عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
آب چشمم راز دل، یک یک، به مردم، باز گفت
عاشقی و مستی و دیوانگی، نتوان نهفت
پرده عشاق را برداشت مطرب در سماع
گو فرو مگذار، تا پیدا شود، راز نهفت
لذت سوز غمش، جز سینه بریان نیافت
گوهر راز دلم، جز دیده گریان نسفت
تا خم ابروی شوخ او، به پیشانی است، طاق
در سر زلفش، دل من، با پریشانی است جفت
دست هجرانت، مرا در سینه، خار غم نشاند
تا ازین خار غمم دیگر چه گل خواهد شکفت
زینهار از ناله شبهای من، بیدار باش
کین زمان شبهاست، تا از ناله من کس نخفت
در صفات عارضت، تا نقش می‌بندد خیال
کس سخن نازکتر و رنگین تر از سلمان نگفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
دل، در برم گرفت و پی یار من برفت
لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت
چون دید دل، که قافله اشک می‌رود
با کاروان روان شد و از چشم من برفت
بلبل شنید ناله من، در فراق یار
مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت
آن کس که باز ماند ز جانان برای جان
یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت
آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت
بنشست آتش گل و آب سمن برفت
از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری
آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت
بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود
خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت
بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس
یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت
سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد
سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
باز دل سودای آن زنجیر مو، از سر گرفت
آتشم بنشسته بود از شمع رویش، در گرفت
زهد خشک و دامن تر، آتش ما، می‌نشاند
عشقش این بار آتشی در زد، که خشک و تر، گرفت
موکب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت
سوی دارالملک جان، و آن مملکت، یکسر گرفت
نیم شب سودای حسنش، بر در دل حلقه زد
حلقه دیوانگی زد، عقل و راه در گرفت
یوسف از بهر دل یعقوب، باز آمد به مصر
جان به استقبال شد، دل تنگش اندر بر گرفت
زلف او جای دل من بود، و آمد غیرتم
کو به جای این دل مسکین، دلی دیگر گرفت
گرچه خورشید جمالش، روی مهر، از من بتافت
ور چه روزی چند مهرش، سایه از من، بر گرفت
بی لبش، چون گل، پر از خون باد، کام ساغرم
گر لب من خنده زد، یا دست من، ساغر گرفت
تا نپنداری که سلمان، دامن از دلبر، فشاند
دامن از دل بر فشاند و دامن دلبر، گرفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
سلطان عشق، ملک دل و دین، فرو گرفت
او حاکم است، نیست کسی را بر او، گرفت
ملک مزلزل دل دیوانگان عشق
آخر قرار بر مه زنجیر مو گرفت
ای گل به نازکی بنشین، بر سریر حسن
کز حسن طلعت تو، جهان رنگ و بو گرفت
دلها هر آنچه یافت، به یک بار جمع کرد
شهباز ما چو باز، پی جست و جو گرفت
خار درشت خوی، بسی تیغ زد، ولی
عالم بحسن خلق، گل تازه‌رو، گرفت
مطرب بساز پرده، که خون مخالفان
ساقی دور، در قدح و در سبو گرفت
گر سرو، پیش قد تو زد، لاف همسری
آن راچمن، حدیث چنار و کدو گرفت
بختم ز خواب دیده، به روی تو باز کرد
آن فال را زمانه، به غایت، نکو گرفت
سلمان غبار خاک رهش، داری آرزو
مقبل کسی که دامن این آرزو گرفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
سر، در رهش، نهادم و کاری به سر، نرفت
با او به هیچ حیله مرا دست، در نرفت
پایم ز دست رفت و نیامد رهم، به سر
در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت
بیچاره را چو در طلبش، پای، سست گشت
برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت
مسکین دلم، به کوی تو رفت و مقیم شد
دیگر از آن مقام به جایی دگر نرفت
گفتم منش، که از سر آن زلف، در گذر
ز آنجا که بود یک سر مو، پیشتر نرفت
دل تا درآورد، ز درش، با وصال دوست
از هر دری، درآمد و کاری بدر نرفت
پروردمت به خون جگر، سالها چو مشک
وانگه چه خون که از تو مرا در جگر نرفت
از آنچه رفت بر سر ما، از هوای دوست
بر شمع، شمه‌ای ز هوای سحر، نرفت
نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود
کاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
آمد به برج عاشقان، ماه مبارک منزلت
ای ماه مهر افزون من، بادا مبارک، منزلت
خلوت سرای چشم و دل، این شسته و آن، رفته‌ام
فرمای و بنشین، ای صنم، هر جا که می‌خواهد دلت
تو سرو باغ جنتی، از جوی جان بر خاسته
یا شاخ طوبی کاسمان، بنشاند در آب و گلت
من هودج عشق تو را، در جان و دل جا کرده‌ام
کاندر سرای آب و گل دانم، نگنجد، محملت
کردیم جان را منزلت، باشد که بر ما بگذری
بر ما گذر تا بگذریم، از آسمان، در منزلت
ای مایه شادی درا، روزی به اقبال از درم
باشد کزین غمها فرج، یابم به بخت مقبلت
دنیا ندارد حاصلی، غیر از حضور دوستان
گر دوست حاصل می‌شود، سلمان، بس است این حاصلت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
ای جهان را چو مه عید، مبارک رویت
عید صاحب نظران، طاق خم ابرویت
گیسوی تو، شب قدرست و درو، منزل روح
خود که داند به جهان، قدر شب گیسویت
گوشه ماه ز برقع بنما، تا چو هلال
شود انگشت نمای همه عالم، رویت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
آن پری چهره که ما را نگران می‌دارد
چشم با ما و نظر، با دگران می‌دارد
زیر لب می‌دهم وعده، که کامت بدهم
غالب آن است که ما را به زبان، می‌دارد
دوش گفتم که غمت، جان مرا داد به باد
گفت ای ساده، هنوزت غم جان می‌دارد
رایگان، چون سر و زر در قدمش، می‌بازم
سر چرا بر من شوریده، گران می‌دارد؟
اغی گل از حال دل بلبل بیچاره بپرس
تا این همه فریاد و فغان می‌دارد؟
گر به دیدار تو فرسوده‌ای، آسوده شود
مایه حسن رخت را چه زیان، می‌دارد؟
خبرت نیست که در باغ جمالت، همه شب
چشم من آب گل و سرو روان می‌دارد
رفته بود از سر قلاشی و رندی، سلمان
چشم سرمست تو‌اش، باز بر آن می‌دارد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
بیا که ملک جمال تو را، زوال مباد
به غیر طره، پریشانیی، بدو مرساد
ز حضرتت خبری، کان به صحت است قرین
سحر گهان، به من آورد، دوش قاصد باد
نسیم « سلمه الله » اگر چه بود سقیم
به من رسید و من خسته را، سلامت داد
مرا تو جان عزیزی و جان توست، عزیز
هزار جان عزیزم، فدای جان تو باد
مزاج سر و تو را استقامتی است، تمام
ز هیچ باد و هواییش، انحراف مباد
قد بلند تو از بهر جان درازی خویش
بسی چو سرو سهی کرد بندگان، آزاد
از آنک جشم من از طلعت تو محجوب است
چو اشک مردم چشم خودم، ز چشم افتاد
همی کند به دعاهای نیمه شب، یادت
به پرسشی چه شود گر کنی، ز سلمان یاد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
در ازل، عکس می لعل تو در جام، افتاد
عاشق سوخته دل، در طمع خام افتاد
جام نمام ز نقل لب تو، نقلی کرد
راز سر بسته خم، در دهن خام افتاد
خال مشکین تو بر عارض گندم گون دید
آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد
باد زنار سر زلف تو، از هم بگشود
صد شکست از طرف کفر در اسلام افتاد
دوش بر کشتن عشاق، تفال می‌کرد
اولین قرعه که زد، بر من بد نام افتاد
سوسن اندر چمن، آزادی قدش می‌کرد
نارون را ز حسد، لرزه بر اندام افتاد
صنم چین، به جمال تو، تشبه می‌کرد
نام معبودی از آن روی، بر اصنام افتاد
