عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هرکه را دیدم به دیدار رخت مشتاق بود
حسن رخسار تو از بس شهره آفاق بود
ماه چون روی تو بود ار ماه مشکین زلف داشت
سروچون قدتوبود ار سرو سیمین ساق بود
صفحه روی تو نیکومستندی شد به حسن
گرچه دیدم خطی ازعنبر بر او الحاق بود
طاق یا جفت آنچه داری دل زما بردی گرو
جفت ابروی توچون در دلربائی طاق بود
نیش کز شست توخوردم خوشترم ازنوش گشت
زهر کز دست تو آمد بهتر از تریاق بود
گر نمی بست آن بت شیرازیم شیرازه اش
دفتر حسن نکویان تاکنون اوراق بود
آن دهانی را که میگفتند داری دیدمش
تنگ تر از چشم مور واز دل عشاق بود
در برمن از غم آن آتشین رخ سوخت دل
چون غمش سوزنده تر ز آتش دلم حراق بود
از بلند اقبال تا جان خواستی ایثار کرد
تا نفرمائی که جان دادن به پیشش شاق بود
حسن رخسار تو از بس شهره آفاق بود
ماه چون روی تو بود ار ماه مشکین زلف داشت
سروچون قدتوبود ار سرو سیمین ساق بود
صفحه روی تو نیکومستندی شد به حسن
گرچه دیدم خطی ازعنبر بر او الحاق بود
طاق یا جفت آنچه داری دل زما بردی گرو
جفت ابروی توچون در دلربائی طاق بود
نیش کز شست توخوردم خوشترم ازنوش گشت
زهر کز دست تو آمد بهتر از تریاق بود
گر نمی بست آن بت شیرازیم شیرازه اش
دفتر حسن نکویان تاکنون اوراق بود
آن دهانی را که میگفتند داری دیدمش
تنگ تر از چشم مور واز دل عشاق بود
در برمن از غم آن آتشین رخ سوخت دل
چون غمش سوزنده تر ز آتش دلم حراق بود
از بلند اقبال تا جان خواستی ایثار کرد
تا نفرمائی که جان دادن به پیشش شاق بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
دل زخمدار و طره او مشکبو بود
ناسور اگر دلم کند از بوی او بود
تا درکنار من بنشیند سهی قدی
از چشمه های چشم کنارم چو جو بود
شیرین تر است در برم از شکر ار چه یار
هم تلخ گوی باشد وهم تندخو بود
دل آرزو کند که زندبوسه ها بر او
در هر لبی که از لب او گفتگو بود
دیدیم بود چین وختن تبت وتتار
ما را گمان که زلف تویک مشت موبود
دلبر نشسته در بر دل روز و شب چرا
دل غافل است واین همه در جستجو بود
گفتی که درجهان چه به دل داری آرزو
وصل تو است اگر به دلم آرزو بود
اقبال هر که را که بلنداست همچومن
بی پرده دلبرش به برش روبرو بود
ناسور اگر دلم کند از بوی او بود
تا درکنار من بنشیند سهی قدی
از چشمه های چشم کنارم چو جو بود
شیرین تر است در برم از شکر ار چه یار
هم تلخ گوی باشد وهم تندخو بود
دل آرزو کند که زندبوسه ها بر او
در هر لبی که از لب او گفتگو بود
دیدیم بود چین وختن تبت وتتار
ما را گمان که زلف تویک مشت موبود
دلبر نشسته در بر دل روز و شب چرا
دل غافل است واین همه در جستجو بود
گفتی که درجهان چه به دل داری آرزو
وصل تو است اگر به دلم آرزو بود
اقبال هر که را که بلنداست همچومن
بی پرده دلبرش به برش روبرو بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دلم از موی توآشفته چنان است که بود
عشق روی توهمان آفت جان است که بود
گر سراغ از دل گم گشته من میجوئی
همچنان گمشده بی نام ونشان است که بود
از قدخم شده ام گر خبری می خواهی
