عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج
براق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را
به خلق و خوی و صفتهای هم نشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقیاش روح است
نگیرد و نکشد، ور کشد چنین کشدا
برو بدزد ز پروانه خوی جان بازی
که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا
در این چهی تو چو یوسف، خیال دوست رسن
رسن تو را به فلکهای برترین کشدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا؟
بجه بجه ز جهان، همچو آهوان از شیر
گرفتمش همه کان است، کان به کین کشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا
بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا
دهان ببند و امین باش در سخن داری
که شه کلید خزینه بر امین کشدا
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج
براق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را
به خلق و خوی و صفتهای هم نشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقیاش روح است
نگیرد و نکشد، ور کشد چنین کشدا
برو بدزد ز پروانه خوی جان بازی
که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا
در این چهی تو چو یوسف، خیال دوست رسن
رسن تو را به فلکهای برترین کشدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا؟
بجه بجه ز جهان، همچو آهوان از شیر
گرفتمش همه کان است، کان به کین کشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا
بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا
دهان ببند و امین باش در سخن داری
که شه کلید خزینه بر امین کشدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
شراب داد خدا مر مرا، تو را سرکا
چو قسمت است چه جنگ است مر مرا و تو را؟
شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد
که هست جا و مقام شکر، دل حلوا
تو را چو نوحه گری داد، نوحهیی میکن
مرا چو مطرب خود کرد، دردمم سرنا
شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار
به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا
اگر بدست ترش شکری تو از من نیز
طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا
وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز
بگریم و بکنم نوحهیی چو آن گلها
حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی
ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن
که فارغ است معانی ز حرف و باد و هوا
چو قسمت است چه جنگ است مر مرا و تو را؟
شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد
که هست جا و مقام شکر، دل حلوا
تو را چو نوحه گری داد، نوحهیی میکن
مرا چو مطرب خود کرد، دردمم سرنا
شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار
به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا
اگر بدست ترش شکری تو از من نیز
طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا
وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز
بگریم و بکنم نوحهیی چو آن گلها
حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی
ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن
که فارغ است معانی ز حرف و باد و هوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
ز سوز شوق دل من، همیزند عللا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
دل است همچو حسین و فراق همچو یزید
شهید گشته دو صد ره، به دشت کرب و بلا
شهید گشته به ظاهر، حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملی ست
چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلی بگویدت افلا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
دل است همچو حسین و فراق همچو یزید
شهید گشته دو صد ره، به دشت کرب و بلا
شهید گشته به ظاهر، حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملی ست
چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلی بگویدت افلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
سبک تری تو از آن دم که میرسد ز صبا
ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا
ز دم زدن که شود مانده یا که سیر شود؟
تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی
دهان گور شود باز و لقمه ایش کند
چو بسته گشت دهان تن از دم احیا
دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد
که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا
مباد روزی کندر جهان تو درندمی
که یک گیاه نروید ز جملهی صحرا
فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است
چو بسکلد ز لب این باد، آن بود برجا
ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا
ز دم زدن که شود مانده یا که سیر شود؟
تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی
دهان گور شود باز و لقمه ایش کند
چو بسته گشت دهان تن از دم احیا
دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد
که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا
مباد روزی کندر جهان تو درندمی
که یک گیاه نروید ز جملهی صحرا
فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است
چو بسکلد ز لب این باد، آن بود برجا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را؟