عشقم از روی طبق، پرده تقوی برداشت
طبل پنهان چه زنم، طشت من از بام افتاد
دوش سلمان به قلم، شرح دل خود، می‌داد
آتش اندر ورق و دود، بر اقلام افتاد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
تحریر شرح شوقت، طومار، بر نتابد
تقریر وصف حالم، گفتار، بر نتابد
من بارها کشیدم، بار فراق، بر دل
ترسم که دل ضعیف است، این بار، بر نتابد
یاران مهربان را، رسم است، جور یاران
بر تافتن ولیکن، این بار، بر نتابد
ای یار بشنو از من، گر می‌کنی، جفایی
با یار خویشتن کن، کاغیار بر نتابد
از های و هوی رندان زاهد چه ذوق یابد
این نکته مست داند، هوشیار بر نتابد
کی در دماغ عاشق، سودای عقل گنجد
آری سر قلندر، دستار بر نتابد
آنکس رخ تو بیند، کز خود، نظر بدوزد
هر چشم خویشتن بین، دیدار بر نتابد
در روی یار سلمان، کم کن سخن، که نازک
درد سر حکایت، بسیار، بر نتابد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
اگر روزی، نگارم را سوی بستان، گذار افتاد
همانا بر گل رویش، چو من، عاشق، هزار افتد
بخندد غنچه بر لاله، چو لعلش، در کلام آید
بپیچد بر سمن سنبل، چو زلفش، بر عذار افتد
زرشک لاله رویش، سمن بر خاک، بنشیند
ز شرم سنبل زلفش، بنفشه، سوگوار افتد
به گرد دیده می‌گردد که تا روی و لبش بیند
دل من زان میان، ترسم، که نا گه بر کنار افتد
هرآنکس کان لب و دندان چو یاقوت و در بیند
ز چشمش بی گمان لولو و لعل آبدار افتد
ور از چین لب زلفش، صبا، بویی به باغ آرد
چمن از نکهتش، بر لادن و مشک تتار افتد
بیفتد بار اندوه فراقش، از دل سلمان
ورا گر نزد آن تنگ شکر یک لحظه، بار افتد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
نه تنها، بر سر کوی تو ما را، کار، می‌افتد
که هر روی در آن منزل، ازین، صد بار می‌افتد
به بویت باد شبگیری، چنان مست است، در بستان
که چون زلفت ز مستی، بر گل و گلزار، می‌افتد
به خون مردم چشمم، شماتت کم کن، ای دشمن
چه شاید کرد، مردم را ازین، بسیار می‌افتد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمی‌گنجد
چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمی‌گنجد
ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر
به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمی‌گنجد
بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت
چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمی‌گنجد
به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم
سرم تا دارد این سودا، در آن چنبر، نمی‌گنجد
همه شب، دوست می‌گردد، به گرد گوشه دلها
که جز تو در دل تنگم، کسی دیگر، نمی‌گنجد
حدیثی زان دهن گفتم، رقیبم گفت: زیر لب
برو سلمان، که هیچ اینجا، حکایت در نمی‌گنجد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
هر دمم، چهره به خون مژه، تر می‌گردد
حالم از عشق تو، هر روز، بتر می‌گردد
بر مگرد از من و گر زانکه تو بر می‌گردی
دین و دنیا و سعادت، همه، بر می‌گردد
روی، پنهان مکن از من، که پری رویان را
کار حسن، از نظر اهل نظر، می‌گردد
فکر، در راه هوای تو، ز پا می‌افتد
عقل، در کوی خیال تو، به سر می‌گردد
رحم کن بر دلم ای ماه، که از آه دلم
خانه ماه فلک، زیر و زبر می‌گردد
آب و سنگم همه بردی و کنون دیده من
آسیایی است که بر خون جگر می‌گردد
تا کجا باد صبا، بوی تو در یوزه کند
روز و شب بی سروپا بر همه در می‌گردد
تیغ از دست تو عمر ابدی، می‌بخشد
زهر بر یاد تو، جلاب و شکر می‌گردد
رفت بر بوک و مگر عمر تو سلمان چه کنم
کار دنیا همه، بر بوک و مگر می‌گردد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
ترک چشم تو، که با تیر و کمان می‌گردد