ز ابروان توهمان طور کمان است که بود
وگر ازچشم من وگریه اومی پرسی
همچنان رودی از این چشمه روان است که بود
گر توآن عهد که بستی بشکستی چودلم
عهد من با تودرست است و همان است که بود
عجب از آه دل ما که ندارد اثری
زآنکه میل دل دلدار بر آن است که بود
خر چوشد خسته و وامانده سبکبار شود
همچنان بار من خسته گران است که بود
می کشد زحمت بیهوده طبیبم به علاج
که مرا درد همان دردنهان است که بود
منگر بر دل زارم که بلند اقبال است
این همان خون جگر پست نوان است که بود
عشق روی توهمان آفت جان است که بود
گر سراغ از دل گم گشته من میجوئی
همچنان گمشده بی نام ونشان است که بود
از قدخم شده ام گر خبری می خواهی
ز ابروان توهمان طور کمان است که بود
وگر ازچشم من وگریه اومی پرسی
همچنان رودی از این چشمه روان است که بود
گر توآن عهد که بستی بشکستی چودلم
عهد من با تودرست است و همان است که بود
عجب از آه دل ما که ندارد اثری
زآنکه میل دل دلدار بر آن است که بود
خر چوشد خسته و وامانده سبکبار شود
همچنان بار من خسته گران است که بود
می کشد زحمت بیهوده طبیبم به علاج
که مرا درد همان دردنهان است که بود
منگر بر دل زارم که بلند اقبال است
این همان خون جگر پست نوان است که بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
دوش از برما یار نهان گشت وبری بود
دل بردن و پنهان شدن آئین پری بود
دیدیم به صید دل ما هست چو شهباز
شوخی که به هنگام روش کبک دری بود
می شدکه شبیهش به رخ یار نمائیم
بر روی مه ار زلف چومشک تتری بود
ز اعجاز زد ار پیش لب دلبر ما دم
عیسی مکنش عیب که از بی پدری بود
یار است برما وهمی ما به سراغش
چون فاخته کوکو گو از بی بصری بود
هر بی سروپائی چومن از عشق زنددم
کی عشق رخ یار بدین مختصری بود
ز آه دل ما نرم نگردید دل دوست
کی آتش سوزنده بدین بی اثری بود
هر کس که بلند اقبال او را شده چون من
از وصل رخ دوست ز آه سحری بود
دل بردن و پنهان شدن آئین پری بود
دیدیم به صید دل ما هست چو شهباز
شوخی که به هنگام روش کبک دری بود
می شدکه شبیهش به رخ یار نمائیم
بر روی مه ار زلف چومشک تتری بود
ز اعجاز زد ار پیش لب دلبر ما دم
عیسی مکنش عیب که از بی پدری بود
یار است برما وهمی ما به سراغش
چون فاخته کوکو گو از بی بصری بود
هر بی سروپائی چومن از عشق زنددم
کی عشق رخ یار بدین مختصری بود
ز آه دل ما نرم نگردید دل دوست
کی آتش سوزنده بدین بی اثری بود
هر کس که بلند اقبال او را شده چون من
از وصل رخ دوست ز آه سحری بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نگاه بر رخ خوبان اگر گناه شود
مرا بهل که به رویت همی نگاه شود
اگر که پر هما نیست زلف تو از چیست
به فرق هر که زندسایه پادشاه شود
تو را چو طره سیاه است وچشم ومژه سیاه
غمی ندارم اگر بخت من سیاه شود
نه همچو موی توخوشبوی گشته عنبر ومشک
نه همچو روی تو تابنده مهر وماه شود
به مهر وماه نمودم شبیه روی تو را
ز من مرنج اگر بر من اشتباه شود
کند شبیه کس ار مهر و ماه را به رخت
به پیش روی تو باید که عذر خواه شود
غبار خط به رخت ز آه من نشست آری
