین بلا آخر به کاری میکشم
زحمت سرمای سرد از ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
عشق هر دم در میانم میکشد
گرچه خود را بر کناری میکشم
کار من روزی شود همچون نگار
کاین غم از بهر نگاری میکشم
فخر وقت خویشتن دانم همی
اینکه از خصمانش عاری میکشم
بار او نتوان کشید از هجر و وصل
پس مرا این بس که باری میکشم
تو مرا گویی کشیدی درد و غم
من چه میگویم که آری میکشم
بار نبود چون ز یاری میکشم
ناشکفته زو گلی هرگز مرا
هر زمان زو رنج خاری میکشم
گر بلایش میکشم عیبم مکن
کین بلا آخر به کاری میکشم
زحمت سرمای سرد از ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
عشق هر دم در میانم میکشد
گرچه خود را بر کناری میکشم
کار من روزی شود همچون نگار
کاین غم از بهر نگاری میکشم
فخر وقت خویشتن دانم همی
اینکه از خصمانش عاری میکشم
بار او نتوان کشید از هجر و وصل
پس مرا این بس که باری میکشم
تو مرا گویی کشیدی درد و غم
من چه میگویم که آری میکشم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
ای دوستتر از جانم زین بیش مرنجانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ترا من دوست میدارم ندانم چیست درمانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم
بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم
در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم
در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم
در آرزوی روی تو از دست برفتیم
واندر طلب وصل تو از پای فتادیم
چون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکام
در بندگی روی تو اقرار بدادیم
تا بستهٔ بند اجل خویش نگردیم
از بند غم عشق تو آزاد مبادیم
نینی به اجل هم نرهیم از غم عشقت
با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم
بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم
در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم
در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم
در آرزوی روی تو از دست برفتیم
واندر طلب وصل تو از پای فتادیم
چون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکام
در بندگی روی تو اقرار بدادیم
تا بستهٔ بند اجل خویش نگردیم
از بند غم عشق تو آزاد مبادیم
نینی به اجل هم نرهیم از غم عشقت
با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
عاشقی چیست مبتلا بودن
با غم و محنت آشنا بودن
سپر خنجر بلا گشتن
هدف ناوک قضا بودن
بند معشوق چون به بستت پای
از همه بندها جدا بودن
زیر بار بلای او همه عمر
چون سر زلف او دوتا بودن
آفتاب رخش چو رخ بنمود
پیش او ذرهٔ هوا بودن
به همه محنتی رضا دادن
وز همه دولتی جدا بودن
گر لگدکوب صد جفا باشی
همچنان بر سر وفا بودن
عشق اگر استخوانت آس کند
سنگ زیرین آسیا بودن
با غم و محنت آشنا بودن
سپر خنجر بلا گشتن
هدف ناوک قضا بودن
بند معشوق چون به بستت پای
از همه بندها جدا بودن
زیر بار بلای او همه عمر
چون سر زلف او دوتا بودن
آفتاب رخش چو رخ بنمود
پیش او ذرهٔ هوا بودن
به همه محنتی رضا دادن
وز همه دولتی جدا بودن
گر لگدکوب صد جفا باشی
همچنان بر سر وفا بودن
عشق اگر استخوانت آس کند
سنگ زیرین آسیا بودن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
تا که دستم زیر سنگ آوردهای
راستی را روز من شب کردهای
از غم عشق تو دل خون میخورد
وای آن مسکین که با او خوردهای
یک به ریشم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ایام در یک پردهای
دل همی دزدی و منکر میشوی
بازیی نیکو به کو آوردهای
با چنین دست اندرین بازی مگر
سالها این نوع می پروردهای
انوری دم درکش و تسلیم کن
کین ستم بر خویشتن خود کردهای
راستی را روز من شب کردهای
از غم عشق تو دل خون میخورد
وای آن مسکین که با او خوردهای
یک به ریشم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ایام در یک پردهای
دل همی دزدی و منکر میشوی
بازیی نیکو به کو آوردهای
با چنین دست اندرین بازی مگر
سالها این نوع می پروردهای
انوری دم درکش و تسلیم کن
کین ستم بر خویشتن خود کردهای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
همچون سر زلف خود شکستی
آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا
هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند
من دانم و دل چنان که هستی
از شاخ وفا گلم ندادی
وز خار جفا دلم بخستی
از هجر تو در خمارم امروز
نایافتهای ز وصل هستی
با این همه میل من سوی تو
چون رفتن سیل سوی پستی
از جان من ای عزیز چون جان
کوتاه کن این درازدستی
آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا
هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند
من دانم و دل چنان که هستی
از شاخ وفا گلم ندادی
وز خار جفا دلم بخستی
از هجر تو در خمارم امروز
نایافتهای ز وصل هستی
با این همه میل من سوی تو
چون رفتن سیل سوی پستی
از جان من ای عزیز چون جان
کوتاه کن این درازدستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی
دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
بردم ز پای بازی تو دست برد عمری
بازم به دست بازی تو دست برنهادی
بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی
کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
در خون و خاک پیش تو میگردم وز شوخی
در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی
غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی
گویی از این پست به همه رنج یار باشم
نه رنجهات میرسد احسنت شاد بادی
در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند
از مادر زمانه به هر طالعی که زادی
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم
عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی
ای انوریت گشته فراموش یاد بادت
کو را هنوز در همه اندیشها به یادی
دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
بردم ز پای بازی تو دست برد عمری
بازم به دست بازی تو دست برنهادی
بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی
کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
در خون و خاک پیش تو میگردم وز شوخی
در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی
غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی
گویی از این پست به همه رنج یار باشم
نه رنجهات میرسد احسنت شاد بادی
در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند
از مادر زمانه به هر طالعی که زادی
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم
عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی
ای انوریت گشته فراموش یاد بادت
کو را هنوز در همه اندیشها به یادی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
بیدلم ای یار همچنان که تو دیدی
دیده گهربار همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من
هست گرفتار همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمنبر
بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست
نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی
پرسی و گویی چگونهای تو چه گویم
بیدل و بییار همچنان که تو دیدی
دیده گهربار همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من
هست گرفتار همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمنبر
بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست
نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی
پرسی و گویی چگونهای تو چه گویم
بیدل و بییار همچنان که تو دیدی