بنشان کرده دلی، از پی آن می‌گردد
هر که سر گشته چوگان سر زلف تو شد
به سر کوی تو، چون گوی، بجان می‌گردد
آنکه پرسید نشان تو و نام تو شنید
در پی وصل تو، بی نام و نشان می‌گردد
ما کجا در تو توانیم رسیدن که فلک
در پیت بی سر و پا، گرد جهان، می‌گردد
باز شست سر زلف تو، بدوش از بن گوش
می‌کشم دایم و پشتم، چو کمان می‌گردد
نیست محتاج بیان، قصه که چون سر درون
همه بر صفحه احوال، عیان می‌گردد
ساقیا رطل گران خیز و سبک، می‌گردان
هین که کار طرب از رطل گران می‌گردد
زایر کعبه او گرد حرم، می‌گردید
این زمان، گرد خرابات مغان می‌گردد
شعر پاک سره خالص سلمان، نقدی است
که به نام تو در آفاق، روان می‌گردد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
روی تو آب چشمه خورشید می‌برد
لعلت به خنده پرده یاقوت می‌درد
گر بنگرد عروس جمالت در آینه
خودبین شود هر آینه، آن به که ننگرد
گر لاله با عذار تو شوخی کند و را
معذور دار! کز سبکی باد می‌برد
چون مجمر از درون نفس گرم می‌زنم
بر بوی آنکه لطف تو دامن بگسترد
بگریست زار مردم چشم من از غمش
لیکن چه سود؟ که غم مردم نمی‌خورد
دین می‌کنم فدای سر زلف کافرت
گر زلف کافر تو بدین سر در آورد
گفتم: به خون دل به کف آرم وصال تو
بسیار ازین بگفتم و او دم نمی‌خورد
سلمان تواند از سر دنیا و آخرت
بگذشت، لیکن از سر کوی تو نگذرد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
به حضرت تو، که یارد، که قصه‌ای ز من آرد؟
به غیر باد و برآنم که باد، نیز نیارد
اگر نسیم نماید، کسالتی به رسالت
سلام من که رساند، پیام من که گذارد؟
نسیمی از سر زلف تو می‌خرم به دو عالم
وگر چه خود همه عالم، نسیم زلف تو دارد
خیال روی تو در چشم ما و ما، متحیر
در آن قلم که چنین صورتی بر آب، نگارد
لبم چو یاد کند، ذوق خاکبوس درت را
ز شوق مردم چشم من، آب در دهن آرد
گرم وصال تو بگذاشت پیش از این دو سه روزی
مرا فراق تو دائم که پیش ازین، نگذارد
بروز وصل خودم وعده داده بودی، سلمان
درین هوس، همه شبهای تیره روز شمارد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
مسپار دل، به هر کس، که رخ چو ماه دارد
به کسی سپار دل را، که دلت نگاه دارد
بر چشم یار شد دل، که ز دیده، داد، خواهد
عجب ار سیه دلان را، غم داد خواه دارد
تو مرا مگوی واعظ، که مریز، آب دیده
بگذار تا بریزم، که بسی گناه، دارد
خبر خرابی من، ز کسی، توان شنیدن
که دلی خراب و حالی، ز غمش تباه دارد
من بی‌نوا بر گل، ره دم زدن، ندارم
حسدست بر هزارم، که هزار راه ندارد
تو به حسن پادشاهی، دل عاشقت رعیت
خنکا رعیتی کو، چو تو پادشاه دارد
به عذار و شاهد و خط، بستد رخت دل از من
چه دهم جواب آن کس، که خط و گواه دارد
نتوان دل جهانی، همه وقف خویش کردن
به همین قدر که لعل تو خطی سیاه دارد
به طریق لطف می‌کن، نظری به حال سلمان
که همین قدر توقع، به تو گاه گاه دارد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
گراز تن جان شود معزول، عشقت جای آن دارد
که در ملک دلم عشقت، همان حکم روان دارد
مرا هم نیمه جانی بود و در جان، محنت عشقت
به محنت داد جان لیکن، محبت‌ها چنان دارد
دل از من بستد ابرویت، که چون چشم خودش دارد
ازین معنیش پیوسته، سیاه و ناتوان دارد
مرا گویند در کویش، مرو کانجاست، هم جانان
کسی در منزل جانان چرا تشویش جان دارد
صبا تا پرده نگشاید، زروی غنچه، ننشیند
اگر گل می‌درد جامه و گر بلبل فغان دارد
ازین پس کرده‌ام نیت، که خاک درگهت باشم
همه همت برین دارم، گرم دولت، برآن دارد
قلم را سرزنش کردم، که ظاهر کرد راز دل
چه جای سرزنش بود این، نی آتش چون نهان دارد
اگر چون شمع قصد سر کنی، بی‌جرم سلمان را
نزاعی نیستش بر سر، سر و جان، در میان دارد