مگر نه تیره رخ آئینه را زآه شود
تو آن گلی که چواندر چمن شوی پیدا
به پیش روی تو گل خوار چون گیاه شود
به دهر خواهد اگر کس شودبلند اقبال
بیایدش که به پستی چوخاک راه شود
مرا بهل که به رویت همی نگاه شود
اگر که پر هما نیست زلف تو از چیست
به فرق هر که زندسایه پادشاه شود
تو را چو طره سیاه است وچشم ومژه سیاه
غمی ندارم اگر بخت من سیاه شود
نه همچو موی توخوشبوی گشته عنبر ومشک
نه همچو روی تو تابنده مهر وماه شود
به مهر وماه نمودم شبیه روی تو را
ز من مرنج اگر بر من اشتباه شود
کند شبیه کس ار مهر و ماه را به رخت
به پیش روی تو باید که عذر خواه شود
غبار خط به رخت ز آه من نشست آری
مگر نه تیره رخ آئینه را زآه شود
تو آن گلی که چواندر چمن شوی پیدا
به پیش روی تو گل خوار چون گیاه شود
به دهر خواهد اگر کس شودبلند اقبال
بیایدش که به پستی چوخاک راه شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گلگون چو روی یار من از غازه می شود
داغ دل من از غم اوتازه می شود
از یادچشم وچهره او اشک وبخت من
سرخ وسیه چو سرمه وچون غازه می شود
اوجا به شهر دارد ودارم عجب از آنک
بیرون به سیر باغ ز دروازه می شود
هر گه به یاد آیدم آن چشم نیمخواب
اعضای من زشوق به خمیازه می شود
بی پرده دید هر که رخ دوست را چومن
داندکه حسن تا به چه اندازه می شود
ای دل نگفتمت که مگو وصف روی دوست
دیدی نگفته شهر پر آوازه می شود
داغ دل من از غم اوتازه می شود
از یادچشم وچهره او اشک وبخت من
سرخ وسیه چو سرمه وچون غازه می شود
اوجا به شهر دارد ودارم عجب از آنک
بیرون به سیر باغ ز دروازه می شود
هر گه به یاد آیدم آن چشم نیمخواب
اعضای من زشوق به خمیازه می شود
بی پرده دید هر که رخ دوست را چومن
داندکه حسن تا به چه اندازه می شود
ای دل نگفتمت که مگو وصف روی دوست
دیدی نگفته شهر پر آوازه می شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
آن پری پابست گیسوی گره گیرم نمود
عاقبت دیوانه ام کرد وبه زنجیرم نمود
من نمی دادم بدودل نعلی از ابروی خویش
اندرآتش بردوسحری کردوتسخیری نمود
اینهمه چنین برجبین و چهرم از پیری مبین
درجوانی عشق روی اوچنین پیرم نمود
نیست از بسیاری عمر اینکه پشتم گشته خم
قد خمیده چون کمان آن قدچو تیرم نمود
اندر اول سر به سر هجرش مرا دیوانه کرد
واندر آخر وصل او آباد وتعمیرم نمود
گفتم آهوئی است چشم او چو دیدم مژه اش
مات گشتم درنظر چون چنگل شیرم نمود
چون بلند اقبال بودم درهمه قولی فصیح
وصف رویش اخرس وعاجز ز تقریرم نمود
عاقبت دیوانه ام کرد وبه زنجیرم نمود
من نمی دادم بدودل نعلی از ابروی خویش
اندرآتش بردوسحری کردوتسخیری نمود
اینهمه چنین برجبین و چهرم از پیری مبین
درجوانی عشق روی اوچنین پیرم نمود
نیست از بسیاری عمر اینکه پشتم گشته خم
قد خمیده چون کمان آن قدچو تیرم نمود
اندر اول سر به سر هجرش مرا دیوانه کرد
واندر آخر وصل او آباد وتعمیرم نمود
گفتم آهوئی است چشم او چو دیدم مژه اش
مات گشتم درنظر چون چنگل شیرم نمود
چون بلند اقبال بودم درهمه قولی فصیح