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
چنو امیر بباید سپاه سودا را
روان شود ز ره سینه صد هزار پری
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را
کجاست شیر شکاری و حملههای خوشش؟
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را
ز مشرق است و ز خورشید نور عالم را
ز آدم است ذر و نسل و بچه، حوا را
کجاست بحر حقایق؟ کجاست ابر کرم؟
که چشمههای روان داده است خارا را
کجاست کان شه ما نیست؟ لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذره را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبری را
ز چشم بند وی است آن که زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند
چنان که جنبش مردم به روز اعمی را
نخواندهیی ختم الله، خدای مهر نهد
همو گشاید مهر و برد غطاها را
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده، آن تماشا را
عجب مدار اگر جان حجاب جانان است
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را
عجیب تر این که خلایق مثال پروانه
همیپرند و نبینی تو شمع دلها را
چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد؟
بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را
سزاست جسم به فرسودن این چنین جان را
سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را
خموش باش که تا وحیهای حق شنوی
که صد هزار حیات است وحی گویا را
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
چنو امیر بباید سپاه سودا را
روان شود ز ره سینه صد هزار پری
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را
کجاست شیر شکاری و حملههای خوشش؟
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را
ز مشرق است و ز خورشید نور عالم را
ز آدم است ذر و نسل و بچه، حوا را
کجاست بحر حقایق؟ کجاست ابر کرم؟
که چشمههای روان داده است خارا را
کجاست کان شه ما نیست؟ لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذره را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبری را
ز چشم بند وی است آن که زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند
چنان که جنبش مردم به روز اعمی را
نخواندهیی ختم الله، خدای مهر نهد
همو گشاید مهر و برد غطاها را
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده، آن تماشا را
عجب مدار اگر جان حجاب جانان است
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را
عجیب تر این که خلایق مثال پروانه
همیپرند و نبینی تو شمع دلها را
چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد؟
بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را
سزاست جسم به فرسودن این چنین جان را
سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را
خموش باش که تا وحیهای حق شنوی
که صد هزار حیات است وحی گویا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
یار ما دلدار ما، عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما، رونق بازار ما
بر دم امسال ما، عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی، گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی، حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی، دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی، مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی، از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو، بردهیی دستار ما
پس جوابم داد او کز تو است این کار ما
هر چه گویی وادهد چون صدا، کهسار ما
گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
زان که که را اختیار نبود ای مختار ما
گفت بشنو اولا، شمهیی ز اسرار ما
هر ستوری لاغری، کی کشاند بار ما؟
گفتمش از ما ببر، زحمت اخبار ما
بلبلی، مستی بکن، هم ز بوتیمار ما
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین، در دل چون غار ما
میننوشد هر میی، مست دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد، مرغ خوش منقار ما
چون بخسپد در لحد، قالب مردار ما
رسته گردد زین قفص، طوطی طیار ما
خود شناسد جای خود، مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی، در زمین آثار ما
گر به بستان بیتوایم، خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم، گل بروید خار ما
گر در آتش با توایم، نور گردد نار ما
ور به جنت بیتوایم، نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید، زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو، کین بود گفتار ما
یوسف دیدار ما، رونق بازار ما
بر دم امسال ما، عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی، گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی، حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی، دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی، مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی، از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو، بردهیی دستار ما
پس جوابم داد او کز تو است این کار ما
هر چه گویی وادهد چون صدا، کهسار ما
گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
زان که که را اختیار نبود ای مختار ما
گفت بشنو اولا، شمهیی ز اسرار ما
هر ستوری لاغری، کی کشاند بار ما؟