وصف رویش اخرس وعاجز ز تقریرم نمود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دیشب خیال چشم تومستم چنان نمود
کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود
سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح
می سوختم چوشمعی وپیدا نبود دود
چشمم هر آنچه خون ز دلم می نمودکم
عشق رخ تو خون به دلم باز می فزود
می بود خون دیده روان ازکنار من
مانند آب سیل که گرددروان به رود
مستحکم است رشته الفت هزار شکر
گر بگسلانم غم هجر تو تار وپود
چون من به عاشقی چو تو درحسن و دلبری
نه چشم کس بدیده ونه گوش کس شنود
شاید که همچو من شود اقبال او بلند
هر کس که زنگ آرزو از لوح دل زدود
کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود
سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح
می سوختم چوشمعی وپیدا نبود دود
چشمم هر آنچه خون ز دلم می نمودکم
عشق رخ تو خون به دلم باز می فزود
می بود خون دیده روان ازکنار من
مانند آب سیل که گرددروان به رود
مستحکم است رشته الفت هزار شکر
گر بگسلانم غم هجر تو تار وپود
چون من به عاشقی چو تو درحسن و دلبری
نه چشم کس بدیده ونه گوش کس شنود
شاید که همچو من شود اقبال او بلند
هر کس که زنگ آرزو از لوح دل زدود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
وه که رم کرده غزالت را دل از من رام خواهد
رام گردد گر دلم را رام دام آرام خواهد
طفل دل ما را به تنگ آوره از بس گاه وبیگه
از لب وچشم تو از ما شکر و بادام خواهد
کامهایی کز لب شیرین وشکر جست خسرو
از طمع خامی ز لعلت این دل ناکام خواهد
از دم عیسی هر آن معجز که سر زد از دولعلت
صد هزاران برتر از آن دل به یک دشنام خواهد
الله الله عقل حیران شد به کار چشمت از بس
دل ز شیخ وشاب دزدد جان ز خاص وعام خواهد
هم تو راخال است هم زلف از برای صید دلها
صید هر مرغی بلی هم دانه وهم دام خواهد
آخر اندر زلف توگم گشته دل در چنگم آمد
قدم ازغم خم چودال است وزلفت لام خواهد
این پریشانی نه امروزی مرا باشدکه زلفت
خواست زآغازم پریشان تا چه درانجام خواهد
زلف توپیش لب لعل تو کج کرده است گردن
راستی از بس پریشان گشته گویا وام خواهد
زاشک ورخ از گوهر وزر حبیب ودامن بایدش پر
هر که اندر عاشقی وصل توسیم اندام خواهد
با بلنداقبال فرمودی زلطف ازما چه خواهی
بوسی ازلعل لب جان پرورت انعام خواهد
رام گردد گر دلم را رام دام آرام خواهد
طفل دل ما را به تنگ آوره از بس گاه وبیگه
از لب وچشم تو از ما شکر و بادام خواهد
کامهایی کز لب شیرین وشکر جست خسرو
از طمع خامی ز لعلت این دل ناکام خواهد
از دم عیسی هر آن معجز که سر زد از دولعلت
صد هزاران برتر از آن دل به یک دشنام خواهد
الله الله عقل حیران شد به کار چشمت از بس
دل ز شیخ وشاب دزدد جان ز خاص وعام خواهد
هم تو راخال است هم زلف از برای صید دلها
صید هر مرغی بلی هم دانه وهم دام خواهد
آخر اندر زلف توگم گشته دل در چنگم آمد
قدم ازغم خم چودال است وزلفت لام خواهد
این پریشانی نه امروزی مرا باشدکه زلفت
خواست زآغازم پریشان تا چه درانجام خواهد
زلف توپیش لب لعل تو کج کرده است گردن
راستی از بس پریشان گشته گویا وام خواهد
زاشک ورخ از گوهر وزر حبیب ودامن بایدش پر
هر که اندر عاشقی وصل توسیم اندام خواهد
با بلنداقبال فرمودی زلطف ازما چه خواهی
بوسی ازلعل لب جان پرورت انعام خواهد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
از آن زمان که تو را شیوه دلبری گردید
قسم به جان تو دل از برم بری گردید
مگر به قد تو دل داشت الفتی ز ازل
که همچو قد تو شکلش صنوبری گردید
چه حکمت است که هر کس بدید چشم تو را
ز درد عشق تو بیمار بستری گردید
اگر که زلف تو داود نیست پس از چیست
که شغل او گه و بیگه زره گری گردید
هزار شکر که ما را ستمکشی است شعار
شعار تو به جهان چون ستمگری گردید
تو آن مهی که چو برداشتی ز چهره نقاب
خجل به پیش رخت مهر خاوری گردید
نه مشتری به رُخت شد همی بلند اقبال
ستاره روی تو را دید و مشتری گردید
قسم به جان تو دل از برم بری گردید
مگر به قد تو دل داشت الفتی ز ازل
که همچو قد تو شکلش صنوبری گردید
چه حکمت است که هر کس بدید چشم تو را
ز درد عشق تو بیمار بستری گردید
اگر که زلف تو داود نیست پس از چیست
که شغل او گه و بیگه زره گری گردید
هزار شکر که ما را ستمکشی است شعار
شعار تو به جهان چون ستمگری گردید
تو آن مهی که چو برداشتی ز چهره نقاب
خجل به پیش رخت مهر خاوری گردید
نه مشتری به رُخت شد همی بلند اقبال
ستاره روی تو را دید و مشتری گردید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
جز قد دلبر که داردطره های مشکبار
کس درخت سرونشنیده است کآرد مشک بار
سروجا گیرد کنار جوکنارم زآب چشم
شد چو جوکان سرو بالایم نشنید درکنار
خواهش سیر گلستانش کجا باشد دگر
آنکه اندر خانه دارد سروقدی گل عذار
تا دمار آرد برون از روزگار عاشقان
بر دو دوش افکنده چون ضحاک از گیسو دومار
خورد وخوابم راگرفته است از دوچشم نیخواب
صبر وتابم را ربوده است از دوزلف بیقرار
غم مخور ای دل که باشد یار همدم با رقیب
نوش با نیش است وگل با خار وصهبا با خمار
گوبلنداقبال را بر وعده اودل مبند
عهدوپیمان نکو رویان ندارد اعتبار
کس درخت سرونشنیده است کآرد مشک بار
سروجا گیرد کنار جوکنارم زآب چشم
شد چو جوکان سرو بالایم نشنید درکنار
خواهش سیر گلستانش کجا باشد دگر
آنکه اندر خانه دارد سروقدی گل عذار
تا دمار آرد برون از روزگار عاشقان
بر دو دوش افکنده چون ضحاک از گیسو دومار
خورد وخوابم راگرفته است از دوچشم نیخواب
صبر وتابم را ربوده است از دوزلف بیقرار
غم مخور ای دل که باشد یار همدم با رقیب
نوش با نیش است وگل با خار وصهبا با خمار
گوبلنداقبال را بر وعده اودل مبند
عهدوپیمان نکو رویان ندارد اعتبار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
عاشق روی توام با کفر و ایمانم چه کار
می پرستم من تو را با این و با آنم چه کار
گشته ام از دولت عشقت ز عالم بی نیاز
با گدایی سر کویت به سلطانم چه کار
روی تو تاریک شب را روز روشن میکند
پیش رخسارت به شمع و ماه تابانم چه کار
با زمردگون خطت فیروزه را باشد چه قدر
پیش یاقوت لبت با لعل و مرجانم چه کار
سرو قدی لاله خدی گل عذاری غنچه لب