گفتمش از ما ببر، زحمت اخبار ما
بلبلی، مستی بکن، هم ز بوتیمار ما
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین، در دل چون غار ما
میننوشد هر میی، مست دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد، مرغ خوش منقار ما
چون بخسپد در لحد، قالب مردار ما
رسته گردد زین قفص، طوطی طیار ما
خود شناسد جای خود، مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی، در زمین آثار ما
گر به بستان بیتوایم، خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم، گل بروید خار ما
گر در آتش با توایم، نور گردد نار ما
ور به جنت بیتوایم، نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید، زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو، کین بود گفتار ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
هله ای کیا، نفسی بیا
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد؟ آن فلان چه شد؟
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوشی سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه، بده آن قدح
که شنیدهام، کرم شما
قدحی که آن، پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس، دم دل مزن
که فدای تو، دل و جان ما
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد؟ آن فلان چه شد؟
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوشی سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه، بده آن قدح
که شنیدهام، کرم شما
قدحی که آن، پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس، دم دل مزن
که فدای تو، دل و جان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
کرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدام است ازین نقشها آن ما؟
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس، ازو پرس اسرار ما
کزو بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبانهای مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم؟ چه دانم؟ که این داستان
فزون است از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشان تر است این پریشان ما؟
چه کبکان و بازان، ستان میپرند
میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آن است ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستهست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشاه و سلطان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدام است ازین نقشها آن ما؟
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس، ازو پرس اسرار ما
کزو بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبانهای مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم؟ چه دانم؟ که این داستان
فزون است از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشان تر است این پریشان ما؟
چه کبکان و بازان، ستان میپرند
میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آن است ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستهست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشاه و سلطان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان از کجا تا کجا؟
که جان خود چه باشد بر عاشقان؟
جهان خود چه باشد بر اولیا؟
نه بر پشت گاویست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو رهنما
در انبار فضل تو بس دانههاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر برین قافیه
بگویم بلی، وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی مانده است
فقیر از سخاوت، فقیر از سخا
چه جان و جهان از کجا تا کجا؟
که جان خود چه باشد بر عاشقان؟
جهان خود چه باشد بر اولیا؟
نه بر پشت گاویست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو رهنما
در انبار فضل تو بس دانههاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر برین قافیه
بگویم بلی، وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی مانده است
فقیر از سخاوت، فقیر از سخا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
بگشا در، بیا، درآ، که مبا عیش بیشما
به حق چشم مست تو، که تویی چشمه وفا
سخنم بسته میشود، تو یکی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
انا فی العشق آیه، فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی
دیدمش مست میگذشت، گفتم ای ماه تا کجا؟
گفت نی، همچنین مکن، همچنین در پیام بیا
در پیاش چون روان شدم، برگرفت تیز تیزپا
در پی گام تیز او، چه محل باد و برق را؟
انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا
صوره فی زجاجه، نور الارض و السما
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
کل من رام نوره، استضا مثله استضا
کیف یلقاه غیره، کل من غیره فنا
تو بیا بیتو پیش من، که تو نامحرمی تو را
به ثنا لابه کردمش، گفتم ای جان جان فزا
گفت یک دم ثنا مگو، که دوی هست در ثنا
تو دو لب از دوی ببند، بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ، بکند مرد جامهها
نی که هر شب روان تو، ز تنت میشود جدا؟
به میان روان تو، صفتی هست ناسزا
که گر آن ریگ نیستی، نامدی باز چون صبا
شب نرفتی روان روان، به لب قلزم صفا
بازآمد و تا ویست بنده بنده ست، خدا خدا