چون تو را دارم دگر با باغ و بستانم چه کار
از توام رنج است در جان از طبیبانم چه سود
از توام درد است اندر دل به درمانم چه کار
یوسف آسا گشت می باید عزیز مصر جان
چون بلنداقبال اندر چاه و زندانم چه کار
می پرستم من تو را با این و با آنم چه کار
گشته ام از دولت عشقت ز عالم بی نیاز
با گدایی سر کویت به سلطانم چه کار
روی تو تاریک شب را روز روشن میکند
پیش رخسارت به شمع و ماه تابانم چه کار
با زمردگون خطت فیروزه را باشد چه قدر
پیش یاقوت لبت با لعل و مرجانم چه کار
سرو قدی لاله خدی گل عذاری غنچه لب
چون تو را دارم دگر با باغ و بستانم چه کار
از توام رنج است در جان از طبیبانم چه سود
از توام درد است اندر دل به درمانم چه کار
یوسف آسا گشت می باید عزیز مصر جان
چون بلنداقبال اندر چاه و زندانم چه کار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
ریزم از بس خون زچشم اندرکنار
لاله زاری سازم اندر هر کنار
شدکنارم چشمه ساری زاشک چشم
تا زمن بگرفت آن دلبر کنار
از پی وصل نگاری سیمتن
رخ چو زردارم پر ازگوهر کنار
من دگر آسوده دل خواهم نشست
با دلم آید نگارم گر کنار
شانه کش بر زلف مشکین تا همی
پرکنم از مشک واز عنبر کنار
زاهدا با ما نشین پیمانه کش
خرقه وسجاده را نه برکنار
دولت عشقم بلنداقبال کرد
ریخت از اشکم بسکه لؤلؤ درکنار
لاله زاری سازم اندر هر کنار
شدکنارم چشمه ساری زاشک چشم
تا زمن بگرفت آن دلبر کنار
از پی وصل نگاری سیمتن
رخ چو زردارم پر ازگوهر کنار
من دگر آسوده دل خواهم نشست
با دلم آید نگارم گر کنار
شانه کش بر زلف مشکین تا همی
پرکنم از مشک واز عنبر کنار
زاهدا با ما نشین پیمانه کش
خرقه وسجاده را نه برکنار
دولت عشقم بلنداقبال کرد
ریخت از اشکم بسکه لؤلؤ درکنار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ای دلمناز دهانت تنگ تر
وی ز زلف قامت من چنگ تر
چشم مستت آمداندر دلبری
از دوصد هشیار با فرهنگ تر
پیش مرجان لبت یاقوت و لعل
گشته اند از پشت گل کم رنگ تر
ترک شوخ وشنگ درعالم بسی است
کس ندیدم از تو شوخ وشنگ تر
گشته است از ساحران بابلی
چشم تودر سحر پرنیرنگ تر
پایم اندر راه وصلت لنگ بود
خار هجران توکردش لنگ تر
از گل رخسارت از بلبل بسی
شد بلنداقبال خوش آهنگ تر
وی ز زلف قامت من چنگ تر
چشم مستت آمداندر دلبری
از دوصد هشیار با فرهنگ تر
پیش مرجان لبت یاقوت و لعل
گشته اند از پشت گل کم رنگ تر
ترک شوخ وشنگ درعالم بسی است
کس ندیدم از تو شوخ وشنگ تر
گشته است از ساحران بابلی
چشم تودر سحر پرنیرنگ تر
پایم اندر راه وصلت لنگ بود
خار هجران توکردش لنگ تر
از گل رخسارت از بلبل بسی
شد بلنداقبال خوش آهنگ تر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
تا به کی از دوری روی تو باید کرد صبر
شد فغانم رعد وآهم برق وچشمم ز اشک ابر
نیست جز مردن مرا دیگر علاجی از طبیب
چاره درد دلم را رو مده داروی صبر
زنده گردم خیزم از جا وکفن درم ز شوق
گر کسی نام تو را تلقین من گوید بهقبر
اینقدر دانم که هستم عاشق رخسار تو
خواه خوانندم مسلمان خواه ترسا خواه گبر
از مکافات عمل غافل مشوبیمار شد