ماند در کیسه بدن، چو زر و سیم ناروا
جان بنه بر کف طلب، که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن، مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند، نگذارند بینوا
رو پی شیر و شیر گیر، که علییی و مرتضی
نیست بودی تو قرنها، بر تو خواندند هل اتی
خط حق است نقش دل، خط حق را مخوان خطا
الفی لام شود و تو، ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو، که لبش گفت الصلا
چو به حق مشتغل شدی، فارغ از آب و گل شدی
چو که بیدست و دل شدی، دست درزن درین ابا
به حق چشم مست تو، که تویی چشمه وفا
سخنم بسته میشود، تو یکی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
انا فی العشق آیه، فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی
دیدمش مست میگذشت، گفتم ای ماه تا کجا؟
گفت نی، همچنین مکن، همچنین در پیام بیا
در پیاش چون روان شدم، برگرفت تیز تیزپا
در پی گام تیز او، چه محل باد و برق را؟
انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا
صوره فی زجاجه، نور الارض و السما
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
کل من رام نوره، استضا مثله استضا
کیف یلقاه غیره، کل من غیره فنا
تو بیا بیتو پیش من، که تو نامحرمی تو را
به ثنا لابه کردمش، گفتم ای جان جان فزا
گفت یک دم ثنا مگو، که دوی هست در ثنا
تو دو لب از دوی ببند، بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ، بکند مرد جامهها
نی که هر شب روان تو، ز تنت میشود جدا؟
به میان روان تو، صفتی هست ناسزا
که گر آن ریگ نیستی، نامدی باز چون صبا
شب نرفتی روان روان، به لب قلزم صفا
بازآمد و تا ویست بنده بنده ست، خدا خدا
ماند در کیسه بدن، چو زر و سیم ناروا
جان بنه بر کف طلب، که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن، مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند، نگذارند بینوا
رو پی شیر و شیر گیر، که علییی و مرتضی
نیست بودی تو قرنها، بر تو خواندند هل اتی
خط حق است نقش دل، خط حق را مخوان خطا
الفی لام شود و تو، ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو، که لبش گفت الصلا
چو به حق مشتغل شدی، فارغ از آب و گل شدی
چو که بیدست و دل شدی، دست درزن درین ابا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
چه شدی گر تو همچو من، شدییی عاشق ای فتا؟
همه روز اندران جنون، همه شب اندرین بکا
ز دو چشمت خیال او، نشدی یک دمی نهان
که دو صد نور میرسد به دو دیده، از آن لقا
ز رفیقان گسستییی، ز جهان دست شستییی
که مجرد شدم ز خود، که مسلم شدم تو را
چو برین خلق میتنم، مثل آب و روغنم
ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا
ز هوسها گذشتییی، به جنون بسته گشتییی
نه جنونی ز خلط و خون، که طبیبش دهد دوا
که طبیبان اگر دمی، بچشندی ازین غمی
بجهندی ز بند خود، بدرندی کتابها
هله زین جمله درگذر، بطلب معدن شکر
که شوی محو آن شکر، چو لبن در زلوبیا
همه روز اندران جنون، همه شب اندرین بکا
ز دو چشمت خیال او، نشدی یک دمی نهان
که دو صد نور میرسد به دو دیده، از آن لقا
ز رفیقان گسستییی، ز جهان دست شستییی
که مجرد شدم ز خود، که مسلم شدم تو را
چو برین خلق میتنم، مثل آب و روغنم
ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا
ز هوسها گذشتییی، به جنون بسته گشتییی
نه جنونی ز خلط و خون، که طبیبش دهد دوا
که طبیبان اگر دمی، بچشندی ازین غمی
بجهندی ز بند خود، بدرندی کتابها
هله زین جمله درگذر، بطلب معدن شکر
که شوی محو آن شکر، چو لبن در زلوبیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
از برای صلاح مجنون را
بازخوان ای حکیم افسون را
از برای علاج بیخبری
درج کن در نبیذ افیون را
چون نداری خلاص، بیچون شو
تا ببینی جمال بیچون را
دل پرخون ببین تو ای ساقی
درده آن جام لعل چون خون را
زانک عقل از برای مادونی
سجده آرد ز حرص هر دون را
باده خواران به نیم جو نخرند
این دو قرص درست گردون را
نخوت عشق را ز مجنون پرس
تا که در سر چهاست مجنون را
گمرهیهای عشق بردرد
صد هزاران طریق و قانون را
ای صبا تو برو بگو از من
از کرم بحر در مکنون را
گر چه از خشم گفتهیی نکنم
روح بخش این حماء مسنون را
شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را
بازخوان ای حکیم افسون را
از برای علاج بیخبری
درج کن در نبیذ افیون را
چون نداری خلاص، بیچون شو
تا ببینی جمال بیچون را
دل پرخون ببین تو ای ساقی
درده آن جام لعل چون خون را
زانک عقل از برای مادونی
سجده آرد ز حرص هر دون را
باده خواران به نیم جو نخرند
این دو قرص درست گردون را
نخوت عشق را ز مجنون پرس
تا که در سر چهاست مجنون را
گمرهیهای عشق بردرد
صد هزاران طریق و قانون را
ای صبا تو برو بگو از من
از کرم بحر در مکنون را
گر چه از خشم گفتهیی نکنم
روح بخش این حماء مسنون را
شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
صد دهل میزنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشم است
غم فردا و وسوسهی سودا
آتش عشق زن درین پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه میداری؟
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیک است
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتم است، رو زین جا
چون که زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا؟