بر دل من چشم خونخوار تو از بس کردجبر
گفتی ار خواهی وصالم در فراقم صبر کن
در دل تنگ بلند اقبال نبود جای صبر
شد فغانم رعد وآهم برق وچشمم ز اشک ابر
نیست جز مردن مرا دیگر علاجی از طبیب
چاره درد دلم را رو مده داروی صبر
زنده گردم خیزم از جا وکفن درم ز شوق
گر کسی نام تو را تلقین من گوید بهقبر
اینقدر دانم که هستم عاشق رخسار تو
خواه خوانندم مسلمان خواه ترسا خواه گبر
از مکافات عمل غافل مشوبیمار شد
بر دل من چشم خونخوار تو از بس کردجبر
گفتی ار خواهی وصالم در فراقم صبر کن
در دل تنگ بلند اقبال نبود جای صبر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
هر زمان بر دل ما می کنی آزار دگر
جز دل آزاری ما نیست توراکار دگر
نتوان داد زآزار تودل را تسکین
نتوانم که دهم دل به دل آزار دگر
گلرخی غنچه لبی سروقدی سنبل موی
با وجود تو ندارم سر گلزار دگر
هست درشهر چو من عاشق دلداده بسی
نیست در دهر ولی همچو تو دلدار دگر
نظری کردی و دین ودلم از کف بردی
کن به حال من بی دین نظری بار دگر
بده از لعل لبت بوسی وبستان دل وجان
مده این گوهر خود را به خریدار دگر
شد ز بیماری چشم تو دل من بیمار
به جز از چشم توام نیست پرستاردگر
مرحمت بین که پرستار دلم شد چشمش
گشته بیمار پرستار به بیمار دگر
تا رود از دلم اندوه به یاد رخ دوست
ساقی از باده بده ساغر سرشار دگر
چومن آنکس که وفا دار و بلنداقبال است
نکند روز ز در یار به دربار دگر
جز دل آزاری ما نیست توراکار دگر
نتوان داد زآزار تودل را تسکین
نتوانم که دهم دل به دل آزار دگر
گلرخی غنچه لبی سروقدی سنبل موی
با وجود تو ندارم سر گلزار دگر
هست درشهر چو من عاشق دلداده بسی
نیست در دهر ولی همچو تو دلدار دگر
نظری کردی و دین ودلم از کف بردی
کن به حال من بی دین نظری بار دگر
بده از لعل لبت بوسی وبستان دل وجان
مده این گوهر خود را به خریدار دگر
شد ز بیماری چشم تو دل من بیمار
به جز از چشم توام نیست پرستاردگر
مرحمت بین که پرستار دلم شد چشمش
گشته بیمار پرستار به بیمار دگر
تا رود از دلم اندوه به یاد رخ دوست
ساقی از باده بده ساغر سرشار دگر
چومن آنکس که وفا دار و بلنداقبال است
نکند روز ز در یار به دربار دگر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
از سر کوی تو حاشا که روم جای دگر
که نباشد به دلم عشق دلارای دگر
می توان کرد به بالای تو تشبیه او را
بود اگر سرو سهی را به چمن پای دگر
مستی من بود از باده چشم و لب تو
دهد این باده به من نشئه وصهبای دگر
چاک ها بر دلم از مژه به ایمائی زد
چشم توکاش به سویم کندایمای دگر
گر مسیحا ز دمش عظم رمیم احیا شد
توئی ازلعل لب امروز مسیحای دگر
گر چه تنگ است دلم لیک صفایی دارد
مرو ای دوست مزن خیمه به صحرای دگر
تومگر بهر تماشا به گلستان رفتی
که زمرغان چمن برشده غوغای دگر
با من امشب بنشین باده بخور بوسه بده
ندهد شاید اجل مهلت فردای دگر
کسی از دولت عشق تو بلنداقبال است
که ندارد ز توغیر از توتمنای دگر
که نباشد به دلم عشق دلارای دگر
می توان کرد به بالای تو تشبیه او را
بود اگر سرو سهی را به چمن پای دگر
مستی من بود از باده چشم و لب تو
دهد این باده به من نشئه وصهبای دگر
چاک ها بر دلم از مژه به ایمائی زد
چشم توکاش به سویم کندایمای دگر
گر مسیحا ز دمش عظم رمیم احیا شد
توئی ازلعل لب امروز مسیحای دگر
گر چه تنگ است دلم لیک صفایی دارد
مرو ای دوست مزن خیمه به صحرای دگر
تومگر بهر تماشا به گلستان رفتی
که زمرغان چمن برشده غوغای دگر
با من امشب بنشین باده بخور بوسه بده
ندهد شاید اجل مهلت فردای دگر
کسی از دولت عشق تو بلنداقبال است
که ندارد ز توغیر از توتمنای دگر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
نصیب جان ودلم شد بلای هجرت باز
به وصل خود در دولت به رویمن کن باز
نه روز رفته نه عمر گذشته باز آید
توباز آکه ببینم هر دوآمد باز
کلیم سان ید بیضا عیان نما از رخ
مسیح وش به تن مرده جان ده از اعجاز
به چنگ زلف تو دارد خبر ز حال دلم
کبوتری که شودصید چنگل شهباز
هر آنچه عشق تورا میکنم به دل پنهان
سرشک سرخ و رخ زرد می شودغماز
به راه عشق توپویم مرا بودتا جان
چه غم زراهزن ودوری ونشیب وفراز
برفت عمر ونیامد به چنگ طره دوست
توعمر کوته ما بین وآرزوی دراز
فغان که درتن من مرغ روح گشته اسیر
خوشا دمی که دهندش از این قفس پرواز
بکن نوازشی از لطف بر بلند اقبال
به شکر آنکه ز خوبان عالمی ممتاز
به وصل خود در دولت به رویمن کن باز
نه روز رفته نه عمر گذشته باز آید
توباز آکه ببینم هر دوآمد باز
کلیم سان ید بیضا عیان نما از رخ
مسیح وش به تن مرده جان ده از اعجاز
به چنگ زلف تو دارد خبر ز حال دلم
کبوتری که شودصید چنگل شهباز
هر آنچه عشق تورا میکنم به دل پنهان
سرشک سرخ و رخ زرد می شودغماز
به راه عشق توپویم مرا بودتا جان
چه غم زراهزن ودوری ونشیب وفراز
برفت عمر ونیامد به چنگ طره دوست
توعمر کوته ما بین وآرزوی دراز
فغان که درتن من مرغ روح گشته اسیر
خوشا دمی که دهندش از این قفس پرواز
بکن نوازشی از لطف بر بلند اقبال
به شکر آنکه ز خوبان عالمی ممتاز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
چنگ این همه در طره طرار مینداز
در چنبر این مار سیه چنگ مینداز
بردی دلم از بر ز برم نیز ببر جان
جانا به میان دل وجان جنگ مینداز
درمجلس ما شیشه وجام و می ناب است
ای چرخ ستم پیشه دگر سنگ مینداز
رانی چو زایوان بدهم جا بر دربان
دورم ز بر خویش به فرسنگ مینداز
سرباز توهستم من وسلطان منی تو
با تواست مرا کار به سرهنگ مینداز
چون چنگ تورا ناله زاری چودل ما است
از چنگ خودای مطرب ما چنگ مینداز
آنرا که بلنداقبال آمد زوصالت
برگو که دگر چشم به اورنگ مینداز
در چنبر این مار سیه چنگ مینداز
بردی دلم از بر ز برم نیز ببر جان
جانا به میان دل وجان جنگ مینداز
درمجلس ما شیشه وجام و می ناب است
ای چرخ ستم پیشه دگر سنگ مینداز
رانی چو زایوان بدهم جا بر دربان
دورم ز بر خویش به فرسنگ مینداز
سرباز توهستم من وسلطان منی تو
با تواست مرا کار به سرهنگ مینداز
چون چنگ تورا ناله زاری چودل ما است
از چنگ خودای مطرب ما چنگ مینداز
آنرا که بلنداقبال آمد زوصالت
برگو که دگر چشم به اورنگ مینداز