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشم است
غم فردا و وسوسهی سودا
آتش عشق زن درین پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه میداری؟
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیک است
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتم است، رو زین جا
چون که زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا؟
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
گوش من منتظر پیام تو را
جان به جان جسته یک سلام تو را
در دلم خون شوق میجوشد
منتظر بوی جوش جام تو را
ای ز شیرینی و دلاویزی
دانه حاجت نبوده دام تو را
کرده شاهان نثار تاج و کمر
مر قبای کمین غلام تو را
ز اول عشق من گمان بردم
که تصور کنم ختام تو را
سلسله م کن به پای اشتر بند
من طمع کی کنم سنام تو را
آن که شیری ز لطف تو خوردهست
مرگ بیند یقین فطام تو را
به حق آن زبان کاشف غیب
که به گوشم رسان پیام تو را
به حق آن سرای دولت بخش
بنمایم ز دور بام تو را
گر سر از سجده تو سود کند
چه زیان است لطف عام تو را
شمس تبریز این دل آشفته
بر جگر بسته است نام تو را
جان به جان جسته یک سلام تو را
در دلم خون شوق میجوشد
منتظر بوی جوش جام تو را
ای ز شیرینی و دلاویزی
دانه حاجت نبوده دام تو را
کرده شاهان نثار تاج و کمر
مر قبای کمین غلام تو را
ز اول عشق من گمان بردم
که تصور کنم ختام تو را
سلسله م کن به پای اشتر بند
من طمع کی کنم سنام تو را
آن که شیری ز لطف تو خوردهست
مرگ بیند یقین فطام تو را
به حق آن زبان کاشف غیب
که به گوشم رسان پیام تو را
به حق آن سرای دولت بخش
بنمایم ز دور بام تو را
گر سر از سجده تو سود کند
چه زیان است لطف عام تو را
شمس تبریز این دل آشفته
بر جگر بسته است نام تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
دل بر ما شدهست دلبر ما
گل ما بیحد است و شکر ما
ما همیشه میان گل شکریم
زان دل ما قویست در بر ما
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما؟
ما به پر میپریم سوی فلک
زان که عرشیست اصل جوهر ما
ساکنان فلک بخور کنند
از صفات خوش معنبر ما
همه نسرین و ارغوان و گل است
بر زمین شاهراه کشور ما
نه بخندد نه بشکفد عالم
بی نسیم دم منور ما
ذرههای هوا پذیرد روح
از دم عشق روح پرور ما
گوشها گشتهاند محرم غیب
از زبان و دل سخن ور ما
شمس تبریز ابرسوز شده ست
سایهاش کم مباد از سر ما
گل ما بیحد است و شکر ما
ما همیشه میان گل شکریم
زان دل ما قویست در بر ما
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما؟
ما به پر میپریم سوی فلک
زان که عرشیست اصل جوهر ما
ساکنان فلک بخور کنند
از صفات خوش معنبر ما
همه نسرین و ارغوان و گل است
بر زمین شاهراه کشور ما
نه بخندد نه بشکفد عالم
بی نسیم دم منور ما
ذرههای هوا پذیرد روح
از دم عشق روح پرور ما
گوشها گشتهاند محرم غیب
از زبان و دل سخن ور ما
شمس تبریز ابرسوز شده ست
سایهاش کم مباد از سر ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
هین که منم بر در، در برگشا
بستن در نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را درگهی ست
تا نگشایی بود آن در خفا
فالق اصباحی و رب الفلق
باز کنی صد در و گویی درآ
نی که منم بر در، بلکه تویی
راه بده، در بگشا خویش را
آمد کبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من، دلبرا
صورت من صورت تو نیست لیک
جمله توام صورت من چون غطا
صورت و معنی تو شوم چون رسی
محو شود صورت من در لقا
آتش گفتش که برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا؟
هین بستان از من تبلیغ کن
بر همه اصحاب و همه اقربا
کوه اگر هست، چو کاهش بکش
داده امت من صفت کهربا
کاه ربای من که میکشد
نز عدم آوردم کوه حرا؟
در دل تو جمله منم سر به سر
سوی دل خویش بیا، مرحبا
دلبرم و دل برم ایرا که هست
جوهر دل زاده ز دریای ما
نقل کنم ور نکنم سایه را
سایه من کی بود از من جدا؟
لیک ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا
تا که بداند که او فرع ماست
تا که جدا گردد او از عدا
رو بر ساقی و شنو باقی اش
تات بگوید به زبان بقا
بستن در نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را درگهی ست
تا نگشایی بود آن در خفا
فالق اصباحی و رب الفلق
باز کنی صد در و گویی درآ
نی که منم بر در، بلکه تویی
راه بده، در بگشا خویش را
آمد کبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من، دلبرا
صورت من صورت تو نیست لیک
جمله توام صورت من چون غطا
صورت و معنی تو شوم چون رسی
محو شود صورت من در لقا
آتش گفتش که برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا؟
هین بستان از من تبلیغ کن
بر همه اصحاب و همه اقربا
کوه اگر هست، چو کاهش بکش
داده امت من صفت کهربا
کاه ربای من که میکشد
نز عدم آوردم کوه حرا؟
در دل تو جمله منم سر به سر
سوی دل خویش بیا، مرحبا
دلبرم و دل برم ایرا که هست
جوهر دل زاده ز دریای ما
نقل کنم ور نکنم سایه را
سایه من کی بود از من جدا؟
لیک ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا
تا که بداند که او فرع ماست
تا که جدا گردد او از عدا
رو بر ساقی و شنو باقی اش
تات بگوید به زبان بقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
پیش ترآ، پیش تر، ای بوالوفا
از من و ما بگذر و زوتر بیا
پیش ترآ، درگذر از ما و من
پیش ترآ، تا نه تو باشی نه ما
کبر و تکبر بگذار و بگیر
در عوض کبر، چنین کبریا
گفت الست و تو بگفتی بلی
شکر بلی چیست؟ کشیدن بلا
سر بلی چیست که یعنی منم
حلقه زن درگه فقر و فنا
هم برو از جا و هم از جا مرو
جا ز کجا، حضرت بیجا کجا؟
پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز خاک تو بروید گیا
ور چو گیا خشک شوی، خوش بسوز
تا که ز سوز تو فروزد ضیا
ور شوی از سوز چو خاکستری
باشد خاکستر تو کیمیا
بنگر در غیب چه سان کیمیاست
کو ز کف خاک بسازد تو را
از کف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما
لقمه نان را مدد جان کند
باد نفس را دهد این علمها
پیش چنین کار و کیا جان بده
فقر به جان داند جود و سخا
جان پر از علت او را دهی
جان بستانی خوش و بیمنتها
بس کنم این گفتن و خامش کنم
در خمشی به سخن جان فزا
از من و ما بگذر و زوتر بیا
پیش ترآ، درگذر از ما و من
پیش ترآ، تا نه تو باشی نه ما
کبر و تکبر بگذار و بگیر
در عوض کبر، چنین کبریا
گفت الست و تو بگفتی بلی
شکر بلی چیست؟ کشیدن بلا
سر بلی چیست که یعنی منم
حلقه زن درگه فقر و فنا
هم برو از جا و هم از جا مرو
جا ز کجا، حضرت بیجا کجا؟
پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز خاک تو بروید گیا
ور چو گیا خشک شوی، خوش بسوز
تا که ز سوز تو فروزد ضیا
ور شوی از سوز چو خاکستری
باشد خاکستر تو کیمیا
بنگر در غیب چه سان کیمیاست
کو ز کف خاک بسازد تو را
از کف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما
لقمه نان را مدد جان کند
باد نفس را دهد این علمها
پیش چنین کار و کیا جان بده
فقر به جان داند جود و سخا
جان پر از علت او را دهی
جان بستانی خوش و بیمنتها
بس کنم این گفتن و خامش کنم
در خمشی به سخن جان فزا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
نذر کند یار که امشب تو را
خواب نباشد، ز طمع برتر آ
حفظ دماغ آن مدمغ بود
چون که سهر باید یار مرا
هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بیوفا
گر دبه پرزیت بود سود نیست
صبح شود گشت چراغت فنا
دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یک صلا؟
چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست کند چشم همه خلق را
جمله بخسپند و تبسم کند
چشم خوشش بر خلل چشمها
پس لمن الملک برآید به چرخ
کو ملکان خوش زرین قبا؟
کو امرا، کو وزرا، کو مهان؟
بهر بلاد الله حافظ کجا؟
اهل علم چون شد و اهل قلم؟
دیو نیابی تو به دیوان سرا
خانه و تنشان شده تاریک و تنگ
چون که ببردیم یکی دم ضیا
گرد که بادش برود چون شود؟
افتد بر خاک سیه بینوا
چون بجهند از حجب خواب خویش
بازبمالند سبال جفا
اه چه فراموش گرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا
زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما
بازبیاید به پر نیم سوز
بازبسوزد چو دل ناسزا
نذر تو کن، حکم تو کن، حاکمی
بر شب و بر روز و سحر، ای خدا
خواب نباشد، ز طمع برتر آ
حفظ دماغ آن مدمغ بود
چون که سهر باید یار مرا
هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بیوفا
گر دبه پرزیت بود سود نیست
صبح شود گشت چراغت فنا
دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یک صلا؟
چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست کند چشم همه خلق را
جمله بخسپند و تبسم کند
چشم خوشش بر خلل چشمها
پس لمن الملک برآید به چرخ
کو ملکان خوش زرین قبا؟
کو امرا، کو وزرا، کو مهان؟
بهر بلاد الله حافظ کجا؟
اهل علم چون شد و اهل قلم؟
دیو نیابی تو به دیوان سرا
خانه و تنشان شده تاریک و تنگ
چون که ببردیم یکی دم ضیا
گرد که بادش برود چون شود؟
افتد بر خاک سیه بینوا
چون بجهند از حجب خواب خویش
بازبمالند سبال جفا
اه چه فراموش گرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا
زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما
بازبیاید به پر نیم سوز
بازبسوزد چو دل ناسزا
نذر تو کن، حکم تو کن، حاکمی
بر شب و بر روز و سحر، ای خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
چند نهان داری آن خنده را؟
آن مه تابنده فرخنده را؟
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدان است در آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند کشاننده را
زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه رباینده را
روز وصال است و صنم حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را
عاشق زخم است دف سخت رو
میل لب است آن نی نالنده را
بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را
ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را
عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
آن مه تابنده فرخنده را؟
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدان است در آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند کشاننده را
زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه رباینده را
روز وصال است و صنم حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را
عاشق زخم است دف سخت رو
میل لب است آن نی نالنده را
بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را
ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را
عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را